سلول هاي اضافي
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: میرابوطالبی، معصومه؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

۲۷ مهر

خيلي وقت بود كه مي‌خواستم در مورد اين صدا با كسي حرف بزنم اما نمي‌شود. به هر كسي كه بگويم، مي‌گويد تأثير شيمي درماني است. مگر شيمي درماني همين يك اثر را روي من بگذارد؛ هيچ فايده ديگري كه ندارد.

همه‌اش يك صداي مبهم توي وجودم مي‌آيد و مي‌رود. انگار يك ميكروفون كوچك توي دلم جاسازي كرده‌اند. صدا را از گوش‌هايم نمي‌شنوم از ته دلم مي‌آيد بيرون. اما آن قدر كم و ضعيف است كه  فقط خودم مي‌شنوم. اين را به هيچ كس نمي‌توانم بگويم؛ حتي سميرا. همين طوري از من فراري است. اصلاً نمي‌خواهد پيشم بماند. همه‌اش بچه‌ها را بهانه مي‌كند و مي‌رود. وقتي هم كه هست فين فين مي‌كند و سرش را مي‌اندازد پايين، تا من چشم‌هاي مثل كاسه خونش را نبينم.

راستش اوايل فكر مي‌كردم صداي روده‌ام است. هر چه باشد دارد سلول‌هاي اضافي توليد مي‌كند تا هر جوري شده من را بكشد؛ اما بعد ديدم نه. راستي راستي دارد يك چيزهايي مي‌گويد. چيزهايي كه قار و قور شكم نيست. از ديروز تا حالا كه آوردنم توي اين اتاق، صدايش بيشتر شده. اين اتاق يك پنجره بزرگ به بيرون دارد. اصلاً ديوارش به طرف حيات نصفه است و بقيه‌اش پنجره است. توي اتاق تنها نيستم. يك مريض مردني ديگر مثل من هم هست. حوصله نداشتم بپرسم چه مرگش است. اما انگار اين هم مثل من خلاصه.

۲۸ مهر

امشب صداها واضح‌تر بودند. مي‌گفتند بروم پاي پنجره آن هم سه صبح. هوا خنك بود و كمرم يخ كرده بود. هم اتاقي‌ام ناله مي‌كرد و توي خودش مچاله شده بود. باد شاخه‌هاي درخت توي حياط را تكان مي‌داد. پاهايم را گذاشتم لبه پنجره و رفتم بالا. صدا خيلي واضح گفت: بالا را نگاه كن. بالا دست راست.

يك چيز گرد و درخشان ديدم كه دور خودش مي‌چرخيد و اطرافش پر از ابر يا دود بود. نمي‌ترسيدم. انگار با شنيدن آن صدا، منتظر چيز خارق‌العاده‌اي هم بودم. حالا ديگر جرات ندارم چيزي به كسي بگويم. مي‌گويند: اين آخر عمري ديوانه شده. باد متوقف شد و هوا يك دفعه گرم شد. در فاصله يك پلك زدن، شي گرد و نوراني ناپديد شد. چند دقيقه‌اي همان جا ايستادم و بعد آمدم پايين. صدا هم قطع شده بود. حتما آن‌ها موجودات فضايي بودند. حتماً يك رادار توي شكمم جا سازي كرده بودند. اما كي؟ حتماً توي عمل اولي. شايد نامرئي هستند كه به اين راحتي توانسته بودند بيايند توي اتاق عمل. خيلي خوشحال بودم. امشب عجيب‌ترين شب زنده‌گي‌ام بود.

۲۹ مهر

همه چيز مسخره شده، خودشان هم مي‌دانند عمل فايده‌اي ندارد؛ اما اين سميراي بدبخت را دوباره اميدوار مي‌كنند. امروز صد بار آمد و رفت و به من لبخند زد. توي دلم گفتم: معلوم نيست چه اميدي بهش دادن.

امروز دكتر آمد بالاي سرم؛ آن هم چه دكتري. يك دختر كوچولو موچولو، با يك عالمه آرايش. حالم داشت به هم مي‌خورد. به سميرا گفتم: «اين حق نداره به من دست بزنه». سميرا لبش را گاز گرفت؛ يعني خفه شو. ديدم نه، اين سميرا خيلي دلش خوش شده؛ دست خانم دكتر را پس زدم و گفتم: «من دكتر مرد مي‌خوام. اصلاً دكتر خودم كو؟ دكتر جهاني»

خانم دكتر نگاهي به سميرا كرد و سميرا سرش را انداخت زير.

خانم دكتر گفت: «دكتر جهاني نمي‌تونه». گفتم: «پس شما هم نمي‌توني». عصباني شد. با آن چشم‌هاي سياهش چشم غره‌اي رفت كه يعني ساكت شو؛ اما من دست بردار نبودم. اگر قرار است بميرم زير دست يك مرد بميرم كه خيلي بهتر است. دوباره دستش را پس زدم. گفت: «دكتر جهاني ديروز تصادف كرد و مرد. در جا تمام كرد. ضربه مغزي شد. حالا مي‌گذاري معاينه‌ات كنم.»؟!

فرياد زدم: «نه» و شروع كردم به هوار كشيدن. سميرا به دست و پايم افتاده بود كه بس كنم، اما دوست داشتم عقده اين چند وقته را خالي كنم.

وقتي اتاق خالي شد هم اتاقي‌ام گفت: «خوشم اومد از حرف زدنت. مرد با جنمي هستي».

۳۰ مهر

امروز از وقتي چشم‌هايم را باز كردم صداها از درونم فرياد مي‌كشيدند. مي‌گفتند يكي منتظرت است. يكي مي‌خواهد تو را ببيند. اما كي؟ كجا؟ كسي مي‌خواست بيايد توي اتاق يا با همان چيز گرد مي‌خواست من را ببيند. اما روز بود و حياط پر از آدم. پرستارها هم هي مي‌آمدند و مي‌رفتند. هم اتاقي‌ام حالش بدتر شده بود. سرطان معده داشت.

چند ساعتي چرت زدم. نمي‌دانم چه طوري با اين همه سر و صدا خوابم برد. وقتي بيدار شدم زن هم اتاقي‌ام را داشتند مي‌بردند بيرون. مثل آدم‌هاي برق گرفته بود. چشم‌هايش اندازه توپ تنيس باز شده بود و جايي را نمي‌ديد. روي هم اتاقي‌ام ملافه كشيدند. پس مرده بود. خلاص شده بودبيچاره. خيلي درد مي‌كشيد. يك دفعه پنجره باز شد. كسي نديد. باد نمي‌آمد و هوا گرم بود. همان چيز گرد آمد پشت شيشه. خوشحال شدم. آمده بود ديدنم، همان كسي كه مي‌خواستم من را ببيند. دود كمي از آن چيز گرد آمد توي اتاق و بوي خوبي داد. هيچ كس حواسش به پنجره نبود. با اين كه به پنجره خيره شده بودم همه آن قدر حواسشان به مرده بود كه اصلاً به من نگاه نمي‌كردند.

آخرش نفهميدم چه كسي به ديدنم آمده بود؛ اما بعد از رفتن ان چيز گرد فريادهاي درونم ساكت شد. خيلي خوشم آمده بود. با اين كه بايد ناراحت باشم كه يكي درست كنارم مرده؛ اما اين طوري نيست. دست خودم كه نيست. منتظرم تا فردا ببينم چه مي‌شود.

۱ فروردين

امروز فرداي ديروز است. يعني همان سي مهر. اما اين جا ديگر زنده‌گي دست خودم است. دوست دارم بگويم يك فروردين تا خيال كنم امروز عيد است. واقعاً هم انگار امروز عيد است. بوي عيد مي‌آيد. بوي چيزهايي نو. صدا در وجودم مي‌گفت امروز مي‌فهمي ما كي هستيم.

منتظر بودم. سميرا آمد؛ اما اصلا نمي‌توانستم نگاهش كنم. نگاهم به پنجره بود. مي‌ترسيدم بيايند و بروند و من نتوانم ببينمشان. سميرا خيلي فين فين مي‌كرد. سهراب را هم آورده بود. دعوايش كردم. گفتم اين جا جاي بچه است، برش داشتي آوردي؟ سميرا جوابم را نداد و رفت بيرون. سهراب گفت: «خودم مي‌خواستم بيام. مريم هم خيلي گريه كرد تا با ما بيايد؛ اما بهش گفتيم از در نگهباني نمي‌گذارند رد بشه. چون خيلي كوچيكه».

ديگه چيزي نگفت. يك خورده نگاهم كرد و رفت.

نزديكي غروب خوابم برد. به طرف پنجره خوابيده بودم. تا چشم‌هايم را باز كردم همان چيز گرد را ديدم. چيزي مثل دود داشت نگاهم مي‌كرد. حجم مشخصي نداشت ولي انگار تمام حركات آن توده دود، براي حفظ يك شكل واحد بود. سر و بدن داشت؛ اما دست و پا را نمي‌دانم. هنوز چشم‌هايم درست نمي‌ديد. صداي درونم گفت: «اين منم. هر كسي نمي‌تونه ما را ببينه. هم اتاقيت هم ميديد اما حالا نيست كه ببينه» نمي‌دانستم بايد جوابش را بدهم يا نه. چيزي نگفتم و رفت.

پس او هم مي‌ديده؛ اما چه طوري؟ چرا چيزي نگفته؟ خوب مثل من كه چيزي نگفتم. شايد سرطان باعث شده او هم بتواند ببيند. تازه سلول‌هاي اضافي او از من بيشتر هم بوده.

۱ ارديبهشت

درخت‌ها شكوفه دادند و همه جا قشنگ شده. البته اين درخت رو به روي پنجره كاج است و هيچ وقت شكوفه نمي‌دهد؛ اما وقتي ارديبهشت مي‌آيد حتماً همه جا خوشگل مي‌شود. امروز پرستار برايم سوند وصل كرد. پس مي‌خواهند دوباره عملم كنند. ديگر آن دكتر كوچولوهه نيامد. نمي‌خواهم عمل شوم. اين طوري پل ارتباطي من با آن‌ها از بين مي رود. نمي‌دانم چه كار كنم. بايد بگويم روحيه ندارم و بيماري در وضع بدي است. آخر تازه فهميدم آن‌ها چه شكلي‌اند.

۱ خرداد

خوبي‌اش اين است كه امسال نبايد سوال امتحاني طرح كنم و ورقه‌هاي بچه‌ها را تصحيح كنم. دكتر گفت الا و بلا عمل. مي‌خواستم بگويم برو بابا. البته گفتم؛ هوار هم كشيدم كه نمي‌خواهم عمل شوم. سميرا داشت خودش را خفه مي‌كرد. هي نازم را مي‌خريد كه قربون قد و بالات برم بذار عملت كنند اما …

نه خيلي وقت است كه دلم برايش نمي‌سوزد. دلم ديگر براي هيچ كس نمي‌سوزد. امروز خيلي خسته شدم.

وقتي داشتم استراحت مي‌كردم صدا بهم مي‌گفت خيلي مردي. خيلي قبولت داريم. خوشحال بودم از اين همه مقاومت.

يه روزي

ديگر مهم نيست چه روزي باشد و من اصلاً بنويسم يا ننويسم. تمام امروز را با آن موجودات حرف زدم. هم مي ديدمشان، هم صدايشان را مي‌شنيدم. ديگر مزاحمي توي اتاق نبود و آن‌ها و من راحت بوديم. امروز چند تا بودند و در مورد همه چيز حرف مي‌زديم. در مورد سميرا، سهراب، مريم. وقتي در مورد مريم حرف مي‌زديم دلم گرفته بود و نزديك بود گريه كنم؛ اما آن‌ها با من شوخي كردند و حالم را عوض كردند. دوست ندارم برايشان اسم بگذارم. اين طوري انگار بهتر است.

چند ساعت بعد

از ديروز تا حالا خيلي به من خوش گذشته. انگار چند ساعت بيشتر نبوده. يك لحظه هم تركم نمي‌كنند. هر لحظه دور و برم هستند و با من حرف مي‌زننند.

نمي‌دانم با دكتر چه طوري حرف زدم كه كلاً عمل را بي‌خيال شد. سوند را باز كردند. سميرا به دست و پاي دكتر افتاده بود آن هم جلوي من. بايد غيرتي مي‌شدم و چيزي مي‌پراندم؛ اما اصلاً حسش نبود.

شايد روزي به همين دكتر شوهر كند. مرد بدي نيست. مي‌دانم مجرد است. دوست‌هاي عجيبم گفتند. گفتند خيلي دلش براي سميرا مي‌سوزد؛ چون هم خيلي جوان است، هم خيلي خوشگل.

واقعاً سميرا خوشگل است. نمي‌دانم. هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم. شايد هم خوشگل باشد. برايم مهم نيست.

يك زندهگي جديد

اين چند روزه حوصله يادداشت هيچ چيز را نداشتم. بعد يك هو به سرم زد اگر بعد از مرگم سميرا بخواهد اين‌ها را بخواند بگذار بداند. در اين چند روزه آخر كه هي مي‌آيد بالاي سرم و گريه مي‌كند و همه فك و فاميل را هم خبر كرده. چي به من مي‌گذرد.

اين چند روزه همه‌اش سفر بودم. تا اتاق خالي مي‌شد سوار همان چيز گرد مي‌شدم  و مي‌رفتم. توي يك فضاي نامتناهي. همه جا سياه بود و زيبا. انگار توي فضا شناور بودم اما فضا نبود. نمي‌توانستم خودم ازادانه حركت كنم اما مي‌رفتم. حتماً آن ها مي‌بردنم. سياهي پر از شفق‌هاي صورتي و بنفش مي‌شد. بعد تاريك مي‌شد و دوباره يك عالمه نور گذرا مثل شهاب سنگ رد مي‌شدند.

هيچ كدام از آن‌ها من را هيجان زده نمي‌کردند. اما خوشم مي‌آمد. دوست داشتم همان جا بمانم؛ كنار همان دوست‌هاي عجيب. از همه چيز حرف مي‌زديم. شايد هم اصلاً حرف نمي‌زديم. انگار هر جور محبتي را با حرف زدن توجيه مي‌كنم. آن وقت يك محبت بود كه بين ما در جريان بود. از جانب من براي آن‌ها مي‌رفت و از جانب آن ها براي من مي‌آمد. وقتي برگشتم توي اتاق خودم روي تخت بودم. همه بالاي سرم بودند. نمي‌دانم چه طوري مي‌رفتم و مي‌آمدم. خسته شدم.

دوست‌هاي عجيبم گفتند سفر فردا هميشه‌گي است. ديگر بر نمي‌گردم. امروز بايد سميرا را بيشتر نگاه كنم. مريم هم هست و سهراب.



iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY