جامعه روشنفکری، سندرم خودبزرگ‌بینی
بازديد : iconدسته: دسته‌بندی نشده,گفت و گو

يک چرخش احتمالي در حوزه‌ي کتاب

مصاحبه شونده: فکوهی، ناصر؛ مصاحبه کننده: آزما

اردیبهشت ۱۳۹۷ – شماره ۱۲۸ (۳ صفحه _ از ۱۹ تا ۲۱)

جامعه روشنفکری، سندرم خودبزرگ‌بینی


در دهه هاي هفتاد و هشتاد صفحات کتابهاي فلسفي و ادبي و مقالات اين حوزه پر از اسامي شماري از فلاسفه و نظريهپردازان غربي از جمله دريدا، فوکو، پرس، هايدگر، هانتينگتون و … اين اواخر هم ژيژک بود. و تکيه بيش از حد به نظريات اين افراد باعث برخي تأثيرات از جمله فرمگرايي افراطي بر مبناي اين نظريات در عرصه هنر و ادبيات شده بود، علت اين گرايش افراطي را در چه ميدانيد؟

پيش از هر چيز بايد بر اين نکته تاکيد داشت که ما عادت کرده ايم دلايل بيماريها و آسيبهاي جامعه خود را، به گونهاي که بيش از حد بدان خو گرفته ايم، بر گردن اين و آن بياندازيم. اينکه در کشوري که هنوز از لحاظ نشر در حوزه بيقانوني محض است، يعني کپي رايت را رعايت نميکند، و هر کسي بدون اجازه هر کتابي را ميخواهد ترجمه ميکند و به هچ کسي جوابگو نيست. اينکه نشر ما گرفتار گروه افراد سودجو و فاقد دانش در زمينه هاي تخصصي است، اينکه هنوز در جامعهاي هستيم که در آن يک مميزي بيمعنا در حوزه نشر برقرار است و همه چيز بايد چندين مجوز بگيرد که تازه آنها هم ضمانتي صددرصدي براي ادامه انتشارش نيست، و در اين آخرين مورد که پرسش شما به آن بر ميگردد، اينکه بنا بر اراده برخي ناشران بياعتبار و بازاري در پيوندي که با چندين شبکه مافيايي از پخش گرفته، تا صفحات نقدو انديشه روزنامه ها و شبکه کتابفروشيها و به اصطلاح مدارس پاراآکادميک و … دارند، هر چند وقت يک بار چيزي مُد ميشود، يک بار فوکو، يک بار دريدا، يک بار هايدگر، يک بار رانسيرر، و… اين ربطي به نويسندگان و به خصوص متفکران غربي ندارد و امور ما در قصابخانه هايي به نام بنگاه هاي نشر آثارشان قرباني ميشود.

حرکتي که از آن نام ميبريد، از اول نيز يک «حرکت» نبود. بلکه نوعي گرايش روستا منشانه از تازه به دوران رسيدگان فرهنگي بود که گمان کردند که مثلا با نامهاي پرطمطراق فيلسوفان غربي ميتوانند براي خودشان اعتباري ايجاد کنند. و عرصه ترجمه و تاليف را به فضاحتي کشاندند که امروز شاهدش هستيم. از آنچه گفته شد نه ميتوان نتيجه گرفت که ما به نظرات آن فيلسوفان در دهه هاي هفتاد و هشتاد نياز نداشته ايم و کارهايي که انجام شده يکسره بيربط و بيفايده هستند، و نه ميتوان نتيجه گرفت که بسيار دوراني طلايي بوده که بايد موقعيت «برتر» فکري خود را در حال حاضر مديون آن باشيم. در يک کلام همان بلايي را که ما بر سر پديده هايي چون سينما، تئاتر، ادبيات، شعر، نقاشي، مجسمه سازي، نقد و جوايز آنها آورديم، و حتي جشنواره هاي خارجي را نيز مصون نگذاشتيم، بر سر انديشه فلسفي و اجتماعي هم چه در عرصه تاليف و چه در عرصه ترجمه هم آورديم. اين گناه ما است و تقاصش را هم خودمان بايد پس بدهم وگرنه در اين ميان به رغم هر نظري درباره شخصيتهايي چون فوکو و دريدا و ژيژک و ديگران داشته باشيم، نبايد سايهاي بر چهره آنها يا توهم جديدي براي ما ايجاد شود. که ديگر نيازي به آنها يا نظريات هر انديشمند ديگري، نداريم. مشکل خودمان هستيم و بايد اين مشکل را به مثابه يک مشکل «خانگي» حل کنيم نه ديگراني که به وظيفه خود در توليد انديشه و فکر و مبادله ادامه داده و ميدهند و هرگز هم از بلاهايي که ما بر سرکتابهايشان ميآوريم گلهاي نميکنند. چون ميدانند که اصولا ما براي حقوق همديگر هم ارزش قائل نيستيم، چه برسد به حقوق ديگران. اينکه ما بدون قهرمان، و استاد برجسته، فيلسوف بزرگ، و… اين گونه القاب ساختن براي آدمهايي گاه حتي پايينتر از حد متعارف جامعه يا حتي لومپنهاي فرهنگي، نميتوانيم زندگي کنيم، مشکل ما است و خودمان هم بايد آن را حل کنيم.

«فرم گرا» شدن را هم در معنايي قبول ندارم، زيرا فرم گرايي يا صورتگرايي از گرايشهاي جدي ادبي و هنري و از مکاتب مهم علوم انساني و اجتماعي (از جمله صورت گرايي زبان شناختي معروف دوسوسور) قرن بيستم بوده است که براي خودش نظرات و متفکران و هنرمندان و آثار خودش را دارد و اينکه ما در زبان و رفتار خود آن را به فضاحتي مثل چيزهاي ديگري کشانده ايم ربطي به خود اين گرايش ندارد. که ميتوانيم موافقش باشيم يا مخالفش. اما بايد نظر خود را در چارچوب وضعيت مضحک خودمان بيان کنيم و نه اينکه خود را محور جهان بپنداريم بر آن اساس بخواهم درباره متفکران و گرايشهاي ديروز و امروز سخن بگوييم.

اما دليل احتمالي اين موضوع، را که شايد در صحبتهاي پيشينم گفته باشم، بهتر است صريحتر بگويم. دليل همين تورم عظيمي است که ما در شهرنشيني، در تحصيل، در تعداد دانشجو، در تعداد کتاب متشر شده، در تعداد نويسندگان و خالقان آثار هنري و ادبي و مثلا «منتقدان» به وجود آورده ايم و بارها و بارها بيشتر از ظرفيت جامعه ما، نه امروز که حتي تا بيست سال ديگر است. اين تورم سبب شده است که کيفيت به شدت نزول کرده و دچار بلاي خودبزرگ بيني بيمارگونه و خود محور بيني و خودنمايي و تازه به دوران رسيدگي فرهنگي شويم. اعتماد امروز بين نويسندگان و مترجمان و ناشران و مردم عادي و ساير کنشگران نشر و کتاب و آثار هنري و ادبي در پايين ترين حد ممکن است. اين امر به آنچه جدلهاي ميدان روشنفکري و هنر نام دارد، ربطي ندارد زيرا اين موضوعي است که در همه جاي دنيا شاهدش هستيم. شرايط فعلي ما حاصل آن است که تقريبا هچ کسي در جايگاه خودش نيست و از اين جهت نامناسبترين افراد، بدترين تصميمات فرهنگي را ميگيرند ودر بدترين شرايط اجرايشان ميکنند و تنها با «پول درماني» شکل و شمايلي «آبرومندانه» به کار خود ميدهند که همان سبب توهم بيشتر ما در تواناييهاي واقعيمان ميشود. که در حقيقت حتي در جهان سوم و براي مثال در رابطه با کشورهاي عربي و ترکيه و پاکستان و هند، که در سطح چندان بالايي نيستند، هم شرايط خوبي نيست. ديگر صحبتي از اروپاي غربي و آمريکا نميکنم که مقايسه خودمان با آنها در اين زمينه ها بيشتر به يک مزاح بيمزه شباهت دارد.

در چهار، پنج سال اخير شاهد کمرنگ شدن تدريجي افراط در تکيه بر نظريات نظريه پردازان غربي در عرصه فلسفه، داستان و شعر هستيم حرکتي که شايد بتوان به آن به عنوان نوعي بازگشت ادبي يا فکري به سمت داشته هاي بومي تعبير کرد. چه اتفاقي در سطح جامعه و در بين اهل فرهنگ ما رخ داده که اين بازگشت را موجب شده است؟

نميدانم آيا واقعا چنين است يا نه. اما چه چنين باشد و چه نباشد. آنچه من در تجربه روزمرهام به مثابه يک نويسنده و مترجم و استاد دانشگاه با آن روبرو هستم. گوياي بهتر شدن وضعيت از هچ لحاظي نيست. برعکس ما با تبعيت هر چه بيشتر و بيشتر از بازاري کاملا تصنعي و ساخته شده روبرو هستيم که عموما سه کنشگر اصلي دارد: ناشر، توزيع کننده و شبکه ژورناليستهاي مثلا «ناقد»، اين سه گروه با يکديگر به بازار شکل ميدهند و آن را بالا و پايين ميکنند. بيآنکه کوچکترين دغدغهاي نسبت به مسائل علمي و ادبي و هنري داشته باشند، دغدغه آنها صرفا پول است و شهرت و مريد و مراد بازيهاي مرسوم و عقب افتاده در جامعهاي که تفکر در آن به شدت از دست همين آدمها ضربه خورده است و همان طور که بارها گفته ام رويکرد اينها به بازار فکري و انديشه اغلب در سطح نازلي است. هر چند خودشان، خود را خيلي جدي ميگيرند و مرتب رونمايي و بزرگداشت و جلسه نقد کتاب ميگذارند يا براي خودشان «هئت ژوري» انتخاب ميکنند و جايزه به اين و آن ميدهند و مجله فرهنگي و ادبي راه مياندازند و اين و آن را به مثابه بزرگترين فيلسوف و متفکر و هنرمند و سينماگر و نقاش و اديب و …. بينظير تاريخ ايران و جهان و غيره معرفي ميکنند. من به همان اندازه که آن جريان مثلا «پسامدرن» را جدي نميگرفتم. اين جريان را هم جدي نميگيرم و معتقدم متاسفانه در عرصه هنري کار ما شبيه به «برندينگ» کيف و کفش و شلوار و پيراهن شده است. البته در حد بازار استانبول و روي اجناس قلابي چيني. اين را البته نميشود کاملا و به همه تعميم داد، اما قابليت تعميم بسيار بالايي دارد و اين البته اسباب تاسف است.

اگر بپذيريم حرکتي، هرچند کند، به سمت عدم اتکاي افراطي به نظرياتي که صحبتش را کرديم در حال شکلگيري است. و اين را نوعي بازگشت به خود بدانيم آيا اين بازگشت ميتواند معلول تغييرات اجتماعي باشد يا زمينهاي بشود براي تغيير؟

تغييرات اجتماعي بدون شک رُخ داده و باز هم رُخ ميدهند. نظام دانشگاه ما به رغم آنکه فاقد توان تربيت پژوهشگر و متفکر و افراد برجستهاي براي رشد و توسعه علوم اجتماعي و انساني به جز موارد استثنايي است، اما اين حُسن را داشته که گاه آدمهايي توليد ميکند که حداقل ميدانند «کتاب» و «مجله» چيست و اسم چند متفکر و نويسنده قديم و جديد به گوششان خورده است از اين رو همينها امروز يک جريان مهم در جامعه ما هستند: جواناني که تمايل به دانستن دارند،

 بسياري از جوانان خوشبختانه هنوز ميدانند کم ميدانند و بايد بر دانش خود بيافزايند و حاضر به پذيرش خودکار الگوهاي نسلهاي پيشين نيستند. اين نکتهاي مثبت است. اما نبايد تصور کنيم که اين نکته به خودي خود ميتواند کافي باشد که ما از مُدگرايي در دوره قبلي خارج شويم.

مشکل اساسياي که ما در حوزه هاي علوم اجتماعي و انساني و شايد در ادبيات با آن سروکار داريم. جدا افتادن از جهان است. نه شرق را ميشناسيم و نه غرب را و در چنبره يک مليگرايي نژادپرستانه و عقبافتاده، گير کرده ايم که در بخشهايي از جامعه اين نژادپرستي بر اساس چيزي است که يک باستانگرايي من درآوردي ميتوان ناميد و در بخشهايي ديگر از همين جامعه، چيزي که بايد گفت يک قومگرايي من در آوردي. در هر دو مورد ما اسير فکر و خيالات خود هستيم و گوشها و چشمهاي خود را بر جهان بسته ايم. تا حدي که به افراد دگم جايزه بزرگ فلسفه را ميدهم و آدمهاي بدون حداقل قابليت را بر تخت تفکر مينشانيم و به مثابه روشنفکر تکريمشان ميکنيم. و البته از چند مورد استثنا بايد بگذريم.

حال ميپذيريم که برخي از آنچه منتشر ميشود، برخي از پرسشهايي که امروز مطرح ميشوند، برخي از رويکردها تازه نيز هستند، که خبر از سلامت نفس گروه از جوانان و پيشکسوتان ما ميدهند که دچار اين عفونت عمومي نشدهاند. که اميدوارم ادامه پيدا کند. راه رسيدن به سلامت نه آن است که هر چيز بومي و هر نياز کاربردي را نفي کنيم و صرفا به ترجمه و گروه از انديشه هاي غربي در چند کشور محدود روي آوريم و نه اين است که همان چند رشتهاي را که از طريق حرف و سخنان و انديشه هاي آن شخصيتهاي روشنفکر غربي به ما ميرسد را هم قطع کنيم و دچار يک خود محورگراي ادبي و اجتماعي و انساني بشويم. راه حل رسيدن به يک سياستگزاري عمومي فرهنگي و شناخت نقشه راه است که امروز براي حضور در جهان، حتي حضوري با تاثيرگزاري کم، بدان نياز هست. اما اگر ادعاي ما نه تنها حضور بلکه حضور تاثيرگذار است راه بسيار طولاني در پيش داريم که ابتدا بايد خود با جهان واقعي نه تخيلاتمان که به صورتي ماليخوليايي خود را در آنها به اوج رسانده ايم آشتي کنيم.

شايد بخش دوم صحبتهايتان دليل اين نکته باشد که مدتي است که ترجمه کتاب در عرصه نظريهپردازي، کمرنگ شده. در حالي که چاپ کتابهاي مختلف در زمينه تاريخ گذشته و معاصر ايران مثل تاريخ انقلاب و … رشد بيشتري پيداکرده و گاه حتي به چاپ چندم رسيده چه تغييراتي در جامعه رخ داده که نماد آن را در تغيير رويکرد جماعت کتابخوان به اين جور سوژه ها ميبينيم؟

درست است، و اين را ميبينم که ناگهان کتاب فلان يا بهمان که تصور ميشود به يکي از معضلات واقعي ما پاسخ ميدهد، بيست و سي بار باز نشر ميشود، در حالي که تاليفها و ترجمه هايي بسيار ارزشمند که به پنج، ده يا بيست سال پيش تعلق دارند به کلي فراموش شده از دسترس خارج شدهاند يا به چنگال گروه ديگر از سودجويان و دلالان بازاري به اسم مثلا «مجموعه دار» افتاده است که هر کاري ميکنند که اين ثمرات انديشه انسانهاي انديشمند در اختيار مردم قرار نگيرد و آنها بتوانند به صورت لوکس در بياورندشان و براي تزئين به اين و آن تازه به دوران رسيدهاي که ميخواهد خانهاش را با يک کتابخانه شيک تزئين کند، بفروشند. اما اينکه اين امر را مثبت بدانم چنين نيست. در ميان کتابهاي ايراني، چنين مواردي دست کم در عرصهاي که من ميشناسم، يعني جامعهشناسي و علوم انساني، معادل همان کتابهايي است که در ادبيات، به آنها «عامهپسند» و «زرد» ميگويند که هميشه پرطرفدار بودهاند. حتي در عرصه ترجمه نيز اغلب با کتابهايي روبرو ميشويم که به چاپهاي متعدد ميرسند، در حالي که اصل کتاب در تاريخ نظريه ها و انديشه آن رشته کاملا منسوخ است، براي مثال نگاه کنيد به چاپهاي متعددي که از کتاب «استبداد آسايي» ويتفوگل شده است که خود کتاب امروز ارزش چنداني از لحاظ علمي ندارد. و از اين نمونه ها بسيار زياد است. گاه هم افراد در کتابها چيزي را ميجويند که دقيقا در نقطه مقابل هدف کتاب بوده، مثلا کتاب معروف «بيشعوري» که تيراژي باور نکردني در ايران به دست آورده و پرسش اين است که افراد آن را ميخرند که بفهمند چرا خودشان بيشعورند (که اين به واقعيت نزديکتر اما از ذهن آنها دورتر است) يا اينکه بفهمند چرا «ديگران» بيشعورند (که اين هم البته به واقعيت نزديک است، اما تنها به شرطي که بپذيرند خودشان هم يکي از همان ديگران

هستند).

اينکه ما توانسته باشيم در عرصه تاريخشناسي، علوم اجتماعي و انساني واقعا پيشرفتي بکنيم، من شاهد چنين چيزي نيستم. البته گفتم تعدادي کتابهاي با ارزش در اين زمينه ها منتشر ميشوند اما بازار آشفته است. اغلب نه مترجمان و نه نويسندگان نميتوانند يک برنامه و سياست فکري درست را پيگيري کنند و خود را به دست بازار و از آن بدتر به دست ناشران کم سواد يا بيسوادي ميسپارند که صرفا براي خود «برند» ايجاد کردهاند و با دادن يک زرق و برق ظاهري به کتاب و استفاده از شبه «ناقدان دست به مزد» خود در روزنامه ها کتابي را بالا ميبرند يا پايين ميآورند. و به ضرب شبکه ديگري برايش جايزه و بزرگداشت و رونمايي و غيره ميسازند. در اين آشفته بازار، اينکه واقعا بتوان بر اساس يک سياست علمي دراز مدت و حتي ميان مدت کار درستي در يک زمينه علمي و يا هنري و ادبي را پيش برد و به انجام رساند، بسيار به نظرم مشکل است. ما قابليت نقد کردن نداريم و نقده ايمان از چند استثنا که بگذريم يا نان قرض دادن به يکديگر در شبکه هاي مريد و مرادي است و يا حاصل دست «جوانان جوياي نام» که هر روز بر تعدادشان افزوده ميشود و تصورشان اين است که هر اندازه محکمتر بر روي ميز بکوبند، شخصيت بالاتري مييابند در حالي که جز دست خودشان که درد ميگيرد و افسردگي که بعد از چند سال «مشهور نشدن» وجودشان را فراميگيرد، هچ حاصلي از کار خود نميبرند. فحش دادن به نام انتقاد در شبکه هاي اجتماعي از اين هم بدتر است و افراد را به نوعي ماليخولياي «ديده شدن» ميکشاند و سبب بروز رفتارها و «اداو اطوارها» و سخنان «سخيفي» حتي گاه از آدمهايي که سن و سالي دارند و عمري از کار را پشت سرگذاشتهاند، ميشود، که هر کسي حق دارد با ديدن اين رفتارها هم در عقل خود و هم در عقل ديگران شک کند.

آيا تغيير ذهنيت همين تعداد از جماعت کتابخوان و روشنفکر، نشانه مشت نمونه خروار است يا به همين طبقه محدود ميشود؟

اين به قول شما «طبقه» خودش بيشترين مشکل است. زيرا اگر از افراد و گروه هايي که چون اغلب در حاشيه ميمانند و فرصتي براي سخن گفتن نمييابند بگذريم- ولو آنکه ممکن است و به نظر هم همين ميآيد که شمار مهمي باشند – مابقي افراد جامعه روشنفکري ما دچار تصورات خودبزرگبينانهاي از خودشان هستند و چنان خودشان را جهاني ميدانند که مايه تعجب است. اين جماعت دائم در اخبار جهاني به دنبال موفقيت «ايرانيان» هستند. آيا ميشود نوعي عقب افتادگي از اين بدتر هم سراغ گرفت: اينکه در قرن بيست و يکم هنوز خلاقيت علمي و ادبي و هنري را چيزي در رده «موفقيت» در مُد و فوتبال و سينماي عاميانه بدانيم، و ثانيا، آن را تابع نژاد و خون و تبار ايراني بدانيم. و بعد انتظار داشته باشيم که به جايي در اين عرصه ها برسيم؟ در يک کلام وضعيت ما اسفبارتر از اينها است و تا زماني که نتوانيم يا نخواهم رودر رو و رُک و راست با خود بنشينيم و تکليفمان را با بسياري از رياکاريها و اشتباهات در عرصه فرهنگ و هنرمان روشن کنيم، اين وضعيت احتمال تداوم خواهد داشت. 



iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY