پیمان خازنی خودش را موزیسینی ملیگرا میداند و میگوید: موزیسین «ملیگرا» کسی است که موسیقیاش سرتاسر مرزهای وطن را دربربگیرد و فارغ از هر قومیتی باشد. من فکر میکنم اساسا دلیل همکاری با مجموعه «وارش» این است که ملی و فراقومیتی فکر میکنم و البته فراموش نکنید که من با روش خودم آنقدر که باید به موسیقی گیلکی میپرداختم، پرداختهام.
گفتگوی ندا عابد با مهدی سحابی با عنوان «نقاش خوبی ها» در شماره ۶۸ آزما، آذر ۱۳۸۸: «مهدي سحابي مرد خوبي است و خود من اگر يك دختر داشتم حتماً به او ميدادم.»
اين جمله خودش بود وقتي
در پايان يك گفتگوي دو ساعته از او پرسيدم به نظر شما مهدي سحابي كيست؟ نقاش،
عكاس، مترجم يا …؟
خنديد و پاسخم را با همان عبارتي داد كه خوانديد، اما من از ابتداي آشنايي ام با مهدي سحابي، او را يك دوست خوب و يك هنرمند واقعي و نابغه يافتم. وقتي واژه “نابغه” را از دهانم شنيد خنديد و گفت: اي خانم نابغه نديدهاي! گفتم كه اگر تابلوهايتان را نبينم، عكسهايتان را در نظر نگيريم، مجسمههايتان را هم به حساب نياوريم فقط ترجمه ده جلدی “زمان از دست رفته” پروست و بعد هم آثار “سلين” كافي است كه شما يك مترجم نابغه باشيد. راستي روزنامهنگاري هم يادم رفت كه خودش يك دنياست. و او فقط خنديد.
هوشنگ اعلم در گفتوگو با جواد مجابی در شماره ۱۱۵ مجله آزما: نويسندگان و شاعران بسياري در همهي دنيا و در ايران هم يک دورهي روزنامهنگاري در زندگيشان داشتهاند و بعد به سراغ کارهاي خلاقانه رفتند. بنابراين آنچه که در من تغيير نيافته نياز دروني به نوشتن و سرودن بوده است اما اين که نوشته چه شکلي پيدا ميکند هيچوقت و به صورت ارادي مسئلهي من نبوده و به آن نپرداختهام که حالا براي مخاطب جاذبه داشته باشد يا نه! بلکه سعي کردم آنچه که ميل دروني هست ابراز کنم براي اينکه اعتقاد دارم نوشتن ناشي از يک نياز دروني است و شخص اگر حرفهايش را نگويد دچار تشويش ميشود و ناگزير است که بگويد. کلاً هنر امري غيرارادي است وگرنه چهگونه ميشود يک نويسنده سي، چهل سال شعر بگويد و بنويسد که فايدهاي هم ندارد ولي ادامه بدهد چون ناگزير است از سرودن اين شعر ممکن است با مردم ارتباط پيدا کند يا نه. گاهي يک شعر نميتواند با تودهي ارتباط برقرار کند يا تعداد کمتري مخاطب دارد يکي شعر ميگويد ديگري نقاشي ميکشد و … اينها همه ناشي از يک نياز دروني است و بنابراين نميشود حساب شده اينها را از هم جدا کرد.
مصاحبه بهرام دبیری با لوریس چکناواریان در شماره ۱۰۸ آزما، بهمن و اسفند ۹۳: گفتوگوی بهرام دبیری و لوریس چکنواریان تابستان انجام شد. بخشی در دفتر آزما و بخش دیگرش در آتلیهی بهرام دبیری. در هر دو بخش هم شیرینی حضور هر دو عزیزسبب شد که گهگاه سوالاتی هم از طرف مجله مطرح شود که البته در راستای اصل موضوع گفتگو بود. گفتوگو از اپرای رستم و سهراب شروع شد و اینکه چکناواریان با آنکه با موسیقی غربی و کلاسیک سروکار دارد اما در کارهایش از عناصر موسیقی و فرهنگ ایرانی استفاده میکند. و این حاصل آن گفتوگوی چند ساعته است. که قرار بود بخشی از پروندهای باشد برای بررسی نقش هنرمندان ارمنی در عرصهی هنر ایران که حالا و کمی دیرتر منتشر میشود.
ابراهیم حقیقی گرافیست است باسابقه و صاحبنام و طراح بسیاری از روی جلدها و یونیفرمهای ماندگار در عرصهی نشر. به ضرورت پروندهی این شماره و به سبب سابقهی طولانی و تخصصی او در طراحی جلد به دیدارش رفتم. قرار مصاحبه را پیشتر گذاشته بودیم. قرار بود فقط از روند طراحی جلد بگوییم. اما خاطرات مستندی که حقیقی دربارهی تاریخ نشر و به ویژهدر مورد چند دههی اخیر بیان کرد سرانجام مصاحبهای شد که در آن از تاریخ تحول طراحی روی جلد کتاب و نیز تاریخ نشر یک صد سال اخیر حرف زدیم.
گفت و گو با هادی مرزبان در شماره ۷۳ مجله آزما: آن شب وقتي رادی را ديدم فهميدم آن عظمت فيزيكي كه در تصور من بود. همه در روح او جمع شده بود و الان بعد از حدود ۲۷ سال و بيش از چهل و چند سال كار حرفهاي به اين جا رسيدم كه افتخار ميكنم بگويم من رادي را خيلي خوب ميشناسم در واقع قلم رادي را خيلي خوب ميشناسم. در واقع از همان شب سال ۱۳۶۲ كه پي ريزي نمايش پلكان شروع شد وارد دنياي افكار رادي شدم. انگار كه قرار بود پله پله وارد اين دنيا بشوم و شروع كارمان با اين نمايش خودش استعارهاي بود براي اين آشنايي طولاني و حالا با توجه به حرفهاي خود رادي ميتوانم اين ادعا را بكنم. گاهي ريزه كاريهايي را كه من در اجرا ميگذاشتم ميديد و تاييد ميكرد و هميشه ميگفت تو در كارت شيطنتهايي داري كه بايد گشت و پيدا كرد و كار را شيرين ميكند. او به من اجازهي اين جور كارها را ميداد در صورتي كه حتي اجازهي جا به جايي يك خط از كارش را به هيچ كس نداد و او در كتابش هم گفته من و مرزبان هيچ وقت با هم اختلافي نداشتيم.
سال ها پیش محمدرضا اصلانی سینما گر مطرح ایران که در عین حال گرافیست هم هست گفتگویی داشت با زنده یاد مرتضی ممیز. گفتگویی که سال ها بعد از انجامش برای نخستین بار در شماره ۱۰۷ مجله آزما، دی ماه ۹۳ چاپ شد.
ابتدا تعريفي از طنز ارائه ميکنم، طنزواژهاي آشنا نماست. به اين مفهوم که معمولاً بيشتر مردم با مفهوم کلي طنز آشنا هستند. در فرهنگ و ادب ايراني ماهيت مفهوم طنز با عناصري چون خنديدن، مسخره کرده، سرزنش کردن، غيرصريح انتقاد کردن، کنايه زدن، به رمز و پوشيده سخن گفتن و معاني در همين قلمرو همراه است. البته کاربرد طنز از منظر انواع ادبي در مقابل واژههايي همچون satire و Irony و humor و wit و … محصول دوران جديد است. کاربرد واژهي طنز و به معني امروز آن محصول آشنايي ايرانيان با تاريخ ادب و فرهنگ مغرب زمين است که بر اثر ترجمهي آثار ادبي طنزنويسان مغرب زمين به زبان فارسي مصطلح شده است و شايد بيش از نيم قرن از آن نميگذرد.
مصاحبه آزما با کامبیز درم بخش با عنوان «گفتن با زبان» در شماره ۱۴۰ آزما، شهریور ۹۸ : کامبیز درم بخش بیش از نیم قرن است که کاریکاتور می کشد. ۶۲ سال و امروز کاریکاتوریستی جهانی است. از نظر او کاریکاتور حرف زدن با زبان بدن است. گفتن یک دنیا حرف با چند خط ساده. او می گوید: سالهاست که کارهاي من و کاريکاتورهايي که ميکشم فراتر از مسايل روز است. يعني تاريخ مصرف ندارد. درواقع کار من، نوعي حرف زدن با زبان بدن است و آنچه ميتوان با اين زبان گفت وقتي ارزشمند است که فراتر از زمان و مکان باشد. مثلاً چارلي چاپلين حرفهايش را با «زبان بدن» ميزند و احساسش را منتقل ميکند حرفي که او ميزند هدفش اين نيست که براي يک لحظه تو را بخنداند. او از چيزهايي ميگويد که هميشه و در هر شرايطي يک مسئله است. چارلي، در ديکتاتور بزرگ، تصويري از يک ديکتاتور به دست ميدهد که در هر زماني براي مخاطب قابل فهم است. او از چيزهايي حرف نميزند که امروز تو را بخنداند. به هر حال ديکتاتور هميشه ديکتاتور است و صد سال ديگر هم همين است و به همين دليل ديکتاتوري که چارلي خلق کرده در هر زماني تصوير مضحکي است و من سالهاست روي اين موضوعات تمرکز کردهام. موضوعاتي که هميشه مسئلهي بشر است. جنگ هميشه مسئلهي بشر است. عشق و زندگي هم همينطور.
گفتگو با محسن حکیم معانی درباره داستان من مرده بودم که هانيه عاشقم شد
«محسن
حکيم معاني، داستاننويس است و «من مرده بودم کههانيه عاشقم شد» سومين مجموعه داستان اوست که در ايام نمايشگاه کتاب منتشر شد.
گپ و گفتي داشتيم با او دربارهي اين
سومين مجموعه داستانش.»
در اين
کتاب مسئلهي مرگ
و کشتن به شکلي در همهي داستانها وجود
دارد به خصوص مرگي که از زبان يکي از قهرمانها دستور آن داده ميشود. بکش! چرا، چرا اين قدر خشن؟
چه اشارهي جالبي واقعاً نميدانم چرا! در يکي از جلسات نقد آقاي قليپور هم همين را گفت، که در تمام داستانهاي تو مرگ هست. بعد من خودم متوجه شدم. من اصلاً عامدانه اينها را در داستانها نياوردم که مثلاً تمام داستانهاي يک مجموعه بر محور مرگ باشد. چون داستانهاي اين کتاب هر کدام يک زماني نوشته شده يکي دو سال پيش يکي شش ماه قبل و حالا مخاطب آن را به عنوان يک مجموعه واحد ميخواند. در حالي که در يک زمان طولاني نوشته شده.