برنده نوبل از دیدگاه ویراستارش
بازديد : iconدسته: گزارش

آليس مونرو يا به نام اصلي اشآليس ليزلا نويسنده‌ي داستان کوتاه، روز ۱۰ جولاي ۱۹۳۱ در شهر وينگام انتاريوي کانادا به دنيا آمد. از اليس مونرو به عنوان يکي از مهم‌ترين داستان کوتاه‌نويسان معاصر نه فقط در کانادا بلکه، در تمام دنياي انگليسي زبان ياد مي‌شود.

محبوبيتي که داستان هاي مونرو پيدا کرد سه جايزه ي گاورز جنرال(۱۹۸۶، ۱۹۷۶، ۱۹۶۸) ، دو جايزه ي «گيلر» (۲۰۰۴، ۱۹۹۸) و جايزه‌ي بين‌المللي  «من بوکر» (۲۰۰۹) را به او به خاطر يک عمر تلاش به ارمغان آورد و البته به همراه جايزه‌ي ادبي کشورهاي مشترک المنافع کانادا – استراليا. جايزه‌ي آمريکاي «هنري» نيز براي موفقيت‌هاي مستمر در داستان کوتاه به او داده شد. از مجموعه ي آثار معروف او مي‌توان فراري (۲۰۰۴) و دورنماي کاسل راک (۲۰۰۶) فکر مي‌کني کي هستي؟ (۱۹۷۶) دوستان دوران جوانيم (۱۹۹۰) را نام برد. و تاکنون مجموعه‌هاي متعددي از داستان‌هاي او چاپ و منتشر شده است. در سال ۲۰۰۵ مونرو در ليست ۱۰۰ شخصيت تأثيرگذار مجله ي تايمز قرار گرفت و بارها از او به عنوان يکي از کانديداهاي جايزه‌ي نوبل صحبت مي‌شد تا اين که بالاخره در دهم اکتبر ۲۰۱۳ آکادمي سوئد اعلام کرد که جايزه‌ي نوبل ادبيات به اين نويسنده‌ي کانادايي تعلق مي‌گيرد. او يکصد و دهمين برنده ي جايزه ي ادبي نوبل و اولين کانادايي برنده اين جايزه و سيزدهمين زني است که از ۱۹۰۱ تا کنون موفق به دريافت اين جايزه ي معتبر شده است. البته پيش‌تر از اين زناني چون هرتامولر و «دوريس لسينگ» اين جايزه را از آن خود کرده بودند.و اين مطلب در واقع شرحروش نوشتن و کار اوست او از زبان دبورا تريسمن ويراستارش.

ويرايش کردن آثار آليس مونرو گاهي اوقات اين حس را ايجاد مي‌کند که کاري بيهوده و اضافي انجام مي‌دهي. وقتي خودم را آماده مي‌کنم که بگويم پاراگراف آخر خوب از آب درنيامده، او همان لحظه در حال فکس کردن پاياني جديد براي من است؛ وقتي صفحه‌ي ۵ را علامت مي‌گذارم که به او نشان بدهم که يک چيزهايي سر جايشان نيست، تلفن مي‌زند و مي‌گويد «يک صفحه‌ي ۵ جديد برايت ايميل کردم».

گاهي اوقات مثلاً در صفحه‌ي ۱۰ پاراگرافي را مي‌بينم که به نظر مي‌رسد تغيير مسيري غير ضروري در داستان ايجاد کرده و آن را خط مي‌زنم اما وقتي به صفحه‌ي ۳۲ مي‌رسم ،تازه متوجه مي‌شوم که آن تغيير مسير براي داستان بسيار سرنوشت ساز و مهم بوده و مجبور مي‌شوم از همان راهي که آمده ام برگردم. همين‌طور که پاي تلفن با هم پيش مي‌رويم، آليس هر صفحه‌اي را که راجع به آن بحث کرده‌ايم را روي زمين مي‌اندازد. برگشتن به صحنه‌ي قبلي نياز به گشتن و پيدا کردن دارد. مي‌گويد «يک کم ديگه بهت زنگ مي‌زنم» اما اين روند يکي از هيجانات و سرمايه‌گذاري‌هاي عميق در داستان است. هر گاه او با ويرايشي پيشنهادي مخالفت مي‌کند، هميشه بعد از آن، در عمل مي‌بينيم که کار درست همين بوده است. (گر چه آليس نوشتن را به طور رسمي کنار گذاشته اما من جمله‌ام را در زمان حال بيان مي‌کنم زيرا هر کس مي‌تواند هميشه اميدوار باشد. او قبلاً هم يک‌بار سعي کرده که نوشتن را کنار بگذارد اما خود را در حال نوشتن مجموعه‌اي ديگر پيدا کرده است)

آليس به ندرت هدفي فلسفي يا ادبي را به طور خاص و روشن براي داستاني در نظر مي‌گيرد. او اغلب در مورد انگيزه‌ي شخصيت‌هاي داستان حرف مي‌زند طرحي روايي (به عنوان مثال در مورد يکي از داستان‌هاي اخير، او مي‌گويد در ترک ماورلي، تعداد قابل توجهي از مردم به دنبال عشق، اميال جنسي و چيزهاي ديگراند. به نظر من آن فرد عليل و همسرش به مقصود مي‌رسند اما ديگران به دلايل مختلف از مسير خود باز مي‌مانند».

داستان‌هاي آليس مونرو به طور مشخص معرف چشم‌اندازها و مکان‌هايي هستند که عموماً او در آن جا زندگي کرده و در طي دوره‌هاي زماني خاصي در آن مکان‌ها به سر برده است مانند منطقه ي روستايي انتاريو يا قسمت شهري بريتيش کلمبيا داستان‌هاي مونرو جزئياتي از زندگي خودش را در برمي‌گيرند، بنابراين عناصر اتوبيوگرافيک در داستان‌هاي او معمولاً بيشتر احساسي‌اند تا موبه‌مو و دقيق،فقط تعداد کمي از داستان‌هايش خاطراتي است که مستقيماً از والدينش توصيف مي‌کند. برخي مضمون‌ها در داستان‌هاي او دائما تکرار مي‌شوند: سختي‌هاي فرهنگي و اجتماعي ايالت کانادا هنگام جواني، مادري جوان بودن، عشق، خيانت، مرگ زودرس، از دست دادن فرزند، پيرشدن. اما داستان‌هايش به طور واضح داراي موضوع نيستند. بعضي از داستان‌ها اين حس را منتقل مي‌کند که او به جاي اين که حسابي راجع به آن فکر کرده باشد سعي دارد راهش را از طريق روايات پيدا کند و هر نقشه و طرحي که دارد از روي شم و غريزه‌ي اوست، غريزه‌اي که جوابگوي شخصيت‌هاي او هستند. در همين حين محاسباتي نيز در کارش وجود دارد. اطلاعات و احساسات يا پنهان مي‌شوند يا حذف. گره‌هاي داستاني که غيرقابل پيش‌بيني‌اند و در عين حال اجتناب ناپذير.

آليس مونرو يکي از معدود نويسندگان بزرگي است که وفاداري‌اش به فرم داستان کوتاه را در تمام اين سال‌ها حفظ کرده است. اما چيزي که در ياد خواننده باقي مي‌ماند خود داستان‌ها نيستند بلکه لحظه‌ها‌ هستند. آن لحظه‌هاي کوتاه و پرشتابي که محور و مرکز تمام روايات هستند. آن متن در داستان بعد را به ياد بياوريد نه لحظه‌اي که پدر بچه‌هايش را مي‌کشد بلکه وقتي بعد از آن در زندان براي مادرشان مي‌نويسد:

«آن گاه خواهم گفت: من بچه‌ها را ديدم. من ديدمشان و با آن‌ها حرف زدم. آن‌جا در اين لحظه به چه فکر مي‌کنيد؟ درست فکر مي‌کنيد او واقعاً عقلش را از دست داده يا اين که اين يک روياست و او نمي‌تواند تفاوت رويا و بيداري را تشخيص بدهد. اما مي خواهم به شما بگويم که من تفاوتشان را مي‌دانم و چيزي که مي‌دانم اين است که هر دو وجود دارند. مي‌گويم وجود دارند نه اين که زنده‌اند، چون زنده يعني آن ها در بعدي که ما هستيم هستند و من نمي‌گويم اين جايي است که آن‌ها در آن وجود دارند. در واقع فکر مي‌کنم که اين طور نيست اما آن‌ها وجود دارند پس بعد ديگري نيز وجود دارد يا شايد هم بعدهاي بي‌شمار ديگري اما چيزي که من مي دانم اين است که به هر چه که اسمش را مي‌گذاريد و آن‌ها در آن وجود دارند دسترسي پيدا کرده‌ام. شايد به واسطه‌ي تنهايي‌هاي طولاني و فکر کردن و فکر کردن و چيزهايي که بايد در موردشان فکر کنم. بنابراين پس از چنين رنج و انزوايي رحمت الهي اين هديه را به من داد. مني که مستحق چنين پاداشي‌ام و جزو عده‌ي انگشت‌شماري در دنيا که چنين طرز تفکري دارند.»

و يا آن لحظه در داستان سنگ ريزه وقتي خواهر جوان آن دختر سگشان را درون درياچه پرتاب مي‌کند و با شتاب براي نجات او مي‌رود و غرق مي‌شود.

«در ذهنم او را مي‌بينم که «بليتزي» را برمي‌دارد و به درياچه مي‌اندازد، بليتزي هم داشت تلاش مي‌کرد که به کت او چنگ بزند. آن گاه کارو براي حمايت از سگ به درون آب مي‌دود. ناگهان مي‌دود و با فرياد خود را به درون آب مي‌اند ازد. اما نمي‌توانم صداي برخوردشان با آب که يکي پس از ديگري بود را به ياد بياورم. هيچ صداي کم يا زيادي از شالاپ و شولوپ آب را يادم نيست. شايد آن زمان پشتم را کرده بودم و به سمت کابينمان مي‌رفتم  حتما همين کار را کردم.

وقتي خواب اين ماجرا را مي‌بينم هميشه در حال دويدنم و در خوابم من به سمت کابين نمي‌دوم، بلکه به سمت آن چاله‌ي پر سنگ‌ريزه مي‌دوم. بليتزي را مي‌بينم که در گل تقلا مي‌کند کارو هم به سوي او شنا مي‌کند. با قدرت شنا مي‌کند که نجاتش دهد. کت قهو‌ه‌اي روشن با آن روسري چهارخانه‌اش را مي‌بينم، آن صورت سربلند و پيروز با آن موهاي قرمز که انتهاي مجعدشان را آب تيره کرده بود. تمام کاري که بايد بکنم اين است که تماشا کنم و خوشحال باشم و نه هيچ چيز بيشتر.»

اين لحظات معمولاً در پايان داستان‌هاي او نيستند و نه حتي در ميانه‌ي به اوج رسيده‌ي داستان، آن‌ها در دو  سوم و يا سه  چهارم راه مي‌آيند. جايي که به اندازه‌ي کافي از داستان مي‌دانيم و در آن جاي گرفته‌ايم؛ اتفاق‌ها رخ داده‌اند؛ ارتباطات شکل گرفته‌اند يا متلاشي شده‌اند. افرادي مرده‌اند يا به سادگي بزرگ شده‌اند؛ و آن گاه است که يک قدم ديگر باقي مانده، آن قدم مونرويي، که ناگهان داستان را به مکاني جديد مي‌برد. بعد به جاي اين که ما را گيج و مبهوت در اين تغيير رها کند  که نويسنده‌اي مبتدي احتمالاً اين کار را مي‌کند  آليس ما را به آرامي در اين تحول پيش مي‌برد و از ميان اين غافلگيري و حيرت عبور مي‌دهد و ما را به نوعي درک و دريافت مي‌رساند، خواه اندوهناک خواه شاد. هيچ چيز پوشيده نيست، بلکه راهي از ميان صحرا به ما نشان داده شده است.

ما داستان‌هاي آليس مونرو را نمي‌خوانيم که به سبک آن‌ها زندگي کنيم آن‌ها مي‌توانند خسته کننده و سست کننده باشند؛ مي‌توانند ما را شکننده رها کنند يا باعث شدت گرفتن احساساتمان شوند؛ مي‌توانند ما را به هيجان بياورند و راضي کنند اما غمگين‌ترين قسمت اين جاست که آن‌ها کلا ما را رها مي‌کنند.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY