یادداشت- هوشنگ اعلم – شماره ۱۶۵
علفهاي زرد و خشک از درز سنگ فرشهاي پياده راه باغ تا به ساختمان برسد بيرون زده بود. درختها انگار در پاييزي عتيق خشکيده بودند و زمين پر بود از ساقههاي بلند و درهم شکسته علفهاي خشک. پيچک بالا رفته از ديوار ساختمان آجري انگار در لحظهاي از زمان به ناگهان خشکيده بود و تصويري خزانزده از خانهاي که زماني هرم نفسهايي آن را زنده ميداشت در پيش چشم گذاشته بود. انگار خانهاي متروک!. اما نه! هنوز کسي در آن خانه بود مردي پر از شور زندگي! نويسنده مترجم و پژوهشگر ادبيات منوچهر بديعي که انگار به عمد نمي خواست هُرم نفسهايش و صداي گامهايش خواب خانه باغ را برآشوبد و به آن انجماد خزان تلنگري بزند يا شايد اين همه وهم بود و در ذهن من. در آن سکوت سرد خزاني.
خانه باغی
در پاییز
در آهني سبز رنگ به باغي خزانزده باز شد.
باغي که انگار پاييز ساليان را در خود جمع کرده بود.
علفهاي زرد و خشک از درز سنگ فرشهاي پياده راه باغ تا به ساختمان برسد بيرون زده بود. درختها انگار در پاييزي عتيق خشکيده بودند و زمين پر بود از ساقههاي بلند و درهم شکسته علفهاي خشک. پيچک بالا رفته از ديوار ساختمان آجري انگار در لحظهاي از زمان به ناگهان خشکيده بود و تصويري خزانزده از خانهاي که زماني هرم نفسهايي آن را زنده ميداشت در پيش چشم گذاشته بود. انگار خانهاي متروک!. اما نه! هنوز کسي در آن خانه بود مردي پر از شور زندگي! نويسنده مترجم و پژوهشگر ادبيات منوچهر بديعي که انگار به عمد نمي خواست هُرم نفسهايش و صداي گامهايش خواب خانه باغ را برآشوبد و به آن انجماد خزان تلنگري بزند يا شايد اين همه وهم بود و در ذهن من. در آن سکوت سرد خزاني.
-کاري به اين علفها ندارم! جنگل است ديگر، نيست؟
پاسخي نداشتم. نگاه ميکردم به درختهاي خشک شده که گويا صاحب اکنوني خانه ، اين گونه خوشتر داشت. آهسته کليد را در قفل در ساختمان چرخاند و در را باز کرد به کندي. دهان باز شده ساختمان نفس سردي را که صبح بلعيده بود بيرون داد و سرماي بيرون را همراه ما که سه نفر بوديم بلعيد. در پشت سرمان بسته شد.
در آستانه ورودي ايستادم و خيره به قفسهاي پر از کتاب در روبرويم. لحظهاي مکث و بعد نگاهم را چرخاندم به چپ و با قفسههاي پر از کتاب اتاق را دور زدم تا همان جا که ايستاده بودم و پشت سرم و دري که از آن وارد شده بوديم. در فاصلهي قفسههاي کتاب تابلوهايي به ديوار آويخته بود و در انتهاي آن اتاق باريک شومينهاي خاموش و اين طرف، دست راست جايي که ايستاده بودم. آشپزخانه بود. نيمه تاريک.
-قهوه ميخوريد يا چاي؟
*اين را صاحب خانه پرسيد. منوچهر بديعي. مرد شيک پوش ترجمه! يکي از ما دو نفر که ميهمان بوديم گفت: نه!
گفتم: من ميخوردم. ممنون! ميخواستم پاسخي داده باشم به لطف ميزبان فقط در آن لحظه نه چاي ميخواستم نه قهوه!
-چه قهوه اي؟
فرقي نمي کند! و رفتم به تماشاي کتابها و در ذهنم به عقب برگشتم. نزديک به سي سال پيشتر که خانه ساخته شد و به پلههايي که چند لحظه قبل ديدم. پلههايي که پياده راه کنار ساختمان را به باغ ميبرد و روي اولين پله جاي دو دست در ميان سيمان سطح پله حک شده بود. دو دست با پنجههاي باز شده که حالا فقط نقشي محو از آنها مانده بود. سايهاي از جاي دو دست و عدد ۷۸ در ميان اين دو نقش که جاي دستهاي زن و شوهر صاحب خانه بود. به هنگامي که ساخته شد و عدد ۷۸ سال اتمام بناي ساختمان و ورود آنها به اين خانه را نشان ميداد به رسم يادگار اما… صاحبان خانه مسعود بهنود و همسرش که جاي دستشان هرچند محو روي پلهاي مانده بود، چندان در اين خانه نماندند. شايد دو يا سه ماه و رفتند و زماني بعد منوچهر بديعي خانه را خريد از همسر بهنود اما بعدتر فهميد که او همسر بهنود. بوده است و اين خانهي هر دو آنها و من حالا در وسطهال خانهاي ايستاده ام که نويسندهاي آن را ساخت و مترجمي آن را خريده و ساکن خانه شده تا امروز. از قفسههاي کتاب عکس ميگيرم و از دو تابلوي آويخته به ديوار و به آشپزخانه نگاه ميکنم. قهوه جوش روي گاز است قهوه جوشي بلندتر از همهي انواع معمولي آن و سياه رنگ و صاحب خانه که ديابت باعث شده جاي قند و شکر را هم فراموش کند. دارد دنبال شکر ميگردد. يا قند براي شيرين کردن قهوه و پيش از اين که موفق شود خودم آن را پيدا ميکنم. دو قندان يک شکل و نو روي پيشخوان و هر دو نيمه خالي.
بديعي فنجاني پر از قهوه را روي پيشخوان ميگذارد و من ميروم به سمت در ورودي. ميخواهم از آن هم عکس بگيرم و از زاويهاي که اتاق کوچک پشتهال هم ديده شود. اتاقي که حالا اتاق کار منوچهر بديعي است. پلکاني از کنار ورودي اين اتاق به بالا ميرود لابد اتاق هاي خواب بالا هستند. اما من پلهها را رها ميکنم. بالا نميروم. نميخواهم در فضاي سردخانه غرق شوم. بديعي از ترجمه جويس حرف ميزند. ميشنوم، نمي شنوم اما همکارم صدايش را ضبط ميکند. بديعي بخشهايي از ترجمه را که تايپ شده روي ميز کنارهال گذاشته بدون ترتيب صفحات و من همچنان به کتابها نگاه ميکنم که هم نفس تنها ساکن اين خانه اند. دورههاي جلد شده مجله سخن و نشريات ديگر و کتاب و کتاب و مبلهايي در وسط سالن. به رنگ خاکستري و قهوهاي و … همه تيره. سردم است.
بديعي بخشهايي از ترجمه «رابله» را ميخواند و خانم عابد مدير مجله گوش ميدهد و باز سوال ميکند. و سرما تا بن استخوانهاي من نفوذ کرده است. گوشي همراهم زنگ ميخورد. از خانه زنگ زدهاند. و من حالا در کردان هستم. در فاصلهاي دو ساعته با تهران ميگويم تا ۷ ميرسم اگر ترافيک نباشد.
ده دقيقه ديگر ميگذرد خداحافظي ميکنيم. در خانه باغ را باز ميکنم ماشين را ميبرم بيرون. دست تکان ميدهيم براي صاحبخانه که به بدرقه آمده به مهرباني و ايستاده در آستانهي در. او هم دست تکان ميدهد. مردي دوست داشتني و سرزنده است و پر از شور زندگي و کار کردن اما من سردم است. چند متر پايينتر سمت چپ کوچه مريم است که ما را ميبرد به بلوار کردان و از آنجا دست راست راهي است تا پل کردان و افتادن در مسير بزرگراه و در ميان انبوه اتومبيلها ساعت ۵/۵ بعدازظهر است و من به خانهي بهنود فکر ميکنم، خانهاي که با شوق و اميد بسيار با همسرش ساختند. اما بيش از دو ماه در آن نماندند و به ديدار با منوچهر بديعي و پاييز فريز شده در خانهاي در کردان و به کودکيهايم فکر ميکنم که گاهي تابستانها در کردان ميگذشت. در خانه باغ بزرگ احمد دهستاني که پدرش مالک ده کردان و چند پارچه آبادي ديگر بود. و فکر ميکنم به آقا اسدالله پيشکار دهستاني که بعدها همه کاره کردان شد و … آنها حالا کجا هستند؟
کردان حالا شهري است براي خودش. پر از فروشگاههاي مدرن و رستوران و داروخانه و بانک و کلينيک دامپزشکي و … پر از اتومبيل و در ميان صدها خانهاش يکي هم خانهاي است که پاييز در آن فريز شده خانهاي که زماني خانه باغ مسعود بهنود بوده است و حالا خانهي استاد منوچهر بديعي نويسنده و مترجم زندگي همچنان جريان دارد و ميچرخد و ميچرخد و …