در گفتگو با عبدالله انوار
استاد عبداله انوار از جمله انديشهورزان و پژوهشگراني است که مطالعات و نظراتش در زمينهي تاريخ ايران و به ويژه تاريخ يکصد سال اخير و نهضت مشروطيت عميق و بيطرفانه و به دور از تعصبهاي سياسي و فرقهاي است به همين دليل در سخن گفتن از مشروطيت از واقعيتهايي ميگويد که بسياري از پژوهشگران تاريخ مشروطيت به هر دليل از درک و بيان آن غافل ماندهاند. آنچه ميخوانيد گفتگويي کوتاه است دربارهي نهضت مشروطيت در جستجوي پاسخي براي اين پرسش که چرا مشروطه، مشروطه نشد.
بيش از يک قرن از امضاي فرمان مشروطيت به وسيلهي مظفرالدين شاه قاجار گذشته است فرماني که سند پيروزي مشروطهخواهان تلقي ميشود اما با وجود امضاي اين سند، مشروطه و مشروطيت هيچگاه در ايران شکل نگرفت، چرا؟
براي اينکه مردم و جامعه آمادهگي پذيرش مشروطيت را نداشتند درواقع اصلاً نميدانستند مشروطيت چيست. يک عدهاي از آزاديخواهان و روشنفکران آن زمان که به قول خودشان ترقيات سياسي کشورهاي اروپايي را در آن دوران ديده بودند در يک حرکت ترقيخواهانه شروع کردند به مبارزه براي کاستن از قدرت دربار و ايجاد نوعي حکومت مردمي و به اصطلاح امروزيها دموکراسي در حالي که اصولاً زمينهي اجتماعي چنين تغييري در ايران وجود نداشت.
در مملکتي که هشتاد درصد مردمش بيسواد بودند و اصولاً جامعه شهري شکل نگرفته بود و تودهي مردم رعيت خوانده ميشدند و در اصل رعيت هم بودند. امکان اينکه مشروطيت شکل بگيرد امري غيرممکن بود. اگر در غرب مردم عليه قدرت کليسا و پادشاه قيام کردند و در نهايت به موفقيت رسيدند. زمينهي اجتماعي و فکري اين موفقيت فراهم شده بود شصت سال ادبيات فرانسه دربارهي اهميت آزادي و ضرورت تغيير فرياد زده بود آدمهايي مثل ديده رو يا روسو و خيليهاي ديگر زمينههاي فکري لازم را فراهم کرده بودند و مردم ميدانستند چه ميخواهند و چرا ميخواهند. اما در اينجا، اين زمينه فراهم نبود يک عدهاي از افراد تجددخواه رفته بودند فرنگ و يک چيزهايي آنجا ديده بودند و ميخواستند همان را در اينجا پياده کنند. بدون اينکه به زيرساختهاي فرهنگي و شرايط اجتماعي فکر کنند حتي قانون اساسي هم که قرار بود بعد از پيروزي مشروطهخواهان به عنوان قانون اساسي اين مملکت از آن استفاده شود ترجمهي قانون اساسي بلژيک بود و ربطي به اين مملکت نداشت درواقع تجددخواهان فکر ميکردند در مملکتي که از ده ميليون جمعيتاش هشت، نه ميليون آن بيسواد بودند مي شود همان ساز و کار سياسي، اجتماعي را که در اروپا بود پياده کرد. يعني قضيه از اول اشتباه بود. در حالي که اکثريت مردم اصلاً نميدانستند مشروطه چيست.
به هرحال در ايران هم حرکتهايي در جهت روشنگري از مدتها قبل شروع شده بود و کساني مثل قائم مقام فراهاني، ميرزاتقي خان اميرکبير و چند نفري ديگر تلاشهايي براي بالا بردن سطح آگاهي مردم انجام داده بودند.
بله اما اين تلاشها هنوز به آن نتيجهاي که بايد برسد نرسيده بود. مگر چند سال از عمر دارالفنون گذشته بود و تعداد باسوادهاي اين مملکت چند نفر بودند؟ کدام ساختار اجتماعي تغيير کرده بود؟
درواقع خواست مردم در ابتدا محدود به ايجاد عدالتخانه بود. يعني مردم مرجع و تشکيلاتي ميخواستند که در مقابل ظلم حکام و عوامل حکومت از حق آنها دفاع کند اما اين خواسته بعداً گسترش پيدا کرد و تبديل به مشروطهخواهي شد. فکر نميکنيد اگر خواسته و هدف مبارزان به همين حد محدود ميماند بيشتر به نفع مردم بود و درواقع براي رسيدن به مشروطيت گام به گام حرکت ميکردند.
دقيقاً همينطور است. اما وقتي پاي انگليسيها آمد وسط ماجرا تغيير کرد. چون انگليسيها ميخواستند قاجاريه را ساقط کنند. علتش هم ترس از نفوذ روسيه در ايران بود و به همين دليل سران مبارزه و آزاديخواهان را تشويق کردند که عدالتخانه يک خواست حداقلي است و شما بايد مشروطه بخواهيد و خوب ميدانستند. که در نهايت اگر آزاديخواهان پيروز شوند. از يک طرف پايههاي حکومت قاجاريه متزلزل ميشود و از طرف ديگر مشروطه هم در ايران پا نميگيرد چون جامعه درک درستي از آن ندارد و ميشود جريان را به هر سمتي هدايت کرد.
اما در سالهاي بعد هم که به هر حال سطح سواد و آگاهي مردم بالاتر رفته بود. و با جود مجلس و … هيچ تغييري به وجود نيامد …
براي اينکه زمينههاي لازم در جامعه وجود نداشت. شما ببينيد. رضاشاه که روي کارآمد اولين کارش قلع و قمع اشرار و قدرتهايي بود که در گوشه و کنار مملکت سربرآورده بودند. از اينجا تا اصفهان که ميخواستي بروي، هشت جا ميريختند سرت دار و ندارت را غارت ميکردند. در کاشان، حسين کاشي، در جاي ديگر يک گردنهگير ديگر. اسماعيل خان سميتقو سالي دو، سه بار حمله ميکرد به تبريز و اطراف آن و زندگي مردم را غارت ميکرد و زنها را به اسارت ميبرد. خب رضا شاه آمد و با قلدري اينها را نشاند سر جايشان. و اولين چيزي را که مردم به آن احتياج داشتند، يعني امنيت را تا حد زيادي تأمين کرد قبل از آن حتي در داخل شهرها هم، لوطيها و قمهکشها حکومت ميکردند و رضاشاه با همين تأمين امنيت پايههاي قدرتش را محکم کرد و شهرها را گسترش داد و اين اولين شرطي بود که يک جامعه بايد ميداشت تا بعد به فکر مشروطه و دموکراسي و اين چيزها بيافتد و رضاشاه هم با حفظ ظاهر و پوستهي آن چيزي که مشروطهخواهان خواسته بودند يعني مجلس، کارش را پيش برد. يعني مجلس بود اما مردم در آنجا نمايندهاي نداشتند. از اولش هم همينطور بود البته نمايندهها را دولت تعيين ميکرد.
بعضي معتقدند که ما ايرانيها روحيهي جمعگرايي نداريم و هر کسي به فکر منافع شخصي خودش است و بنابراين اصولاً آرمانهاي جمعي در هر شرايطي محکوم به شکست است.
بله، همينطور است، علت هم دارد مردم ما در طول تاريخ هميشه با ترس زندگي کردهاند. شما ببينيد ما در اين هزار و چند صد سال دائم در معرض تاخت و تاز بودهايم و اکثر حکومتهايمان غير ايراني بودهاند. سلجوقيان، مغولها، غزنويها يعني اقوامي که از خارج مرزهاي ايران از ترکمنستان و مغولستان و … بيشتر با هدف دستيافتن به سواحل مديترانه به ايران ميتاختند و بساط حکومتشان را در اينجا پهن ميکردند. و دايم مراقب بودند صداي اعتراضي از جايي بلند نشود. و هر صداي مخالفي را خفه ميکردند. مردم هم نميتوانستند به هم اعتماد کنند يک عدهاي هم که براي حفظ منافعشان ميرفتند به سمت صاحبان قدرت و اصحاب حاکميت وضع را بدتر ميکردند يعني مردم نميدانستند به چه کسي بايد اعتماد کنند و هر کسي به فکر حفظ جان و مال خودش بود و همين تبديل شده به يک منش و طرز تفکر.
از سيد جمالالدين اسدآبادي به عنوان يکي از کساني که انديشهي مبارزه با حکومتهاي خودکامه را در ذهن مردم به وجود آورد و آموزههايش زمينهساز نهضت مشروطيت شد نام ميبرند شما در مورد سيد جمال چه ميگوييد.
سيد جمالالدين شايد با حکومتهاي خودکامه مخالف بود. اما آگاهي لازم را براي مبارزه نداشت. پدر، پدربزرگ من آخوند بود و با سيد جمال رابطه داشت و هم او تعريف کرده است که سيد جمالالدين برنامهي روشن و مشخصي براي مبارزه نداشت و مثلاً فکر ميکرد با از بين رفتن ناصرالدين شاه همه چيز درست ميشود و با همين فکر بود که ميرزا رضا را ترغيب به کشتن ناصرالدين شاه کرد. در حالي که وقتي زمينههاي اجتماعي و فرهنگي لازم وجود نداشته باشد. ناصرالدين شاه نباشد يکي ديگر هست که جانشيناش بشود و شد.
ببينيد دموکراسي و رها شدن مردم از سلطهي حاکميتهاي خودکامه بدون وجود زمينههاي اجتماعي و فرهنگياش ممکن نيست. و با ساقط کردن يک حکومت يا نهاد قدرت چيزي عوض نميشود کما اينکه بعد از ناصرالدين شاه، مظفرالدين شاه آمد و فرمان مشروطيت را هم امضاء کرد اما ديديم که چيزي عوض نشد. محمدعلي شاه آمد مجلس را به توچپ بست. بعد او رفت و باز هم شرايط تغييري نکرد و رضاشاه آمد و يک ديکتاتوري قدرتمندتر مسلط شد.
يعني تا جامعه ظرفيت و آمادگي پذيرش تحول را نداشته باشد، نميشود و نبايد انتظار تحول داشت ببينيد الان بيش از هفتاد، هشتاد سال است که ما نظام اداري داريم. اما بعد از اين همه سال در نظام اداري ما روحيه و فرهنگ اداري بودن وجود ندارد يعني کارمند اداره واقعاً مفهوم کارمند اداره بودن را آنطور که در کشورهاي ديگر درک ميشود نميشناسد. در کشورهاي ديگر اگر يک کارمند اداره به هر دليل نتواند کار شما را درست انجام دهد. نگران ميشود من يک بار در انگليس در يک ادارهاي پاسپورتم گم شد. کارمند مربوطه با نگراني و ترس و لرز از من خواهش کرد يک مهلت ۲۴ ساعته به او بدهم تا پاسپورتم را پيدا کند. فردا که رفتم پاسپورتم را داد دستم و کلي عذرخواهي بابت آن چيزي که خودش آن راخطاي اداري ميدانست و وقتي من گفتم اشکالي ندارد اتفاق ميافتد با تعجب گفت يعني چه اشکالي ندارد و اتفاق ميافتد؟! آن وقت اينجا همين ماه رمضان گذشته آمدند گاز مجموعهي آپارتمان ما را قطع کردند و ما هم روزه و وقتي که اعتراض کرديم. انگار نه انگار که ما هم حقي داريم خب شرايط ما اين جوري است.