عقلِ زبان یا زبانِ عقل
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

سيد علي صالحي شاعر است، شاعر ديروز و امروز. پرسش پرونده ي اين شماره را با او که دل و جانش در پيوند با زبان فارسي است، در ميان نهاديم . پاسخ را دريادداشتي برايمان فرستاد، به رسم قديم به دستخط و امضاي خودش رسم خوش آيندي که  نامه هاي الکترونيک مدت هاست از يادمان برده است.

حقيقت اين است که زبان فارسي، ميراث فرهنگي ماست. ميراثي از اين دست اگر گاه کاهل ديده مي‌شود يا از سر کاستي در کلمه، قادر به رهبري دال و مدلول‌ها نيست، مشکل به شکل آسيبي باز مي‌گردد که بر زبان مادري ما تحميل شده است: زبان پارسي ما در زيست بوم خود صاحب دو بستر است، بسترِ طبيعي زبان گفتار و بسترِ ديواني زبانِ نوشتار، بسياري از ملل با چنين معضلي روبه‌رو هستند، اما فاصله‌ي ميان زبان گفتار تا نوشتار اين همه دراز دامن نيست که در زبانِ پارسي.

زبان موجود زنده‌اي است که موقعيت حياتي خود را در واکنش به تحولاتِ اجتماعي، علمي و تاريخي … بسيجيده مي‌کند تا از «شدنِ» خويش مطمئن شود. اين خاصيتِ استتيکِ زبان ماست؛ انعطاف و مدارا در پذيرشِ واژگانِ غريب. چندان که گاه با دهشي خارق‌العاده، واژه‌هاي غلط را چنان تربيت مي‌کند که کمتر کارشناسي متوجه اين خطايِ دُرُست مي‌شود. نمونه‌ي آن «سرمايش» است، بي‌آن که مصدري به نام «سَرمودن» داشته باشيم. زبان‌ مادري‌ ما با همين نرمش زيرکانه توانسته است در طول تاريخ خود را از يورشِ زبان‌هاي غير و زورآور در امان نگه ‌دارد.

اين‌جا البته بحث ما بر سرِ واحد زبان است، يعني عنصرِ شناوري به نام «واژه» و بعد چرايي و چيستيِ «فقر واژه» ميان اکثر اهل قلم. کم‌زايي و کاستي در جهان لغت، هزار و يکي «دليل و پديده و علت و رخسارِ پيدا و پنهان دارد». نمي‌شود در يکي وجيزه‌ي مُنَجَز … کار را تمام کرد. سرکرده‌ي اين آفت‌ها همين جداسري زبان نوشتار از زبان گفتار است، اين فصل و فاصله به حدي است که تو گويي اين دو سکوت (تکلم و تحرير) به دو ملت و دو فرهنگ و تمدن تعلق دارند.

زبان گفتار، وطن ماست، مادر ماست، ما در اقيانوس زبان گفتار زاده مي‌شويم، در واقع اين زبانِ شريف مولود طبيعي‌ترين بستر زيستيِ انسانِ ايراني است، اما زبان نوشتار همان صنعت کردن با ذهن خلايق است، نوعي کوشش ملانقطي در نوع چينشِ کلماتِ مهندسي شده است.

آن زباني که ما با آن به دنيا مي‌آييم، با آن زندگي مي‌کنيم، و با آن خواب و رويا مي‌بينيم، زبانِ  گفتار است. زبان گفتار بر ضمير ناخودآگاهِ ما حاکم است، در حالي که زبان نوشتار در جيبِ دانشِ کلامي و حواسِ صوري ما زندگي مي‌کند، آن هم به صورتِ مخفي و منفعل، تا به وقت نوشتن!

زبانِ نوشتار کشف نيست، شکلي از اختراع است. زبانِ شِبهِ ادب است که به کار ادبيت پُزمآب مي‌آيد، نوعي عرضِ حالِ شيک از جنسِ انسانيتِ درباري است. ما در اين زبانِ کوششي، کيسه‌ي بي‌کراني براي ذخيره‌ي لغات نداريم، و اتفاقاً پرسشِ سردبيرِ داناي مجله آزما نيز همين بود؛ چرا در زبان پارسي، ذخيرهِ لغويِ اهلِ قلم ما محدود  است؟!

مشکل به دو گانگي زبان باز مي‌گردد. زبانِ زندگي يا زبانِ تعارف؟! همه‌ي ما اهل قلم – ناخودآگاه – با زبان گفتار فکر مي‌کنيم، اما زبان نوشتار به سياهي کاغذ مي‌رسيم. خوفناک است اين فاصله . زبانِ اداري، زبانِ نوشتار، زبان شحنه و قاضي، زبانِ استاد و مدرس، زبانِ بر زمين مانده‌ي عهدِ دربار است. زبانِ وزيري، محدود است در بيان، معدود است در لغت. فقير است در خلق و آفرينش، همين است که به تاريکيِ کسالت بارِ تکرار تن مي‌دهد، اگر مي‌خواهد از اين اسارت آزاد شود، و هم زبان کوچه و شهروندان را نپذيرد، گول مي‌خورد و سعدي مي‌شود؛ نيمي عرب ، نيمي پارسي پراکنده. بيهقي شيرين است، گوارده است، اما براي نمايندگانِ طبقاتِ شيک، و …!

زبانِ نوشتار نامزدِ مجبورِ سنت پرستاني است که درک درستي از ناگوار زاييِ زبان ندارند. همين است که کلمه کم مي‌آورند، چون در زبان نوشتار کلماتِ برگزيده و فراک پوش کم داريم. چون عده‌اي به جامعه‌ي واژه‌ها به چشمِ جامعه‌اي طبقاتي نگاه مي‌کنند. از اوايل قرن پنجم هجري قمري، اهل قلم با عربي داني و سونامي کلماتِ عربي «پُز» مي‌دادند. اين پنجاه سال اخير نيز اهل قلم با غثيانِ کلمات و ترکيباتِ غربي «فيس» مي‌دهند. چه ارعابِ عاشقانه‌اي (!).

جامعه‌ي ما از حيثِ زبان، سه قطبي است: در شهر، ارباب و رجوع، اداره و دانشگاه، قطب زبانِ نوشتار در لفظ حاکم است. در کوچه بازار، … قطب زبانِ گفتار جاري است، و در خانواده و ميان قوم و خويش «گويش و لهجه و زبانِ اجدادي!» حالا در اين کشاکش و کشمکش، خاص هدر اسارتِ زبان نوشتار لنگ مي‌زنيم، تکرار مي‌شويم و بس‌آمدها را تنبيه مي‌کنيم، و باز از خود مي‌پرسيم چرا جيبِ لغاتِ ما سوراخ است، خاصه که زبانِ نوشتار، زبانِ جان نيست، زبانِ ذهن و حافظه است. يعني نگهبان چنين زباني هر لحظه در حال زَوال است. حافظه‌ي زوال‌پذير، نگه‌داشتِ لغت‌ها را بيمه نمي‌کند، چون خود بيغوله‌ي بيم است. زنهار … زبانِ کتابت از حيثِ ميراثِ معنا، در ما نهادينه نشده است. ما اولادِ زبان محاوره هستيم. من ميان زبان ميکروفون (افاده‌ي نوشتاري، لفظِ قلم) و زبانِ مردم، به روحِ زبانِ مردم (گفتار) اشاره مي‌کنم که گنجي بي‌پايان و کشوري بي‌کرانه است. کم سوادها نيز در اين اقليم، کلمه کم نمي‌آورند، چه برسد به اهلِ آفرينش و قيام زادگانِ قلم.

زبانِ شِبهِ مودبِ فضلا (!) هيچ رابطه‌ي طبيعي و تاريخي با زمينه‌ي زبان مردم، زبان زنده‌ي معيار ندارد. فقط لوکس است، دلش خوش است با همان چند کلمه، پشتِ ويترين تاريخ، چِلِق چِلِق … آدامس مي‌جَوَد! همين زبانِ جعل نشين است که اجازه مي‌دهد بيگانه زدگي در زبان (آن هم از طريق تسليم شدن در ترفندِ ترجمه) وسعت خزنده و خفيه به خود بگيرد. ما مي‌توانيم به همه‌ي کلماتِ بيگانه آمده خوش آمد بگوييم، اما به شرطي که در زبان پارسي گوارده شوند، مثل «اکسيدن» و «اکسيده‌شدن» که عالي است اين انعطاف زيرکانه، اين نرمشِ رَوا.

فارسيِ «زبان بسته» نوشتار، مولدِ «زبان عقل» است. مولودِ عقلِ سودجو و «بزن و در رو…» است ما به «عقلِ زبان» نياز داريم که «خودزاييِ خلاق» در آن تَعبيه شده باشد، تا ما را از راديکاليزمِ انسانيتِ صرف نجات دهد. ما از اين راه به زبانِ مهمان‌نواز پارسي رسيده‌ايم، و نمي‌گذاريم يورشِ ناداني، زبانِ مادري ما را ويلچرنشين کند. ما کلمه کم نداريم، تنها بايد از صنايعِ توالت کرده‌ي ادبيت و اصنافِ بدايعِ بي‌هوده فاصله بگيريم. صنعت‌گري ستمگرانه، زبانِ فارسي را به دو زبان، شقه کرده است. نبايد تکلمِ مردم را فراموش کنيم، در غير اين صورت به تکليفِ نوشتار آلوده مي‌شويم. اگر امروز اين پرسش گاه به گاه رِخنمون مي‌شود که چرا زبان دچار کاهش کلمات لازم شده است، به تَعديِ تکلف دقت نکرده‌ايم که چه آفتي را در ذهن و زبان ما کاشته است. ما – خاصه اهل قلم – بايد حواسمان جمع باشد، خروج از خاستگاهِ طبيعي زبان پارسي، تکلم ما را پتياره خواهد کرد. مردم از زبانِ عاري از عفت مي گريزند (عفت در اين کلام به معناي دَهِش بي‌کرانه است).

دريغا من خود نيز در نوشتن اين متن، بي‌تکليف نبوده‌ام. اما همه‌ي سعي‌ام اين بوده در اين سي و سه سال تا روح گفتار را در نوشتنِ شهودِ خويش (شعر) درک کنم. بهکردِ زبانِ مادريِ ما در گروِ عبور از «ادبيتِ مسموم» است. بايد باور کنيم که زبانِ ديواني و اين نوع نوشتارِ عاريتي، سنگواره‌ شده است.

تيپِ زبان ما نه ارعابِ زبان و لغت عرب است، نه خودخواهيِ ترکيباتِ جفاکارِ اهل غرب! استيلِ صبورِ زبانِ مادريِ ما، زبانِ بخشنده و فراپذيرِ گفتار است) در همه‌ي حوزه‌ها: ادبي، علمي، فلسفي، فني، صنعتي، اقتصادي، اجتماعي، سياسي، هنري و …!

نه آن‌قدر متعصب و طالباني هستيم که غير به خويش راه ندهيم، نه آن‌قدر مظلوم و تسليم که کلمه کشِ ديگران. ما «نيروهاي جهانيِ زبان» را در جان و گفتِ خويش گوارده مي‌کنيم تا در زيست بومِ تازه‌ي خود، «حس تبعيد» و «حصرِ معنا» نداشته باشند. اين رازِ سره کردن و يک سره کردنِ کلمات زنده است که متعلق به جهاني بي‌مرزند، و سخن آخرم؛ رو به داناياني است که گاه مي‌گويند «زبان ما دچار بحران شده است، زبان را نجات دهيد!» باور کنيد محل حادثه جاي ديگري است. بحرانِ زبان، زاييده‌ي بحران‌هاي اجتماعي و تاريخي و جهاني است.

به هر انجام، انجام اين است فعلاً: براي قضاوتِ نهايي بر کم و کيف کلامِ پارسي، سراغ شاهدِ تأثيرپذير و تسليم شده‌اي به نام «نثر» نرويد.

شعر، شعر، شعر … از رودکي تا همين امروز، تنها شعر، طبيب و پرستارِ زبانِ مادريِ ما بوده است  

اول خرداد ۱۳۹۳ / تهران


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY