ادبیات، کشف جز تازه ای از هستی / آتوسا احمد پناهی
بازديد : iconدسته: گزارش

سارتر، کوندرا، بارت…
ادبيات نحوهاي از انديشيدن است؛ در آشوبِ محض متولد ميشود و درون آشوب نظمي خلق ميکند (کائوسموس). رمان شاخهي (مهم) آن، اگر به قول فرانسويان در تداول عام «ادبيات»۱ نباشد، عرصهاي خواهد بود که در آن عمل انديشيدن اتفاق ميافتد. نويسنده کسي است که شئ ميآفريند، همانگونه که سارتر ميگويد؛ (اگرچه سارتر نويسنده را از شاعر متمايز ميکند، او را متعهد ميداند و موکدا تعهدش را به او گوشزد ميکند که بداند چرا، براي چه و براي که مينويسد…) مبناي نوشتن نفي است. نويسنده براي تبديل شدن به آنچه نيست آنچه را که هست نفي ميکند؛ ماده ي اوليه به چيزي غير از خود تبديل ميشود: آفرينش به وجود ميآيد. نفيِ خود و نفيِ شئ توامان اتفاق ميافتد. بدين ترتيب (به تعبير موريس بلانشو) نوشتن عبارت از قتل و کشتن شئ و تبديل کردن آن به کلمه خواهد بود. اما بنيادِ اين نفي چيست؟ آفرينش در آگاهيِ بيمن و خودانگيختگيِ محض پديد ميآيد. سوژهي گمشده در متن خود را مضمحل ميکند، همچون عنکبوتي که خود به همراه ترشحات سازندهي تارهايش از بين ميرود.۲ جايي که کلمات به تعبير سارتر اهلي بودنِ خود را از دست ميدهند و ديگر به «کار» نميآيند، همه امکانها ناممکن ميشود. زبان ديگر نه دلالت ميکند، نه کار؛ بلکه بيکار ميشود.

دلالت نشانه ها
همانطور که پيشتر گفته شد، سارتر تکليف ادبيات (نثر) را از شعر جدا ميداند: «غرض از نثر سودمندي است، وسيلهاي که براي نيل به غايتي که بيرون از آن است به کار ميرود.» کلمات نزد کسي که آن را به «کار» ميبرد ادامه اعضاي بدن و امتداد حواس اوست. در حالي که غايت مطلوب شعر «حرکت» است نه «نيل به مقصد». و زبان براي آن هدف است، نه وسيله. سارتر از فريادِ برخاسته به «نشانه»ي درد سخن ميگويد و آوازي که از روي درد خوانده مي شود؛ در آوازِ دردمندانه هم درد (نشانه) هست و هم چيز ديگري سواي درد (شئ). عواطف انسان اگر هم مايه آفرينش اثر ادبي باشند، در اثر مستحيل ميشوند، هويت خود را از دست ميدهند و تبديل به شئ ميشوند: عواطفِ شئشده. «در حالي که نويسنده با دلالتها و نشانهها سروکار دارد.»
شاعران نام نميبرند. زيرا هربار که ما از اشيا نام ميبريم، نام را فداي شئ ميکنيم. شاعران نه سخن ميگويند و نه سکوت ميکنند. شايد بهتر است بگوييم شعر عرصهي بيعملي است و شاعر کسي که بيعملي را برميگزيند و انجام ميدهد! جذبهي شاعرانه در جايي است که عمل متوقف و رابطه علت و معلولي منتفي ميشود. شاعر بيرونِ عليت قرار دارد.
اعمال روزمرهي ما وسيلهاي براي رسيدن به هدف هستند. من راه ميروم تا به محل کارم برسم. دستم را دراز ميکنم تا ليوان را بردارم. طي طريق من و حرکت دستم وسيلههايي براي رسيدن به هدف (رسيدن/ برداشتن) هستند. شعر اما از نظر سارتر اين نسبت را معکوس ميکند. «جهان و اشيا اهميت خود را از دست ميدهند و فقط بهانهي عمل قرار ميگيرند. در نتيجه عمل، خود، غايتِ خود ميشود. عمل از هدف دور و هدف محو ميشود. عمل به صورت رقص درميآيد. شعر رقصيدن است و نثر راه رفتن. راه رفتن به سوي مقصدي؛ حال آنکه رقص مقصدي ندارد. هدفِ رقص خودِ رقص است.» زبان در شعر، هدفِ در خود است.
«شرط لازم انديشه گسست است؛» گسست از پناهگاههاي بيآزار. پناه بردن به «هويت هاي ازپيشموجود» و فرورفتن در «هويتهاي مولار»، انديشيدن و به تبع آن آفريدن را ناممکن ميکند. هستند کساني که بر خلاف سارتر حائلي ميان شعر و ادبيات (رمان،…) نميکشند. و از جمله آنها نويسنده و متفکر چک، ميلان کوندرا. کوندرا از شعري سخن ميگويد که رمان ناميده ميشود! او بر «استقلال اساسي» ادبيات تاکيد ميکند. و منظور از استقلال اساسي عدم هرگونه پايبندي و تعهد شاعراست. حقيقتِ ازپيشانگاشتهشدهاي وجود ندارد و «شاعر اگر به حقيقتي غير از آنچه کشف کردني (شعر) است بپردازد، شاعري دروغين خواهد بود.» نبايد در حين نوشتن به صدايي غير از «خرد رمان» گوش داد؛ آگاهيِ فرارفته از اژلاست۳هاو هويتهاي پيشساخته و آگاهيِ بدون من و خودانگيخته شايد خاستگاه آفرينش آثار بزرگي باشد که به قول کوندرا کمي هوشمندتر از نويسندگان خويشاند.
ادبيات جاي يقينهاي ايدئولوژيک نيست. به تعبير کوندرا براي «کيچ»نشدن بايد عليه خوشايند بودن همگاني و به خدمت زيباييشناسيهاي رسانهاي درآمدن، کليشهاي و باب روز بودن و در برابر همگي اژلاستها مقاومت کرد. «سپاهيان اژلاستها در کمين نشستهاند.» و «درست درهمين دوران جنگِ اعلامنشده و مستمر است» که کوندرا بر آن ميشود تا جز درباره ي رمان سخن نگويد.
ادبيات يعني کشف جزء تازهاي از هستي، نه گفتن آن چه قبلا گفته شده و يا بدتر: تاييد آن. و آنگونه که کوندرا به نقل از هرمان بروخ ميگويد: شناخت يگانه رسالتِ اخلاقيِ رمان است.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY