انسان در برزخ دیگر نه و نه هنوز!
بازديد : iconدسته: گفت و گو

دکتر علی‌اصغر مصلح مدرس دانشگاه است، ریاضی خوانده اما بعد به فلسفه روی آورده است تا مقطع دکترا، حوزه‌ی اصلی پژوهش‌های او فلسفه‌ی معاصر است. در سال‌های اخیر، به طور متمرکز در زمینه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی میان فرهنگی کار کرده است. و کتاب‌هایی نیز در این زمینه نوشته از جمله: فلسفه‌ی فرهنگ، ادراکات اعتباری علامه طباطبایی و فلسفه‌ی فرهنگ، جستجو و گفتگو، تجربه واحد، پرسش از حقیقت انسان در نیم روزی از روزهای آبان دفتر کوچک دکتر مصلح در دانشگاه علامه طباطبایی خلوتی بود برای انجام این گفتگو و در پی گفتگوهایی که معمولا پیش‌درآمدی است بر گفتگوی اصلی. پرسیدم.

به نظر شما، اصلا اين تعبير که سالهاست مي شنويم «پايان عصر گوتنبرگ» درست است؟ و اگر چنين است، افق آينده و زيستفکري بشر رو به کدام سمت دارد؟ چشماندازي که نگاه شما براي اين مقوله ترسيم ميکنيد چيست؟

تعبير «پايان عصر گوتنبرگ» تعبيري‌ست که بايد آن را در ذيل توصيف‌ها و مسايل کلان‌تر بررسي کرد. عصر ما عصر غلبه‌ي تکنولوژي بر همه چيز است. به يک معنا مدرنيته و تمدن و فرهنگ قوامش در تکنيکي است که ايجاد کرده و همه چيز منتهي مي‌شود به فرمان تکنيک. يکي از آثار اين تکنيک، فضاي ديجيتالي و به اصطلاح ويرچوال وورد wirtual word است. فضاي مجازي است که همه چيز را تحت‌الشعاع قرار داده. از جمله تبعات غلبه‌ي تکنولوژي مدرن و تکنولوژي تکنيک ديجيتالي. خب اين به يک معنا پايان کتاب به شکل فعلي است. به همين جهت اگر بخواهيم راجع به پايان دوران گوتنبرگ و اين‌که فرهنگ هم براي تثبيت خودش کم‌کم بايد به تکنيک‌هاي جديد تکيه کند، صحبت کنيم و بخواهيم خوب توضيح بدهيم و خوب متوجه بشويم، به نظرم بايد باز همين موضوع را در دل آن تحولات بزرگ‌تر ببينيم. ما اهل فلسفه واژه‌هاي کليدي و مفاهيمي به کار مي‌بريم براي توصيف شرايط مدرن. که من حالا بعضي از همان واژگان را استفاده مي‌کنم. آن‌چه بديهي است اين‌ است که به هر حال زمان ما، زمان غلبه‌ي يک فرهنگ بر ساير فرهنگ‌هاست. فرهنگي که از اروپا طلوع کرد، ابتدا به روش استعماري و سيطره‌ي مستقيم بر بخش‌هاي بزرگي از جهان مثل آفريقا، هند و … همين‌طور آمريکاي جديد، و اين به مرور تبديل شد به فرهنگ و تمدن غالب جهاني. تعبيري هم که تحت عنوان «جهاني شدن» به کار مي‌بريم، درواقع به اين معناست که جهاني شدن حاصل غلبه‌ي يک فرهنگ بر کل جامعه بشري است. و چرا اين اتفاق افتاد؟ اين يک مسأله است. ما با تعبير عقل مدرن و ويژگي‌هاي عقل مدرن از آن بحث مي‌کنيم. يعني عقل مدرن ويژگي‌هايي داشت که توان غلبه بر فرهنگ‌هاي ديگر را به آن مي‌داد. اين‌جا مسئله‌اي مثبت و منفي ديدن هم نيست. يعني آن عقلانيتي که به خصوص در قرن هجدهم در اروپا شکل گرفت طوري بود که مي‌توانست حاصل تاريخ و فرهنگ ساير اقوام را در خودش هضم کند. و به خصوص وقتي که رويه‌ي قدرت و تکنيک غرب ظاهر شد، همه‌ي فرهنگ‌ها مجبور شدند، به اين فرهنگ مدرن تن بدهند. نکته‌اي که اين‌جا وجود دارد، فرهنگ مدرن الان رسيده به يک مرحله‌ي بسيار ويژه. ما به عنوان يکي از کشورهايي که در مسير مدرن شدن قرار گرفته، اول بايد خودآگاهي پيدا کنيم نسبت به اين‌که، اين شرايط چه شرايطي است و نسبت ما با اين فرهنگ چه نسبتي است. من تمام اين مشکلات و نگراني‌هايي که درباره‌اش صحبت مي‌کنيم، را برمي‌گردانم به اين نقطه که اين نوع نگراني‌ها اغلب از نوع نگراني‌هاي دست دوم و سوم هستند. يعني نگراني‌هاي بزرگ‌تري هست که اول بايد فکرمان را متوجه آن کنيم.

ما در سير تاريخ فرهنگ غرب، بيشترين توصيفي که مي‌کنيم، مي‌گوييم دوران پست مدرن، که امروز به يک معنا دوران مدرن تمام شده. و کشورهايي مثل ايران يا کشورهاي بسياري که توسعه نيافته‌اند، يا به تعبيري در حال توسعه هستند، همه يک مشکل اساسي دارند. اين‌که هنوز مدرن نشده و با رسيدن به يک مدرنيته‌ي نيم بند و سست حالا بايد خودشان را با شرايط پست مدرن تطبيق بدهند.

يعني يک حالت پرتاب اجباري؟

بله، در حالي که کشورهاي غربي توسعه يافته، اين عقلانيت را تجربه کرده و به پايان رسانده‌اند، تمام لوازم آن را فهميده‌اند و به آن دست يافته و جذب کرده‌اند. حالا اين فرهنگ به تماميت رسيده، اين عقلانيت به تماميت رسيده و وارد دوران جديدي شده (در ادامه‌ي بحث در مورد اين که اين دوران، چه دوراني است توضيح خواهم داد).

اما در مورد کشورهايي مثل ايران وضعيت اينطور است که هنوز درگير تعارضات مدرن شدن هستيم چون مدرن شدن تعارضآور است، ما در شرايط مدرن شدن نبوديم و به زور و به اقتضاء نسبتي که با کشورهاي قدرتمند پيدا کرديم به سمت مدرن شدن، کشيده شديم و اين خواست مدرن شدن يک حالت دروني پيدا کرد. در حالي که هنوز. سنتها و عناصر فرهنگي قبلي خودمان کنار نگذاشتيم، يک خو است دروني براي مدرن شدن داريم.

و هنوز ديگر تعارضات خودمان براي مدرن شدن هستيم. اما معضل اين است که با اين تعارضات حل نشده، بايد وارد يک دوران جديد بشويم. به عنوان مثال، در اين زمينه، همين مسئله‌ي ثبت فرهنگ يا فرهنگ مکتوب خيلي مهم است. ما نهادهاي فرهنگي جديد را اخذکرديم، موزه داريم، مرکز اسناد داريم، مجله داريم، نهادهاي فرهنگي داريم، نهادهاي پژوهشي و علمي داريم. اما با آن‌ها کنار نيامده‌ايم و اين‌ها در زندگي ما نقش اصلي‌شان را پيدا نکرده‌اند. ما بايد انتقال پيدا کنيم به صورت‌هاي جديدي که مبتني بر اين موارد هستند. و اين کار يک حالت کاريکاتوري دارد و مي‌خواهيم وارد يک فضايي بشويم که فضاي ديجيتالي هست. به عنوان مثال، دو سه سال پيش دستور آمد که در دانشگاه‌ها ديگر مجلات کاغذي چاپ نشود. آن زمان بسياري از استادان گيج شده بودند که مگر مي‌شود…؟! اصلا اين‌که چيزي را روي کاغذ ننويسند برايشان غير قابل تصور بود. اين نمونه‌ي کوچکي از اين ماجراست. يک مثال معمولي‌تر شايد مسئله‌ي رابطه‌ي استاد و شاگرد باشد. ما هنوز به اقتضاي دوران پيشامدرن و حتي مدرن، تصوري از نسبت مستقيم استاد و شاگرد داريم و مثلا گله مي‌کنيم و نگران هستيم و مدام مي‌گوييم چرا اين نسل جديد احترام استاد را حفظ نمي‌کند. در حالي که ما در حال گذار به يک دوراني هستيم که علم ديگر آن معني قديم را ندارد. و استاد به معنايي که مثلا دويست سال پيش در ايران بود. ديگر اصلا معني ندارد. و تقريبا فرآيند آموختن علم از طريق تکنيک‌هاي جديد صورت مي‌گيرد. يعني چهره به چهره بودن استاد و شاگرد، ديگر يک نياز جدي نيست. پس مسايلي مانند احترام گذاشتن به استاد، به سبک گذشته هم در حاشيه قرار مي‌گيرد، اما در عين حال ما هنوز آن تعلقات گذشته را داريم. و درواقع با از دست دادن اين روش‌ها و هنجارهاي گذشته، در يک تعارض دايمي هستيم. 

اينجا مسئلهاي وجود دارد. اينکه ما با يک نمودهاي بيروني و ظاهري مواجهايم يعني تمام آنچه پيشرفتهاي تکنولوژي به وجود آورد، به ما رسيده، اما فعلا داريم به شکل کاريکاتوري از آن استفاده ميکنيم. چون هنوز درگير سنتها و عقايد گذشتهي خودمان هستيم. اين تعارض به چه شکل ممکن است حل بشود. آيا امکانش هست که به صورت بحران دربيايد. آيا امکان غلبهي يکي بر ديگري، وجود دارد؟

من فکر مي‌کنم که در زمان ما ضروري است که عادت کنيم به بحران درواقع بحران يکي از نيازهاي ماست. به خصوص در کشورهايي مثل ما و به نظرم در ناخودآگاه ما اين کم‌کم در حال نهادينه شدن است. امروزه انسان بايد به اقتضاي «انسان بودن» هميشه خودش را با اين بحران‌ها تطبيق بدهد و اين حالت باعث شده که انسان‌ها هم کم کم عادت مي‌کنند به زيستن در شرايط بحراني. اما نکته‌اي که اهل فرهنگ و فرهيخته‌گان ما بايد توجه کنند، اين است که نسبت به مسايلي که قابل رفع نيست، حساسيت نشان ندهند، دغدغه‌هايي را که ديگر ارزش ندارد را مرتب القا نکنند.

فرهنگ، مثلا فرهنگ ايراني، با مختصاتي که ما سراغ داريم، شعر ايران، حماسهي ايراني اخلاق و ارزشهاي ايراني به آن صورتي که ما تا امروز ميشناختيم و به آن عادت کردهايم، ديگر قابل بقا و حفظ کردن نيست. به همين دليل ما بايد خودمان را آماده کنيم براي از دست دادنها و تطبيق با شرايط جديد. وگرنه ما دايم نوستالژيها را تقويت ميکنيم و اميد ايجاد ميکنيم به احياي چيزي که قابل احيا نيست.

 به گمانم اين نکته خيلي مهم است. يعني برخي از روشنفکران ما که در برخي حوزه‌ها افراد بزرگ و شاخصي هم هستند، دايم در حال دعوت به احيا چيزي مي‌کنند، که قابل احيا نيست تعبيري که هايدگر در برخي آثارش به کار مي‌برد و تبديل به اصطلاح معروفي هم شده، در اين‌جا کارآمد است. او مي‌گويد: «دوران ما، دوران ديگر نه و نه ديگر هنوز است» خداياني که «ديگر نه» که ديگر ممکن نيست برگردند و «نه هنوز»، ما در ميانه قرار گرفته‌ايم. ميانه‌ي «ديگر نه» و «نه هنوز». يعني «ديگر نه» به اين معنا که يک تصور زيبايي مثلا از فرهنگ خودمان داريم «ديگر نه». اصلا تمام شواهد، علايم و قراين مي‌گويد که امکان حفظ آن وجود ندارد، امکان بازگشت آن نيست و مي‌بايد چشم‌پوشي کنيم و نه هنوز است. نه هنوز يعني باز وعده‌ي رسيدن به يک قالب‌هاي فرهنگي، به يک شرايط خاصي داده مي‌شود که الان تشخيص مي‌دهيم به اين سمت هم نبايد رفت. به همين جهت به گمان من اولين مسئله خودآگاهي به اين شرايط است. و آماده بودن، به زيستن در شرايط بحران و تعارض، دل نبستن. به آن چيزهايي که از هنوز ما را مي‌طلبد و فرامي‌خواند و قالب نزدن براي آينده، يعني آينده‌اي که در پيش است. و معلوم نيست که چي هست و چه پيش مي‌آيد.

اين شرايط تعليق و ايستايي نيست؟

چرا. دقيقا. يعني اتفاقا به همين مسئله هم بايد عادت کنيم. الان در سراسر دنيا بحران وجود دارد. يعني اين‌طور نيست که مثلا در يک کشور بسيار پيشرفته مثل آلمان، سوئد يا نروژ دغدغه‌ي حفظ فرهنگ به معناي کهنشان را نداشته باشند. اما آن‌ها با يک حالت انعطاف و رو به آينده بودن و انتظار اين‌که چه مي‌شود هميشه آماده هستند. ما هم بايد آماده باشيم، براي صورت‌هاي جديد فکر، فرهنگ و تکنيک اقتضاء چه رفتاري را مي‌کند. يعني اين حالت تعليق – نه به معناي منفي تعليق، بلکه به معناي آماده بودن براي کنش، کنشي که قالبش هنوز معلوم نيست – وجود دارد. به همين جهت مثلا کوشش براي حفظ فرهنگ و ثبت آن در کاغذ فسيلي به نظر من يکي از آن مسايل است. چون پايه‌ي تکنيک هم اقتصاد است، ديگر اقتضا نمي‌کند که ما کاغذ را حفظ کنيم. من خودم امروز ديگر وقتي قرار است يک مقاله يا يک کتاب بنويسم، فکر مي‌کنم که براي چاپ حتي هزار نسخه از اين کتاب، چند تا درخت بايد قطع بشود؟ خب طبيعي است که عقل حکم مي‌کند که من ديگر بر چاپ کتاب فسيلي و کاغذي اصرار نکنم. بنابراين مسايل ديگر هم شبيه همين است. اين موارد را بايد کنار همديگر ديد و در يک فضاي بزرگ‌تر و با ديدن عوامل متعدد، الان محيط زيست خودش يک مقوله‌ي جدي است. اقتصاد هم همين‌طور در کنار اين‌ها محاسبات سياسي هم هست. تکنيک بر زندگي ما حکم مي‌راند. و به همه‌ي اين دلايل در مورد مقولات فرهنگي و قضاوت درباره‌ي وضع و آينده‌ي آن‌ها، بايد در يک عرصه‌ي بزرگ‌تر و در ذيل يک شرايط عمومي بررسي کنيم و به برخي اقتضائات تن بدهيم.

همين حالا شما در مورد کتابهاي کاغذي اصطلاح کتاب فسيلي و کاغذ فسيلي را به کار ميبريد و اين يعني پروندهي اين مقوله پيشاپيش در ذهن شما بسته شده.

بله، شرايط و قرائن اين‌طور مي‌گويد.

اما سؤال اين است. آنچه که ما در فضاي ديجيتال خلق ميکنيم، تا چه حد امکان ماندگاري دارد و در کجا؟ اين هم مسئلهي مهمي است.

بله، اين ناشي از همان مسيري است که فرهنگ مدرن پيش پاي ما گذاشته. يعني فرهنگ مدرن. اگر هايدگري فکر کنيم، هايدگر مي‌گويد: که قوام فرهنگ در آينده به تکنيک است و همه چيز به تکنيک وابسته است. حالا تعبير ويژه‌اي که به کار مي‌برد. «گِشتل» است. گشتل يعني چهارچوبي که اگر چيزي قرار است بماند بايد در داخل اين چارچوب تعريف پذير باشد و جا بگيرد، از جمله فرهنگ، ادبيات و شعر. به گمان من بايد در کنار تکنيک چيز ديگري را هم در نظر بگيريم و به هر دو با هم فکر کنيم. تا بتوانيم وضع فرهنگ را بهتر توصيف کنيم و آن هم قدرت است. الان بحث نسبت قدرت و فرهنگ خيلي جدي است. حالا بيشتر بعد از نيچه و فوکو اين مطلب ادامه پيدا کرده است. فرهنگ الان به شدت تحت تأثير دو عامل است. يکي قدرت و يکي تکنيک و درواقع تکنيک و قدرت بر فرهنگ با تمام اجزايش فرمان مي‌رانند. يعني گستره‌ي فرهنگ و ادبيات، ارزش‌ها و اخلاق و همه‌ي اين‌ها را در نظر بگيريم. درواقع قدرت و تکنيک فرمان مي‌رانند.

و لزوما قدرت و تکنيک با هم همسفر نيستند.

اغلب هستند. حالا قدرت که مي‌گوييم. صرفا قدرت سياسي صرف نيست. قدرت به يک معني فلسفي عام است. و همه‌ي انسان‌ها الان در صدد تقويت قدرت هستند. يعني اين‌که مثلا حتي در جامعه‌ي ما مردم در انتخاب شغل و رشته مي‌روند، به سمت چيزي که درآمد‌زا باشد، قدرت اجتماعي زياد و شهرت داشته باشد. اين‌ها قدرت است.

قدرت انديشه يا قدرت مادي.

قدرت انديشه بيشتر. و اين نکته‌اي است که در فلسفه براي ما خيلي آشناست. مثلا در آغاز قرن هفدهم فرانسيس بيکن مي‌گويد: «علم قدرت است» يعني در زمان ما علم هم قدرت است. اگر علم قدرت نباشد، ادامه پيدا نمي‌کند، امروز حتي در تعابيري که به کار مي‌رود علم بر معناي افلاطوني وجود ندارد. علم افلاطوني يعني علمي که فقط براي تعالي باشد. حتي اگر براي تعالي بود يا مثلا براي احساس شور يا بيان حس دروني که در ادبيات هست، باز هم در زمان ما ذيل قدرت فهميده مي‌شود. اين‌که چه‌قدر در حوزه‌ي قدرت معنا و وجه پيدا مي‌کند.

بنابراين ما الان در شرايطي به سر مي بريم که همه چيز معلوب قدرت و تکنيک است. يعني تحت سايهي اين دو اعتبار و معنا پيدا ميکند. همينطور آنچه که ما فرهنگ ميناميم. بنابراين وقتي با اين نگاه به وضع فعلي که در ايران براي مطبوعات، کتاب و ساير مقولات فرهنگي پيش آمده نگاه کنيم ميبينيم، اين وضع حاصل شرايط عمومي است که در آن به سر ميبريم. البته يک بخش هم ممکن است حاصل مديريت بد يا غفلت و نابساماني و گسستهاي زندگي ما باشد. ولي شرايط عمومي وجود دارد که دراقع در همه جا فرهنگ تحت سيطرهي قدرت و تکنيک است و اين البته همه جايي است.

با اين تعريف ما ميتوانيم انسان آينده حتي نه آيندهي چندان دور را هم يک پديدهي تکنولوژيک بدانيم و در آن صورت تکليف روابط عاطفي و ذات انسان، احساسات او و … چه خواهد بود؟

اتفاقا سخن خوبي است. کتابي منتشر شده به نام «انسان آينده» خود کتاب را هفت نفر از فلاسفه‌ي آلمان نوشته‌اند و وزارت آموزش عالي آلمان به مناسبت قرن بيست و يکم اين‌کار را به آن‌ها سفارش داد که دور هم بنشينند و ببينند مهم‌ترين مسئله قرن بيست و يکم چيست و براساس آن هر کدام يک مقاله بنويسيد. اين هفت نفر اسم کتاب را مي‌گذارند انسان آينده. يعني موضوع مهم قرن از نظر اين‌ها «انسان» است. اين کتاب ترجمه شده و به زودي منتشر مي‌شود. نکته‌ي مهم همين است. اين‌که تکنيک حتي ذات انسان را تهديد مي‌کند. يعني نه تنها مقولاتي مثل کتاب را دگرگون مي‌کند، بلکه در دو دهه‌ي ديگر بعيد نيست که انسان‌هاي ترکيبي داشته باشيم. نکته دقيقا همين است که ما در آستانه‌ي تغييرات بسيار بزرگي هستيم که در ذيل اين تغييرات خيلي بزرگ نگراني‌هايي هم در حوزه‌هاي جزئي وجود دارد. حرف من اين است که اين نگراني‌ها جزيي را بايد در ذيل اين نگراني‌هاي عمده‌تر و بزرگ‌تر ديد. اگر ما مسئله را کلي و بزرگ نبينيم، ممکن است کنش‌هاي ما در برابر آن‌ها فايده‌اي نداشته باشد.

فکر نميکنيد، آنچه که امروز به عنوان نگرانيهاي جزئي به آن نگاه ميکنيم. بعدا پايهي نگرانيهاي بزرگتر بشود و يا اصلا خودش تبديل به بحراني بزرگتر بشود؟ بحراني زيستي، و نه حتي بشري، يعني به وجود آمدن نوعي تمايل براي رجعت به گذشته. چون به هر حال ذهن انسان، براساس تعريفي که تا به حال داريم، ذهني است منبسط. انسان براساس رويا، خيال و خلاقيتهاي خودش زنده است و معنا مييابد. اگر قرار باشد تکنولوژي به همهي اينها شکل بدهد، آن وقت انسان تبديل به ربات ميشود. مثل فيلمهاي علمي تخيلي. و در اين ميان تکليف انسان با اعتقادها و آيينها و فرهنگها چهگونه خواهد بود.

ما الان در حال استحاله‌ي تمام صورت‌هاي سفت و محکم فرهنگي هستيم. به نظر من اگر مارکس همين يک جمله را که: «هر چيزي که خيلي محکم است، دود مي‌شود و به هوا مي‌رود» گفته بود براي ماندگاري نامش کافي بود. مارکس درواقع مسير فرهنگ مدرن را تشخيص داده بود يعني ما الان به شدت شاهد آن هستيم. که همه‌ي آن پايه‌هاي محکم ارزش‌ها و باورها در حال دود شدن است. و اين دود شدن چيزي است که اگر عقل، عقل باشد اقتضا مي‌کند، اين‌که اول بداند اين چه پديده‌اي است. در افتادن با وضعيتي که در حال روي دادن است، عقل نيست. فرهنگ مدرن، هيچ گوشه، زوايه و امر پنهان را باقي نمي‌گذارد. همه را به ميان مي‌آورد و دود مي‌کند. اين مسير فرهنگ مدرن است. بنابراين هيچ بخشي از فرهنگ کشورهاي مدرن را نمي‌بينيد که به وسط اين ميدان کشيده شده باشد و دود نشده باشد. و اين نکته ايست که نيچه در اصطلاحات فلسفي نام آن را نيهيليسم» مي‌گذارد. نيهيليسم درواقع واژگون شدن همه‌ي ارزش‌هاست. عالم ما، عالم نيهيليستي است، عالمي که هيچ ارزش سفت و محکمي در آن برجا نمي‌ماند. بايد اين را تشخيص داد و درک کرد. و حالا بپرسيم رو به کدام آينده هستيم؟ اين آينده چه بوده؟ آيا هنوز امکان حفظ چيزي را داريم؟ به گمانم بايد در اين آستانه بايستيم و تفکر ما اين‌جاست. الان تفکر زيستن و قرار گرفتن در افق آينده ايست که هنوز تحقق و تعيين پيدا نکرده، نمي‌توانيم. آن را تعريف کنيم.

به هر حال عامل همهي اين تغييرات در حال حاضر انسان است.

انساني که خودش هم در حال دگرگون شدن است.

آيا انسان امروز به نتايج اين تغييرات آگاه است؟

نه، هراسي هم که امروز انسان دارد. از همين است. او به شدت در حال تغيير دادن است. ولي اين‌که مسير اين تغيير به کجا منتهي مي‌شود را نمي‌داند.

يعني ميداند که در حال حرکت است، اما در دل ظلمات.

«ظلمات» نيست، قدم‌هاي کوتاه را تشخيص مي‌دهد ولي اين‌که مسير کجاست را نمي‌داند. ما به همين جهت است که در حوزه‌ي فلسفه درباره‌ي تاريخ تفکر بحث مي‌کنيم، مي‌بينم که از دهه‌ي شصت به اين طرف ديگر فيلسوف بزرگ نداريم. يعني فلاسفه خرده فيلسوف‌اند. شارح هستند و يک بخش‌هايي را انتخاب مي‌کنند و شرح مي‌دهند.

يعني عصر فيلسوفان بزرگ به پايان رسيده.

به تعبير شوخي يا جدي مرگ دايناسورها فرا رسيده. يک علت همين است. يعني تغييرات آنقدر پرشتاب است که فرصتي نيست که بشود بر اساس آن تفکر کرد. يعني بيشتر نسبي فکر کردن و به نسبتها انديشيدن اقتضاي زمان است. دورهي تعر يفهاي بزرگ ديگر تمام شده. اصلا از دههي ۶۰ به بعد سيستم فلسفي که بخواهد همه چيز را توصيف کند نداريم و «پست مدرن» يعني همين!

ما مي‌دانيم يک چيزي تمام شده، ولي اين‌که چه چيزي شروع شده را نمي‌دانيم. اسم آن را مي‌گذاريم «پست مدرن» مثل اين‌که جنگي رخ داده، بعد از جنگ ما فقط مي‌دانيم که الان جنگ تمام شده و زمان بعد از جنگ است. ولي اين‌که چه کسي حاکم شده، شرايط را نمي‌دانيم. فقط مي‌دانيم جنگ تمام شده. الان هم همين‌طور است علت ابهام در اصطلاح پست مدرن همين است. دوران ما، دوران پست مدرن است. مي‌دانيم که چيزي به تماميت رسيده، همه‌ي استعدادهايش ظاهر شده و با شتاب تغيير مي‌کند، اماوضع فعلي چيست را هنوز نمي‌دانيم.

پس در چنين شرايطي پرداختن به خرده بحثها و مسايل خرد (به نسبت خود مسئله) شايد يک مقدار عجيب باشد. مثلا در کتاب «از کتاب رهايي نداريم» که بحث بين پل ريکور و فوکو، در نهايت نظر اينها اين است که پيشرفت تکنولوژي نميتواند ما را از کتاب کاغذي بي نياز کند. و اينکه چيزي که ما امروز تايپ ميکنيم و مي فرستيم به فضاي مجازي در نوعي خلأ قرار ميگيرد و ما فکر ميکنيم در دسترسمان است. و حالا سؤال اينجاست که آيا در اين خلأ ما به يک شرايط ابتدايي نميرسيم که هيچ چيز از گذشتهمان يا حداقل قرن حاضر يا حتي نيم قرن گذشتهمان نداشته باشيم؟

من فکر مي‌کنم که تعريف شما از فضاي مجازي به عنوان يک خلأ مطلق کمي افراطي است. چون نسل من و شما علاقه‌ي جانانه‌اي به کتاب داريم. من هم مثل شما وقتي مي‌گويند خواندن، کتاب به ذهنم مي‌رسد. اما ب مانيتور هنوز عادت نکرده‌ايم. اما نسل جديد اصلا اين احساس بيگانگي را ندارد.

البته طبيعي است.

آن‌ها هم انسانند و زندگي بشري را اين‌ها ادامه مي‌دهند، نه من و شما، مارکس هم که مي‌گويد همه‌ي آن‌چه که محکم به نظر مي‌رسد دود مي‌شود و به هوا مي‌رود همين است، يعني اگر من و شما سماجت کنيم و بگوييم علم فقط همين است که در کتاب هست، اين داشته‌اي که تا پيش از اين محکم به نظر مي‌رسيده دود مي شود و به هوا مي رود و اين مسير فرهنگ و تمدن غربي است که به وسيله‌ي تکنولوژي اين کار را مي‌کند در اين‌جا من مايلم درباره‌ي جمله‌ي اول شما کمي توضيح بدهم. آن‌جا که گفتم کوشش براي اين‌که افق‌هاي روشن‌تري ببينيم بي‌فايده است، معني‌اش اين نسبت که کنش‌گرايي نداشته باشيم. يعني براساس تعلقات  و ميزان فهممان بايد کوشش کنيم، من حتي معتقدم که کتاب هم بايد حفظ شود. اما بايد کوشش فعلي‌مان را در ذيل آن مفاهيم کلي‌تر قرار بدهيم و بعد ببينيم چه معنايي دارد. من به اين بيت مولوي بسيار علاقه دارم که مي‌گويد: دوست دارد يار اين آشفتگي / کوشش بيهوده به از خفتگي يعني ما بايد کوشش کنيم اما همان‌طور که گفتم، حاصل اين کوشش‌ها معلوم نيست. اين اقتضاي زمانه‌ي ماست که نمي‌دانيم واقعا آينده چه آينده‌اي است. قديم هم همين‌طور بود. آيا بيست سال پيش ارتباط بدون سيم تلفن براي انسان‌ها با هم يک رويا هم نبود. اصلا قابل تصور نبود. ولي الان ببينيد تکنولوژي به کجا رسيده.

بله يک زماني بدون دو ريالي زندگي ممکن نبود.

و الان حتي بحث اين‌که مموري داخل فلش‌ها در سيستم عصبي کار گذاشته بشود مطرح است. يعني الان تا حد تصور پيش رفته. يعني اين‌که من مموري زبان چيني را الان زير پوستم بگذارم و آن زبان را کامل بلد باشيم کاملا قابل تصور شده. بنابراين شايد ۵ سال ديگر اين ا مکان‌پذير بشود. ما با اين شتاب پيش مي رويم. و با همين شتاب هم از گذشته فاصله مي‌گيريم و در عين حال نمي‌دانيم کجا مي‌رويم ولي به هر  حال بايد براي آينده بکوشيم.

بکوشيم براي چه چيزي؟ براي حفظ وضع موجود با يا براي آن آينده.

نه در هر صورت، ما رو به آينده مي رويم. اما آينده‌اي که شکل نگرفته. آينده ماييم. ما هستيم که به آينده شکل مي‌دهيم. اما عوامل بزرگي که خارج از دسترس تک تک آدم‌هاست بر اين فضا حکمراني مي‌کند. يعني الان محقق ژنتيک، محقق هوافضا، محقق کامپيوتر در حال انجام تحقيقات و به ثمر رساندن پروژه‌ايست که پنج سال ديگر وارد زندگي انسان‌ها مي‌شود و هيچ‌کس هم جلودار اين شتاب در پيشرفت نيست. اين موج غالب است. اما آينده حاصل و برآيند همين کوشش‌هاست. بنابراين به گمان من بايد هرچه بيشتر بکوشيم براي آگاهي به اين شرايط و در عين حال خودمان را آماده کنيم براي شرايطي که ممکن است به هيچ وجه با علايق و عادت‌هاي فعلي ما سازگار نباشد. به همين جهت نسل ما از نظر تجربيات يک نسل استثنايي است حالا هرقدر انعطاف ما براي پذيرش تغييرات بيشتر باشد و گذشته را تا جايي که ممکن است حفظ کنيد بهتر است. چون به هر حال گذشته تجربه‌ي انباشته‌ي انساني است و اگر در آينده حفظ بشود و شرايط بسيار بهترين خواهد بود تا انقطاع به وجود بيايد راه آينده به شکلي طي بشود که ردپاي گذشته‌مان در حال و آينده‌ماه حضور بيشتري داشته باشد، يقينا وضع بهتري خواهيم داشت.

و آيا به نظر شما اين احتمال وجود دارد، يا ميشود فرض کرد که با نوعي از تغييرات ژنتيک اصولا انسان آينده با آن چيزي که نسل ما و نسلهاي قبل از ما با آن مأنوس بودند و ميشناختند، مثل دين، فلسفه، آيينها، شناخت و … قطع ارتباط کند و در نتيجه انسان، انسان ديگري باشد؟

بله. اتفاقا در همين کتابي که اشاره کردم يکي از بحث ها همين است که احتمال دارد با دخالت تکنيک در ژن و هويت انسان‌هاي آينده، ما دچار يک بحران بزرگ بشويم و اين از آن بزنگاه‌هاي خيلي خطير است، که ممکن است انسان و اين روش‌ها خودش را دچار بحران‌هاي خيلي بزرگ بکند. اما به هر حال اين هم بخشي از پيچيدگي انسان است که بايد با اميد زندگي کند. اين‌جا بايد به عنصر اميد هم توجه ويژه کرد.

پس «آينده» يعني هر اتفاقي ممکن است.

بله، يعني به خصوص غرب ما را به يک سمتي برده که اين آينده‌ي مبهم، آن‌چه فلاسفه مي‌گويند، آينده‌اي است که دربردارنده‌ي امکاناتي است که ما هنوز نمي‌شناسيم. و تعبير «امکان» را برايش به کار مي‌برند. يعني شرايطي که حاوي استعدادها و امکان‌هايي است که ممکن است تا حالا آن‌ها را نشناخته ايم. در حالي که غرب تا حالا اين‌طور بوده، دائم استعدادهاي جديد ايجاد کرد، که قبل از آن شناخته شده نبودند. و فيلسوفاني مانند ياسپرس، هايدگر، آينده را ظهور امکانات ناشناخته مي‌دانند و ما الان اين‌جور هستيم.

حالا که خود ما به هر حال در مسير امکانات ناشناخته همينطور نسلها جلو آمده يعني پدربزرگ من حتي نميتوانسته اين امکانات را تصور کند.

بله، هنوز در آستانه‌ي همين تغييرات هستيم. توجه کنيد. حرفي که آقاي هاوکنيز هفت، هشت ماه پيش گفت، بسيار تکان‌دهنده بود. او گفت: با فرآيندي که الان وجود دارد، صد سال ديگر زمين جاي زيستن نيست. و دانشجوهايش را تشويق کرد به اين‌که از اين پس به فضا و زيست در فضا فکر کنند. و چه بسا مهاجرت از زمين براساس همين موارد تبديل به مقوله‌اي جدي بشود. چون درباره‌ي آن بحث مي‌شود. يعني امکاناتي‌ست که قبلا حتي به تصور هم درنمي‌‌آمد. گاليله وقتي گفت زمين گرد است همين شرايط وجود داشت اما در ادامه براي بشر عادي شد. بنابراين ما به سمت آينده‌اي مي‌رويم که واقعا نامعلوم است و امکان‌هايي در پيش است که شايد هنوز به تصور درنيامده.

من به‌دنبال تعبيري مي‌گردم که مناسب باشد، حالا آن‌چه در ذهنم هست را شما اصلاح بفرماييد. حرکت به سمت تاريکي آينده‌ي نامعلوم، آينده‌ي مبهم و …

تاريکي نه، ما در فلسفه‌ي معاصر، بحثي داريم که خيلي هم مهم است. از اين نظر که به همين بحثي که شما مي‌فرماييد جهت مي‌دهد. تصور از انسان و کوشش براي تعريف انسان در قرن بيستم ديگر تمام مي‌شود. يعني مثلا شما در تاريخ اسلام، مسيحيت و آيين‌هاي شرقي و حتي در غرب تا هگل مي‌بينيد که همه‌ي فيلسوفان سعي کردند، تعريف انسان کنند و حالا به تعبير ابن سينا و فارابي و ملاصدرا تعريف به «حَد» کنند. يعني «جنس» و «فصل» و امثال اين‌ها بياورند و بگويند؛ «انسان حيوان ناطق است» اين تعريف کردن، ناشي از اين تصور است که انسان يک ذاتي دارد که من اين ذات را ديگر شناختم. خُب وقتي ذات را شناختي يعني همه‌ي استعدادهايش را هم شناختي. در قرن بيستم تقريبا تاحدي اين نگاه به انسان خوانده شد. يعني مي‌گفتند يک انسان ذاتي دارد که ما توانستيم بشناسيم و حتي در داخل چنبره‌ي ذهنمان آن را بشناسيم. اصلا اين‌طور نيست.

انسان همين است که هست.

انسان، موجودي است بي کرانه و بيشترين تعريفي که مي‌توانيم از آن بکنيم همان تعريف ساده است. انسان موجودي است که امکاناتي دارد که اين امکانات مرتب ظاهر مي شود. به همين دليل است که ما نمي‌توانيم آن را تعريف کنيم. يعني يک باور او را تعريف کنيم و ديگر کار تمام بشود. اصلا چنين چيزي نيست نکته‌ي ديگر که خيلي مهم بود در اين بحث فيلسوفان قرن بيستم، اين‌که انسان قابل تعريف نيست و انسان موجودي رو به آينده است. بيشترين چيزي که درباره‌ي انسان مي‌توانيم بگوييم اين است که «انسان موجودي است که با رو به آينده بودن مرتب امکاناتش را ظاهر مي‌کند و واقعا اين‌طور است. يعني ما الان ديگر در صدد نيستيم که يک تعريف قاطع و نهايي از انسان ارائه بدهيم. چون انسان هنوز کشف نشده، هنوز امکاناتش کشف نشده. يعني تکنيک جديد و اين مناسبات جديد و کاري انجام مي‌دهد. درواقع بسط و بروز همين امکانات و ذاتيات او هست.

موجود نامتناهي…

بله. موجود نامتناهي است. يعني با تعابير موجود نامتناهي است. انسان مرتب خودش را بسط مي‌دهد و آشکار مي‌کند. اگر ماجرا را اين طور ببينيم، شايد از ساده‌انگاري در مورد انسان فاصله بگيريم. چون واقعا کرانه‌ي انسان معلوم نيست. اين‌که کجا مي‌رود و چه خواهد کرد. در بحث فضاي مجازي هم همين‌طور است. امکاناتي که سي سال است در زندگي ما راه پيدا کرده. بنابراين با چسبيدن به يک تعريف و يک تلقي از انسان در گذشته، نبايد آن را انکار کرد. واقعيت اين است که مشغول باز کردن راه خودش است.

و  بنابراين طبيعي است که ما از خيلي داشتههاي امروزمان بايد لاجرم دل بکنيم؟

بله، نبايد اين‌ها را مطلق و نهايي دانست. و با تکيه به آن‌ها چيزهاي ديگري را انکار کرد. راه در حال باز شدن است.  


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY