نویسنده : طاهری، قدرت الله؛
مدیر گروه ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی
خرداد ۱۳۹۸ – شماره ۱۳۸ (۳ صفحه – از ۲۸ تا ۳۰)
ادبيات ايران، شايد بتوان گفت پر نقش و نگارترين جلوهي فرهنگي مردمان اين مرز و بوم، با گذر از عوالم و پيچهاي تاريخي صعب و دشوار پاي به دنياي امروز نهاده است؛ ادبيات ايراني، در گام آغازين پس از نشو و نماي نخستينهي خويش در زبان و خيال هنرمندان بينام و نشان، سينههاي دردمند مردمانش را ملجأ و پناهگاه خود يافت و در گام ديگر، از سينهي کوههاي سخت سر به در آورد و خردمندان اين قوم، دانستنيها و يافتنيهايشان را در دل صخرههاي سنگي به يادگار گذاشتند. چنانکه نويسندگان مقدمهي شاهنامهي ابومنصوري به درستي اشاره کردهاند: «اوّل ايدون گويد در اين نامه که تا جهان بود مردم گرد دانش گشتهاند و سخن را بزرگ داشته و نيکوترين يادگاري سخن دانستهاند، چه اندرين جهان مردم به دانش بزرگوارتر و مايهدارتر. » همين سخن، به احتمال فراوان، الهامبخش رودکي، بنيانگذار رسمي شعر فارسي در سرودن ابيات زير بوده است:
تا جهـان بود از سـر مردم فراز/ کـس نبود از راز دانـش بينياز
مردمـان بخـرد اندر هر زمـان/ راز دانـش را به هر گـونـه زبان
گرد کردند و گرامي داشتند/ تا به ســنگ اندر همي بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست/ وز همه بد بر تن تو جوشنست
در گام سوّم امّا، ادبيات از بالاي کوهها و صخرهها به زير آمد و کنار گوشهي دنج و آسودهاي را که نهادهاي سلطنت (شاهنشاهي) و وزارت و تصوف فراهم آورده بودند، آرامشگاه و زيستنگاه خود يافت و تا جايي که در توان داشت و امکاناتش فراهم بود، آفريد و از متنهاي انبوه، پشتهها ساخت و کتبخانهها را پر کرد و اگرچه بسياري از آفريدههايش قرباني بلاياي طبيعي و غيرطبيعي از جمله جنگها، ايلغارها و کتابخانهسوزيها شد، از بقيهالسيف توليداتش موزههاي بزرگ و کوچک جهان امروز آکنده شده است و آثار شناخته و منتشر شدهاش اسباب رزق و روزي معنوي و مادي ميليونها انسان را فراهم کرده است و آثار ناشناختهاش که در موزهها و کتابخانههاي مهجور و نامهجور گرد تاريخ و گذر زمان بر آنها نشسته است، چشم انتظار درايت، نبوغ، صبر و حوصلهي مصحّحان و ادبپژوهاني هستند که کمر همّت بربندند و آستين ارادت بالا زنند و آنها را از دنياي تاريک ناشناختگي به جهان روشن آگاهي منتقل کنند تا به مدد اين متنها که همچون «چراغهاي خاموش» هستند، جهان ما روشني گيرد.
در همين گام بود که ادبيات علاوه بر نهادهاي سلطنت و وزرات و تصوف، مراکزي مانند انجمنها، مکتبخانهها و از دورهي قزلباشان به بعد، قهوهخانهها را سراي امن خود يافت. اديبان و شاعراني که در چنين مراکز متعدد و متنوعي مشغول آفرينش ادبي بودند، اسباب معيشت و هزينهي «دبّه و زنبيل»شان را از درياي جود و کرم سلاطينِ قدر قدرت و وزيران عاليشوکت و يا از نذورات و فتوحات ارباب دنيا با مکنت و بيمکنت تأمين مي-کردند.
سرانجام، ادبيات فارسي در نتيجهي تحولات بزرگي که در آن سوي عالم- اروپاي بعد از رنسانس و عصر روشنگري به ويژه انقلاب فرانسه- رخ داده بود، گام چهارمش را برداشت و به دنيايي وارد شد که ديگر نه از شاهان شيرصولتِ گهربخش خبري بود که بساط جيره و مواجب شاعران و اديبان را فراهم سازند و نه وزيران خردمند را دم و دستگاهي مانده بود که آنها را زير پر و بال پر مهر و محبتشان بگيرند و از مشغلههاي روزگار محفوظشان بدارند و نه ديگر از نذورات و فتوحات ارباب دنيا اثري مانده بود چرا که از يک طرف، ايمان مذهبي مردم در اثر عرفيشدگي و دنيويشدگي علم و معرفت و ظهور صنعت چنان سستي گرفته بود که ديگر به دعاي پر خير و برکت عارفان خستهدل و سالکان روشنضمير نيازي نبود و از سوي ديگر، خود تصوّف به پيرسالي رسيده و توش و توانش را از دست داده و در اثر انحرافات دروني و دستکاريهاي بيروني به کجراهه رفته بود. اينجا بود که آفرينندگان ادبيات، خودخواسته يا بالاجبار از مراکز قدرت سياسي و ديني اخراج شدند و بينصيب از جيره و مواجب ديرين و نذورات معهود کهن، رزق و روزيشان را از کسان و جاهاي ديگر جستجو کردند. در اين موقعيت ويژهي تاريخي بود که نقش و رسالت و منطق توليد و عرضهي ادبيات بالکل دگرگون گشت. آري عالمي ديگر آمده بود. شاعران و نويسندگان زمانه را نه در دربارهاي رو به اضمحلال قاجاري مکانتي بود و نه از «صوفيخانه»هاي قديم نام و نشاني مانده بود. شاعر و نويسندهي عصر جديد چشم گشوده و خود را اين بار نه «مقيم دربار که عليه دربار» يافته بود. اگر زماني دراز شعر مي گفت و به زر سره به سلطان و وزير ميفروخت اين بار ميبايست شعر بگويد اندر تبهکاري و ستم سلطان و دار و دستهاش و آن را در «کف خيابان» به مردمي بفروشد که مشت گره کرده بودند و بر «ظلّ الله»هاي زمانه ميشوريند. اين جا نه انجمن شاعري بود و نه مکتبخانه و قهوهخانه. «چيزهاي» جديدي آمده بود؛ «کاغذ اخبار»، «روزنامچه» و «روزنامه». شاعر و نويسندهي جديد بايد به اين عرصه وارد مي شد و هنرش را براي آگاه کردن مردم کف خيابان در اين «چيزهاي» جديد منتشر ميکرد و بيتوقع از رزق و روزي که ديگر از ته جيب پارهپورهي مردم طبقهي نوظهور متوسط نيمهشهري- نيمهروستايي که حالا در ادارات جديد و قديم کارمند بودند، يا مردم عادي کنار گذرگاهها و تيمچهها و تکيهها و کورهپزخانهها به دست نميآمد، تنها به «عرضهي» شعرش دلخوش ميکرد.
اينگونه شد که ادبيات ايران، با ورود به عصر مدرن، سرنوشتي ديگر يافت و نظام توليد و عرضهي آن به مسيري افتاد که شباهتي با عصر کلاسيک آن نداشت. در دوران جديد، ادبيات در مقام آفرينش ادبي، پايگاه تازهاي به نام «مطبوعات» به دست آورد. شکلگيري نهاد مطبوعات، در عصر مشروطه، هرچند به صورت ابتدايي يک واقعيّت بزرگ را به نمايش گذاشت و آن اينکه ادبيات، همراستا، همشأن و همسنگ با سياست و فرهنگ در اين نشريات مجال ظهور و بروز يافت. به عبارت ديگر، ادبيات ايراني که از دربارها و صوفيخانهها و قهوهخانه به در آمده بود، درست مانند انقلاب فرانسه، نقش محوري در هدايت جريانهاي سياسي و فرهنگي و بيداريبخشي به تودههاي مردمي، به ويژه طبقهي اجتماعي نوظهور- طبقه متوسط شهري- بازي کرد. در روزنامههايي مانند «صور اسرافيل»، «حبل المتين»، «قانون»، «مجاهد» و چند روزنامه ديگر ميتوان
جريانسازي سياسي و ادبي شاعران و نويسندگان عصر مشروطه و بهرهگيري آنان از ابزار ادبيات را مشاهده کرد. اين حضور و نقش، در دوران پهلوي اول و دوم، با حجم و گسترهي بيشتري تداوم يافت و هماکنون؛ يعني عصر انقلاب اسلامي نيز يکي از پايگاههاي توليد و عرضهي ادبيات، محسوب ميشود.
در کنار نهاد مطبوعات، باز هم تحت تأثير مستقيم مدرنيته، همچون اروپا در ايران نيز نهاد ديگري پاي به ميدان گذاشت که در آن سبک و سياق در فرهنگ ما مسبوق به سابقه نبود. اين نهاد، با «دارالفنون» تحت انديشه و نظارت اميرکبير در عصر ناصري آغاز و در نهايت در دوران پهلوي اوّل با عنوان «دانشگاه» رسميّت يافت. که نه به حوزههايي که قدمتي ديرين داشتند و به آکادميهاي نوظهور مانند بود و نه مکتبخانههاي مرسوم تناسبي با آنها داشت.
نهاد جديد دانشگاهي، بنا بر سنّت اروپايياش متکفّل امري شده بود که پيش از آن يا اصلاً وجود نداشت و يا بسيار ابتدايي و به صورت غير رسمي و حاشيهاي در کتب تذکره و بلاغت به آن پرداخته ميشد. اين وظيفه، چيزي نبود جز «احياء، شناخت، دستهبندي، تحليل و ارزيابي متون ادبي» که در گذشته آفريده شده بود. مجموعهي اين تلاشها را ميتوان به «برخورد عالمانه با متن ادبي» تعبير کرد؛ يعني متون ادبي به مثابه ابژههاي قابل شناخت، موضوع بررسي و تحليلهاي علمي قرار گرفته بودند. کساني که متکفّل انجام اين وظيفه شده بودند، ديگر الزاماً شاعر و نويسنده (آفرينشگر) نبودند و نقش اجتماعي متفاوتي با شاعران و نويسندگان داشتند.
بنابراين، از نيمهي دوّم عصر پهلوي اوّل، ادبيات ايران رسماً به دو نهاد نوظهور مربوط ميشد؛ يکي نهاد مطبوعات بود که در کار آفرينندگي بود و چشم دوخته بود به تحولات اجتماعي و سياسي عصر خود و از طريق نشان دادن واکنش احساسي- عاطفي به آنها به عرضهي آثار ادبي اشتغال داشت و در بازار رقابتگونه ادبي نيز چشمي به ارزيابي آثار خلق شده و بايدها و نبايدهاي ادبيات عصر حاضر. بدينگونه، نهاد مطبوعات هم زمان دو وظيفه را دنبال ميکرد، يکي خلق و عرضهي اثر ادبي و ديگر نقّادي آنها. هرچند به صورت ابتدايي، گذرا، ذوقي و سليقهاي. اين دو رسالت کماکان تا امروز نيز با افت و خيزهاي فراوان تداوم داشته است و به يک اعتبار ميتوان گفت که بخشي از «نبض ادبيات فارسي» صرفنظر از کيفيت و تأثيرگذاري آن در همين نهاد مطبوعات ميزند. نهاد ديگر، نهاد دانشگاه است که در دپارتمانهاي ادبي يا پژوهشگاهها آثار ادبي تصحيح، تدريس و تعليم، تحليل و مورد نقّادي قرار ميگيرند. باز هم صرف نظر از کيفيّت اين تلاشهاي مي-توان گفت بخش ديگر از نبض ادبيات در همين مراکز علمي ميزند.
پس از بيان اين مقدّمهي مفصّل، حال پرسش اين است که نسبت ادبياتي که در نهاد مطبوعات که از اين پس به ادبيات برون دانشگاهي تعبير ميکنيم، توليد ميشود با ادبياتي که در آکادميها جريان دارد، چيست؟ آيا اين دو نهادي که متولّي ادبيات کشور هستند با هم داد و ستدي دارند؟ آيا اين دو مشروعيّت وجود يکديگر را ميپذيرند؟ به فرض وجود فاصله، – که اتّفاقاً بايد بدان معترف بود- چرا اين فاصله شکل گرفته و آيا ميتوان «مکالمهاي فراگير» بين اين دو نهاد برقرار کرد؟
بياييد از علل فاصله گرفتن اين دو نهاد عليرغم وحدت وظايف آنها پرداختن به ادبيات در مقام توليد و نقد سخن بگوييم. به نظر ميرسد نوع نگرش نهادهاي مذکور به ادبيات بسترساز فاصله بين آنها بوده است؛ ادبيات برون دانشگاهي عموماً «در حال و هواي اکنون» نفس ميکشد. همچنان که در عصر مشروطه که آغازگاه آن است همين گونه بود. دغدغهي اصلي آن، مسائل کنوني ادبيات است چه هنگامي که کسي به عنوان شاعر و نويسنده مي خواهد توليد اثر کند و چه هنگامي که ميخواهد آثار توليد شده را ارزيابي کند. نهاد ادبيات برون دانشگاهي نميتواند از گذشتههاي دور شروع کند تا به حال برسد. زيرا تا بخواهد گذشته را دريابد، حال و آينده را از دست ميدهد و در نتيجه مخاطبان خود را نيز از دست ميدهد. گذشتهگرايي براي ادبيات برون دانشگاهي قمار دو سر باخت است. درحالي که ادبيات دانشگاهي از همان زماني که خشتهاي نخستين آن گذاشته ميشد، نگاه و رويکردي «گذشتهگرايانه» به ادبيات داشت. اصلاً تأسيس شده بود که اثار گذشتگان را احيا و تحليل کند. رسالت تاريخي آن، تا کنون نيز حفظ شده است و اوج نگرش تاريخي ادبيات دانشگاهي را در «سرفصلهاي درسي ادبيات» ميتوان مشاهده کرد. با وجود بازنگري و اصلاحاتي که در آنها صورت گرفته است، کماکان رويکرد گذشتهگرايانهي آنها تا ۹۵درصد حفظ شده است.
ادبيات برون دانشگاهي، از همان زمان شکلگيرياش، نگاهي به بيرون داشت؛ يعني بيش از آنکه بخواهد هنجارهاي ادبي و اصول سرايش و نويسندگي را از چهرههاي ادبي گذشتة ايران اخذ کند، در پي بهرهگيري از تجارب نويسندگان و شاعران خارجي بيشتر آثار اروپايي- آمريکايي بود. اين رويکرد، هنوز هم بر فضاي ادبيات برون دانشگاهي حاکم است. اتّخاذ چنين رويکردي همزمان ميتوانست و ميتواند «امتياز» يا «آسيبي» براي آن باشد. بدين معنا امتياز است که «وسعت ديد» و «به روز بودگي» توليدات ادبي و نقدهاي آن را تضمين ميکند. و آسيب بودن آن بدين معناست که فعّالان آن را چه شاعر و نويسنده باشند و چه منتقد با ادبيات غني کلاسيک ناآشنا يا کمآشنا ميگرداند. امّا نگرش تاريخي ادبيات دانشگاهي نيز از اين قاعده مستثني نيست؛ تاريخيگري آن موجب ميشود فعّالان آن؛ استادان، پژوهشگران و دانشجويان با گذشته فرهنگي و آثار کلاسيک اشنايي کافي داشته باشند ولي همزمان، موجبات غفلت يا کماطّلاعي آنان را با تحولات جهاني ادبيات فراهم سازد. بنابراين، ميتوان گفت «گذشتهگرايي و ناسيوناليسم» در بطن نهاد ادبيات دانشگاهي نهفته است و «معاصربودگي و جهانوطنيّت» در ذات ادبيات برون دانشگاهي از آغاز تا کنون ريشه دوانده است. لذا، ايجاد فاصلهي کنوني بين اين دو نهاد، به نوع و ماهيّت رويکردشان برميگردد و تا زماني که آن دو کمي از رويکردهاي خود عدول نکنند و دانشگاه نخواهد به فضاي ادبي بيرون از ايران به ويژه ايران گذشته نظر کند و ادبيات برون دانشگاهي نخواهد گذشته را تا حدّي که به کارش آيد، دريابد، نميتوان انتظار داشت آنها به هم نزديک شوند.
عامل بنيادي ديگر که بين اين دو نهاد فاصله انداخته است، به نسبت اين دو با نهاد «قدرت» مربوط ميشود. ادبيات برون دانشگاهي، از بدو شکلگيري در دوران ناصري و بعد دوران مشروطه و بعدها در دوره هاي پهلوي تا کنون، در بيرون از نظام رسمي حکومتي و حتّي ميتوان گفت رو در روي قدرت سياسي باليدن گرفت. فاصله داشتن اين نهاد ادبي از قدرت سياسي، يک امتياز و يک آسيب براي آن داشته است؛ امتيازش در اين بود که ميتوانست با آزادي و سبکبالي بيشتر سرنوشت خود را رقم بزند؛ يعني سرنوشت و سرگذشت آن در دست خود نويسندگان و شاعران بود که عموماً مؤسّسان و گردانندگان نشريات ادبي نيز بودند. غيردولتي بودن مطبوعات ادبي، آزادي عملي به وجود ميآورد که ضامن پويايي و حيات مداوم آن بود. اگرچه در دورههاي تاريخي متعدد از همان مشروطه تا کنون، دولتها پارهاي از نشريات را برنتابيده و آنها را از بين ميبردهاند يا به لطايفالحيل آنها را از تک و تا ميانداختند، ولي آزادي نيمبندشان ضامن پوياييشان بوده و هست. امّا آسيبي که از اين رهگذر ديدهاند، کمبود منابع مالي براي تداوم حيات حدّاقلي بوده است. به همين دليل، يکي از دلايل تخته شدن نشريات ادبي در کنار تنگناهاي سياسي، فقدان منابع مالي مناسب بوده و هست. به عبارت ديگر، نهاد ادبيات برون دانشگاهي از بدو تأسيس به «جيب» مخاطبان خود نظر داشته و به نوعي خودگردان بوده. هنگامي که جيب طبقهي متوسط شهري پر باشد، بازار اين نهاد نيز ميتواند تا حدّي پررونق باشد ولي هرگاه اين طبقه به دليل سياستها و برنامههاي سياسيّون تضعيف شده، کسادي به بازار نهاد مذکور هم راه پيدا ميکرده است. هرچند بايد اذعان کنيم طبقهي متوسط شهري چنانکه در اروپا و آمريکا از قرن نوزدهم به بعد شکل گرفته، هرگز در ايران قوام لازم را پيدا نکرده است. در حالي که از اين منظر، وابستگي نهاد ادبيات دانشگاهي به دولت نيز همزمان يک امتياز و يک آسيب براي آن به ارمغان آورده است. اختصاص منابع مالي به دانشگاهها و مراکز تحقيقاتي دولتي که خود را در هزينههاي سرانهي دانشجويي، حقوق استادان و پژوهشگران و تأمين بودجههاي پژوهشي نمايان ميسازد، امنيّت مالي قابل توجّهي را براي نهاد ادبيات دانشگاهي ايجاد ميکند. ولي از طرف ديگر، وابستگي مالي، آزادي عمل و پويايي آن را به شدّت کاهش مي-دهد. اين دو نهاد، تا زماني که از نظر مالي، بدينگونه اداره ميشوند، نميتوان انتظار داشت، به هم نزديک شوند و به صورت عملي در پيشبرد ادبيات همدلانه گام بردارند.
دليل ديگر ايجاد فاصلهي بين دو نهاد ادبي – که از قضا اين مورد هم امري تاريخي است- اين است که در نزد بنيانگذاران ادبيات دانشگاهي، ادبياتي که در حال توليد بود يا ادبياتي که دو سه دهه از توليدشان گذشته بود، شأنيّت ورود به آکادمي را نداشت. دو امر متناقضنمايانهاي در اين باب ظهور کرده است؛ از يک طرف دانشگاه که مظهري از جامعه و گفتمان مدرنيته بود، روي خوشي به يکي از بارزترين نمودهاي مدرنيته؛ يعني ادبيات معاصر نشان نداده است. انتخاب نگرش و رويکرد کلاسيک در مدرنترن نهاد معاصر (دانشگاه)، تنها از ذهن ايرانيان فرهيختة مقارن دههي آغازين قرن حاضر؛ يعني زمان تأسيس دانشگاه تهران برميآمد. اين يک واقعيّت تاريخي است که سنگ بناي دانشگاه مدرن تهران، «البته در حوزهي ادبيات و نه همهي دانشهاي آن،» بر اساس ذهنيّت کهنگرايانه نسل اوّل آن شکل گرفت و تناقض دوّم در اين بود که حتّي تعدادي از آن-ها که خود اهل شعر و آفرينش ادبي بودند، به ادبيات خودشان و زمانه يا نزديک به زمان خود وقعي ننهادند. ايجاد دودستگي ادبي در قالب «گروه ربعه و سبعه» و جنگ و جدال لفظي که بين آنها در نشريات ادبي آن روزگار درگرفته بود، خبر از گسستي ميداد که ترميمشدني نبود و ما هرچه از آن روزگار فاصله گرفتيم، بر شکاف نهادين موجود افزوده شده است. ايدئولوژي باستانگرايانه حکومت پهلوي اوّل، در شدّت بخشيدن به گذشتهگرايي نهاد ادبيات دانشگاهي بيتأثير نبود. ولي حادثهاي که محصول اين ايدئولوژي بود، در دورههاي ديگر، هرگز به ديدة ترديد نگريسته نشد و بازنگري بنيادين در خط مشي دانشگاه در توجه به ادبيات گذشته، حال، و دنيا به وجود نيامد. لذا تا زماني که نهاد ادبيات دانشگاهي بر همين بنيان و با همين رويکرد بخواهد ادامه دهد، نميتوان انتظار داشت فاصلهاي را که با ادبيات برون دانشگاهي دارد، از بين ببرد؛ نهادي که چندان در بند ايدئولوژيهاي دولتي و حکومتي نيست و بنابر حوادث و گفتمانهاي نوشونده به حيات خود ادامه مي-دهد.
دليل ديگر، عدم تعامل حدّاقلي بين دو نهاد ادبيات کشور، با وجود فاصلهها و گسستهاي ديرين است. به گونهاي که استادان دانشگاه نميدانند در ادبيات بيرون از دانشگاه چه ميگذرد، چه جريانهاي ادبي برمي-آيند و از بين ميروند يا تغيير چهره ميدهند و در جريانهاي ديگر استحاله مييابند، نميدانند نويسندگان و شاعران حرفهاي حال و حاضر ايران چه کساني هستند و دستاوردهاي ادبي آنان چه و چگونه است، بر اين امر گاه نيستند که ادبيات معاصر، ديگر نميتواند در بند ناسيوناليسم قرن نوزدهمي باشد و الزاماً بايد ادبيات ما با ادبياتهاي جهاني پيوند ناگسستني و مداوم داشته باشد. تعداد استاداني که بدانند و اشراف کافي داشته باشند که در دنيا چه مکتبهايي در حال آفرينش ادبي هستند و نبض اصلي ادبيات در قالب کدام ژانر ادبي ميتپد، چندان زياد نيست. همچنين، نحلههاي نقد و نظريه ادبي که در دنيا و در طول قرن نوزدهم و بيستم و در همين سالهاي معدود گذشته از قرن بيست و يکم ايجاد شده است، چنان انبوه و مهم است که آگاهي به آنها براي هر استاد و پژوهشگر ادبي لازم و ضروري است، ولي تعداد کثيري از اين استادان به دانش نقد و نظريه اشراف حدّاقلي هم ندارند. از طرف ديگر، در سه چهار دههي اخير در دانشگاهها با وجود گذشتهگرايي نهادينه شدهاش، اتّفاقات بزرگي افتاده است. اقبال به ادبيات معاصر ايران و جهان چنان وسعت گرفته است که بخش قابل توجّهي از تحقيقات دانشگاهي اعم از کتب، مقالات و رساله و پاياننامهها به جديدترين موضوعات و مصاديق آثار ادبي معاصر ايران و جهان اختصاص يافته است. ادبيات برون دانشگاهي به دليل بدبيني نهادينه شدهاش نخواسته يا نتوانسته است اين رخدادهاي ميمون و خجسته را ببيند. براي زدودن سوء تفاهمات، چارهاي جز رفت و آمدهاي علمي نيست. آمد و شد نويسندگان، شاعران و منتقدان برون دانشگاهي ميتواند پويايي و طراوت را به فضاي ادبيات دانشگاهي به ارمغان آورد و از طرف ديگر، حضور استادان دانشگاه در پاتوقهاي ادبي، انجمنها، فرهنگسراها، نشريات محقّقان برون دانشگاهي را با غناي ادبيات کلاسيک آشنا مي-سازد و نقدهاي برون دانشگاهي را نظاممند ميکند.
سخن آخر اينکه ايجاد پيوند بين اين دو نهاد به دليل فاصلههاي تاريخي، تفاوتهاي بنيادين رويکردي و نيازها و مسائل مبتلابه آنها اگرچه دشوار است، کاري شدني است و در صورت وجود دغدغه، پيگيري مداوم و تلاش خستگيناپذير از هر دو طرف، ميتواند به بهبود حال ادبيات ايران کمک نمايد.