سایه بازی نمرده است
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

  کم و بيش مي‌دانستم چِها شدکه در سال‌هاي دبيرستان خواسته و نخواسته به نمايش، و نمايشِ ايراني، کشيده شدم ولي تا همين چند روزه نمي‌دانستم سرِ سرچشمه کُجاست و اصلِ دل‌بستن. داشتم درباره‌ي يکي از گونه‌هاي نمايشِ عروسکي ايراني مي‌نوشتم که نه نخي است و نه دستي يا دستکشي؛ ميله‌يي است و مي‌شَود گُفت جعبه‌يي و دُوره ‌گرد؛ و يِکهو از پسِ واژه‌هاي گيج و زمانِ گُم، خيال مي‌کُنَم سرچشمه را ديدم.

تابستاني ميانِ دبستان و دبيرستان، سالِ بيست و نُه يا سي [خُورشيدي البتّه، با چنان آفتابِ گرم] در کوي آن روزها نيمه‌کاره‌ي کارمندانِ دولتِ باغشاه، هنوز خُل و خاکي و با ساختمان‌هاي بعضي هنوز نيمْ‌ساخته، ما چند پسر بچّه، نشسته وِل روي پلّهْ‌سنگيِ جلوْدرِ خانه‌يي، چه مي‌دانم بي‌سرگرمي از چه حرف مي‌زديم. دُوره‌گردي آمد، واقعاً از گردِ راه، لباسَش نيمه محّلي؛ جعبه‌يي حمايل داشت و جوالَک يا کيسه‌يي در دستي. نگاهَش سرگشته بر در و پنجره‌ها؛ به ديوار پُشت داد و سايه نشست؛ و پيدا بود که از ما چند پسر بچّه‌ي هيچ کاره ناني درنمي‌آمد و شايد هم -چرا! ما به جعبه کشيده شديم که چيزي بيش از آن بود که اوّل ديديم.

بر بامِ جعبه‌ي نيلي‌رنگِ رنگ رفته‌اش روبِروي هم دُو عروسک بود- رنگين-  زَني و مَردي ايلياتي، هر يک نشسته بر اسبي و خيره به هم. جعبه‌يي نه چندان بزرگ و عروسک‌هايي نه بيش از يک وجب. يکي از ما تِتِه پِتِه چيزي پرسيد؛ و گمانم او همين را منتظر بود. ديواره‌ي لولاييِ يک بَرِ جعبه را خواباند و توي جعبه را ديديم – رازي نبود؛ تنها سه ميله از کف تا سقف؛ يکي ايستان و استوار با تَک قرقره‌يي به کمر، و دُو تا به چرخش آماده و روبروي هم، هر يک با دُو قرقره‌ي زير وبالا، که اگر دستشان مي‌زد دُورِ خُود مي‌گشتند. جعبه‌ي عجايب ساده‌تر از هر آن چيزي بود که بتوان نوشت. در دُو نقطه‌ي کانونيِ کفِ آن، دُو ماسوره قدِّ انگشتي استوار بود براي مهارِ تَهِ ميله‌هاي گَردان؛ وهمين دُو ميله بود که از سقف يک مُژه بالا زده بود و بر آن‌ها زن و مردِ ايلياتي، هر يکي سوار بر اسبي، در چشمِ هم نگاه مي‌کردند. حلقهْ‌کِش‌هاي دَر هَم تابيده‌يي – ضربْدري – از قرقره‌ي بالاييِ يک گَردان به بالاييِ گَردانِ ديگر تنگ اُفتاده بود و با يک پيچ مي‌رفت و برمي‌گشت چنان که کمترين گردشِ يکي، ديگري را هم مي‌گردانْد. از قرقره‌ي پايينيِ يکي از ميله‌هاي گَردان، کِشِ پهنِ محکمي مي‌آمد گِردِ تَکْ قرقره‌ي ميله‌ي ايستان مي‌گشت، و دنباله‌اش بسته بود به نخِ پَرکِ تابيده و موم کشيده‌يي که از سوراخِ کوچکي در ديواره‌ي ثابتِ جعبه بيرون مي‌آمد و حلقه مي‌شد به حلقه‌ي چرميِ نرم‌شد‌يي. حلقه را که مي کشيد و وِل مي‌کرد، روي اصلِ کِشاينديِ کِش، ميله‌هاي گَردان درجا- تُند يا کُند – گاه نيم‌چرخ و گاه تمام‌چرخي مي‌زدند و آن بالا عروسک‌ها سوار بر اسب‌هاي خُود دُو بَندِ انگشتي بالا مي‌جهيدند و اسب و سوار با گشت و واگشتي گِردِ خُود به جنبش درمي‌آمدند، و تا نگه مي‌داشت مي‌ماندَند و دَر هَم يا قهر از هم نگاه مي‌کردند. گُفت اين زن و مرد به هم عاشق‌اند. دعواي دُو ايل ميانِ‌شان جُدايي افتاده. يک سوارْ اين، يک سوارْ آن، به هم رسيده‌اند. مُرشد موّکل است غريبي بخوانَد و از بي‌وفاييِ روزگار بگويد. لحني ناشنيده بود؛ نه شبيهِ زبانِ لاتيِ کوچه، يا زبان تعارفيِ کوي کارمندان، يا زبانِ ادبيِ خانه‌مان، و نه شبيهِ صدايي که روز و شب از جعبه‌ي سخنگو درمي‌آمد، يا از تهديد معّلمِ فقه وقتي هر چه بلد بودم مي‌گُفت کم است! دَفّ از جوال درآمد، و لنگه گيوه بيرون کرد، و حلقه در شستِ پا انداخت؛ و به پيش و پس بُردنِ پنجه‌ي پا به نواي دَفّ، نخِ تابيده پيش و پس کشيد و عروسک‌ها سواره گِرد خُود به جنبش درآمدند و شور در ايشان اُفتاد؛ و ناگهان آن فريادْخوانيِ غريبانه برخاست گوياي شکايتي، و همه‌ي بيابان را با خُودَش آورد؛ و همه‌ي آن فاصله در عاشقان؛ و زمان يِکباره جابه‌جا شد و کوي کارمندان در زير و بَم آن گلايه‌ي نشنيده سر به سايه فرو بُرد؛ در نواي آن سوزِ جگر بر آرزوهاي تباه شده و اُمّيدهاي در هوا، که آن روز و آن ساعت ما هنوز چندان  چيزي از آن نمي‌دانستيم. گَمانَم سرهايي از پنجره‌ها درآمد و درهايي باز شد. شايد ناني هم آوردَند. يادَم نيست. من افسونِ آن دُو عروسکِ بي‌جان بودم که بر اسب‌هاي بي‌تابِ خُود ناگهان جان گرفتند، و در نظرم ديگر نه عروسک بودند و نه يک وجب؛ و نه مالِ اين يا آن ايل،و نه مالِ امروز يا ديروز؛و آنچه مي‌خوانْد يا مي‌خواندَند فريادي بود بر هر فاصله‌يي! حالا که فکر مي‌کُنَم – هم سازنده‌ي جعبه و عروسک‌ها بود، هم دِلبسته‌ و بارکشِ آن‌ها؛ هم جُنباننده بود، هم دَفّ‌نواز، و هم خواننده و قصّه‌خوان، و هم زبانِ خُود و هر کُدام از دُو عاشق بود. امّا واژه‌هاي آن گُفتاواز- آيا از کُجا به او رسيده بود؟ دَفّ به کيسه برگشت و جعبه حمايل شد و کوي کارمندان از سايه درآمد و مَردِ دُوره‌گرد رفت تا زمان باز آيد، و ما به بازيِ نداريِ خُود برگشتيم؛ و اين روزها که چيزَکي درباره‌ي عروسکْ‌گَرداني و عروسک‌هاي ميلهْ ماسوره‌يي مي‌نوشتم يِکهو ديدم که اين‌همه سال است مي‌رَوَم تا به او برسم!

   يازده يا دوازده سال بعد، اوّلين نمايشنامه‌هاي چاپ شده‌ي من در سالِ چهل و يک،سه نمايشنامه‌ي عروسکي است: عروسک‌ها، غروب در دياري غريب، قصّه‌ي ماهِ پنهان. من ندانسته به درونِ جعبه رفته بودَم و آن‌چه کم داشتم آن آواي گُم شده بود. در اين فاصله ذهنم پِيِ نمايشِ ايران رفته بود و پيش از همه خيمه‌شب‌بازيِ تهران را در باغِ اناري ديده بودَم. تکّه تکّه و بي‌سامان و بي‌حوصله بود؛ پُر از جرّقه‌هاي هوشِ مهار شده از ترسِ سِگرمه‌هاي دَرهَم و وصله‌ي ناجور، پُر از لَچَرگويي و وقت‌کُشي و گاه بامزِّگي‌هاي لحظه‌يي؛ کُلّي شخصيّت بي‌ربط به هم يکايک فقط دَمي پديدار و معّرفي و سپس ناپديد مي‌شدند و آن ميان عروس و پهلوان و ديو و سياه، که اين يکي باخُود و بي‌خُود مزّه مي‌پرانْد و هِي مي‌رفت و هِي برمي‌گشت. گُنجايشي براستي معّطل مانده، و از طرفِ اهلِ فرهنگ قرن‌ها رانده و روي‌گَردانده شده؛ که تحتِ توجّهاتِ عاليه‌ي همه‌ي ما آماده‌ي هيچ بازسازي و گُسترشي نبود.

بيست و سه سال پس از آن بعدازظهر که نمايش تا يک‌قدميِ خانه‌ي ما آمد، سرِ فيلمبرداريِ غريبه و مِه، من ماننده‌ي آن جعبه را در خليف آبادِ اسالم ديدم، به همان قدّ و رنگ ولي فرسوده و بي‌قرقره و ماسوره که گَرداننده‌اش آن را تَرک گُفته بود؛ ولي هفده سال بعد عروسک‌هاي ميله‌ييِ آن را در دست‌هاي ماهرخ معارفي، عروسِ فيلمِ مسافران مي‌توان ديد.

حالا که فکر مي‌کُنَم من اين جعبه را در نمايشنامه‌ي نُدبه هم آورده‌ام – ارديبهشت پنجاه و شش – و شايد در نُدبه که ديگر حتّي خوابِ اجرايَش را هم نمي‌بينم، عروسکْ‌گَردان با همان کلماتي حرف مي‌زَنَد که آن روزِ دور از آن صداي غريبه شنيدم. در شادي‌خانه‌ي نُدبه مشروطه‌خواهِ جوانِ پُرشوري به وِي مي‌گويد زمانه عوض شده و در اين نُوبانگِ بيداري موضوعي جُز غريبي و عشق لازم است؛ و جعبهْ‌گَردانِ دُوره‌گَردِ دِلداده‌، نمايش و عروسک‌هاي تازه‌يي مي‌سازد که مي‌توانست در انقلابِ مشروطه به کار آمده باشد؛ و هنوز پا در اين ميدانِ نُو نگذاشته سينماتوگراف را مي‌بيند که براي نابودي‌اش در راه است. مگر نه اين‌که در باغِ اناري فيلمْفارسي هم نشان مي‌دادند که چراغِ خيمه‌شب‌بازي را خاموش کرده بود؟

به پيش از نُدبه برگردم؛ به سه نمايشنامه‌ي عروسکي، که از آن‌همه شور و رنگ و خُروشِ آن جُز چند عکسِ سياه و سفيد باقي نمانده است. در غروب در دياري غريب و قصّه‌ي ِماهِ پنهان که با شيوه‌ي عروسکِ نخي، و با بازيگرانِ گروهِ هنرِ ملّي به کارگردانيِ عباس جوانمرد در اسفندِ چهل و سه نخست در آبادان بر صحنه رفت، بازيگران به جاي عروسک‌ها با بَزَکي خيره کُننده، چهره‌هايي رنگين، آويخته از نخ‌هايي، با حرکاتِ مُقطّع، لغزان و روان، با پخشِ گُفتگوهاي پيش‌ضبط شده لب مي‌زدند؛ و اين با مضمونِ نمايش مي‌خوانْد که مي‌گُفت حرکتِ‌مان مي‌دهند و جاي‌مان حرف مي‌زنند. در اين تجربه‌ي دليرانه و دشوار، و خلافِ جهتِ واقع‌نماييِ رايج، بعضي بازيگران به جاي عروسک بهترين بازيِ زندگيشان را کردند؛ چنان‌که تَهْ‌مانده‌ي رفتارِ عروسکي در برخي از آنان کم و بيش تا هميشه باقي مانْد.  آن روزها در اعتراض و يا سکوتي مسئول و متعهّد نسبت به متنِ من، کسي حرفي از اين رُخداد و بَرآزماييِ ديداري يا نمايشي نزد؛ شايد هم چون تماشاگران شگفت‌زده يا گيج تماشايي شدند که با نمايشِ عادت شده نمي‌خوانْد و براي آن سنجه‌يي نبود. در عروسک‌ها که من به شيوه‌ي عروسکْ‌گَردانيِ دستي يا دستکشي در اسفندِ سالِ چهل و پنج ناچار از ضبطِ تلويزيونيِ آن شدم، پايينِ صحنه بسته بود که پاها به چشم نيايد و دُرُست مثلِ خُودِ اين نمايش‌ها، تماشاگران عروسک‌ها را از کمر به بالا ببينند؛ گويي پيکرک‌هايي با بَزَک رنگارنگ و دست‌هاي برخي نيم‌گُشاده، برخي بسته يا دست به سينه، با   تکان‌هاي تُند و ناگهانيِ عروسک‌وارِشان از پايين بالا آورده شوند. عروسک‌هاي دستکشي به خاطرِ مهارِ از پايين کم و بيش وِل تر و لَخت تر از عروسک‌هاي نخي و بي‌آن کشيدگي‌اند؛ و از همين، من باز‌ي‌ها را سبُک‌تر گرفتم با کمي فنرّيت و لَغوه‌ي ناگهاني در جُنبش‌ها.نخواستم تجربه‌هاي قبلي را بازآزمايي کُنَم گرچه شُدني نبود که آزمايشِ قبلي را به ياد نياوَرَد وقتي عروسک‌ها اصلاً در انديشه و زبان و ساختمانِ تجربي‌اش سرآغاز و پاره‌ي نخستين همان‌ها بود. بَزَکِ چهرک‌وار – که نصرت کريمي طراحّي‌اش کرد -در کارِ جوانمرد عالي بود. من از آن پرهيختم و بي‌حرکتيِ چهره را از خُودِ بازيگران خواستم. اجراي عروسک‌ها به شيوه‌ي لب زدن با پخش گُفتگوي ضبط شده نبود؛ و در هر يک از دُو تجربه بازيگراني واقعاً درخشيدند. خُودم را فريب داده بودم که قلعه‌ي مرگ را در ساده‌ترين شکلِ سايه‌بازي در ميانه‌هاي کار پديدار مي‌کُنيم. طرحِ قلعه‌يي گُنگ و رازآلود مي‌خواستم بُريده از پوسته‌يي شفّاف يا حتّي مقوّا، دُو وجب در دُو وجب، که از آن سايه‌واري خاکستري و سياه مي‌آيد؛ امّا نقّاشيِ عظيمي از قلعه‌يي نُوساز و زنده و درخشان، و سراپا رنگ و نگار، به سبک قاجاري و مناسبِ حراجي و نمايشگاه، و بسيار خُودنماتر از عروسک‌هاي بازيگر، در پسْ‌زمينه بسته بودند که حتّي کاستنِ نورِ روي آن هم نيازمندِ تصويب بود. صد البتّه مشکلِ هَمقديِ مُرشد و عروسک‌هايش که روي صحنه چاره‌يي نداشت، با فوت و فنّ‌هاي ضبط قابلِ حلّ بود؛ ولي فنّ‌سالارانِ ضبط نه اصلاً اين مشکل را دريافتند نه در خيالِ حلِّ مشکل بودند؛ و خُوشبختانه پاره پاره‌هاي تدوين نشده‌يي از اين ضبط را که يکي دُوبار بي‌خبر نشان دادند هرگز نديدم.

بَرگردم به نُه سال بعد، سالي پيش از نُدبه. دوستم منوچهر نيِستانيِ شاعر که گاهي در کافه فيروز هَمديگر را ديده بوديم، در سال چهل و هفت شعرِ کودکاني چاپ زده بود به اسمِگُل اومد بهار اومد که من آن سال‌ها درگيرِ همه چيز از آن بي‌خبر ماندَم؛ امّا چاپِ دُومِ سالِ پنجاهِ آن خيلي ديرتر، سالِ پنجاه و چهار يا پنج دستم اُفتاد که به اسمِ نخودي و ديو براي دخترِ چهار پنج ساله‌ام نگار مي‌خواندم. بچّه گاهي به قهقهه مي‌خنديد و گاهي چشمانَش برق مي‌زد؛ شايد چون شخصيّتِ اصلي دختري بود که ديوي را مي‌انداخت که باعثِ خُشکساليِ جهان شده بود. گمانم همان بارِ اوّل در پسِ پُشتِ شعرِ کودکان اسطوره‌ي هزاره‌ها را ديدم و به سَرَم زد که بازنويسيِ اسطوره‌ي ديرين را در همان کالبدِ بَرخوانيِ خُنياگرانِ کُهَن، که رسماً پايان يافته به نظر مي‌آمد ولي عملاً هنوز در اين سوي و آن سوي ايران مانده بود، آزمايش کُنَم. جانا و بَلادور که بارِ اوّل همان سال پنجاه و چهار يا پنج نوشته شد در اصل براي هيچ يک از نمايش‌هاي عروسکي نبود. بَرخوانيِ بلندي بود آميزه‌ي گُفتن و آواز و گُفتاواز که نظر به چريکه‌هاي کُردي و قصّه‌خواني عاشيق‌هاي تُرک زبان داشت که اگر از بَدِ روزگار آواز و ساز به زور از بَرخوانيِ شهرها زُدوده شده، خُوشبختانه در داستانگوييِ ايشان هَمچنان به جا مانده. جانا و بَلادور بيش از هر نوشته‌ي من نياز به آن فَريادْخوانيِ گُم شده داشت که محدوده‌ي آن بيابان‌هاي نامحدود است؛ و من چنين گُوسان يا بَرخواني در نسلِ نُوي بازيگران از کُجا مي‌آوردَم؟ بيست سال بعد در بازنگري‌اش جرات کردم به سايه‌بازيِ آن فکر کُنَم. خيالي بي‌جا وقتي هفت قرن است سايه‌بازي از از فرهنگ ما بُريده شده. اين مي‌شود سالِ هفتاد و پنج؛ شانزده سال مانده به عملي شدنِ اين رويا؛ و دُرُست وقتي مجلسِ بساط بَرچيدن را مي‌نوشتم؛ چهل و اَند سال پس از پرسه زدن در باغِ اناري، و آن هم در سرزميني ديگر – و نمي‌دانم چرا! نمايشنامه‌يي درباره‌ي تعطيلِ کارِ دُو خيمه‌شب‌بازِ کُهنه‌کار وقتي صاحبانِ باغِ اناري آن را فروخته‌اند تا درخت‌هايش را بخشکانَند و آن را فرو کوبند؛ و آن دُو را چه مانده جُز يادِ صحنه‌هايي که به خاطرِ بقاي حرفه هرگز بازي نکرده‌اند وخاطره‌ي تلخ و شيرينِ دُخترَکي که چند روزي در چادرِ شعبده مي‌رقصيد.

حالا که فکر مي‌کُنَم، شايد اين تکّه‌هاي سايه‌بازي و خيمه‌شب‌بازي که بي هيچ نقشه‌ي قبلي از مجلسِ بساط برچيدن بيرون تَراويده يعني پهلوان ارژنگ و ارغوان، ديوْ دُختر و دلپسند، مبارک و آرزو، ميرخان و تختِ زر، همه ندانسته چندتايي از بسيار قصّه‌هاي بر لب مانده است که تنگ‌نظري‌هاي سنّتِ بَداَخم از قرن‌ها پيش ديدن و شنيدنِ آن‌ها را از ما ربوده است؛ گوشه‌هايي از آن‌همه شعر و موسيقي و تصوير و طنز که بِدان‌ها چشم و زبان باز نکرده‌ايم.

 از تصّورِ امکان‌هاي دريغ شده است که نوشته‌هاي عروسکيِ من درآمده؛ وکو بختِ آزمايش و پَردازشِ آن‌ها در نُوسازيِ اين پرده‌ي خيال؛ چه در بُنيادِ پيکرک‌سازي و چه در بينشِ بصري و بافتِ موسيقايي و گُستره‌ي اجرايي. سه نمايشنامه‌ي عروسکي هرگز با عروسک اجرا نشد؛ و جُز سايه‌بازيِ جانا و بَلادور که در نبودِ هفت قرن تجربه، از صفر تا به صحنه بُردَنش بر من چون رويايي گُذشت، آن‌هاي ديگر نمايش‌هايي است که من هرگز نديده‌ام! کم و بيش تا هميشه باقي مانْد.  آن روزها در اعتراض و يا سکوتي مسئول و متعهّد نسبت به متنِ من، کسي حرفي از اين رُخداد و بَرآزماييِ ديداري يا نمايشي نزد؛ شايد هم چون تماشاگران شگفت‌زده يا گيج تماشايي شدند که با نمايشِ عادت شده نمي‌خوانْد و براي آن سنجه‌يي نبود. در عروسک‌ها که من به شيوه‌ي عروسکْ‌گَردانيِ دستي يا دستکشي در اسفندِ سالِ چهل و پنج ناچار از ضبطِ تلويزيونيِ آن شدم، پايينِ صحنه بسته بود که پاها به چشم نيايد و دُرُست مثلِ خُودِ اين نمايش‌ها، تماشاگران عروسک‌ها را از کمر به بالا ببينند؛ گويي پيکرک‌هايي با بَزَک رنگارنگ و دست‌هاي برخي نيم‌گُشاده، برخي بسته يا دست به سينه، با   تکان‌هاي تُند و ناگهانيِ عروسک‌وارِشان از پايين بالا آورده شوند. عروسک‌هاي دستکشي به خاطرِ مهارِ از پايين کم و بيش وِل تر و لَخت تر از عروسک‌هاي نخي و بي‌آن کشيدگي‌اند؛ و از همين، من باز‌ي‌ها را سبُک‌تر گرفتم با کمي فنرّيت و لَغوه‌ي ناگهاني در جُنبش‌ها.نخواستم تجربه‌هاي قبلي را بازآزمايي کُنَم گرچه شُدني نبود که آزمايشِ قبلي را به ياد نياوَرَد وقتي عروسک‌ها اصلاً در انديشه و زبان و ساختمانِ تجربي‌اش سرآغاز و پاره‌ي نخستين همان‌ها بود. بَزَکِ چهرک‌وار – که نصرت کريمي طراحّي‌اش کرد –در کارِ جوانمرد عالي بود. من از آن پرهيختم و بي‌حرکتيِ چهره را از خُودِ بازيگران خواستم. اجراي عروسک‌ها به شيوه‌ي لب زدن با پخش گُفتگوي ضبط شده نبود؛ و در هر يک از دُو تجربه بازيگراني واقعاً درخشيدند. خُودم را فريب داده بودم که قلعه‌ي مرگ را در ساده‌ترين شکلِ سايه‌بازي در ميانه‌هاي کار پديدار مي‌کُنيم. طرحِ قلعه‌يي گُنگ و رازآلود مي‌خواستم بُريده از پوسته‌يي شفّاف يا حتّي مقوّا، دُو وجب در دُو وجب، که از آن سايه‌واري خاکستري و سياه مي‌آيد؛ امّا نقّاشيِ عظيمي از قلعه‌يي نُوساز و زنده و درخشان، و سراپا رنگ و نگار، به سبک قاجاري و مناسبِ حراجي و نمايشگاه، و بسيار خُودنماتر از عروسک‌هاي بازيگر، در پسْ‌زمينه بسته بودند که حتّي کاستنِ نورِ روي آن هم نيازمندِ تصويب بود. صد البتّه مشکلِ هَمقديِ مُرشد و عروسک‌هايش که روي صحنه چاره‌يي نداشت، با فوت و فنّ‌هاي ضبط قابلِ حلّ بود؛ ولي فنّ‌سالارانِ ضبط نه اصلاً اين مشکل را دريافتند نه در خيالِ حلِّ مشکل بودند؛ و خُوشبختانه پاره پاره‌هاي تدوين نشده‌يي از اين ضبط را که يکي دُوبار بي‌خبر نشان دادند هرگز نديدم.

بَرگردم به نُه سال بعد، سالي پيش از نُدبه. دوستم منوچهر نيِستانيِ شاعر که گاهي در کافه فيروز هَمديگر را ديده بوديم، در سال چهل و هفت شعرِ کودکاني چاپ زده بود به اسمِ گُل اومد بهار اومد که من آن سال‌ها درگيرِ همه چيز از آن بي‌خبر ماندَم؛ امّا چاپِ دُومِ سالِ پنجاهِ آن خيلي ديرتر، سالِ پنجاه و چهار يا پنج دستم اُفتاد که به اسمِ نخودي و ديو براي دخترِ چهار پنج ساله‌ام نگار مي‌خواندم. بچّه گاهي به قهقهه مي‌خنديد و گاهي چشمانَش برق مي‌زد؛ شايد چون شخصيّتِ اصلي دختري بود که ديوي را مي‌انداخت که باعثِ خُشکساليِ جهان شده بود.

گمانم همان بارِ اوّل در پسِ پُشتِ شعرِ کودکان اسطوره‌ي هزاره‌ها را ديدم و به سَرَم زد که بازنويسيِ اسطوره‌ي ديرين را در همان کالبدِ بَرخوانيِ خُنياگرانِ کُهَن، که رسماً پايان يافته به نظر مي‌آمد ولي عملاً هنوز در اين سوي و آن سوي ايران مانده بود، آزمايش کُنَم. جانا و بَلادور که بارِ اوّل همان سال پنجاه و چهار يا پنج نوشته شد در اصل براي هيچ يک از نمايش‌هاي عروسکي نبود. بَرخوانيِ بلندي بود آميزه‌ي گُفتن و آواز و گُفتاواز که نظر به چريکه‌هاي کُردي و قصّه‌خواني عاشيق‌هاي تُرک زبان داشت که اگر از بَدِ روزگار آواز و ساز به زور از بَرخوانيِ شهرها زُدوده شده، خُوشبختانه در داستانگوييِ ايشان هَمچنان به جا مانده.

 جانا و بَلادور بيش از هر نوشته‌ي من نياز به آن فَريادْخوانيِ گُم شده داشت که محدوده‌ي آن بيابان‌هاي نامحدود است؛ و من چنين گُوسان يا بَرخواني در نسلِ نُوي بازيگران از کُجا مي‌آوردَم؟ بيست سال بعد در بازنگري‌اش جرات کردم به سايه‌بازيِ آن فکر کُنَم. خيالي بي‌جا وقتي هفت قرن است سايه‌بازي از از فرهنگ ما بُريده شده. اين مي‌شود سالِ هفتاد و پنج؛ شانزده سال مانده به عملي شدنِ اين رويا؛ و دُرُست وقتي مجلسِ بساط بَرچيدن را مي‌نوشتم؛ چهل و اَند سال پس از پرسه زدن در باغِ اناري، و آن هم در سرزميني ديگر – و نمي‌دانم چرا! نمايشنامه‌يي درباره‌ي تعطيلِ کارِ دُو خيمه‌شب‌بازِ کُهنه‌کار وقتي صاحبانِ باغِ اناري آن را فروخته‌اند تا درخت‌هايش را بخشکانَند و آن را فرو کوبند؛ و آن دُو را چه مانده جُز يادِ صحنه‌هايي که به خاطرِ بقاي حرفه هرگز بازي نکرده‌اند وخاطره‌ي تلخ و شيرينِ دُخترَکي که چند روزي در چادرِ شعبده مي‌رقصيد. حالا که فکر مي‌کُنَم، شايد اين تکّه‌هاي سايه‌بازي و خيمه‌شب‌بازي که بي هيچ نقشه‌ي قبلي از مجلسِ بساط برچيدن بيرون تَراويده يعني پهلوان ارژنگ و ارغوان، ديوْ دُختر و دلپسند، مبارک و آرزو، ميرخان و تختِ زر، همه ندانسته چندتايي از بسيار قصّه‌هاي بر لب مانده است که تنگ‌نظري‌هاي سنّتِ بَداَخم از قرن‌ها پيش ديدن و شنيدنِ آن‌ها را از ما ربوده است؛ گوشه‌هايي از آن‌همه شعر و موسيقي و تصوير و طنز که بِدان‌ها چشم و زبان باز نکرده‌ايم. از تصّورِ امکان‌هاي دريغ شده است که نوشته‌هاي عروسکيِ من درآمده؛ وکو بختِ آزمايش و پَردازشِ آن‌ها در نُوسازيِ اين پرده‌ي خيال؛ چه در بُنيادِ پيکرک‌سازي و چه در بينشِ بصري و بافتِ موسيقايي و گُستره‌ي اجرايي. سه نمايشنامه‌ي عروسکي هرگز با عروسک اجرا نشد؛ و جُز سايه‌بازيِ جانا و بَلادور که در نبودِ هفت قرن تجربه، از صفر تا به صحنه بُردَنش بر من چون رويايي گُذشت، آن‌هاي ديگر نمايش‌هايي است که من هرگز نديده‌ام!


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY