دلبسته یا کتبسته، مسئله این است
بازديد : iconدسته: گفت و گو

مصاحبه شونده: صدیقی، فریدون؛ مصاحبه کننده: آزما؛

اسفند ۹۷ و فروردین ۹۸ – شماره ۱۳۶ (۲ صفحه _ از ۲۴ تا ۲۵)

دلبسته یا کتبسته، مسئله این است

آقاي صديقي ميخواهم بپرسم چهطور شد که شما به روزنامهنگاري علاقهمند شديد و آمديد به عرصهي مطبوعات.

خب بپرس!

خب پرسيدم!

آهان من فکر کردم بعدا مي‌خواهيد بپرسيد!

نه همين الان پرسيدم. صدا هم ضبط شده ميخواهيد بذارم گوش کنيد!

ضبط شدا بدون اجازه‌ي من اين برخلاف اخلاق حرفه‌اي مطبوعاته شما داريد شانتاژ مي‌کنيد!

من صداي خودم را گفتم. صداي شما را که نگفتم. شما دو کلمه که بيشتر نگفتيد!

حتي يک کلمه، بعضي از شما خبرنگارا يک کلمه را چهل کلمه مي‌کنيد که آبروي طرف را ببريد!

جناب صديقي من چنين قصدي ندارم. حالا هم اگر مايل نيستيد مصاحبه نکنيم!

نه خير. مصاحبه مي‌کنيم ولي وقتي من مي‌گويم يک کلاغ، شما چهل کلاغش نکنيد!

نه! ما در کارمان صداقت داريم. اخلاق حرفهاي را بلديم!

حالا سؤال شما چي بود؟

شما چگونه وارد عرصهي مطبوعات شديد؟

من وارد عرصه‌ي مطبوعات نشدم. اين مطبوعات بود که وارد عرصه‌ي من شد و زندگي‌ام را به هم ريخت.

نه منظورم اين است که چهطور شد روزنامهنگار شديد؟

ببينيد اين‌جا صحبت يک پديده است. نه يک روزنامه‌نگار معمولي.

بسيار خوب، چهطور شد که شما يک روزنامهنگار «پديده» شديد.

اين درست شد. روزنامه‌نگاري يک دانش است و بايد آن را آموخت. من خودم يکي از مدرسين دانش روزنامه‌نگاري هستم و سال‌هاست دارم…

جناب صديقي منظورم اين بود که خودتان چهطور روزنامهنگار شديد.

خوب بلعه، من اين دانش را داشتم! يعني از اول داشتم.

دانش روزنامهنگاري را کجا آموخته بوديد؟

من نياموخته بودم و يک مقدار به صورت ژني بلد بودم و بعد که روزنامه‌نگار شدم دانش آن را هم آموختم.

يعني بدون اينکه دانش روزنامهنگاري را آموخته باشيد. روزنامهنگار شديد.

بله، يعني درواقع يک جور علم لدني بود که من داشتم.

بسيار عالي. اين علم لدني چگونه بروز کرد و شما متوجه اين لدنيت! در وجودتان شديد.

من متوجه نشدم. آن‌ها متوجه شدند.

منظورتان از آنها کيست؟

مي‌دانيد در سال‌هاي دور که من بچه بودم مملکت به صورت سانتراليستي! اداره مي‌شد يعني همه چيز در مرکز بود و در مرکز تصميم مي‌گرفتند که کي بايد چه کاره باشد.

يعني در مرکز تصميم گرفتند که شما روزنامهنگار بشويد!

کاملا درسته، فکر نمي‌کردم شما اين‌قدر باهوش باشيد!

خب چهطور شد که در مرکز تصميم گرفتند شما روزنامهنگار باشيد.

راستش من اهل سنندج هستم و داشتم در زادگاهم زندگي خودم را مي‌کردم شعر مي‌گفتم و قصه مي‌نوشتم بعد به سرم زد که يک گزارش بنويسم و بدهم به نمايندگي کيهان در سنندج همين کار را هم کردم و گزارش من در کيهان مرکز چاپ شد و خيلي سر و صدا کرد و آن‌ها چون از سروصداي زيادي آن‌ هم در کرمانشاه خوششان نمي‌آمد. گفتند که من بيايم مرکز اين‌جا سر و صدا کنم.

يعني به شما گفتند بلند شو بيا مرکز؟

نخير! مأمور فرستادند دنبالم. يک روز من نشسته بودم ديديم يک مأمور آمد!

مأمور پليس؟

نه بابا. يک دختر خانمي را با لباس مبدل فرستاده بودند کرمانشاه به اسم گزارشگر و به او مأموريت داده بودند که عاشق من بشود و مرا کت بسته ببرد مرکز!

و ايشان عاشق شما شد و شما را آورد به مرکز؟

نه خير! قضيه جور ديگري شد. من از بچگي عادت نداشتم سرم را شانه کنم. آن روزي هم که آن خانم يعني همان مأمور خفيه آمد، من سرم را شانه نکرده بودم و موهايم به هم ريخته بود و آن خانم انگار يه جورايي حالش بد شد و عاشق من نشد اما عوضش من عاشقش شدم و شروع کردم به…

گزارش نوشتن يا بستن چمدونتون؟

نه بابا جان! تو يا خبرنگار نيستي يا اگرم هستي ورژن جديدي. حاليت نيست من شروع کردم به موس موس کردن و دلبري و شعرهاي عاشقانه سرودن.

با همان سر شانه نکرده؟

سر کدامه پدر جان؟! دست و پامم گرم کرده بودم. بعدشم مگر فرهاد کوهکن که همولايتي ماست و عاشق شيرين شد سرش را شانه مي‌کرد؟ او با کندن کوه عاشقي مي‌کرد.

بگذريم بالاخره آمديد مرکز؟

نه خير پس! گذاشتم يکي ديگر بيايد مرکز من کُردم. مي‌فهمي!

بله کاملا فهميدم شما عصباني نشويد! حالا بفرماييد بعد چي شد.

خب معلوم است، هي شعر گفتم. هي دلبري کردم، هي آمدم و رفتم تا بالاخره با آن خانم ازدواج کردم!

آقاي صديقي، قضيهي روزنامهنگاري چي شد؟ من چه کار به ازدواجتان دارم؟ انشاالله به پاي هم پير بشيد!

اين را قبلا پدر و مادرامونم گفتند. شما حرف تازه بلد نيستي بزني؟ به هر حال من دارم پير ميشم اما ايشان هنوز جوان مانده!

آقاي صديقي اين مسايل موضوع مصاحبه من نيست. من ميخواهم بدانم شما چهطور روزنامه نگار شديد؟

من چه مي‌دانم آقا! برو از مسئول آن موقع کيهان بپرس. آن‌ها يک پديده را کشف کردند که  داستان‌هاي خوبي مي‌نوشت مخصوصا داستان‌هاي عاشقانه و گفتند بيا روزنامه من هم با مأموري که فرستاده بودند راه افتادم آمدم تهران. کت بسته! و رفتم روزنامه و ديگر نيامدم بيرون.

منظورتان از کت بسته همان دل بسته است؟

پاشو آقا! پاشو، شما حق نداري تو زندگي خصوصي مردم دخالت کنيد! عجب مملکتيه. همه مي‌خواهند سرشان را بکنند توي زندگي همديگر، پاشو آقا! اصلا به شما چه که من چه‌جوري روزنامه‌نويس شدم. خب شدم، که شدم به تو چه مربوطه!


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY