سقوط از بلندای ایفل بر سنگفرش هنر و ادبیات
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

این‌که انسان از خودش سؤال کند آیا انتشار یک مجله‌ی فرهنگی در سرزمین حافظ و سعدی و مولانا و کشوری که نود درصد مردم‌اش شاعرند کار عاقلانه‌ای است؟ ظاهرا همان‌قدر طبیعی به نظر می‌رسد که یک فرانسوی از خودش بپرسد آیا رفتن به بالاترین طبقه‌ی برج ایفل و تماشای پاریس از بلندترین نقطه‌ی برج عاقلانه است؟

طبیعی است که فکر کنیم جواب این هر دو پرسش مثبت است. اما یقین داشته باید که همیشه هم نمی‌توان انتظار داشت پاسخ‌ها مثبت باشد و گاهی و به دلیل برخی شرایط خاص طرح چنین پرسش‌هایی مضحک و کاملا غیرعقلایی به نظر می‌رسد. آن‌قدر غیرعاقلانه که از کسی سؤال کنید. آیا تأسیس یک کارخانه‌ی یخچال‌سازی در قطب جنوب توجیه اقتصادی دارد؟

طبیعی است که مخاطب شما و شنونده‌ی چنین پرسشی اگر سرش به جایی نخورده باشد و مطمئن باشد که با او شوخی نمی‌کنید یا قصد ندارید او را به یک بحث اقتصادی پیچیده یا فلسفی پیچیده‌تر بکشید. حتما به این نتیجه می‌رسد که شما عقلتان را از دست داده‌اید. دست کم به این دلیل که او نمی‌تواند درک کند در پشت پرسش به ظاهر ساده شما کمی هم! مسایل دیگر وجود دارد.

مثلا در مورد تماشای پاریس از بلندای برج ایفل اگر صراحتا به مخاطبتان بگویید قصد دارید پاریس را از آن بلندا در حالی تماشا کنید که به طرف زمین شیرجه رفته‌اید، قطعا در سلامت عقلتان شک خواهد کرد و حتی ممکن است برای منصرف کردن شما از چنین اقدامی فورا به پلیس یا مرکز امدادرسانی به بیماران روانی زنگ بزند. چون رفتن به بالاترین نقطه‌ی بر ایفل بخشی از کاری است که می‌شود انجام داد یا نداد و طبعا هیچ خطری هم ندارد و تماشای پاریس از بلندا هم قطعا کار دلپذیری است.

دشواری انتشار مجله در سرزمین حافظ و سعدی

اما وقتی شما از شرایط بعدی حرف می‌زنید و این‌که در چه حالتی می‌خواهید پاریس را از بلندی ببینید، قضیه فرق می‌کند و کم‌ترین واکنشی که مخاطب شما می‌تواند داشته باشد، این است که با صدای بلند به شما بگوید نه! و این «نه» را تا آن‌جا بکشد که شما متوجه دیوانه بودنتان بشوید یا از شوک ضربه‌ای که احتمالا قبلا به سرتان خورده خارج شوید و فورا تصمیمتان را عوض کنید. چه تصمیمتان شیرجه زدن از بالای برج ایفل برای تماشای پاریس باشد، چه انتشار یک مجله‌ی فرهنگی در سرزمین حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی که به تقریب بیش از یکصد و بیست و چهار هزار شاعر ادیب و نویسنده و پژوهشگر و موسیقی‌دان و هنرمند تئاتر و سینما و … ملازم رکاب آن‌ها هستند و شاید به دنبال آن نه! کشیده در مقام یک دوست مشفق به شما بگوید.

اصولا دور هر کاری که با قلم و اندیشه و هنر و این‌جور مسایل سر و کار دارد را در این مُلک خط بکش و اگر هیچ کاری هم بلد نیستی یک موتور بخر و مسافرکشی کن. سر سال صاحب یک ویلا در شمال هستی. برای استراحت در دوران پسامسافرکشی. و طبیعی است که شما در می‌مانی با آن اندک تفکرات فرهنگی و این‌که می‌خواهی خدمتی به جامعه‌ات کرده باشی چه کنی و البته ممکن است به مخاطب بگویی، مگر می‌شود پشت موتور و در حال مسافرکشی کتاب هم خواند؟ و البته در چنین نقطه‌ای قطعا مکالمه‌ی شما تمام خواهد شد و مخاطب در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد راهش را می‌کشد و می‌رود و شما را به خدا می‌سپارد.

اما چیزی در درون شما هست که نمی‌گذارد شما به حرف‌های مخاطبتان گوش کنید. حس غریبی که شما را راحت نمی‌گذارد و ترکیبی است از عشق و علاقه و رسالتی که خودتان برای خودتان تعریف کرده‌اید و اسمش را گذاشته‌اید خدمت فرهنگی، در کنار فضایی فریبنده شما را وادار می‌کند که تصمیمتان را بگیرید و به سراغ انتشار یک مجله‌ی فرهنگی بروید و همراه شوید با یکی دو نفر دیگر، که آن‌ها هم گرفتار همان عارضه‌ای هستند که شما هستید. عشق به فرهنگ و کار فرهنگی و فکر کنید آن‌ها که به شما گفتند نه! نه فرهنگ را می‌شناسند، نه هنر و ادبیات را، البته شاید نظر شما درست باشد، اما آن‌ها زندگی را می‌شناسند و از نظر آن‌ها زندگی آن چیزی نیست که شما فکر می‌کنید و مهم‌تر از آن وقتی آدم‌های صاحب نام و سرشناس و مسندنشین همه دم از فرهنگ و ارزش‌های کار فرهنگی می‌زنند.

وقتی در و دیوار پر از شعارهای فرهنگ‌پرورانه است و هر سال میلیاردها تومان بودجه برای فعالیت‌های فرهنگی اختصاص می‌یابد و مهم‌تر از این همه. مردم جهان کشورتان را به عنوان سرزمین هنر و ادبیات و باسابقه‌ای چندین هزار ساله در این زمینه‌ها می‌شناسند. دیوانگی است که همه‌ی این‌ها را ندیده بگیرید و بروید سراغ مسافرکشی با موتور و از دایره‌ی‌ مورد تحسین جهانیان خارج شوید و از جدول افتخارآفرینی که مسئولان محترم زیر بغلشان می‌زنند تا هر جا و در هر مجمع و سازمان جهانی لازم شد با استناد به آن ادعا کنند ایران کشور توسعه یافته‌ای است.

به این دلیل که این تعداد روزنامه و مجله دارد و فلان تعداد نشریات وزین فرهنگی و … بیرون بیاید البته نباید انتظار داشته باشید مسئولان محترم مفتخر به افتخارسازی‌های شما و بقیه‌ی شمایان – هنگام روبرو شدن با شما هم همان اندیشه و رفتاری را داشته باشند که در جاهای دیگر دارند. البته زبانشان به تشویق و ترغیب و تحسین کار شما گشوده است، اما این‌که راهی گشوده هم، حتی به باریکی راه مورچه رو پیش پایتان باز کنند تا ادامه بدهید و تا بمانید ابدا. آن‌ها حتی در صورت لزوم شما را نمی‌بینند و نمی‌خواهند ببینند و تنها کاری که ممکن است انجام دهند این است که مانع کارتان نشوند و با سعه‌ی صدر و مهری بی‌شائبه! به شما اجازه دهند بمانید. بی‌که به چه‌گونه و در چه شرایطی ماندن شما برایشان اهمیتی داشته باشد.

با ا ین همه اما، این بزرگواران از یک حقیقت تاریخی غافل مانده‌اند. این‌که تاریخ را نه عاقلان عافیت‌طلب که عاشقان سر به بیابان جنون زده می‌سازند، حتی اگر حکایتش را اینان و دیگر صاحبان قدرت نوشته باشند. در تاریخ راستین این سرزمین و هر زمین و سرزمین دیگری، فردوسی به رحمت ماندگار می‌شود و سلطان محمود به نکبت. چنان‌که در غرب هم، گوته و بتهوون و شکسپیر و صدها نام دیگر از این طایفه مانده است و نشان از هیچ لرد و کنت و دوک و دوشسی نیست و اگر جز این بود امروز نه حافظی داشتیم، نه مولانایی و تاریخ ادبیاتمان سراسر پر بود از نام مدیحه‌سرایان مواجب بگیر و نادانان دستار دانایی بسته و دیگر چاکران درگاه و این است که آن‌که می‌خواهد کار فرهنگی انجام  دهد، جز از خودش از هیچ‌کس دیگر نمی‌پرسد آری یا نه! و این‌که چنین کاری عاقلانه است یا نیست که جان بگذاری برای گیراندن و روشن نگه داشتن کورسویی و کورسوهایی به خردی یک شمع.

در بوران و کوران دشواری‌ها و ندیده شدن‌ها و باور داشته باشی که ظلمات هستی را همین خردک شعله‌ها روشن می‌کند. شعری، کتابی، داستان و قصه‌ای و …. هر آن‌چه بر خاک هنر و اندیشه جوانه می‌زند و می‌بالد و ارزشی پایدار و همیشه‌گی است و برآیندن عشقی که خود برآمده از نیرویی فراتر از خواست و نظر تنگ نظران است. که به لق لقه زبان چیزی می‌گویند و در عمل گونه‌ای دیگرند. و جهانی ساخته‌اند که زیباترین سرودش صدای شکستن استخوان است و فرود آمدن تیشه‌ها بر فرق‌ها.

مهجور ماندن مجلات ادبی

البته که اینان مسئولانند و کسی را به خیرشان امید نیست، اما مخاطبان فرضی! چه؟ نسل جوان شیفته‌ی شعر و تئاتر و موسیقی که شکر ایزد را همه‌شان هم شاعرند و کتاب شعر منتشر کرده‌اند و یا قصه می‌نویسند و دریغ که یک مجله‌ی فرهنگی بخوانند که دست کم بفهمند چه کتابی درآمده و یا فلان آدم استخوان خرد کرده در این عرصه‌ چه گفته و اصلا در دنیای هنر و ادبیات چه خبر است و نهایت مطالعه‌شان در صفحات مجازی است و خواندن پیام‌های این رفیق و آن دوست و یا آن ادبیان صاحب نام برج عاج نشین که دریغشان می‌آید جز در ویترینی به ضرب و زور پول و حمایت‌های پیدا و پنهان زینت یافته‌ بنشینند و حرفی بزنند تا شاید به کار جوانی از نسل جوان بیاید.

نقطه‌ی درد سوم اما در مرده ریگ مانده از اندیشه‌های دهه‌های چهل و پنجاه است و این‌که جماعت مجله‌ای را فرهنگی می‌دانند یا نویسنده و شاعری را در محضر مبارک ذهن خود می‌پذیرند که از سیاست بگوید، شعار بدهد و به پای این و یا آن قدرتمدار بپیچد و ادبیات آن‌جا متعهد است! که بار سیاسی و اعتراضی داشته باشد.

این جماعت حافظ هم که می‌خوانند ابیات معترضش را برمی‌چینند و احتمالا آن‌جا که بشود به گونه‌ای قهرمان‌وار فریاد زد: چرخ بر هم زنم ار غیرمرادم گردد… و دیگر غزل‌ها و بیت‌ها چندان به کارشان نمی‌آید و با افکار ستیزنده هم سنگ نیست و هنوز آن دسته از نشریات فرهنگی را، هنری و ادبی و فرهنگی می‌دانند و می‌خرند و می‌خوانند. که از ته مانده اندیشه‌های چپ‌گرایانه دهه‌های چهل و پنجاه در آن‌ها نشانی باشد و در یک کلام هنر و ادبیات آن‌گاه معنا می‌یابد که معترض باشند گاه به بورژوازی گاه به دیکتاتوری و گاه به هرچه که بشود و از قضا این‌ها از اعقاب همان‌ها هستند که در دهه‌ی پنجاه بساط بحث پیرامون هنر ناب یا هنر متعهد را پهن کردند و این‌که هنر، آیا در ذات خودش ارزش و اصالت دارد یا آن‌گاه که با رسایل سیاسی را بر دوش می‌کشد.

همان باوری که شعرهای تاریخ مصرف‌دار سیاووش کسرایی و احمد شاملو از دامنش تراوید و همان اندیشه سانسور‌کننده‌ای که بسیاری از شعرها و نوشته‌ها و خالقانش را دست کم در آن روزگار به گوشه‌ی انزوا تاراند و برخی هم در همان کنج عمرشان به سرآمد و حالا ادامه‌ی همان‌ها تنها نشریاتی را فرهنگی می‌دانند و می‌خرند که دمی به خمره سیاست بزند. نیشی به چپ یا تلنگری به راست و داستان‌ها و شعرهایی را چاپ کند که نیشی و کنایه‌ای داشته باشد یا نویسنده‌اش از معترضان باشد و جز این اگر بود. نه شعر، شعر است و نه داستان چنگی به دل می‌زند و نه هر آن چیز دیگری که در آن است و عجبا که هیچ‌کس نمی‌گوید.

تعهد ادبیات فقط در پرداختن‌اش به سیاست نیست و رسالت بزرگش آگاهی دادن است و باز نمودن ارزش‌های فراموش شده در روزگار اقتدار ضدارزش‌ها. و این است که گاه فکر می‌کنم اگر بختی باشد و سفری. پریدن از بالاترین نقطه‌ی برج ایفل بسی دل‌چسب‌تر است از کاری چنین پا به گل که دست کم در آخرین لحظه‌های حیات و پیش از کوبیده شدن به زمین این شانس را داری که جلوه‌های فرهنگ را در سرزمینی دیگر ببینی. 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY