کامبيز درمبخش
مسئلهاي که جامعهي فرهنگي ما با آن روبروست استفاده از واژهي «مبتذل» به عنوان يک سلاح براي تحقير بسياري از آثار و يا شخصيتهاي فرهنگي و هنري است که مطابق ميل و سليقهي گروه ديگري نيست و گاهي هم وجه سياسي دارد. در سالهاي قبل از انقلاب و سلطهي افراطي انديشههاي چپ. اگر اثري مورد پسند چپگراها نبود در يک حکم کلي مبتذل خوانده ميشد. بدون اينکه تعريف روشن و مشخصي از مبتذل بودن ارائه شود و معيار شخص براي تشخيص ابتذال تعريف شود ميخواهم نظر کامبيز درمبخش طراح و کاريکاتوريست را در اين مورد بدانم.
مبتذل بودن درواقع يک مقولهي عمومي است چون تعداد کمي از افراد هستند که از کار خوب لذت ميبرند و افرادي که به نوعي مبتذل کار ميکنند، بيشتر محبوب هستند. بهترينهايش را امروز ميتوانيد در مطبوعات، تلويزيون و اطرافتان ببينيد که هر کس هنرش بازاريتر است محبوبتر است. البته مورد توجه عام بودن يک اثر به معناي مبتذل بودن آن نيست درواقع هنر بازاري شده را من مبتذل ميدانم. بازاري تا آن حد که همه کس بفهمد، چون خندهاي که بر اثر ديدن مثلاً اين نوع کاريکاتورها پيش ميآيد، خندههايي سطحي است و نه از عمق انديشه. و متأسفانه کار خوب و انديشمندانه مشتريان کمي دارد. يعني مثلاً در جمعيت هفتادوپنج ميليوني ايران حساب کنيد که چند نفر هستند که تئاتر خوب را تشخيص ميدهد و براي ديدنش ميروند يا کتاب خوب ميخرند يا نقاشي خوب را ميفهمند. يک بار سرجمع حساب کردم ديدم تعداد اين افراد حدود يک ميليون در بين هفتادوپنج ميليون است.
بنابراين کساني که اين کارها را ميکنند خيلي کار مشکلي است از يک طرف ميخواهند با درآمد اين کار زندگي کنند که بسيار مشکل است و از يک طرف هم اگر بخواهند واقعاً آن کاري را که ميخواهند انجام بدهند گرفتاريهاي مالي خواهند داشت. خود من سالها مجبور بودم کارهايي بکشم که همه بفهمند. کارهايي که مخاطب خاص داشت مشتري محدودتري هم داشت و مجلههاي کمتري آن را چاپ ميکردند. که تيراژهاي پايين داشتند و براي اقليت چاپ ميشد. طي اين سالها البته سعي کردم پله پله خودم را از آن سطح کار بالا بکشم. اما الان متأسفانه در يک سني به اين مرحله رسيدم که فايدهاي ندارد که هم پيرم، هم مريض و خسته. رسيدن به چنين مرحلهاي که هايت مبتذل و همهپسند نباشد کار مشکلي است که زمان بر هم هست و بايد جانت را روي اين کار بگذاري. و خيلي وقتها از بسياري چيزها صرفنظر کني به خاطر آن ازرشها که همواره هم عدهي کمي آن را درک ميکنند و مخاطبش هستن. ولي اين باعث ميشود هنرمندي که اين کار را ميکند. يک لذت شخصي از کارهايش ببرد.
خود تو اين لذت را بردي؟
بسيار و اين لذت آنقدر هنرمند را ارضاء ميکند که هيچ مالي به آن اندازه لذت ندارد. بنابراين من لذت و خوشيام را روي اين کار گذاشتم و ميرسم به مرحلهاي که بايد از خودم بپرسم چرا من بايد فقط خودم اين لذت را ببرم مردم هم بايد در اين لذت شريک شوند. (منظورم از مردم آنهايي هستند که ميفهمند و ارزش کار را درک ميکنند.) درواقع اين درک جمعي از آنچه در ذهن من است ارزشي دارد که با هيچ چيز قابل مقايسه نيست. بنابراين فعلاً من به اين مرحله رسيدهام. مثلاً عباس کيارستمي هم همينطور بود. او کار خودش را ميکرد و از اين کار لذت ميبرد و برايش مهم نبود که فيلمي که ساخته يا عکسي که گرفته ديگران چه قضاوتي ميکنند يا در سينما چهقدر براي فيلمش صف ميبندند. در اين شرايط او انگشت بر چيزي ميگذاشت که دوست داشت و به خودش ثابت شده بود که آدمهاي فهيم آن را ميفهمند.
يکي از ويژگيهاي کار خوب فرهنگي ماندگار بودن آن است و در حالي که کارهاي دم دستي خيلي زود از يادها ميرود.
يکي از دلايل اين مسئلهي ماندگاري کمياب بودن اثر ارزشمند و غير مبتذل است. چون امر مبتذل زياد است و در دسترس است ولي کار ارزشمند کم است و مردمي که ارزشش را ميدانند همواره طالب آن هستند. مثلاً قاب خاتم يک زماني قاب خاتم بود. و وقتي به خيابان منوچهري ميرفتيد لالههاي زيبا و گلدانهاي قديمي جذابيت داشت چون کم بود. ولي الان طوري شده که قاب خاتم در همهي مغازهها هست و حتي شنيدهام در چين قاب خاتم درست ميکنند و اينجا ميآورند و در هر مراسم بزرگداشتي يک لوح را ميگذارند داخل يک قاب خاتم و هديه ميدهند و خب اين فراواني از ارزش خاتم ميکاهد. چون امر ارزشمند آن است که همه جا در دسترس نباشد و ناياب و کمياب باشد. به نظر من کار خوب کشف امري است که وجود ندارد و خلق کردن آن، يعني خلاقيت. و آن خلاقيت هنرمند را متمايز ميکند. الان ميگويند خوب و عالي در دنيا زياد است اگر ميخواهي موفق باشي بايد کاري کرده باشي که تا به حال کسي نکرده باشد.
الان شرايط به نسبت يک دههي قبل در عرصهي فرهنگ و هنر و به خصوص طراحي و کاريکاتور تغيير کرده؟
به نظر من در اين ده ساله اوضاع خيلي بهتر شده. و يکي از دلايلش همين رسانههاي جمعي است که همه ميگويند مردم چرا دايماً سرشان در کامپيوتر و موبايل است. درست است که نکات منفي دارد ولي قضيه اين است که اين دريچهي رو به جهان باعث شده بعضي از جوانهاي اين نسل هزار برابر پدر و استادشان آگاهي داشته باشند. يعني بچهي امروز گسترهي اطلاعات و ارتباطاتي پيدا کرده که براي پدرش و استادش عجيب است و به نظر من در آينده آموزش سنتي از بين ميرود چون آنچه را دوازده سال در مدرسه ميخواني ميتواني طي چند سال از طريق همين دنياي مجازي ياد بگيري و اين همه وقت و پول صرف نکني و درواقع ما وارد دوران جديدي شدهايم که ارزش آن هنوز درک نشده و به نظر من از سفر به کرهي ماه مهمتر است.
يعني رسيدهايم به دوراني که آنچه ارزش دارد دانش کلاسيک و مدرسهاي نيست بلکه دانش ناشي از تفکر و خلاقيت است.
بله. امروز خلاقيت حرف اول را ميزند. خلاقيت هم از تفکر ميآيد و ضمناً هر کسي هم خلاق نيست. آدمهاي صاحب خلاقيت آدمهاي خاصي هستند مثل موتزارت که در جواني آن قطعات را ميسازد يا آدمي مثل پيکاسو که در ۱۴ سالگي کارهاي بزرگان آن دوران را به زيبايي ميکشد اما سالها طول ميکشد تا برسد به آن مرحلهي سادگي. خودش ميگويد که من خيلي زود به آن مرحله رسيدم که بتوانم مثل رامبراند نقاشي کنم ولي سالها طول کشيد که بتوانم مثل يک بچه نقاشي کنم. بچهها خلاقيت دارند. بعضيها که پيش من ميآيند و ميپرسند که اين بچهي ما را ميپذيري که آموزش بدهي يا او را پيش کدام استاد ببريم، ميگويم اين بچه خودش خلاقيت دارد. اگر او را نزد هر استادي ببريد اين خلاقيت از بين ميرود و او تبديل ميشود به آن استاد و ديگر خودش نيست. او چيزهايي دارد که در کسي ديگر نيست آنچه استاد به او ياد ميدهد تکنيک است و با خواندن يک کتاب ميشود آن را ياد گرفت و استاد در نهايت او را تبديل ميکند به بدل خودش، که خب استاد که هست نسخهي بدل ديگر فايده ندارد.
اگر بخواهيم کميتي نگاه کنيم. در عرصهي کاريکاتور و طراحي چه درصدي از کارها عامهپسند و مبتذل است و چه درصدي کار اصيل و ارزشمند و مانا و اينکه اعتبار فرهنگي و جهاني داشته باشد البته ترازوي جهان هم خيلي ميزان نيست ولي به هر حال ميتواند يک معيار باشد.
من متأسفانه بايد بگويم اين مبتذل بودن، جهانگير شده. و فقط مربوط به ما نيست. دو، سه سال پيش بزرگترين ناشر فرانسه (لافون) که کتابهاي ادبي چاپ ميکند از کار من خوشش آمد و کتاب من را در تيراژ ۵۰۰۰ تا چاپ کرد. قرارمان اين بود که ۱۸۰۰۰ تا چاپ شود. سال گذشته که با او تماس گرفتم و سراغ چاپ بعدي را گرفتم گفت اگر بگويم سطح کتاب خريدن مردم پايين آمده باور نميکنيد. مردم کتاب نميخوانند و جذب جامعهي مذهبي شدهاند. (و اين در پاريس است که شهر فرهنگ اروپاست!) او ميگفت آخرين کتابي که چاپ شده و چند ميليون تيراژ پيدا کرده خاطرات دوست دختر آقاي اولاند است. خودم ديدم که کتاب پيکاسو و استرنيدبرگ و … را به حراج گذاشتهاند پنج يورو ولي کسي نميخرد ولي اين کتابها را ميخرند. اين ابتذال جهاني است. زماني بود، در سالهاي پنجاه و شصت کارهاي ارزشمند پرطرفدار بود. من در عرصهي کار خودم اسم آن دوران را گذاشتهام دوران طلايي کاريکاتور چون زيباترين کارها در آن دوران خلق شد. الان شما اگر در همين زمينه پژوهش کنيد ميبينيد تمام نشريات پر از کارهاي مبتذل شده به خصوص پر از اين کميک استريپهاي مبتذل و جاي کار ارزشمند خالي است. متأسفانه کميک استريپهاي سکسي در جهان بسيار رواج پيدا کرده، اينها کارهايي است که با انديشه و فکر کوچکترين نسبتي ندارد و اين را جهان ميخواهد.
يعني ما دچار يک اپيدمي بازدارندهي جهاني براي خلق آثار ارزشمند هستيم؟
بله. ولي در ايران مردم هنوز هنر را دنبال ميکنند چون هميشه اين چيزها يا نبوده يا ممنوع بوده و امروز که اوضاع کمي بهتر شده چون مردم قبلاً کمتر آثار هنري را ميشناختند چون اروپا و آمريکا از ما دور بود و مثل امروز هم وسايل ارتباطي همه چيز را در دسترس نميگذاشت بنابراين مردم، امروز تازه با چيزهايي آشنا شدهاند که سالها پيش دنيا با آن آشنا بود و امروز آن را پشت سر گذاشته و ديگر برايشان جذابيتي ندارد. ولي اينجا به سبب همين کمياب بودن و تازه بودن در شرايط فعلي اوضاع بهتر است و تازه شروع شده.
در نمايشگاههايي که طي سالهاي اخير گذاشتي استقبال به نسبت گذشته چهطور بوده؟
خيلي بهتر. البته خودم هم ميدانم. يک هنرمند بي جهت به اين مرحله نميرسد. استخوان خردکردن ميخواهد اين را قديميها ميگفتند ما معنياش را نميفهميديم. امروز آن را مي فهمم. برخي در اين عرصه شانسي کارشان ميگيرد که البته دوام ندارد. بعضيها هم با پارتيبازي که آن هم ماندني نيست ولي اگر بخواهي درست کار کني بايد مريض بشوي، کارکني، سرطان بگيري و کار کني تا بتواني درست کار کني.
يعني هنرمند واقعي ميميرد که در آثارش دوباره زنده شود.
بله. و البته آن آثار باعث ميشود که هميشه براي يک قدم رو به جلو گذاشتن انرژي بگيرد. و اين عکسالعملهايي که از طرفدارانش ميگيرد مثل باطر ي به او نيرو ميدهد. و اين بازتابهاست که هنرمند را ميسازد.
به اين نسل جوان که کارهايشان را ميبيني چهقدر اميدواري؟
نسل جديد اين مزيت را دارد که دسترسياش به هنر ديگران راحت است در زمان ما حتي يک کتاب در مورد کاريکاتور و طنز ترسيمي نبود و هر کس که خارج ميرفت خواهش ميکرديم کتاب بياورد. من خودم ۱۸ ساله بودم که رفتم آلمان تصورم اين بود که کاريکاتور يعني آنچه در مجلات ما چاپ ميشود که کپيهاي ناقصي بود از نشريات ترکي و عربي بعد که به آلمان رفتم يک دنياي متفاوت را ديدم.
تو کار را با توفيق شروع کردي؟
نه من اولين جايي که کار کردم اطلاعات هفتگي بود و بعد روشنفکر بعد دو سال رفتم آلمان و بعد از برگشتن از آلمان هفت سال، در هفتهنامهي توفيق کار کردم. و بعد هم در اکثر نشريات کارم چاپ ميشد.
بعد از برگشت از آلمان با پختگي بيشتري کار کردي؟
بله، آن دو سالي که به آلمان رفتم خيلي به من کمک کرد. چون با کاريکاتور دنيا آشنا شدم. نمايشگاهها را ديدم. کاريکاتوريستها را شناختم مرتب در حال پژوهش بودم از آنها مرتب ايده ميگرفتم وگرنه در همان ناداني خودم به سر ميبردم و هيچ گامي هم به جلو برنميداشتم. سختي و مرارت کشيدن در زندگي باعث ميشود که بيشتر به آن کاري که علاقهمند هستي رو بياوري چون فکر ميکني از آن راه ميتواني به يک جايي برسي. به نظر من آدمهاي خيلي مرفه هيچ وقت در عرصهي فرهنگ و هنر آدمهاي موفقي نيستند. هيچ وقت ديدهايد که يک ميلياردر يک تابلوي ارزشمند بکشد؟
شايد چون اصلاً به اين مسايل فکر نميکند.
دقيقاً. احتياجي نميبيند که فکر کند بنابراين يکي از پايههاي هنر همين زجر کشيدن و در حسرت ماندنهاست که آدم را از ابتذال دور ميکند. اگر به تاريخ هنر هم نگاه کنيد، به جز چند استثناء اکثراً هنرمندان از خانوادههاي فقير هستند همين الان هم اينطور است. من آلمان که بودم با خيلي از نويسندگان و نقاشان بزرگ آنها برخورد داشتم و آنجا فهميدم که اسم و رسم داشتن در عرصهي فرهنگ به معناي پولدار بودن نيست.
آدمهاي صاحب نام در عرصهي فرهنگ و هنر آلمان را که ميشناختم وقتي به ديدارشان ميرفتم اول فکر ميکردم در يک ويلا يا قصر زندگي ميکنند ولي بعد ميديدم زندگي محقرانه و سادهاي دارند که من باورم نميشد. طرف چندين جايزهي بينالمللي داشت ولي يک زندگي محقرانه داشت.