یادداشت، هوشنگ اعلم: روشن است که رسانهها نقش مؤثري در شکل بخشيدن به باورهاي جامعه و هدايت افکار عمومي دارند. اما اين واقعيت نيز قابل کتمان نيست که سطح فکر و انتظارات و خواستههاي مردم يک جامعه نيز در شکلگيري محتوايي رسانهها و به ويژه رسانههاي مکتوب نقش تعيينکننده دارد درواقع در يک تعامل مبتني بر عرضه و تقاضا و حتي ارائه خبر سليقه و خواست مخاطب را محور اصلي توليد مطلب نشريات قرار ميدهند و به همين دليل نشرياتي که در يک جامعه منتشر ميشود، با توجه به سليقه و سطح فکر و نيازهاي فکري مخاطبان هدف، از نظر فرم و محتوا متفاوت هستند و از همين رو در مباحث جامعه شناختي به راحتي ميتوان با بررسي و مطالعهي نشريات مختلف و شمارگان آنها طرز تفکر، نوع علاقه و شکل و شيوهي زندگي و حتي آرزوها و آرمانهاي گروههاي مختلف اجتماعي را که مخاطبان آن نشريات هستند بررسي و بازشناسي کرد.
به عنوان مثال، در کشوري مثل فرانسه وجود تعداد زياد نشريات فرهنگي و هنري به ويژه نشريات سينمايي نشاندهندهي اين واقعيت است که شمار علاقهمندان به فرهنگ و هنر و سينما در اين کشور بيش از شمار علاقهمندان به چنين مباحثي مثلا در ايران است که شمار نشريات سينمايي آن چه از نظر تعداد عنوان و چه از جهت تيراژ بسيار پايين است و همين امر نشاندهندهي طرز تفکر و نگاه افراد اين دو جامعه نسبت به هنر و سينما است. البته طبيعي است که در هر جامعهاي و در سطوح مختلف اجتماعي افرادي با سطح فکرهاي متفاوت و سليقههاي گوناگون وجود دارند که نسبت آنها به کل افراد جامعه با توجه به شرايط اقتصادي اجتماعي و ميزان برخورداري آنها از دانش و آگاهي متفاوت است و نشانههاي اين تفاوت را به راحتي ميتوان در تعداد عناوين و نوع نشرياتي که در يک جامعه منتشر ميشود بازشناسي کرد و در اين معنا شکل و محتواي نشريات يک جامعه و ميزان استقبال مردم از آنها، نمايانگر طرز فکر و ميزان برخورداري مردمش از دانش و آگاهي و طرز تفکر آنها است و شايد به همين دليل است که در بسياري از کشورها، دولتها سعي ميکنند با حمايت از نشريات علمي و فرهنگي ضمن تلاش براي ارتقاي دانش و تفکر عمومي سطح مطلوبتري از طرز فکر و آگاهي مردم خود را در عرصهي جهاني به نمايش بگذارند. اما به طور کلي در هر جامعهاي اعم از اينکه جامعهاي پيشرفته باشد يا در حال پيشرفت و يا حتي جامعهاي عقب نگه داشته شده، طيف گستردهاي از نشريات گوناگون وجود دارد. از نشريات پوپوليستي و زرد گرفته تا نشريات جدي فرهنگي، هنري و علمي که هرکدام هم مخاطبان خود را دارند و درواقع هر يک پاسخي هستند به تقاضاي گروهي از افراد آن جامعه و برآيندي از طرز تفکر و سطح فکر و سليقهي مخاطبان و نمايانگر انتظارات و خواستههاي آنان و بنابراين ميتوان گفت نشريات در عين حال که خود برساختهي نوع تفکر و ذهن جمعي يک جامعه هستند براي شکل دادن به افکار عمومي و هدايت آن به سمت و سوي مورد نظر نقش مهمي دارند و در فرآيند اين بده بستان و تأثير و تأثر، طبيعي است که نشريات در گزينش و انتشار مطالب به خواستهها و سليقهي مخاطبان خود توجه کنند. تا از استقبال بيشتري برخوردار شوند و گروهي از نشريات که به نشريات زرد معروف شدهاند در عين حال که از اين شگرد به خوبي استفاده ميکنند، اعتنا و تمايلي هم به ارتقاء سطح فکر و دانش مخاطبان خود ندارند و حتي گاه با سوء استفاده از احساسات و خلاءهاي عاطفي و روحي و فکري و باورهاي سطحي مخاطبان با نشر مطالب غيرواقعي و حتي جعل خبرهاي عجيب و غريب مخاطبان بيشتري را جذب ميکنند و اين شيوهاي است که متأسفانه در ايران هم بسياري از نشريات از آن استفاده ميکنند و تاريخ مطبوعات ما پر است از چنين سوء استفادههايي.
يکي از مهمترين جعليات رسانهاي که سالها پيش اتفاق افتاد و سروصداي زيادي هم در جامعه به وجود آورد و حتي مقامات بالاي مملکت را هم سر کار گذاشت خلق آدمي به اسم «مادام صوفي» بود که مجلهي اميد ايران او را به عنوان استاد فال قهوه معرفي کرد و مدتها خبرها و گزارشهاي جعلي مربوط به او در اين مجله منتشر ميشد و جماعت خرافاتي معتقد به فال و فالگيري مجله مذکور را مثل ورق زر ميخريدند تا از آخرين معجزات و پيشگوييهاي مادام صوفي با خبر شوند و شايد از طريق مجله بتوانند راهي به بارگاه اين خانم فالگير پيدا کنند و از آيندهشان با خبر شوند. جنجال بعدي ماجراي سيد لال بود که مجلهي تهران مصور او را علم کرد و مدتها هر هفته گزارشهاي مربوط به اين سيد لال! که آينده را پيشگويي ميکرد و بختهاي بسته را ميگشود. سوژهي اصلي اين مجله بود و کار به جايي رسيد که مقامات بالاي مملکت هم براي اينکه دستشان به دامن اين سيد لال برسد دست به دامن سردبير و مديرمسئول مجله ميشدند تا بالاخره خالقان سيد لال خود در برابر غولي که آفريده بودند به زانو درآمدند و ماجرا را جمعوجور کردند و غائله ختم شد اما چند سالي بعدتر بالاخره حسين سرفراز که در زمان خلق سيد لال سردبير مجلهي تهران مصور بود طاقت نياورد و در شمارهي نوروز سال ۵۲ مجلهي فردوسي پردهها را بالا زد و راز اين دو ماجراي عجيب را که در اصل يک «حقهبازي مطبوعاتي» بود برملا کرد و دست کم با اين کار وجدانش را از زير بار سنگين اين فريبکاري مطبوعاتي بيرون کشيد. سرفراز در اين اعترافنامه بعد از مقدمهاي کوتاه نوشت:
برويم سراغ خاطرهي مشترکي با عباس پهلوان دربارهي فال و فالگيري و اينطور حرفها. راستش اين به فانتزي ميماند و مربوط به زماني است که ما هر دو در يکي از مجلات (اميد ايران) کار ميکرديم. مجله مزبور سرويسي داشت که اگر دستش ميرسيد، دردي را درمان ميکرد. بيماري را به بيمارستان ميفرستاد و از خوانندگان متمکن و يا انسان دوستش کمک ميگرفت که توشهاي براي آخرت آنها باشد و از اين نمونه و نوع، چند چشمه نشان داده بود و لاجرم مراجعين زياد بودند. بيماران قلبي! که بودجهي معاجله نداشتند. نابيناياني که نيازمند جراحي بودند و پولي در بساطشان نبود و … روزي از روزها مرد ميانسالي وارد اتاق کار اين فدوي شد. نشست و سفرهي دلش را پهن کرد او از زني سخن گفت که متکفل مخارج چند سر عائله بود بي هيچ درآمد و بي هيچ نانآور! ولا محاله نيازمند و محتاج کمک! گفتم برادر ما که بودجهاي براي اين آدمها نداريم! اگر کسي بيمار باشد ميشود به لطف دکتري و با همراهي مدير بيمارستاني برايش کاري کرد. اما براي آدميزادگاني از اين دست جز غمخواري کاري از دستمان ساخته نيست! مرد رضايت نميداد و مرتب از مسکنت و فقر زن مورد نظر حرف ميزد و در همين حيص و بيص بود که پهلوان هم وارد اطاق شد و شاهد گفتگو و چند لحظه بعد خودش يک پا گفتگو کننده. راستش رفته رفته دم گرم آن آقاي ميانه سال ما را به فکر فرو برد. من و عباس بعد از دقايقي چند حرف و گفتگو به فکر افتاديم که براي آن خانم مکرمه کاري پيدا کنيم و لاجرم پرس و جويمان شروع شد که ببينيم وضعيت عليا مخدره چيست. سواد دارد؟ ميتوان مثلا در ادارهاي استخدامش کرد. ميتوان در جايي به عنوان پرستار سر کارش گذاشت و متأسفانه هر پرسشي که کرديم جواب مأيوسکنندهاي شنيديم و بالاخره آن آقاي ميانه سال پيشنهاد کرد که کسي را بفرستيم در خانهي آن خانم و با خودش حرف بزنيم و ضمنا وضع اسفناک زندگياش را هم از نزديک ببينيم.
احساسات نوع دوستي ما به هر صورتي بود به غليان آمده بود. با عباس قرار گذاشتيم برويم خانهي خانم مورد نظر. تا اگر بتوانيم حداقل خودمان و از جيب پرفتوتمان کمکي بکنيم و يک روز رفتيم. حدود پل چوبي. آنجا که مغازههاي چوبفروشي فراوان است توي يک خيابان فرعي آپارتمان نيمه ويراني بود که يکي دو اطاق مخروبهاش در طبقهي دوم محل زندگي آن خانم و بچههايش بود راست، راستي وضع فلاکتباري داشت. بي هيچ اميد با سر و وضعي ژنده که چهرهاش بيشتر از سني که داشت نشان ميداد. و تنها چيزي که در بساط داشت قهوه بود. برايمان قهوهاي درست کرد. خورديم و بعد عباس به شوخي گفت شما که براي ما قهوه درست کرديد خوبست فال قهوه ما را هم ببينيد. او البته اين حرف را به شوخي زد و ميخواست حرفي زده باشد. اما خانم اظهار داشت که حتما اين کار را ميکند، چون از فال قهوه سر رشته دارد.
توي چشم ما برقي زد. با عباس نگاهي رد و بدل کرديم. انگار که گمشدهاي پيدا شده باشد و معمايي حل! دردسرتان ندهم فرداي همان روز يکي از خبرنگاران مجله به اتفاق عکاس باشي به منزل خانم رفتند، از او عکسهاي مختلفي گرفتند با ژستهاي خيالانگيز و خلاصه کنم هفته ي بعد در مجله رپرتاژي چاپ شد از زني که در فال قهوه سرآمد همگان است. با اين توضيحات که ايشان سالها در خارج از کشور درس اين کار را خواندهاند و از روي خطوط فنجان قهوه و انواع فالهاي ديگر پيشگوييهايي کردهاند که دنيا از درستي آن انگشت حيرت به دهان گرفته. مثلا پيشگويي زلزلهي لار و يا پيشگويي روي کار آمدن ژنرال دوگل در فرانسه و يا مردن پاتريس لومومبا و از اينحرفها بعد خطاب به خلقالله که بشتابيد که حضرت عليه آيندهي شما را مو به مو کف دستتان ميگذارد و البته لازم بود که اسم مناسبي هم براي ايشان انتخاب شود که شد و ما آن حضرت را به لقب «مادام صوفي» ملقب کرديم. با آدرس دقيق ايشان و البته مبلغي هم به رسم قرضالحسنه پرداختيم که با آن سر و وضع خانه و خودشان را هم مرتب کنند که کردند و الغرض ديري نگذشت که جماعت تهراني خاصه خانمهاي متعين و شمال شهري مشتري دايم و پر و پا قرص مادام صوفي شدند و سبط شهرت ايشان در همهي خانوادهها پيچيد و کار به جايي رسيد که خانمهاي محترمه براي اينکه از طرف مادام صوفي ويزيت شوند. از چند روز قبل وقت رزرو ميکردند و لابد هنوز هم اين وضع ادامه دارد چه اينکه بعدها شنيدم که چون کار مادام صوفي گرفته بود و بازارش به گرمي رواج داشت و اسم مادام صوفي در محافل زنانهي تهران از نيکسون و کي سينجر هم معروفتر شده بود و …
و اما چشمه کاري که بنده و حضرت پهلوان مرتکب شديم به همين يکي ختم نميشود. در اين زمينه در ياد مخلص ياد ديگري همه مانده است که ذکرش خالي از لطف نيست. گفتم که ايام عيد است و بايد دست به دامان فانتزي شد و چه بهتر که اين فانتزيها حقيقت هم داشته باشد. همهاش نميشود که از مسايل جدي مثلا از سياست و ادب و هنر و تاريخ و ايدئولوژي و مکاتيب فلسفي و اجتماعي حرف زد! اينجور چيزها در زندگي ما مردم واقعيت ملموستري است. و ملاحظه ميفرماييد که در شهر دکهي فالگيران و رمالان به مراتب از دکهي کتابفروشان گرمتر است و به قيد قسم يکي از اين از ما بهتران شمال شهرنشين سال به سال سراغ مثلا استاد همايي و يا استاد هماييها را نميگيرند. اما همه در جستجوي آدرس و نشاني فلان فالگير و رمال هستند و نمونهاش هم جستجوي پيگير و بيامان خلقالله براي دستيابي به چند سيد جليلالقدر است که در افواه به سيد لال معروفيت دارند و نمونهاش را هم حالا خدمتتان عرض ميکنم. که کلکسيون خاطرهنويسي مخلص دربارهي فالگيرها و چهگونگي انعکاس وضع آنها در مجله تکميل گردد.
باري روزي توي تحريريه مجلهي تهران مصور نشسته بوديم. حضرت شهرزاد (حسن) که متصدي صفحات دريچهي مجله بود، مثل اينکه به انرژي اتم پيبرده باشد، سراسيمه وارد شد و مژده آورد که بچهها چه نشستهايد که من سيد لال را پيدا کردم و قرار است همين امشب بيايد خانهي ما!
مژدهي شهرزاد موجي بر پا کرد از خوشحالي و چند لحظه بعد همه دفتر مجله را ترک کردند که بروند اين مژده را به «منزل» هم بدهند. خلاصه شب که فرا رسيد در خانهي شهرزاد خلقالله به اتفاق عيال گوش تا گوش اطاق پذيرايي نشسته بودند و داشتند قيافهي روحاني سيد لال را تماشا ميکردند! شادروان سجاد کريميان بود. حميد کشاورز بود. هادي خرسندي بود. ستار لقايي بود. فرامرز بزرگر بود و چند تن ديگر به اضافه جمعي از همکاران اداري شهرزاد در ادارهي هواپيمايي کشوري و خلاصه سيد لال را به اطاق کناري بردند و حضرات به نوبت ميرفتند به حضور ايشان و کسب فيض مي کردند و به عبارتي از آيندهي خود با خبر ميشدند و بيرون ميآمدند. اما همان شب در فکر اين بنده و ديگر رفقاي تحريريه يک فکر بکر پيدا شد و آن به خدمت گرفتن سيد لال بود براي خدمت به خوانندگان مجله. اما اين حضرت سيد لال مثل آب در غربال در يک جا قرار نداشت و اناري بود براي هر بيمار که دست کسي به سهولت به دامانش نميرسيد و علاوه بر همهي اينها نرخ گراني هم داشت و لاجرم ما به فکر افتاديم که خودمان يک سيد لال درست کنيم و اتفاقا هم درست کرديم. قبل از همه قرعه فال به نام مجيدکشاورز افتاد که ستون فال هفته را در مجله مينوشت و از قضاي روزگار ايامي که در آلمان درس ميخوانده مدتي دربارهي هيپنوتيزم و احضار ارواح و خلاصه فال و فالگيري مطالعاتي کرده بود و پروفسور قضيه بود! تا اينجاي کار عيبي نداشت و ما خودمان يک سيد لال در اختيار د اشتيم. اما مانده بود که عکس سيد لال را چهطور پيدا کنيم که اين مشکل را خدا بيامرز سجاد کريميان حل و فصل کرد. بدين شکل که در آرشيو عکسهاي مجله گشت و عکس يکي از هنرپيشگان قديمي تئاتر دهقان را که براي شرکت در يک نمايشنامه گريم کرده و ريش گذاشته بود و خلاصه قيافه غلطاندازي داشت پيدا کرد و هفتهاي نگذشت که ما همان عکس را در گوشهاي از روي جلد چاپ کرديم؛ با اين تيتر بزرگ که سيد لال آماده است که براي خوانندگان مجله فال بگيرد و آينده و سرنوشت آنها را پيشگويي کند و البته چون دسترسي مستقيم خوانندگان به سيد لال ممکن نيست، لازم است که آنها عکس پرسنلي به اضافه اسم و مشخصات خودشان را براي ما بفرستند تا ما آن را در اختيار سيد لال (که البته کسي جز مجيد کشاورز نبود) قرار دهيم و ايشان هم افاضات خود را در اختيار ما قرار دهند که به عنوان جواب در مجله چاپ شود. قارئين محترم بدانند که چاپ شدن اين مژده در مجله همان، و سيل نامههايي که به سوي مجله سرازير گرديد همان. و سرانجام کار به جايي رسيد که پستچي خيابان ژاله متعجب شده بود که چه شده است که حجم نامههاي تهران مصور ناگهان سر به هزارها گذاشته است و البته کار خوب پيش ميرفت که ما مواجه با يک دردسر و گرفتاري عجيب شديم. بدين ترتيب که تلفن مجله لحظهاي قرار و آرام نداشت و تلفن کنندگان محترم تنها خواستهشان از ما اين بود که ما آدرس سيد لال را در اختيار آنها قرار دهيم. البته از سماجت آنها و اينکه گاهي به التماس و خواهش تمنا ميافتادند چيزي نمينويسم. همينقدر بدانيد که کار به پارتيبازي هم کشيده بود و مرتب کارت توصيه و سفارش از بزرگان قوم بود که به دست مهندس والا(مدير مجله) و اين بنده ميرسيد که لطفي بکنيم و آدرس سيد لال را در اختيار حامل کارت قرار دهيم.
درست نيست اسامي کساني که در سيستمهاي بالاي اجتماع قرار دارند و به سفارش عيال براي ديدار سيد لال بيتابي ميکردند اينجا بنويسم. ولي همينقدر برايتان بگويم کساني مراجعه کننده بودند که سالها در اروپا و آمريکا بهترين دانشکدهها را گذراندهاند و به اصطلاح جامع جميع علوم و فنون مدرن و مدر روز شدهاند. اما يک روز ماجرايي رخ داد که سرانجام همان هم باعث شد که ما دکان سيدلال را در مجله تعطيل کنيم و ماجرا از اين قرار بود که يک روز آقايي چمدان به دست به اتفاق دو تا خانم چادري وارد تحريريه مجله شدند و گفتند که ما هم اکنون با قطار از تبريز به تهران آمدهايم و يک سر هم از ايستگاه راهآهن به دفتر مجله وارد شدهايم. پرسيديم چرا گفتند فقط به قصد ديدار سيد لال و شما بايد حتما آدرس او را در اختيار ما قرار دهيد.
توي تحريريه بچهها نگاهي به هم کردند و مانده بوديم که واقعا چه جوابي بدهيم و چون واقعا هيچ جوابي هم نداشتيم. ناگزير گفتيم که متأسفانه سيد لال به سفر رفته است و آدرس و نشانهاي هم براي ما نگذاشته. شما برگرديد تبريز آدرستان را هم به ما بدهيد هر وقت سيد به تهران آمد شما را خبر ميکنيم که بياييد. و آنها البته اول متقاعد نشدند اما وقتي فهميدند اصرار فايدهاي ندارد دست از سرما برداشتند و رفتند. ولي ما ديديم که کار دارد به جاي باريک ميکشد و همانطور که گفتم ناگزير بساط سيد لال را از توي مجله برچيديم و غائله هم ختم شد!
باري ميبخشيد. شايد ذکر اين گونه يادها و خاطرهها در حقيقت مشت خود باز کردن باشد. اما عيبي ندارد. بگذار خوانندگان محترم مطبوعات بدانند که وقتي به اينگونه علايق پوچ دلبستگي پيدا ميکنند، کارگزاران مطبوعات هم ناگزير ميشوند براي شکمبه آنها خوراکي تهيه کنند. معمولا فروشنده کالايي را عرضه ميکند که باب طبع مشتري باشد. مثلا آيا هيچوقت ديدهايد که مجلهي يغما يا مجلهي سخن و يا مجلهي رنگينکمان يا همين مجلهي فردوسي خودمان به اينگونه مسائل توجه کند. حتما نه! چرا که خوانندگان اين مجلات جز اين ميخواهند و جز اين ميخوانند اما وقتي که فلان سردبير عملا ميبيند مطالب احضار ارواح و يا سحر و جادو و يا فال و فالگيري خواننده پر و پا قرص و تيراز بي خون دل دارد لامحاله قدم در همان راهي ميگذارد. که خوانندهاش به او نشان ميدهد و حتي بابت آن پول هم ميدهد. با اين همه من در اين ماجرا مسئولان نشريات را هم بيگناه نميدانم اگرچه يکي از آنها خودم باشم و شايد هم براي همين بود که خواستم به اين وسيله اقرار به گناه کرده باشم. که به هر حال اقرار به گناه گويا از عقوبت آن ميکاهد!