مديا کاشيگر به گفتهي خودش مترجمي دو فرهنگي است. تحصيلاتش را در فرانسه به پايان رسانده و در طي سالهاي متمادي، کتابهاي بسياري از فرانسه به فارسي برگردانده است. با او دربارهي تأثير ترجمه بر فرهنگ مترجم و ترجمه به مثابه يک مهاجرت فرهنگي گفت و گو کرديم:
آيا ترجمه را نوعي مهاجرت ذهني ميدانيد؟
مهاجرت به کشور ديگر خير. ولي مهاجرت به يک فرهنگ ديگر قطعاً بله. يعني با فرهنگ و دنياي ديگري مواجه ميشويد که بايد ساکن آن شويد. شايد از اين نظر بتوانيم بگوييم يک مهاجرت فرهنگي است. از طرف ديگر مهاجرت نيست. چون مهاجرت، سفر بدون بازگشت است. ولي اين سفر بازگشت دارد. قصدتان از رفتن به آن فرهنگ ديگر اين نيست که در آن مستقر شويد. ميخواهيد آن فرهنگ را برگردانيد. يعني بخشي از آن فرهنگ را که قابل برگرداندن به فرهنگ شماست، برگردانيد. اگر از اين زاويه نگاه کنيم مهاجرت نيست.
فکر ميکنيد مترجمين چهقدر از آن فرهنگي که از اثري از آن را ترجمه ميکنند تأثير ميگيرند؟
سي سال پيش وسايل ارتباط جمعي امروز را نداشتيد، بنابراين کسي که از اين جا به برلين يا پاريس ميرفت منقلب ميشد. الان به خاطر گسترش رسانهها فکر نميکنم به طور شاخص چيزي داشته باشيم که از آن به عنوان يک فرهنگ يا مردم اختصاصي ياد کنيم. الان به حداکثر درهم آميختگي فرهنگي رسيدهايم. فکر نميکنم هيچ زماني در تاريخ بشريت وجود داشته که فرهنگها تا اين حد با هم مخلوط شوند. بعضيها اسم اين را سلطهي فرهنگ غربي ميگذارند، بعضيها هم از آن به اسم تهاجم فرهنگي اسم ميبرند. ولي از نظر من ماجرا تهاجم نيست. مسأله درهم آميختگي فرهنگهاست. در زمان کودکي من يعني چيزي حدود نيم قرن پيش اينطور بود که اگر بچه ارمني ميديديم ميگفتند دستت را بشور، يا ميگفتند جلوي در خانه يهودي نبايد بروي. اين مسايل الان عملاً از بين رفته است. نميگويم آدمهاي نژادپرست وجود ندارند يا آدمهايي که به اين جداسازيها اعتقاد دارند. حتماً وجود دارند. چون هيچوقت هيچ چيز از بين نميرود. ولي الان گرايش مسلط همهي اين مسايل را خط ميزند. البرادعي خيلي قشنگ در کتاب خاطراتش نوشته که من دوست داشتم دخترم با يک مصري ازدواج کند. ولي دخترم به من گفت در جهان امروز هيچ فرقي بين يک مصري و يک آمريکايي وجود ندارد.
ولي به هرحال هنوز هم وقتي ميگوييم پاريس فرهنگ و نوع زندگي مردمي برايمان تداعي ميشود که قطعاً با ما متفاوت هستند. اين تفاوت را قبول نداريد؟
پاريس محلههاي مختلفي دارد. وقتي ميرويد پاريس انگار رفتهايد عربستان سعودي، در لندن محلهاي وجود دارد به نام اسلامستان. يعني قواعد خاص خودش را دارد. بحث شما فرهنگهاي حاشيهاي است يا فرهنگ مسلط؟
قطعاً فرهنگ مسلط.
در مورد فرهنگ مسلط هم بايد بگويم همين چند وقت پيش چند يهودي اسراييلي سوار هواپيما شدند و وقتي فهميدند جايشان کنار يک زن است حاضر نشدند آنجا بنشينند. در همه جا آدمهاي خاص با ويژگيهاي خاص خودشان پيدا ميکنيد. ولي در فرهنگ مسلط قطعاً اينطور نيست. قطعاً آدمهايي هستند که جداسازيهاي ذهني خودشان را دارند. شما مثال پاريس را زديد. پاريس يک شهر جهان – وطن است. يعني به معناي مطلق کلمه جهان – وطن است. براي اينکه جمعيت توريستهايش دو برابر جمعيت خودش است. در اين شهر نميتوانيد از فرهنگ مردم اسم ببريد. چرا که فرهنگ مردمش با فرهنگ توريستهايش عجين شده است. همهي فرهنگها در کنار هم زندگي ميکنند. همين ماجرا را در لندن ميبينيد و همينطور لسآنجلس شما اگر بخواهيد به استخدام شهرداري لسآنجلس دربياييد احتياجي نداريد زبان انگليسي بلد باشيد. کافي است چيني بدانيد. چون ۹۰% شهرداري لسآنجلس دست چينيهاست. بنابراين نميتوانيم بر تمايزها و تفاوتهاي فرهنگي صحه بگذاريم. چه خوشمان بيايد، چه بدمان بيايد داريم به سمت يک فرهنگ زميني ميرويم. همانطور که نميتوانيد در داخل ايران صحبت از فرهنگ بروجردي. مشهدي، رشتي يا اصفهاني بکنيد. اينها به خاطر گسترش ابزار ارتباطي چنان به هم نزديک شدهاند که در نهايت فقط ميتوانيد بگوييد لهجهي اصفهاني. نميتوانيد از فرهنگ اصفهاني صحبت کنيد. مگر غذاهاي خاص اين مناطق که آنها را هم ميتوانيد در هر شهر ديگري بخوريد. مجموعهي اين آميزشهاي فرهنگي چيزي به نام فرهنگ ايراني را پديد آورده است. هيچکدام از بين نرفتهاند، ويژگي خود را حفظ کردهاند، ولي به فرهنگ جديدي ميدان دادهاند به نام فرهگ ايراني. قرار نيست در آميزش فرهنگي که شروع شده و روزبه روز هم سرعتش زيادتر ميشود فرهنگهاي ويژه از بين بروند. قرار است حاصل اينها فرهنگي باشد به اسم فرهنگ زميني، آداب معاشرت زميني و نگاه زميني.
نظريهاي در مهاجرت وجود دارد مبني بر اينکه کسي که مهاجرت ميکند براي خودش يک اجتماع خيالي از کشور خودش ميسازد و در آن اجتماع زندگي ميکند. فکر ميکنيد برعکس اين اتفاق در ترجمه ميافتد؟
يعني مترجمي که از زبان يک کشور ترجمه ميکند براي خودش تصوري از آن کشور ميسازد و از آن تأثير ميگيرد؟
من آدم صالحي براي جواب دادن به اين سؤال نيستم. اين را بايد از مترجمي بپرسيد که به او يک طرفه ميگويم. من همانقدر که از فرانسه به فارسي ترجمه ميکنم، از فارسي هم به فرانسه ترجمه ميکنم. بنابراين نميتوانم دچار توهمي باشم. بنابراين وقتي تجربهاي از چيزي که ميگوييد ندارم نميتوانم پاسخ دهم. من از وقتي يادم است آدم دوفرهنگي بودهام و هيچ وقت هيچ کدام را بر ديگري ترجيح ندادهام. هميشه به آشتي فرهنگي رسيدهام. من هيچوقت جز شايد براي اولين بار كه از ايران بيرون رفتم و چند سال برنگشتم اين احساس را نداشتم. آن هم آنقدر كوچك بودهام كه اصلا خاطرهاي از آن ندارم.
خيلي از مترجمين آنقدر درگير كتابهايي كه ترجمه ميكنند ميشوند كه براي خودشان ژستهايي شبيه به مردم همان كشور درست ميكنند. فيلمهاي آن كشور را ميبينند، موسيقيهايش را گوش ميدهند و…
اين فقط ويژگي مترجمين نيست. ويژگي خيلي از آدمهاست. در اصطلاح به آن اسنوبسيم ميگويند و مختص مترجمين نيست و خيلي گسترده است. من بقال اسنو هم ميشناسم كه هرچه شب در ماهواره ديده باشد ادايش را درميآورد. بازهم آدم صالحي براي جواب دادن به اين سئوال نيستم. چون دو فرهنگي هستم. ميتوانم توضيح بدهم كه در زبان فرانسه سنتاکسي اين است و در زبان فارسي سنتاكس اين است و اين تفاوتهاي سنتاكسي بين دو زبان وجود دارد در فارسي سيستم، فاعل، مفعول، فعل است، در فرانسه سيستم فعل، مفعول و فاعل است. اين تفاوت سنتاكسي بين دو زبان است. تفاوت فرهنگي نيست. مي تواند تفاوت فرهنگي جزئي ايجاد کند. چون در فرانسه به محض اين که جمله شروع مي شود ميفهميد منفي است يا مثبت ولي در فارسي بايد صبر کنيد تا جمله تمام شود. اين اختلاف فرهنگي نيست چون اختلاف فرهنگي را نمي توان ترجمه کرد وقتي شروع به ترجمه متني مي کنيد يعني اختلاف ندارم. فقط بايد لباس جديدي براي مفهومي که در زبان ما وجود ندارد پيدا کنيم.
چند درصد اين اتفاق مي افتد؟ يعني چنددرصد يک اثر ادبي را مي توان به زبان ديگر متصل کرد؟
بستگي به ديدگاه و تعريفتان از ترجمه دارد. اگر تعريفتان يک علم مطلق است هرگز اين اتفاق نميافتد. هيچوقت از هيچ کتابي نمي توان نسخه برابر اصل ارايه داد. ولي اگر تعريف نسبي داشته باشيد هميشه اين اتفاق مي افتد. مگر همهي فرانسويهايي که ويکتورهوگو ميخوانند يک برداشت دارند؟ همهي ايرانيهايي که حافظ ميخوانند يک برداشت دارند؟ خير. بنابراين خيلي طبيعي است که هر کس در زبان خودش نويسنده خودش را به زبان ديگري ترجمه ميکند که براي خودش قابل فهم باشد. اين اتفاق وقتي در ترجمه بين دو زبان است بين دو زبان تسري پيدا ميكند. اگر فرهنگي ترجمهاي را پذيرفت يعني آن ترجمه موفق بوده است.
اگر نپذيرفت يعني ترجمه شكست خورده است. و اگر احساس من دوست من باشد كه به سمت يك فرهنگ جهاني ميرويم،هيچ چيزي نيست كه قابل ترجمه به زبان ديگر نباشد. وقتي فرهنگها ميتوانند همديگر را درك كنند،چون تنها ابزار درك ما زبان است پس يعني زبانها قادرند همديگررا درك كنند.
پس هيچچيز ترجمه ناپذيري وجود ندارد. تعريف ما از ترجمه است كه ممكن است آنقدر مطلق باشد كه بگوييم نه نميتوان كامل ترجمه كرد. اگر اين ذهنيت مطلق را داشته باشيم ترجمه يك كار شكست خورده است. من نميتوانم متني را به طور كامل به زبان ديگر ترجمه كنم.
به يك دليل ساده نمي توانم اين كار را بكنم. براي اين كه هيچ انساني نيست كه درك كاملي از همهچيز داشته باشد. پس وقتي انساني وجود ندارد كه درك كامل داشته باشد، چطور ميتوان از ترجمه انتظار كامل بودن داشت؟ ترجمه در ذات خودش ناقص است.
مترجم چهقدر فرهنگ خودش را به اثري كه ترجمه ميكند تزريق ميكند؟
اصلا نميتواند وارد نكند. اولين عنصر فرهنگ زبان است. شما وقتي به فارسي مينويسي پس يعني فرهنگ ايراني را وارد ترجمهتان ميكنيد.اگر يك لحظه فرهنگ فارسي را فراموش كنيد ترجمهتان ناقص است.
مثل مترجمين ناشي كه تحتالفظي ترجمه ميكنند وترجمهي آنها را هر چه ميخوانيد نميفهميد چه ميگويد. براي اينكه يادش رفته فارسي شيوههاي استدلالي،گفتاري، استفهامي و سنتاكس خودش را دارد و وقتي ترجمه ميكني نبايد به شيوهي «ديگري» مطلب را برسانيد،بايد به شيوهي زبان مقصد اين كار را بكنيد. بنابراين هيچ مترجمي نيست كه از فرهنگ زبان خودش تاثير نپذيرد.
مترجم خوب هيچوقت از ديكشنري عمومي استفاده نميكند. مترجم خوب بايد همان اشرافي را كه به زبان مبدأ دارد به زبان مقصد داشته باشد و بالعكس. يعني بايد بداند كدام برابر نهاده و كدام بافت و دستوري در اينجا براي انتقال مفهوم مناسبتر است و اگر به فرهنگ و زبان خودش اشراف كامل نداشته باشد قادر نيست اين كار را انجام دهد.