رخت سیاه بر کدام سوگ؟
بازديد : iconدسته: دسته‌بندی نشده

رخت سیاه بر کدام سوگ؟

لاکردار اگه بدونی چه قدر دوستت دارم…

ندا عابد، شماره ۱۷۸

زيباترين و به يادگارماندني‌ترين ديالوگ فيلم يگانه‌ي هامون مهرجويي، که تقريبا همه‌ي کساني که اين فيلم را ديده‌اند در لحظه‌اي که مرحوم خسرو شکيبايي با آن نگاه عاشق تفنگ به دست، روي پشت بام خانه‌ي روبرو به سمت بيتا فرهي نشانه رفته بود با شنيدن اين جمله دلشان لرزيده و همزمان به بازي تأثيرگذار شکيبايي آفرين گفته‌اند.

مدیر‌مسئول
 
زيباترين و به يادگارماندني‌ترين ديالوگ فيلم يگانه‌ي هامون مهرجويي، که تقريبا همه‌ي کساني که اين فيلم را ديده‌اند در لحظه‌اي که مرحوم خسرو شکيبايي با آن نگاه عاشق تفنگ به دست، روي پشت بام خانه‌ي روبرو به سمت بيتا فرهي نشانه رفته بود با شنيدن اين جمله دلشان لرزيده و همزمان به بازي تأثيرگذار شکيبايي آفرين گفته‌اند. اما حکايت اين يک جمله و جاي گرفتنش در دل فيلم  هامون همين اواخر در قالب ويديويي که پس از مرگ دلخراش مهرجويي و همسرش در ميان ده‌ها ويديوي ديگر در مورد آن‌ها و فيلم‌هاي مهرجويي انتشار يافت، از زبان مرحوم شکيبايي بيان شد. گويا قرار بوده اين ديالوگ به پيشنهاد شکيبايي زماني گفته شود که صحنه‌ي نشانه رفتن از روي پشت بام ضبط مي‌شود اما نه کارگردان و نه بازيگر يادشان نمي‌ماند که اين ديالوگ بايد گفته شود. و وقتي کار تمام مي‌شود شکيبايي يکباره يادش مي‌افتد که ديالوگ را نگفته و به مهرجويي مي‌گويد: داريوش ديدي ديالوگ را نگفتم، مهرجويي مي‌پرسد کدام ديالوگ؟ شکيبايي مي‌گويد: لاکردار اگه بدوني چه قدر دوستت دارم، مهرجويي خطاب به منشي صحنه فرياد مي‌زند خسرو ديالوگ را نگفت. او هم مي‌پرسد کدام ديالوگ؟ لاکردار اگه بدوني چه قدر دوستت دارم، منشي صحنه خطاب به فيلمبردار مي‌گويد: آقاي شکيبايي ديالوگ را نگفته، کدام ديالوگ؟ لاکردار اگه بدوني چه قدر دوستت دارم و براي چند ثانيه اين جمله‌ي عاشقانه فضاي لوکيشن را پر مي‌کند و بالاخره به پيشنهاد مرحوم شکيبايي قرار مي‌شود موقع صداگذاري اين ديالوگ روي تصوير گذاشته شود و همين‌طور هم مي‌شود.
 ذکر اين خاطره از زبان مرحوم شکيبايي و طنين صداي عشق در لوکيشن فيلم هامون نمونه‌ايست تمثيلي از نقش هنر و فرهنگ در ايجاد عشق و دوستي و ارتقاء شعور جامعه. فرهنگ و هنر در هر قالبي چه سينما، چه شعر، چه رمان، تئاتر يا موسيقي همواره پيام‌آور و منعکس‌کننده‌ي عشق است و آگاهي که در نهايت به رشد جامعه منجر مي‌شود. شايد به بهانه‌ي اين چند جمله نگاهي اجمالي به شرايط امروز فرهنگ و هنر کشور بد نباشد. از کاغذ گران و سانسور که گريبان نشر و مطبوعات را گرفته و هر روز شرايط را ساخت‌تر و قيمت اين محصولات را به ناچار گران‌تر مي‌کند، تا تئاترهايي که تعدادشان در روي صحنه در يک فصل به تعداد انگشتان دست نمي‌رسد، و هنرمند گرفتار غم ناني که اگر ممنوع‌الکار نشده باشد در اين شرايط و تنگناي اقتصادي زماني براي چند ماه تمرين برايش باقي نمي‌گذارد.
البته در اين ميان سرنوشت سينما اسفناک‌تر از  همه است. چرا که سينما صنعت گراني است، توليد يک فيلم معمولي سينمايي امروز بيش از چند ميليارد هزينه دربردارد که تقريبا از عهده‌ي تهيه کننده‌ي خصوصي خارج است، سرمايه‌اي که با وضع اقتصادي جامعه در اين روزها اميدي به بازگشت آن نيست، تعداد زيادي از بازيگران و کارگردانان و عوامل سينما به دلايل متعدد به شکل ممنوعيت از کار يا کناره گيري خودخواسته در کنار گود سينماي امروز نشسته‌اند و افول هنري را بيش از چند دهه انرژي و خلاقيت و هزينه صرف ساختن آن شد را شاهدند، در اين ميان سايه‌ي مميزي بر سر فيلمنامه‌ها و فيلم‌ها سنگين‌تر از گذشته خودنمايي مي‌کند. نتيجه اين که بيش از پنج ماه است چند کار سبک دم دستي بر پرده‌ي سينماهاي کشور جا خوش کرده و پايين هم نمي‌آيد و از کانال‌هاي ماهواره‌اي تا شبکه‌هاي داخلي تبليغ فيلمي را شاهديم که کم کم خودش در حال تبديل شدن به يک «فسيل» از سينماي درخشان ايران است. سينمايي که از جسم و جان قبراق و سر حالش ديگر هيچ نشاني نمانده. واقعا اگر کمي گوش تيز کنيم در ميان هياهوي جنگ غزه، جنگ اوکراين، گراني گوشت و نان و هزار مصيبت ديگر صداي مرگ آرام و بي‌صداي سينماي ايران را مي‌توان شنيد. صدايي بي‌صدا، اما رسا و غم‌انگيز. صداي مرگ سعيد از کرخه تا راين… مرگ چريکه تارا، مرگ قيصر، مرگ پري و شازده احتجاب، اميروي سازدهني و … که همگي به «خط پايان» جاده‌ي سينما رسيده‌اند! اين سرنوشت سينمايي است که کم‌تر از دو دهه‌ي پيش در ايام جشنواره‌ي فجر صف‌هاي طولاني براي ديدن فيلم‌هاي با ارزشش تشکيل مي‌شد و تماشاچيان روي زمين مي‌نشستند که موفق شوند فيلم مورد علاقه‌شان را قبل از اکران عمومي ببينند. و امروز هيچ نشاني از آن نمانده و جاي فيلم‌هايي چون خانه‌ي دوست کجاست، درباره‌ي الي، هامون و اجاره نشين‌ها و … را فسيل و هتل گرفته‌اند. اما همه‌ي ماجرا اين نيست بلکه مصيبت آن‌جاست که بيش از اين چند کمدي لوس کم محتوا چيز ديگري براي اکران وجود ندارد. وگرنه اکران اين فيلم‌ها اين‌قدر طولاني نمي‌شد. مي‌گويند بعد از کرونا سينما رونقش را از دست داد و تقصير را بر گردن کرونا مي‌اندازند. درحالي‌که کرونا ميهمان ناخوانده‌ي همه‌ي جهان بود. اما مدت‌هاست که پس از پايان آن دوران تلخ جهان با کمي تغيير، راه خود را همچون گذشته در بيشتر عرصه‌ها ادامه داده و مي‌دهد. و مي‌بينيم که همچنان در اروپا صف‌هاي طولاني براي ديدن فلان تئاتر تشکيل مي‌شود، و براي خريد کتاب پرنس هري صف طولاني به وجود مي‌آيد، صحنه‌اي که در مورد کتاب هري پاتر، کتاب‌هاي موراکامي و بسياري موارد ديگر در دوران قبل از کرونا هم سابقه داشت. اما در کشور ما انگار کرونا همراه بود با يک طوفان سهمگين شن، طوفاني که همه‌ي فعاليت‌هاي فرهنگي و هنري را در اين ملک زير قشري از خاک مدفون کرد، هرچند که برخي از اين فعاليت‌ها زيرزميني شد و برخي به خارج از کشور منتقل و باز هم سهم ايران زمين در اين ميان مثل هزارها مورد ديگر تنها حسرت است. درست است که ما هيچ وقت تجربه‌ي ديدن صحنه‌ي زيباي صف در برابر يک کتابفروشي را در ايران نداشته ايم، اما تيراز صد تايي کتاب مصيبتي است که اثرات منفي آن در جامعه غيرقابل جبران است.
براي محصولات هنري ديگر مثل سينما و تئاتر هم که عمومي‌تر بودند. روزگاري در کشور ما هم مردم صف مي‌کشيدند، چراغ سينماها و تئاترها روشن بود بحث و نقد در مورد آثار هنري جريان داشت و خلاصه مجلسي در حد بضاعت همين هنر زير سايه‌ي مميزي بر پا بود و کوچه‌ي فرهنگ و هنر چراغاني بود. اما امروز نمي‌دانيم به عزاي سينما گريه کنيم، براي تئاتر سياه بپوشيم يا عکس يادبود کتاب‌ها و مجله‌هاي مورد علاقه‌مان را به ديوار دلمان بکوبيم يا از آن بدتر براي جامعه‌اي کسل و بي‌انگيزه و عاري از توليدات درخور فرهنگي و هنري مؤثر و نسلي که اين محصولات فرهنگي را در اختيار ندارد و قرار است با  موسيقي سبک و کتاب‌هايي مثل پنير و قورباغه و … را قورت بده و فيلم‌هاي فسيل و هتل و … بزرگ شود اشک بريزيم.    
 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY