شکم های گرسنه تر مغزهای گرسنه
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

نویسنده: عابد، ندا؛

آبان ۱۳۹۷ – شماره ۱۳۳ (۱ صفحه _ از ۸ تا ۸)

شکم های گرسنه تر مغزهای گرسنه

ندا عابد؛ جلوی پایم بلند شد، پرسید چه خبر؟ اوضاع خوبه؟

گفتم: هیچ، اوضاع نشریات و مطبوعات را که می‌بینی. اما شکر هنوز نفسی می‌آید و می‌رود.

صندلی‌اش را کمی جابه‌جا کرد و گفت: ای بابا، مردم هزار جور بدبختی دارند و تو به فکر مجله‌ای، به قول قدیمی‌ها فکر نان کن که خربزه آب است.

این‌ها را کارمند یک نهاد فرهنگی وابسته به ارشاد می‌گفت. آدمی که دست کم بیست سال است می‌دانم که فقط با اهل کتاب و بیشتر اهالی روزنامه‌ها و نشریات سر و کار داشته و از حال و احوالشان خیلی خوب باخبر است. تعجب نکردم. این حرف را بارها شنیده بودم در برابر هرکس که از شغلم با خبر می‌شد. مدل دیگرش این بود؛ چه خوب، روزنامه‌نگاری؟ مجله منتشر می‌کنی… حالا خرج خودشو درمی‌یاره؟!

صدها بار با این پرسش مواجه شده‌ام. گاهی با لبخند و گاه با یک توضیح کوتاه از کنارش گذشته‌ام. انگار سنجش هر چیزی با ملاک پول و ثروت اصل اساسی این مُلک است و همیشه بوده. اما این روزها آدم‌های بیشتری کار فرهنگی و نوشتن کتاب و انتشار مجله و روی صحنه بردن تئاتر را به مصداق همان ضرب‌المثل آقای کارمند خربزه‌ای می‌دانند که درد گرسنگی را دوا نمی‌کند. گرسنگی… ملتی که فقط دردش این نیست که برخی از آحاد آن شب‌ها کنار سطل‌های زباله و در جوی روبه‌روی میوه‌فروشی‌ها و ساندویچ فروشی‌ها به دنبال غذای نیم‌خورده یا میوه‌ای که بخشی از آن قابل خوردن باشد می‌گردند و عده‌ای هم درست بغل گوششان بستنی با پودر طلا می‌خورند! درد آن‌جاست که عده‌ای خانه و زندگی شان را می‌فروشند که دلار ارزان‌تر بخرند به سودای خوردن همان بستنی طلایی و سوار شدن بر ماشین‌های چند صد میلیونی که البته با نوسان یک شبه‌ی قیمت ارز به سکته می‌انجامد! و این هر دو گروه در دو سوی شکافی ایستاده‌اند که روزبه‌روز وسیع‌تر و عمیق‌تر می‌شود. عده‌ای که به لبه‌ی این دره نزدیک‌تر ایستاده‌اند و اصطلاحا قشر متوسطنامیده می‌شوند، یکی یکی در درون این مغاک سقوط می‌کنند. و عده‌ای از این قشر هم که کمی دورترند (اگر جان به سلامت ببرند) به سوی یکی از دو گروه ثروتمند دیروز و لاکچریامروز و گروه تهیدست دیروز و بینوایامروز جذب می‌شوند. در این بین عده‌ی بسیار کمی آن‌‌قدر که حتی به حساب که نمی‌آیند هیچ، حتی دیده هم نمی‌شوند. هم‌چنان می‌نویسند. نقاشی می‌کنند، عکس می‌گیرند. نمایش می سازند و با چشمانی نگران بالای سر این شکاف ایستاده‌اند به نظاره‌ی روند هولناک روزمرگی. هر قدر این شکاف عمیق‌تر شود، آمار چاپ کتاب و مجله و خوانندگانش کم‌تر می‌شود. هرقدر تعداد بیشتری در درون دره سقوط کنند، تعداد لاکچری‌ها و لاکچری زده‌ها بیشتر می‌شود. آن‌ها که خواندن را کاری می‌دانند بی‌کلاس و سینما و نمایشگاه نقاشی و حتی تئاترشان هم در جای دیگری از این شهر و به شکل دیگری و قطعا با مفهوم دیگری برایشان تدارک دیده شده. نویسنده‌ها و هنرمندان واقعی هم مثل اشباحی سرگردان در گوشه گوشه‌ی شهرها و خانه‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های این سرزمین می‌چرخند، می‌بینند، می‌گریند و درد می‌کشند. از آن‌چه می‌بینند، از دیدن صف‌های طولانی خرید ارز از دیدن سبدهای پر از انواع کالاها از ترس نایاب شدن، بدون در نظر گرفتن حق دیگری، از دیدن زخم التیام نیافته‌ی تاریخی یک ملت زخم ندانستن و تمایل نداشتن به دانستن، زخم خودخواهی و … که در درازای تاریخ هم هرگز بهبود نیافته. آن‌ها می‌نویسند و گاه تصویر می‌کنند، برای داخل کشو و گوشه‌ی خانه‌هایشان. همان جایی که بارها و بارها تاریخ ثابت کرده که امن‌ترین جا برای حفظ هویت و فرهنگ یک قوم یا ملت است. چیزی شبیه همان پستویی که دست‌نویس‌های فردوسی را طی سی سال در خود جای داد و نبض یک ملت آرام آرام در آن تپید. جایی مثل گوشه‌ی چمدان کهنه‌ی اُسیپ ماندلشتایم که تنها تکه از زندگی‌اش بود که برای سیر کردن شکم خود و همسرش به فروش نرفته بود. و … دلم می‌خواست به آن آقای کارمند بگویم من هم فکر نان هستم. اما نانی همیشگی و ماندنی برای ملتم.

نانی که جز با بیشتر خواندن و بیشتر دانستن به دست نمی‌آید و تا مادامی که شرایط آن چیزی است که امروز هست، شکاف هولناکی که جامعه‌ی مرا به دو قسمت کرده روزبه‌روز قربانیان بیشتری می‌گیرد و شکم‌ها گرسنه‌تر از مغزهایی می‌شوند که مدت‌هاست خواندن و دیدن و دانستن را کاری بیهوده و از سر شکم سیری دیده و یا کاری بی کلاس که نوع باسمه‌ای‌اش با ظاهر لاکچری مختص از ما بهتران است برای تکمیل کلکسیون زندگی‌شان!

دلم می‌خواست بگویم من و امثال من می‌نویسیم چون باید بنویسیم. این سرنوشت محتوم ماست که نظاره‌گران تاریخیم و روایت‌گران درد. اگر نه برای امروز دست کم برای فردایی که می‌دانم و می‌دانیم که می‌آید و آن روز قطعا نباید دستمان خالی باشد. و این کار تنها خط کوچکی است که من و امثال من می‌توانیم بر دیوار این زندگی بکشیم. بی سروصدا و به نیت ماندن. اما… خندیدم… بله، خب، شما چه‌طورید چه می‌کنید…! 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY