تا روشنای فردا
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

شما مردم را وا ميداشتيد که فکر کنند

و اين گناهي است که در اينجا هرگز نميبخشند.(۱)

هوشنگ اعلم، سردبیر، یادداشت: بيست و يک سال شد. هر سال اولين ماه زمستان که مي رسد پيش از پايان اولين ده روزش يک سال اضافه مي شود بر سال هايي که ما اين جا در آستانه ي اين درِ نيم گشوده به سوي روشنايي ايستاده ايم و پشت در، آن جا که درون است. اتاقي يا اتاقکي يا سرايي خرد، هرچه بگويي. چراغي سوسو مي زند نمه نوري در تاريکي و ما ايستاده ايم در آستانه ي در به خوشامد آنان که شعله اي مي جويند آنان که خادمان روشنايي اند.

نهم دي ماه هفتاد و هفت بود. دو ساعتي رفته از ظهر. زنگ زد: آزما حاضر است. چاپخانه اطلاعات، پنج روز پيش ترش صفحات بسته شده را برده بود. به کجا؟ نگفت و حالا گفت: چاپخانه اطلاعات.

دمي هنوز مانده بود به غروب که رفتيم. با فيات زرد رنگ دوره لويي پانزدهم. ندا عابد مي راند که صاحب اش بود و قلقش را مي دانست و جز او چه کسي مي توانست براند اين مرکب بدقلق را. مرکبي که از فرط عتيقه گي، تماشايي بود.

چرخ دستي را آوردند. با بار مجله ها و ما هر دو مبهوت به تماشاي حاصل سه ماهي کار مداوم. و ماشين پر شد از «آزما» تا يک ساعت بعد. خالي شود در تعاوني توزيع مطبوعات و تا برود به دکه هاي روزنامه فروشي در همه ي شهر و به همه جاي مملکت. چه لذتي داشت اين فکر.

صبح روز دهم دي ماه. «آزما» روي پيشخوان دکه هاي روزنامه فروشي بود و ما از دکه اي به دکه ي ديگر به وارسي و تماشاي نتيجه ي کارمان. با جلدي به رنگ سياه با عکس هايي از محمدجعفر پوينده، محمد مختاري و امير زالزاده قربانيان مظلوم کوررنگي برخي و يک علامت سؤال به رنگ سرخ و ما سرخوش که روزنه اي گشوده ايم در کنار روزنه هاي ديگر. روزنه اي شايد به سوي فردا و فرداها و شايد شعله اي باشيم و بشويم در حد شعله يک کبريت، شعله اي آن قدر خرد که به آن جز پيش پا را نتوان ديد و همين هم غنيمت است در پس کوچه هاي تاريک.

حالا بيست و يک سال گذشته است. از آن روز و از آن خيالات و آن روياها. کم نيست! بيست و يک سال و کم نبودنش را نه تقويم که موهاي يک دست سفيد شده من و چروک هاي پاي چشم و چانه ام و خطوط نقش شده بر چهره ي آن  ديگري که در آن روز نهم دي گيج و سرخوش، آن  ارابه ي بدقلق را مي راند و از آينه ي لق، لقوي آن ارابه به بسته هاي تلنبار شده ي آزما در پشت سرش نگاه مي کرد و فکرش به فردا و فرداها بود و خيالات خوش.

و حالا بعد از بيست و يک سال هم چنان در آستانه ي دري که آن روز گشوده شد ايستاده ايم. خسته اما نه ويران! ايمان و اعتقاد و عشق ويراني را برنمي تابد. از پا هم که بيافتي، ويران نيستي. مرگ باورهاست که ويرانت مي کند و ما هنوز و همچنان باوز داريم. باور به اين که هنر و ادبيات آفتابي است که فردا و فرداها را روشن مي کند و امروز هم گرچه آسمان جهان ابري است اما همين اندک روشناي برتابيده از پس ابرهاي زمخت نويدمان مي دهد که روشنايي آفتاب هرگز نخواهد مرد و آفتاب هنر و ادبيات روح بشر را از انجماد رهايي خواهد داد و ما همچنان به اين اميد ايستاده ايم. در جهاني که پر از خشم و خشونت است. خشم و خشونتي ناگزير و حاصل عصيان انسان له شده در چنبره ي ظلم و بي عدالتي. بشريتي که قرن خونبار گذشته. آرزوها و آرمان هايش را به خاک و خون کشيد و روياهايش را خاکستر کرد اما در خاکستر مانده از آن حريق جهان سوز هم بار ديگر اميد پروراند و روياهاي بال سوخته اش را پرواز داد که در هزاره ي سوم. بشريت به کمال مي رسد و خرد جاي جنون را خواهد گرفت و عدالت برقرار خواهد شد و پرنده ي آزادي بال هايش را بر آسمان جهان خواهد گشود و چنين اميدي و ندامت ناشي از جنگ جهان سوز دوم انديشه ايجاد سازماني را در ذهن برخي پروراند که در جهان کدخدايي کند و دعاوي قدرت ها را به کدخدا منشي فيصله دهد تا شايد جنگي ديگر در نگيرد و آتش هاي ديگر برافروخته نشود و در سايه چنين سازماني، ساز و کارهايي ساخته شود براي دفاع از حقوق بشر. حقوقي که دست کم دو هزار و پانصد سال پيش اصول آن بر لوحي گلي حک شده بود و امضاي کوروش را داشت و نتيجه اين همه ساز و کار هم بسط عدالت خواهد بود. عدالتي که در سايه ي آن خصم و خصومت به واژگاني مانده در اوراق تاريخ بدل مي شود. و گرسنگي و تبعيض تصويري خواهد شد از تلخ ترين خاطره مانده در ذهن بشر اما… انگار خواب و خيال بود آن فکرها که کردند و آن آرزوها و اميدها که شايد باوري بود در آن سال هاي پس از جنگ. خواب و خيال-هايي که هنوز آوار آن همه ويراني بر زمين بود از سرها پريد و نفير گلوله ها در آسمان شرق و غرب جهان پيچيد. و باز جنگ، جنگ کره، جنگ کامبوج، جنگ ويتنام، جنگ، جنگ و جنگ و همه بر سر تصاحب غنيمت بيشتر و دست يافتن به گستره اي عظيم تر از زميني که بايد مأمن انسان مي بود. زميني که تکه، تکه شد و شقه، شقه اش کردند و با رودهايي از خون و آتش بر تکه هايش مرز کشيدند تا انسان همچنان مهره اي باشد براي سوختن و قدرتمداران و صاحبان ثروت بر اريکه ي قدرت با ادعاي ساختن زندگي بهتر و فردايي آرماني براي بشر و نتيجه ي آن همه ادعا و آن اميدهاي واهي که بر گستره ي زمين پاشيده شد و حاصل همه ي ايسم ها و ايست ها و ايدئولوژي ها و آن وعده ها براي آزادي و آمدن بهار به خشم و خشونتي کشيد که امروز دامنگير
جهان است.

جهاني که نيمي از مردم آن گرسنه اند و نيم ديگر در جستجوي نان و امنيت و آرامش در  حال دويدن شمار گرسنگاني که هر روز نان را خواب مي بينند رو به فزوني است و شمار آن ها که با روياي نان جان مي دهند بي شمارتر. امروز براي بسياري از مردم جهان و نه فقط در خاورميانه که در هر جاي ديگر از زمين خدا، از آمريکاي لاتين  گرفته تا آمريکا و اروپا حتي خواب راحت، بي-معناست و تصور نقطه ي امن بر زمين حتي در آن جا که جنگ نيست و قدم زدن بي دغدغه در يک خيابان خيالي است که با جنون آني انساني به ديوانگي رسيده از تبعيض و نابرابري در هم مي پاشد. و با فشار يک دکمه، جليقه اي از تعصب بر تني مي ترکد و ده ها تن ديگر را مي ترکاند.

امروز روياي کودکان در غزه، در فلسطين در عراق و شام و افغانستان و هزار جاي ديگر با صداي انفجار بمب ها و شليک موشک ها ويران مي شود و پيکرهاي تکه، تکه شده شان غلطان در خاک و خون. امروز درست در لحظاتي که کودکي خواب نان مي بيند و زني و زناني خواب مي بينند که بوي نان و غذا خانه هايشان را پر کرده است و بچه هايشان سير از خوردن به خواب رفته اند قايق-هاي تفريحي در آب هاي درياها با سرنشيناني سرخوش که مي خورند و مي نوشند و مي رقصند و پاي مي کوبند. بر بال امواج مي رقصند و سياستمداران کوتوله و دلقک در کاخ ها و در پشت ميزهاي پرشکوه نشسته اند و خيال مي بافند. و براي يافتن گاوهاي شيرده نقشه مي کشند. امروز صداهاي ديگري دنيا را پر کرده است صداي کوبيده شدن قاشق ها بر ظرف هاي خالي از غذا صداي اعتراض عليه تبعيض صداهايي عليه جنگ، عليه گرسنگي و بي عدالتي و در بند ماندن آزادي و در چنين هياهويي ما ايستاده ايم. در آستانه ي دري که گمان مي کنيم رو به روشنايي دارد و با خيال اين که بار ديگر شايد صداي شعر و موسيقي و عشق جهان را پُر کند ديگراني هم چون ما در اين جا و آن جا و در جاي جاي جهان بر آستانه هايي ايستاده اند، آستانه هايي بسي -فراخ تر از اتاقک آزما و بسي پرشورتر و پرنورتر. ما هم ايستاده ايم. و ايستاده خواهيم ماند. به نگهباني همين اندک نور، که بيست و يک سال بيش و کم روشن اش داشته ايم و گرچه به خردي اما همچنان تابيده است. و باور داريم که روشنايي يک کبريت هم روشناست. و چنين روشنايي-هاست که مي تواند چراغ انديشه و هنر و ادبيات را به سهم و بضاعت خود روشن نگه دارد و باور داريم آفتاب فردا از ستيغ هنر و انديشه طلوع خواهد کرد و ما مي خواهيم به سهم و بضاعت خود راه را براي گفتن ها و نوشتن ها و درخشيدن ها هموارتر کنيم تا شايد بازتاباننده روشناي انديشه ها باشيم، انديشه هاي رهاننده اي که تجلي آن را در هنر و ادبيات يافته ايم و پرواز پرنده آزادي را نيز و راه رستگاري انسان را هم و اين که تنها به نوشداروي هنر و ادبيات مي توان بر زخم هاي بشر مرهم نهاد. و بر استيلاي انديشه هاي خام و کور بر زندگي بشر پايان داد و صداي قهر و خشونت را به آواي خوش عشق و مهرباني بدل کرد و تبعيض را از ميان برد و آزادي را که حق انسان است به او بازگرداند. پس ما ايستاده ايم تا پاي ايستادن هست.

……………………………………………………………..

۱- نوشتهاي از آناتول فرانس، بعد از تماشاي نمايشنامهي هاملت در دفتر تئاتر


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY