گفتگو با جواد مجابي، به بهانهي چاپ مجموعهي دوجلدي تاريخ طنز ادبي ايران
هوشنگ اعلم
دکتر جواد مجابي روزنامهنگار طنز نويس، منتقد هنري، نويسنده و پژوهشگر ادبي است. اما خوشتر دارد که با شعرهايش شناخته شود چراکه با شعر به عرصه ادبيات آمده و شاعر ماند. بهانه ي اين گفتگو انتشار مجموعه دو جلدي تاريخ طنز ادبي ايران بود در يکي از عصرهاي تيرماه.
چه ضرورتي باعث شد به فکر تدوين تاريخ طنز ادبي ايران که به هر حال کار دشواري به نظر ميرسد بيافتيد؟
شايد در گام اول تنها کلمهاي که ميتوان گفت «ديوانگي» است. ولي اگر بخواهم توضيح بدهم، بايد بگويم که سال ۴۶ در يک کافهاي، در قزوين نشسته بودم و مشغول نوشتن چيزهايي بودم که فکر ميکردم شعر است ولي درواقع آنها جملههاي طنزآميز بود. که همان سال در مجلهي «جهان نو» چاپ کردم و از همان زمان احساس کردم که گرايش زيادي به طنز دارم (که البته اين يک گرايش موروثي بود چون خاندان مجابي از شيراز به قزوين آمده بودند و اکثرا آدمهاي شوخ و بذلهگويي بودند. و اين ويژگي در من هم وجود داشت) و نتيجهاش شد، يادداشتهايي که دست آخر تبديل شدند به کتاب «يادداشتهاي آدم پرمدعا». درواقع به گمانم رسيد که طنز عرصهي نويي است و اگر شما نگاه طنز داشته باشيد، همواره فکرهاي تازه خواهيد داشت و اين نحوهي نگاه مانع ماندگار شدن شما و يک نوع نگاه خاص و منجمد شدنتان در آن نوع نگاه ميشود. و درواقع طنز به نگاه شما طراوت و شادابي و تحرک ميبخشد. در همان زمانها به فکر اين بودم که تعريفي از طنز ارائه بدهم و در سال ۴۹ وقتي کتاب يادداشتهاي آدم پرمدعا چاپ شد – که بيشترش اديت شاملو بود. چون من يادداشتهايم را ميبردم خوشه و شاملو آنها را اديت ميکرد و بعد چاپ ميکرد – و البته يکي از تندترين مقالات را در مورد اينها خود شاملو نوشت. چون خودش اکثر اينها را بازنويسي کرده بود. در آن کتاب من مؤخرهاي نوشتم و آنجا سعي کردم اين نوع طنز را معرفي کنم و بگويم که با فکاهه متفاوت است و همهي کوشش من اين بود که مرز بين فکاهه – که به اندازهي خودش اهميت دارد – و طنز را که يک نوع نقد اجتماعي با تکيه بر شوخي است مشخص کنم و شايد انگيزهي اصلي تدوين اين کتاب کشيدن همين مرز بود، به هر حال آنچه به نظر من خيلي مهم است، طنز اجتماعي است و طنز مدرن که به عنوان يک فوق رسانه مطرح ميشود.
فوق رسانه؟
بله، چون ما با شعر، داستان، سينما، تئاتر، موسيقي و معماري که روبهرو ميشويم. اينها هر کدام به نوبهي خود يک رسانهي هنري است. طنز جزو اينها نيست. اما به نوعي فراتر و پوششدهندهي همهي اينهاست. چرا که طنز در شعر، داستان، تئاتر و سينما حتي معماري تأثير دارد و درواقع عملکردي فوق رسانهاي دارد و توجه به اين نکته خيلي مهم است و همين انگيزهي اصلي بود براي نگارش کتاب تاريخ طنز. چون بايد ميديدم حالا اين «فوق رسانه» يا بينشي که فراتر از هنرها قرار دارد چيست که وقتي به سينما ميرود، چاپلين را به وجود ميآورد. يا وقتي وارد نمايش ميشود يونسکو به وجود ميآيد و در شعر آدمهايي مثل دهخدا را پديد ميآورد و در نويسندگي بهرام صادقي را ميسازد. من با بسياري از نويسندگان مهم خودمان روبهرو شدم که اينها هنوز از گل آقا و توفيق لذت ميبردند و آن را طنز ميدانند. در حالي که اينها فکاهيات عاميانه هستند. يعني جزو مجموعه و گونهاي که نمايندگانش دهخدا و هدايت و بهرام صادقي و در قديم سنايي و عطار هستند قرار نميگيرد. و خود من شايد در هر کتاب طنزآميزي که نوشتهام. سعي کردهام که تحليل تازهاي از طنز به مخاطب بدهم. ولي در نهايت به اين نتيجه رسيدم که بايد نخست طنز فارسي را بشناسم، و بعد تعريف را از درون اين سير تاريخي بيرون بياورم. به جاي آنکه نگاه کنم و ببينم بريتانيکا در تعريف طنز چه گفته. اولين مقالهاي که در اين زمينه نوشتم، متعلق به سال ۱۳۵۴ است.
يعني ۴۲ سال پيش.
بله، اولين مقالهاي که در مورد طنز مولوي در روزنامهي اطلاعات نوشتم. درواقع جرقهي اولين کتابي بود که در اين زمينه نوشتم. که داستان جالبي هم دارد. همان سال، پنجاهمين سال انتشار روزنامهي اطلاعات بود و علي دشتي در مراسم بزرگي که به همين مناسبت در روزنامه برپا شده بود، من را ديد اين مقاله را خوانده بود و گفت تو که به اين خوبي ميتواني در مورد ادبيات کلاسيک بنويسي، اين مزخرفاتي که راجع به ادبيات نو ميگويي چيست؟ خب آنها دشمن شعر نو بودند و ما را هم متأسفانه به دشمني عليه خودشان برانگيختند. بعدها در سالهاي مختلف در مورد طنز فکر کردم و گهگاه هم مطلبي نوشتم. اما بعد از انقلاب فرصتي پيش آمد که سي سال بر روي دو پروژه کار کنم. يکي همين تاريخ طنز ادبي ايران بود و يکي تاريخ نقاشي مدرن ايران. که هر دو اين پروژههاي پژوهشي را در کنار کارهاي ديگرم يعني شعر و داستان و … پيش بردم. درواقع بعد از انقلاب چون خانهنشين شدم. وقت پيدا کردم و تقريبا تمام متون نظم و نثر کلاسيک را خواندم. (حتي آنهايي که قبلا خوانده بودم.) و تقريبا هيچ متن نظم و نثر مهمي نمانده که نخوانده و يادداشت برنداشته باشم. چنانکه براي تأليف کتاب تاريخ نقاشي مدرن ايران، به يادداشتهاي ده سال قبلم رجوع کردم. درواقع فکر کردم اول متون را بخوانم و ببينم قدما چه گفتهاند و بعد هم نظر صاحبنظراني را که در اين زمينه کار کردهاند، خواندم کساني مثل صبا يا تفضلي يا محجوب که در مورد طنز نظر داده بودند و تقريبا يادداشت برداريها در سال ۸۰ تمام شد و ده سال تمام کتاب در کشوري ميز من ماند. چون فکر ميکردم قابل چاپ نيست و البته ناشر هم به اين فکر من دامن ميزد. اما بعد در فرصت مناسبي تصميم گرفتم امتحان کنم. و امتحان کردم و با کمترين تعديل کتاب چاپ و منتشر شد. چون مميزها اين بار با ديدي کارشناسانه به کتاب نگاه کردند و متوجه شدند که اين يک اثر پژوهشي است و هيچگونه شيطنتي در آن وجود ندارد و نگاه شخصي در آن نيست. و پارسال که اين کتاب منتشر شد. البته اگر کساني بودند که به اين موضوع بپردازند من حتما سعي ميکردم که به کار اصلي خودم که شعر و رمان است، مشغول باشم. ولي متأسفانه ما اينجا حکم بچهي يتيمي را داريم که خودش بايد پشت خودش را بخاراند. بايد همهي کارهايمان را خودمان انجام بدهيم. من هم مجبور شدم – عليرغم چند عنوان کتابي که در اين زمينه وجود داشت ولي کافي نبود – اين کتاب را تمام کنم. من دوست داشتم به عنوان يک منتقد اجتماعي يک بار ديگر به اين ادبيات نگاه کنم و بخشهاي مهم ادبيات کلاسيک خودمان را استخراج کنم و به نسل حاضر بگويم که پيشينيان شما خيلي از مواقع درست فکر ميکردند. اين برايم خيلي مهم بود. به گمان من موجي از بازنگري ادب پيشين در اين روزها به وجود آمده که کار من هم در اين رده قرار ميگيرد. و اين خيلي خوب است که ما يک بار ديگر به ميراث ادبي و فرهنگي خودمان نگاه کنيم و بخشهايي از آن را امروزي کنيم.
طبعا. من با پيشداوري به سمت اين ميراث فرهنگي که بخشي از آن طنز است نرفتم، چون به هر حال کل امور جهان را ميتوان با يک خط به دو قسمت کرد. بخشي که امور جدي است و بخشي هم امور شوخيانه. اين امور خندستاني، درواقع پايههاي آن امور جدي را لق ميکند. آداب و قوانين و اصولي را که يک مشت آدم جدي به وجود آوردهاند مشتي رند به سخره گرفته و دست انداختهاند. و باعث بازتغيير اينها شدهاند. درواقع شوخي همواره يک کارکرد دوگانه داشته. اول تخريب و بعد سازندگي. يعني اول بناهاي کهنه را تخريب ميکرد. و بعد با همان الگوهاي اصلاحي آنها را ميساخته. اما من با پيشداوري با اين مقوله روبهرو نشدم. بلکه گفتم من مثلا با سنايي روبهرو بشوم و ببينم اين سنايي که در قرن ششم شعر را از دربار منتزع کرد و آورد بين مردم، در خانقاه، اين آدم با همهي تجربههاي عظيم خودش در زمينهي طنز، چهطور توانست با زبان بسيار ساده و شوخيهاي گاه رکيک و گاه خردمندانه و گاه متعادل پيامش را به جامعه برساند. و اينکه اين پيام چهقدر درست و با شرايط آن زمان سازگار بود؟ چون به هر حال اگر دقت کنيم، در طول تاريخ همواره، خود انسان، زمان، مکان و شرايط و موقعيتها را ساخته است. زمان و مکان و شرايط به انسان اجازه ميدهند که شکوفا بشود يا باعث سقوطش شود. در تجربهي تاريخي من و شما اين هست که شاملو در يک شرايط زماني و مکاني مشخص تبديل شد به «شاملو» . يعني اگر شرايط سال ۳۲ يا حوادث مشروطه و مبارزات مصدق و سيطرهي حزب توده و … نبود، شاملو شاملوي امروز نبود، همانطور که اخوان هم اخواني که شد، نبود. اينها ضمن اينکه داراي شخصيت فردي و تواناييهاي خاص هستند. اما در يک زمان، مکان و شرايط مشخص که قرار ميگيرند تبديل به آدمهايي که ما امروز ميشناسيم ميشوند. زمان زندگي شاملو را کمي عقبتر ببريد. يا کمي جلوتر، نتيجه قطعاً آنچه که امروز با آن روبرو هستيم نميشود. امروز ممکن است افراد فوقالعادهاي وجود داشته باشند که شرايط و مکان به آنها اجازه اخوان شدن و شاملو شدن را نميدهد. حتي مکان، اگر همين آدم با استعداد را ببريد. در يک کشور ديگر، شايد اصلا نتواند رشد کند. به دليل همين اهميت، من سعي کردم براساس زمان و مکان و موقعيتهاي اجتماعي و حوادثي که در آن عصر اتفاق ميافتد، هر يک از اين شخصيتها را بسنجم. مثلا امکان ندارد که بتوان عطار را بدون حملهي مغول ارزيابي کرد. درست است که او يک عارف بزرگ و نويسندهي چالاکي است و تذکرهالاولياء، منطقالطير توانايي بي مانند او را نشان ميدهد، اما وقتي مغولها آمدند و شهر را ويران کردند و مردم از خانهها رانده و آوارهي بيابانها شدند، ديوانگي محور اصلي نگاه به دنيا شد. عطار دهها داستان در مورد ديوانگي دارد و از طريق اين داستانها ما کشف ميکنيم فضاي آن روز چه بوده. اين دريافتها با معيارهاي جامعهشناختي غربي، قابل درک نيست و انسان بايد اين چيزهايي را که گفتم بداند که بتواند نتيجهي درستي بگيرد. مثلا سخنان الحادي در نوشتهها و اشعار سنايي بسيار زياد است. مثلا به حضرت سليمان به عنوان پيامبر مرسل، توهين ميکند، او از منظر حلقهاي از توحيد به اين ماجرا نگاه ميکند که شايد براي ما قابل درک نباشد. انتقادهاي سنايي و عطار و امثالهم به خدا درواقع انتقادهاي عاشقي است به معشوق. بنابراين، بايد آدمها را در شرايط زماني و مکاني خودشان ارزيابي کرد. و من سعي کردم ببينم که از دوران هخامنشي که اين شوخيها آغاز ميشود تا زمان حافظ آيا خط ممتدي وجود دارد، يا اين خط شکسته شده. و اگر اين خط شکسته شده چهگونه بوده. خود اين شوخيها چندان مهم نيست، بلکه تحليل اين شوخيها در شرايط اجتماعي زمانهي خودشان اهميت دارد. مثلا اينکه چرا عبيد پديد آمده – اگر سعدي نبود، عبيد به وجود نميآمد. اگر عبيد پيشينهي عربي نداشت و اگر مسلط به طنز عربي نبود، اصلا عبيدي با تعريفي که ما امروز از او داريم، وجود نداشت. اگر دربهدريها و آزادگي اين آدم نبود – که حتي گورش هم معلوم نيست که کجاست) – اصلا نميتوانست تا اين حد با قضايا درگير بشود و اين طنزهاي فاخر را بسازد. کما اينکه ديگراني هم بودهاند، که حتما به حد او رسيدهاند اما از يک جايي ديگر شهامت پيشتر رفتن را نداشتهاند و عبيد اين جسارت را داشته.
آيا خط ممتدي در خلق اين آثار طنز وجود داشته؟
بله. اينها در فرهنگ مردم حضور داشتهاند. سلسلهها سقوط کردهاند هجومها به ايران صورت گرفته، اما مردم که عوض نشدهاند، هرچند که به هر حال در برهههايي از تاريخ با برخي اقوام در آميختهاند، اما به هر حال همان مردم هستند، و هنوز که هنوز است آن فرهنگي که از هفت هزار سال پيش نوعي تابناکي و ارزش به ما داده حتي در امور کوچک خودش را نشان ميدهد. در همين مقولهي انتخابات شما نگاه کنيد. حتي در شهرهاي کوچک ما تقريبا همان درصدي به فرد منتخب اصلي راي ميدهند که در شهرهاي بزرگ و پايتخت. اين چيست جز پيوند و عملکرد يک روح ملي که در اعماق روح جمعي اين مردم جريان دارد. و تشخيص وجود چنين روحي مهم است. و ما چون هميشه مرعوب غرب بودهايم، هيچوقت نخواستيم به اين تشخص فرهنگي خودمان توجه کنيم. شايد اين نوع کتابها نوعي سينهخيز رفتن به طرف اين مفهوم است که ما ملتي هستيم که فرهنگ دارد که نه بدتر و نه بهتر از ديگران است. من طنزش را کار ميکنم و يک نفر ديگر مسايل اجتماعياش را بررسي ميکند. و يکي ديگر سلسلههاي پادشاهي را کار ميکند و … وقتي همهي اينها با هم ساخته شود، آن پازل نهايي نوعي از تفکر «ايرانشهري» را ميسازد. بدون اين که در اين تفکر شعار و خودخواهي باشد ولي در عين حال ميتواند ما را از خودباختگي مسخرهاي که از دورهي مشروطيت به آن دچار شديم و بسياري از داشتههايمان را براساس آن تحقير کرديم، رها کند و خوشبختانه امروز من ميبينم که بدنهي جامعهي ما به جاي روشنفکران در حال رسيدن به نوعي از آگاهي است. و اين آگاهي عميقتر از آن چيزهايي است که از طريق راديو و تلويزيون و … در اختيار مردم قرار ميگيرد و نوعي روح تاريخي در آن هست.
ما مردمي هستيم که به قول فرنگيها کريتيک نداريم و انتقادپذير نيستيم و بيشتر دوست داريم از ما تعريف و تمجيد بشود. در حالي که در ساير جاهاي دنيا و به خصوص دنياي غرب، کريتيک، ديالوگ و نقد جايگاه خودش را چه در عرصهي فرهنگ هنر و چه روابط اجتماعي دارد. و اين مجموعهي تاريخ طنز ادبي به ما نشان ميدهد که شايد بايد در اين طرز تفکر کمي تجديد نظر کرد. درواقع ما کريتيک داريم اما با زبان طنز که گاهي شايد خيلي هم مفيدتر و مؤثرتر است.
عبيد ميگويد، کسي به در خانهي حاکمي رفت و گفت بگوييد خدا آمده. مؤاخذهاش کردند که چرا ميگويي خدا آمده، گفت من قبلا خانه خدا و کدخدا بودم خانه و زمينم را گرفتند و فقط ماند خداييام. يا وقتي که سلطان محمود به تلخک ميگويد: بچهات چيست؟ تلخک ميگويد يا دختر يا پسر. محمود ميگويد خب مال ما هم همين است، تلخک ميگويد نه مال شما علاوه بر اين يک آدمکش، ناپاک رذل ميشود، که نظير ندارد. اين طنزي است که در عين اينکه نقد ميکند، پيشنهاد هم ميدهد چون درواقع نقد اجتماعي بدون پيشنهاد ناقص است. شما ميتوانيد بگوييد فلان شرايط را قبول نداريد، اما بايد بگوييد چه چيزي را قبول داريد. سعدي مثلا در دو سطر کل نگاه همزيستاري خودش را با ديگران مطرح ميکند. و ميگويد: يکي آنکه در نفس خود بين مباش / دگر آنکه بر خلق بدبين مباش. فکرش را بکنيد که فقط اگر آدمها خودبيني خودشان و بدبيني نسبت به ديگران را کنار بگذارند چه آرامشي در جهان ايجاد خواهد شد. اين به معناي اين نيست که بدي وجود ندارد، بلکه انسان ميتواند از فراز اين بديها عبور کند و به چشمانداز دور نگاه کند و نه به وضعيت موجودي که فعلا کلافهاش کرده. به نظرم اهميت طنز در اين است که ساختارهاي موجود را فرو ميريزد ضمن اينکه ساختارهاي بعدي را هم ابد مدت تصور نميکند.
و اين فرق طنزپرداز با برخي منتقدين است.
دقيقا. تفاوت يک طنزپرداز با يک سياستمدار يا مرد انقلابي يا يک مصلح در اين است که آنها شرايط بد را تخريب ميکنند و ميرسند به شرايطي که ميخواهند و خودشان حاکم و فرمانروا ميشوند و ميگويند اين بهترين شرايط موجود است و هرکس مخالف اين فضا باشد، کشته ميشود. که اين مطلقنگري است. اما طنزپرداز ميگويد شرايط موجود را بايد تخريب کرد و رسيد به شرايط جديد. ولي اين شرايط جديد هم از ديد او به تدريج کهنه خواهد شد و بايد تغيير کند.
درواقع طنز يک حرکت انقلابي است.
انقلاب مداوم. چون انقلاب در ذاتش بايد مداوم باشد. انقلابها عموما يک جايي متوقف ميشوند. ولي طنز ميگويد هر وضعيتي که بشر به وجود بياورد قابل انتقاد است. و اين تا بينهايت ادامه دارد و انسان با طنز يک انقلابي مداوم است و نه يک انقلابي مقطعي که وقتي به شعارهايش ميرسد، ساکت بشود. طنزپرداز هيچ وضعيت بشري را ثابت تلقي نميکند. و اين ديناميسم تاريخي که در ذهن طنزپرداز هست اهميت دارد که هيچوقت به يک حالت ثابت نميرسد، بلکه هميشه با يک شک فلسفي موقعيتهاي فراتر را هم ارزيابي ميکند.
چون ذات زندگي بر بنيان تضاد و حرکت است و اين تضاد و حرکت هميشگي است. پس طنز هم کارکرد هميشگي دارد.
بله و براي همين هست که وقتي ما طنز را در ادبيات به کار ميبريم به هيچ وجه يک ادبيات ايستاي، حکم دهندهي ايدئولوژيک نخواهد بود. و ادبيات ساکن و قضاوتگر نيست، بلکه مرتب به مخاطبش ميگويد الان وضعيت اينطور است ولي ميتواند فلان طور و بهمان طور هم باشد و اين را به شيرينترين شکل ممکن بيان ميکند که شخص را وادار ميکند تا به اين دگرگوني بينديشد و در ذهنش با يک سؤال دائمي مواجه شود که چه بايد کرد و ميرسد به آن ادبيات مدرن. کساني که با ديدگاه طنز بيگانهاند، ادبياتشان ساکن، صامت، ايدئولوژيک و توتاليتاريستي و به نوعي حکمدهنده است. در حالي که در ادبيات انديشيدن به سؤالات مداوم مطرح است و شعر، داستان و نمايشنامه به ازاي اين شک در وضعيت موجود است که اهميت پيدا ميکند. و با اين تعريف شايد شرايط اميدواري در عين نااميدي يکي از تعاريف طنز باشد. به عقيدهي من «طنز بينشي است ترديد برانگيز و شوخيانه که به تغيير موقعيتهاي بشري منجر ميشود».
و البته اين تنها تعريف نميتواند باشد.
البته، يکي ديگر از تعريفها اين است که طنز با ابتذال درگير ميشود. ابتذال اطراف ما را در همه جاي جهان فرا گرفته و ما با شناخت ابتذال و فاصله گرفتن از آن و پس راندنش، ميتوانيم به عنوان يک روشنفکر مطرح باشيم و طنز به اين قضيه خيلي کمک ميکند. که بايد وضعيت را دگرگون کرد و اميد داشت و تلاش کرد و اميد داشت. و چون اين انقلاب مداوم ذهني است. انسان از اينکه عمرش کفاف ندهد، نوميد نميشود. چون ميداند ديگراني هستند که دنبالهي راه را ميروند. و انسان محدود به آرامانگرايي فردي نميشود و مدام نميگويد ما نسل سوخته هستيم و ما نسل از بين رفتهايم و … از اين حرفهاي پرغصهاي که مدام ميشنويم. اصلا اينطور نيست چون دنيا يک دنياي متحول شونده است و هر يک از ما هم در جايي وسط اين قصه ظاهر ميشويم و مدتي نقش خودمان را بازي ميکنيم و ميرويم. و در اين فرصت اندک حضورمان به تغيير اندک جهان کمک ميکنيم، نه بيشتر. ما ميتوانيم با تعبيرهايمان امکان تغيير مداوم را به وجود بياوريم.
اکثر کساني که با نگاه طنز به جهان نگاه ميکنند تا حدي شبيه آن فرهنگ زيرزميني که به اعتقاد من از اوايل ورود اسلام به ايران پس از سرکوب معتزله به شکل مخفي به حضور خود ادامه داد، عمل ميکنند. يعني ميآيند و در حقانيت امور جاري شک ميکنند. اين امور جاري چيست؟ حکومت هست، مردم عقبمانده هستند شرايط اجتماعي نا به سامان هست، شرايط ناگوار بينالمللي هست و … هر فرد طنزنويس يا طنزپرداز ميخواهد با اين موارد درگير شود. يعني فقط قرار نيست صرفا با حکومت باشد. يا با آداب و سنن درگير باشد، بلکه طنزنويس با پايهها سروکار دارد. اينجاست که مرز طنز و فکاهه معلوم ميشود. مثلا آن هنرپيشهي آمريکايي وقتي با نگاه طنز ميگويد که دموکراسي فقط کمي از ديکتاتوري بهتر است. خيلي از مسايل اساسي را زير سؤال ميبرد. همانطور که پيکاسو اساس زيباييشناسي غرب را زير و رو ميکند. من در سال ۴۹ در همان يادداشتهايي که آخر کتاب «يادداشتهاي آدم پرمدعا» نوشتهام، آوردهام که ما با ريشهها کار داريم. خنداندن مردم و ظيفهي ما نيست، آگاه کردن مردم وظيفهي ماست. آن وقت اين مقوله با علم و روشنفکري و خيلي مسايل ديگر ارتباط مييابد. تلقي من اين است که طنز به دليل ترديد برانگيزي مداومش ميتواند هر آدمي را به رشد بيشتري از نظر فکري و حتي جايگاه اجتماعي اميدوار کند. اين آن چيزي است که مهم است. ما هيچ هنرمند بزرگي نداريم که از نگاه طنازانه بيبهره باشد ممکن است که در کارشان مستقيم به طنز نپرداختهاند، اما نگاه طنازانه داشتهاند. بسياري از آداب و رسوم و مسايل عرفي جامعه را به سخره گرفته که وغ وغ صاحاب و علويه خانم هدايت نقطهي اوج آنهاست. دهخدا، ساعدي و صادقي هم به خلق آثاري با بنمايهي طنز دست زدهاند. يا مثلا شاملو که معتقد است که هيچ چيز اين جهان بر مدار خودش نيست البته در آثار شاملو اين خيلي کم بود و مثلا با دهخدا قابل مقايسه نيست. لزوما يک طنز انديش نبايد آثار طنز نوشته باشد. اما بينش طنزآميز براي هر هنرمندي يک امر لازم است چون از انجماد و سکون فکر جلوگيري ميکند و ذهن را پويا ميکند. بنابراين با نوشتن اين کتاب من سعي کردم به کساني که اين ابررسانه را يک امر معمولي ميپندارند، بگويم که اين ابر رسانه يک امر ضروري براي پيشرفت است.
فکر نميکنيد اگر عنوان اين کتاب به تاريخ تحليلي طنز ادبي تغيير ميکرد بهتر بود؟
در آن شکل، متضمن ادعاييست که من ندارم. البته اول تاريخ طنز بود ولي بعد ايران را به آن اضافه کردم. چون طنز ما از قديمترين زمان تا مشروطه ميآيد و در آنجا دو قسمت ميشود، يکي طنز ادبي که هدايت و دهخدا و ساعدي و … آن را پيش ميبرند و يکي هم طنز مطبوعاتي است که با کاريکاتور و نوشتههاي طنزآميز شکل ميگيرد و در زمانهاي مختلف در مطبوعات به حيات خودش ادامه ميدهد. که خوشبختانه چند نفر دربارهاش نوشتهاند. اما طنز مطبوعاتي هم تا حد زيادي تحت تأثير طنز ادبي ايران بوده است. بسياري از آنها خواسته يا ناخواسته از سعدي و عبيد تقليد کردهاند و بعد از چند آب شستن، مطالبشان را به تقليد از اينها نوشتهاند و در مطبوعات آوردهاند. و طبيعي است که اينگونه نوشتهها تأثير حرفهاي آن گويندگان اولي را ندارد.
در اين کتاب نمونههايي که گزينش شده اولين تأثيرش بر مخاطب اين است که نگاه تازهاي به طنز ميکند و متوجه ميشود طنز آن چيزي نيست که فقط تو را بخنداند و حتي در نگاه اول شايد اصلا خندهدار نباشد. و فقط نشاندهندهي يک تضاد تلخ باشد. و اين يک تحليل ضمني است اما شما گفتيد ادعاي تحليل نداريد.
من سعي کردم تحليل کنم (ولي اينکه به عنوان يک ادعا مطرح شود، شايد درست نباشد.) چون اين تاريخ بدون تحليل معنا پيدا نميکند. زيرا روبهرو شدن با تاريخ يک دوره چند شکل دارد؛ نخستين روش تاريخنگاري است و آنچه هست را عينا نقل ميکنيد. ميشد من اين شوخيها را پشت هم نقل کنم که اين تاريخنگاري است. دومين روش «تاريخنگري» است که در عين اينکه پديدهاي را ذکر ميکني، آن را تحليل ميکني و به پس و پشت و بستر تاريخياش هم نگاه ميکني و آن را در يک مجموعهي ذهني قرار ميدهي. سومين راه هم «تاريخ انگاري» است. که تاريخ براساس ايدئولوژي کسي که آن را مينويسد تحريف ميشود. در ادبيات آن واقع انگاري باعث خلق اثر ادبي ميشود ولي در تاريخ به عنوان يک امر حادث اين امکان نيست به هر حال من با يک نوع تاريخنگري به طنز نگاه ميکنم. و اگر بشود يک نمودار ترسيم کرد از دورهي حافظ به بعد ما با يک نوع رکود ادبي روبهرو ميشويم و من فکر ميکردم چهطور ممکن است ملتي که نمودار ذهنياش از گاتاها – ۳۰۰۰ سال پيش – شروع ميشود، وقتي ميرسد به زمان بعد از حافظ ناگهان شيب پيدا ميکند، ميرسد به جامي و بعد صائب که کارشان در نهايت به اندازهي حافظ و مولوي و سعدي و … ارزش ادبي ندارد. احسان يار شاطر در کتابي که مبتني بر صدها اثر تحليلي در ايرانيکا بود، در پاسخ اين سؤال گفته، ايرانيها از قرن هشتم به بعد که مغولها آمدند و ديگر حامي شعر وجود نداشت، انرژي خلاقهشان را که صرف شعر و قصه ميشد، صرف نقاشي و معماري کردند که شاهان مغول بيشتر ميديدند و ميپسنديدند. و ميبينيم که از قرن هفتم شاهکارهاي نقاشي ما آغاز مي شود تا همين امروز. و اين خيلي براي من دلگرمکننده بود که ملتها فرهنگ خودشان را پايان يافته تلقي نميکنند، بلکه دگرگون ميشوند. در يک دوراني نگارگران شاهنامه محبوب شاهان شدند چون نقاشي را به عنوان يک هنر عيني ميديدند و ميخواستند با حمايت از نقاشي و نگارگري يک اثر ادبي براي خودشان هويت ايجاد کنند. و ميبينيم ناگهان صدها نسخهي نگارگري شدهي شاهنامه و خمسه و … توليد ميشود و اين مهم است. در دوران بعد از انقلاب هم ميبينيم که شعر بعد از شاملو و اخوان و … افول پيدا کرد و به قالب قصه رفته چون نياز بود با جماعت وسيعتري ارتباط برقرار کند و ما به آن حدي از شهرنشيني رسيده بوديم که رمان و داستان کوتاه زاده بشود و بشود وسيلهي گفتگو با مخاطب.
از جلد سوم بگوييد. چون شما در اين دو جلد منتشر شده تا دورهي حافظ آمدهايد و ظاهرا تا رسيدن به زمان حال يا حداقل دورهي مشروطه فاصله بسيار است.
براي جلد سوم اين کتاب که مدتي در کشو ماند. انرژي کمتري صرف شد چون کلا از چاپ آن کتاب نااميد بودم با کلي نااميدي درواقع جمع شد. اما فکر ميکردم بعد از مرگم چاپ ميشود و اين خود نمونهي بارزي است از لطمهاي که سانسور به کار نويسنده ميزند. (الحمدلله که من هيچ وقت از مسير کارم خارج نشدهام) به هر حال جلد سوم مطالبش آماده است و فقط طي چند ماه بايد اينها را سر و شکل بدهم و تنظيم کنم. حتي من راجع به دهخدا، طنز در آثار شاملو و … کار کردهام و اينها شايد جلد چهارمي بشود. اما به قول شاعر حيف جانا، در اگر نتوان نشست…