دختران خلف
بازديد : iconدسته: گزارش

صقحه ۲۴ و ۲۵، شماره مهر ۹۶ آزما

بررسی نقش پدر در شکل‌گیری علاقه دخترانشان به حوزه‌ی فرهنگ و هنر و ادبیات

فرزاد گمار: در فرهنگ‌ ما از واژه‌ی «خلف» یا «ناخلف» به عنوان صفتی برای پسران استفاده می‌شود. پسرانی که شباهت‌هایی به پدر برده‌اند و پایشان را جای پای پدر گذاشته‌اند، اما دختران بسیاری هم هستند که روش و منش و حتی شغل پدر را پی گرفته‌ان بی که، «دختران خلف» نامیده شوند. چرا که اصولاً در باورهای مردسالارانه‌ی ما فقط پسرها شایسته‌گی ارث بردن از پدر را دارند و به طور طبیعی می‌توانند ادامه‌ی پدر باشند و خلف. در این زمینه شاید باور عامیانه‌ی دیگری هم که می‌گوید دختر مال مردم است و متعلق به شوهر. به این مسئله دامن می زنند که دختران صلاحیتی برای خلف بودن و ادامه راه پدر ندارند. با این حال که در طول تاریخ بسیار دخترانی بوده اند که میراث‌دار صفات روحی و اخلاقی و منش و دانش پدر شده‌اند بی که ادعای خلف بودن داشته باشند، یا کسی با چنین عنوانی از آن‌ها یاد کند. آن‌چه در پی می‌آید، یادی است از چند دختر خلف در عرصه‌ی هنر و ادبیات. هرچند که شمار دختران خلف در روزگار ما بسیار است و نام بردن از این چند تن تنها اشارتی است به این‌که خلف بودن امری زنانه مردانه نیست و در این اشارت هم فقط به عرصه‌ی هنر و ادبیات نگاه کرده‌ایم. دخترانی مثل لیلی گلستان مترجم و گالری‌دار، گلی ترقی نویسنده، فرانه بهزادی مدیر مجله دانستنی‌ها، چهرزاد بهار دختر ملک الشعرای بهار و شمار دیگری از زنان فعال در حوزه‌ی فرهنگ و هنر و ادبیات از جمله دختران خلف روزگار ما هستند. البته شکی نیست که حضور این دخترکان دیروز در فضای کتاب و ادبیات و هنر و فرهنگ یقیناً بر شکل‌گیری علاقه نسبت به راه پدرانشان مؤثر است. اما چند و چون آن است که اهمیت دارد و برای دانستن این چند و چون  به سراغ  لیلی گلستان دختر ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز، چهرزاد بهار دختر ملک الشعرای بهار و فرانه بهزادی دختر علی بهزادی  مدیر مجله‌ی سپید و سیاه رفتیم. دخترانی که هر کدام توانسته‌اند در حوزه‌ی کاری خود نامی باشند.

لیلی گلستان: طی این مسیر طبیعی بود

این جمله‌ی (راه پدر را ادامه دادن) شاید خیلی مطلوب اتفاقی که افتاده، نباشد. من در یک محیط فرهنگی و هنری بزرگ شده‌ام. از صبح فقط حرف کتاب بود و موسیقی و هنرهای تجسمی. خیلی طبیعی است که کودکی در چنین محیطی بزرگ شود و به کتاب و موسیقی و سینما و نقاشی عشق بورزد. عجیب بود اگر این چنین نمی‌شد. در این‌جا فضای به وجود آمده توسط پدر و مادر باعث شد تا من در چنین محیطی ببالم و بزرگ شوم .صبح‌ها با صدای موسیقی موتسارت بیدار می شدیم و سر صبحانه حرف قصه ای بود که پدر دیشب نوشته بود.باید متون کهن فارسی را می‌خواندیم و مثل درس پس‌می‌دادیم. عصرها یا اخوان ثالث می‌آمد و درباره‌ی شعرهایش حرف می‌زدند و ما می‌شنیدیم و نصف حرف‌ها را هم شاید نمی‌فهمیدیم یا جلال آل احمد می‌آمد و درباره‌ی قصه حرف می زدند یا بهمن محصص بود که درباره‌ی نقاشی حرف می‌زدند  یا ویا ویا…..

یا تابستان‌ها پرده‌ی کوچکی در حیاط  می گذاشتند و مهر هفتم برگمن را می‌دیدیم یا بادکنک قرمز روبر لا موریس را تماشا می‌کردیم. شاید صد بار هرکدام از این فیلم‌ها را دیده بودم و هر حرکتش را از حفظ بودم. زبان سوئدی و زبان فرانسوی‌ام بی این‌که معنایش را بدانم عالی شده بود!!!. تمام دیالوگ‌های مهر هفتم را به زبان سوئدی از حفظ بودم!.

خب طبعا همه چیز باید طبیعی طی می‌شد و طی شد. کتابخوان شدم. کتابخانه‌ی بزرگی داشتم و به دوستانم کتاب قرض می‌دادم. تابستان‌ها با یکی دو پسر فامیل مجله درست می‌کردیم و برای خواندن آن به بزرگ‌ترها یا مهمانانشان قرض می‌دادیم که در ازای دو ریال مجله‌مان را بخوانند. اسم مجله مان “چه‌چه” بود.

به هر حال وسط فرهنگ و هنر بودم. اوایل انقلاب درسال شصت که اوج شلوغی‌ها بود، کتابفروشی باز کردم و بعد آن را درسال ۶۷  درست در بحبوحه‌ی جنگ تبدیل به گالری کردم، و زندگی را با درآمد حاصل از فروش کتاب و نقاشی با تمام بالا و پایین رفتن‌هایش که عین الاکلنگ بود گذراندم. تمام این‌ها حاصل فضایی بود که در آن بزرگ شده بودم. همین

چهرزاد بهار: وظیفه ام بود

من در یک خانواده و خانه‌ای با محیط فرهنگی بزرگ شده‌ام و از کودکی با فرهنگ و هنر و ادبیات سروکار داشتیم. وظیفه‌ی خودم می‌دانستم که در این حوزه هر کاری می‌توانم انجام دهم. به هر حال در خانواده‌ای که همه‌اش حرف از فرهنگ و ادب بود و علاوه بر پدر خواهر و برادرهایم  نیز در این راه بودند ناخوداگاه من هم به این سمت گرایش پیدا کردم. وقتی پدرم از دنیا رفت من چهارده ساله بودم. بعد از او تحصیلاتم را ادامه دادم و بعد از پایان تحصیلات عشق به حوزه‌ی فرهنگ و ادب مرا هم به این سمت کشاند. لیسانس ادبیات فرانسه گرفتم. زبان فرانسه را از دوره‌ی دبستان و در مدرسه‌ی فرانسوی‌ها دنبال کردم. این زبان را دوست داشتم. چون ادبیات غنی و جالبی دارد. بنابراین پدر و علایق او به ادبیات و فرهنگ و شعر بر روی من و دیگر برادران و خواهرانم تاثیر داشته و من فکر می‌کنم تاثیر ژن که می‌گویند همین است. در کودکی الکساندر دوما می‌خواندم. وقتی از کودکی از این کتاب‌ها بخوانی و در خانواده‌ای پر از کتاب و بحث‌های فرهنگی زندگی کنی طبیعی است عاشق این کار بشوی. به همین خاطر هم وقتی تمام آثار پدر مثل شعرها و نوشته‌هایش در اختیار من قرار گرفت، اولین کاری هم که کردم حفظ آن‌ها بود. بعدتر من آثار پدر را در اختیار سازمان اسناد قرار دادم و آن‌ها هم تمام آثار پدر را به صورت کتاب منتشر کردند. بعد هم نامه‌های بهار را در اختیار آن‌ها گذاشتم. الان هم موزه‌ای از آثار پدرم درست شده که حتی عصای پدر هم در آن‌جا نگهداری می شود.در چاپ آثار پدر اعتقادم بر این بود که همه‌ی آثارش چه خوب و چه بد باید چاپ شوند. به همین خاطر در اولین چاپ دیوان اشعار پدردر انتشارات توس یک مقدمه نوشتم ولی دیوان باز هم کمبودهایی داشت. اما در چاپ سوم  آثار باقی مانده را به کتاب افزودم و الان کمتر شعری از بهار وجود دارد که در این کتاب نیامده باشد. من آثار دیگر پدر را مثل شاهنامه و حاشیه نویسی‌های او که در زندان و تبعید نوشته بود را هم چاپ کرده‌ام. در کل هر کاری که می‌توانستم و از دست من بر می‌آمد برای انتشار آثار پدرم انجام دادم و فکر می‌کنم این وظیفه‌ی من بود که این راه را ادامه بدهم و آثار را چاپ کنم. البته عشق به این کار هم داشتم و رفتن من به این سمت هم نیاز خودم بود و هم این‌که وظیفه‌ی خودم می‌دانستم. اگراین کارها را دنبال نمی‌کردم خیلی از آثار پدر از بین می‌رفت، اما الان آثار در سازمان اسناد باقی مانده و خوب نگهداری می‌شوند .خوشبختانه با حفظ و چاپ آثار توانسته‌ام در حد توانم کاری انجام بدهم تا آثار برای آیندگان حفظ شود و با این کارها الان دیگر آثار بهار ناشناخته نیست.

 فرانه بهزادی؛ عاشق دانستنی‌ها بودم

من همیشه رابطه‌ام را با پدر این‌گونه توصیف می‌کنم: «پدر اول پدرم بود، بعد استادم شد بعد همکارم شد و در آخر هم با هم دوست شدیم». از ۵-۶‌سالگی همیشه پدرم را یا در حال مطالعه دیدم و یا نوشتن. پدرم دفترچه‌های کوچکی درست می‌کرد که حتی اگر پشت فرمان اتومبیل چیزی به ذهنش خطور می‌کرد، همان‌جا یادداشت ‌کند (که البته کارخطرناکی هم بود). من همیشه پدرم را با قلم و کاغذ به یاد می‌آورم. در این شرایط طبیعی بود که از او تقلید کنم.به همین خاطر از همان کودکی با کاغذهای دور و برم برای خودم مجله درست می‌کردم. ۵ ساله بودم که مادرم به مسافرت خارج رفت و پدر من را با خودش به مجله می‌برد. در آن‌جا برای اولین بار تحریریه را دیدم. همه‌ی آدم‌های آن‌جا یا در حال نوشتن بودند یا دوربین در دست داشتند. پدرم برای من یک میز کوچک درست کرده بود تا مثلا من را گول بزند و سرم گرم بشود. من هم در عالم کودکی مجله‌ی خودم را درست می‌کردم.همان زمان دلم می‌خواست از من مطلب یا نقاشی‌ای در مجله‌ی پدر چاپ بشود.

 عاشق پدرم بودم. او را بسیار دوست داشتم و دلم می‌خواست قسمتی از چیزی که او دوست داشت بشوم. پدر هم علاقه‌ی خاصی به من داشت. هنگام کارهم همیشه به من می‌گفت تو مجله‌ی خودت را دربیاور و این‌گونه من تشویق می‌شدم انرژی‌ام را در این راه صرف کنم. گاهی در زمان‌هایی که مدیران چند نشریه به خانه ما می‌آمدند، مادرم تاکید می‌کرد که ما بچه‌ها به جمع آن‌ها نرویم، اما من از بالای پله‌ها نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم حرف‌های آن‌ها را بشنوم. حرف‌هایشان در همان کودکی برایم جالب بود و اشتیاق داشتم که بفهمم چه می‌گویند. من عاشق شعر خوانی پدرم بودم که حافظ و مولانا می‌خواند. به ادبیات علاقه پیدا کرده بودم چون پدر خودش برایمان کتاب می‌خرید و خیلی به کتابخوانی تشویقمان می‌کرد.به خاطر همین علاقه، رشته‌ی ادبیات را انتخاب کردم. سال ۵۲ دیپلم گرفتم. چون عاشق روزنامه نگاری بودم می خواستم روزنامه‌نگاری بخوانم، ولی چون پدرم استاد دانشکده روزنامه‌نگاری بود، فکر کردم که اگر به آن‌جا بروم همه می‌گویند من را پدرم به آن‌جا برده است و من این را توهین به خودم می‌دانستم.به همین خاطر پدرم پیشنهاد کرد کنکور بدهم. بعد از کنکور در دانشگاه ملی آن زمان در رشته‌ی ادبیات قبول شدم. استادان بزرگی مثل عبدالحسین زرین کوب در آن‌جا بودند و آن‌ها باعث شدند عاشق ادبیات شوم. بعد از مدتی دیدم نمی‌توانم از ادبیات دل بکنم.

ضمن این‌که عاشق روزنامه‌نگاری هم بودم. به پدرم گفتم من می‌خواهم هم روزنامه‌نگاری بخوانم هم ادبیات. اما پدر به من گفت: «اگر استعداد روزنامه‌نگاری داشته باشی بدون این‌که درسش را بخوانی می‌توانی روزنامه‌نگار بشوی و اگر استعداد نداشته باشی با تحصیل در این رشته هم نمی‌توانی. تو عاشق ادبیاتی برو ادبیات بخوان»

به توصیه‌ی پدر گوش کردم و ادبیات خواندم. بعد هم به انگلستان رفتم تا به دانشگاه برکلی بروم و ادبیات تطبیقی بخوانم که با انقلاب همزمان شد. آن زمان و در دوره‌ی شاه حداقل سن، برای گرفتن مجوز مجله ۳۰ سال بود.

 اما وقتی انقلاب شد شرط سن برای گرفتن مجوز مجله برداشته شد. پدر هم به من گفت هم می‌توانی به برکلی بروی ادبیات بخوانی و هم می‌توانی به ایران بیایی و مجله‌ای که دوست داشتی منتشر کنی. من هم از یک طرف عاشق برکلی بودم و از یک طرف عاشق انتشار مجله.به هر حال تصمیم گرفتم برگردم و در ایران مجله منتشر کنم.در سن ۲۴ سالگی به ایران آمدم، مجوز نشریه‌ی «دانستنی‌ها» را گرفتم و تا سال ۸۸ هم که مجبور شدم از مجله بروم این مجله را منتشر کردم. سی سال این مجله را منتشر کردم مجله‌ی دانستنی‌ها تمام عشق و زندگی من شد و من در تمام این سال‌ها عاشقانه این مجله را منتشر ‌کردم.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY