«مولانا» تبلور اندیشه‌گری در کوچ
بازديد : iconدسته: گفت و گو

علاقه و تسلط دکتر کزازي نسبت به زبان فارسي بر هيچکس پوشيده نيست. وقتي قرار شد پروندهاي در مورد مهاجرت تدارک ببينيم بر آن شديم که از نگاه ايشان نيز مساله مهاجرت و تاثير آن بر خلق هنري و ادبي را بررسي کنيم. مثل هميشه با مهرباني پذيراي ما شد و در يک عصر زمستاني با هم به گفتوگو نشستيم.

وقتي نويسنده يا هنرمندي به هر دليلي -خلاقيت يا اجبار- از کشور خود مهاجرت ميکند. ميزان تاثير او بر زمان و فرهنگ کشور پذيرنده و تاثير آن کشور بر او چهگونه تعريف ميشود؟

بي‌گمان پيوند آن کوچنده هرچند که به خواست يا از سر ناچاري زادبوم خود را فرا‌مي‌نهد و به کشوري ديگر مي‌رود به منش او به همان سان به بينش و دانش وي بازبسته است. کارکرد و اثر سرزمين کوچ در کوچنده ناگفته پيداست و البته در همگان يکسان نيست.

ولي نميتوان منکر اين تأثير شد.

بي‌گمان.

به اين ترتيب قوم آريايي که مهاجر بوده به فلات ايران که ساکناني داشته و زبان اين قوم از زبان آنها که ساکنان قبلي اين فلات بودند تأثير گرفته و بعدها هم اين روند ادامه پيدا کرده. در سراسر جهان هم اين ماجرا به کرات اتفاق افتاده به خصوص در مهاجرتهاي بزرگ تاريخ. پس چهطور ميتوان گفت يک زبان حتماً زباني است پالوده و خاص و متعلق به يک ملت و سره. و مثلاً فارسي که خود شما سعي ميکنيد گونهي پالودهتر آن را به کار ببريد.

به مدد يکساني دودماني زبان‌ها مي‌توانيم واژه‌ها را تبارشناسانه از يکديگر جدا کنيم. چون هر زباني هنجارها و ريختارهايي ويژه‌ي خود دارد در دگرگوني يا در هر زمينه‌ي ديگر. شما واژه‌اي در پارسي کنوني داريد. تا جايي پيشينه‌ي آن را مي‌کاويد. اما نمي‌دانيد که پيش از آن چه بوده. بر پايه‌ي اين ويژگي‌ها مي‌توانيد همچنان گمان بزنيد که آن واژه آيا واژه‌ي پارسي است، يا ايراني است يا از وام‌واژه‌هاي باستاني است.

زبان هم مانند هر پديده‌ي، رواني دروني، فرهنگي هم مي‌تواند اثر بپذيرد از سرزمين کوچ، بسيار. و حتي اندک. يا حتي کارکردي وارونه را در کوچنده پديد آورد. هر دلبستگي و باورمندي او را به زبان بومي بيفزايد. او مي‌کوشد به هر شيوه‌اي حتي بيش از ساير همزبانان خويش زبان خود را پاس بدارد چون مي‌داند در سرزمين کوچ اين زبان آماج آسيب است.

وقتي مهاجر ميداند زبان ارتباط با آن جامعه زبان ديگري است و نميتواند آن زبان را خيلي خوب فرا بگيرد، پس تأثير اين ارتباط کم با اطراف (حتي اگر مهاجر با حس مثبت و براي آيندهاي بهتر هم رفته باشد) نوعي دلزدگي در او پديد ميآورد و سؤال اصلي اين جاست که وقتي اين ارتباط محدود ميشود، يا مهاجر بايد به درون خود پناه ببرد که هرچه بيشتر در آن جامعه منزوي ميشود و يا بايد زبان آنها را فرابگيرند و به بدنهي آن جامعه وصل شود – که البته اين در مورد گروههاي مهاجران تأثير بيشتري هم دارد- براي يک نويسنده و هنرمند اين شرايط چهگونه است. 

سؤال بسيار خوبي است. پاسخ اين است که آن کوچنده اگر انساني باشد با توانش‌هاي رواني، انديشه‌اي، فرهنگي و هنري والا. مي‌تواند هم زبان بومي و نياکاني خود را پاس بدارد. هم آن‌چنان زبان سرزمين کوچ را بياموزد که بتواند با مردمان آن سرزمين پيوند بگيرد به آساني حتي در زبان آن مردم شاهکارهاي ادبي بيافريند.

آيا اين فقط به زبان برمي‌‌گردد يا اينکه فرهنگ را هم دربرميگيرد. شما ترجمه هم انجام دادهايد. يک مترجم اگر خيلي به فرهنگ زباني که از آن ترجمه ميکند نزديک شود ناخودآگاه برخي از حرکات و سلايق او از آداب آن کشور تأثير ميگيرد. در مورد کسي که در آن فضا زندگي ميکند هم اتفاق ميافتد.

خب اين يکي از پديده‌هاي آسيب شناختي کوچ است که در جاي خود شايسته‌ي بررسي است ولي به اين معنا نيست که هرکس مي‌کوچد به چنين سرنوشتي دچار مي‌آيد. اثري که سرزمين کوچ بر کوچنده مي‌نهد بازبسته است به چه‌گونگي آن کوچنده. به اين که بسيار اثرپذير باشد. رنگ ببازد در فرهنگ سرزمين کوچ يا اثرگذار و آفرينشگر در سرزمين آن سرزمين.

چرا بعد از انقلاب با حدود سه ميليون مهاجر موفق خلق يک اثر شاخص ادبي نشدهاند.

مگر در اين سه، چهار دهه در ايران چنين اثري داشته‌ايم؟! اين پرسش زماني درست است که ما در ايران شاهکارهايي داشته باشيم که آوازه‌اي جهاني يافته باشند و در خارج نه.

اما اينها که رفتهاند کلنيهايي تشکيل دادهاند که عدهاي از هنرمندان و نويسندهها در کنار هم هستند و ضمناً مميزي هم که از آن حرف ميزدند ديگر در آنجا نيست، اما باز هم خبري نيست؟ خيلي از اين مهاجران اسم و رسمي داشتند؟

من با اين ديدگاه هم يکسره سازگار نيستم. سخنور، نويسنده و هنرمند توانمند و تواناي آفرينشگر در دام و بند مميزي نمي‌ماند. مميزي انگيزه‌اي نيرومند حتي در او مي‌تواند شد براي آفرينش هسته‌ي پاره‌اي از شاهکارهاي ادب پارسي در روزگاران مميزي پديد آمده است. غزل‌هاي خواجه در روزگار حاکمان تنگ بين و خشک‌انديش مثل امير مبارزالدين که با هرگونه ديگرساني در انديشه و رفتار بر سر ستيز بودند سروده شده. من نمونه‌اي نغز و برجسته و بنيادين براي شما مي‌آورم. از کسي که در خردي به سرزمين کوچ رفته است. اما نه تنها رنگ فرهنگ آن سرزمين را نپذيرفته، کانوني شکوفان، دامن گستر، پايدار، اثرگذار در فرهنگ آن مردم پديد آورده است. خواست من مولانا است. مولانا بر پايه‌ي آن‌چه زيست‌نامه نويسان وي نوشته‌اند در خُردي -دوازده سالگي- به آسياي کهن کوچ مي‌کند. هرگز از آن پس به ايران بازنمي‌گردد. پيشينه‌ي زندگي خود را در سرزمين کوچ مي‌گذراند اما نه تنها به زبان آن مردم سخن نمي‌گويد، نه تنها فرهنگ آن مردم را نمي‌پذيرد، مولانايي مي‌شود که هر آن چه سروده و نوشته است به زبان پارسي است. در اين زبان شاهکار ادب و انديشه است. آن‌چنان بر فرهنگ مردم در آن سامان کارساز افتاده است که اگر شما به آيين عُرس مولانا در قونيه رفته باشيد مي‌بينيد که آن قوالان بيت‌هايي پارسي را در آواز خود سرمي‌دهند با اين‌که بي‌گمان دولتمردان ترکيه از ديرزرمان چندان دمساز نبوده‌اند با اين کانوني فرهنگي ادبي انديشه‌اي که مولانا در آن سرزمين شالوده ريخته است و هنوز شکوفان است. اما چيرگي مولانا بر فرهنگ سرزمين کوچ تا بدان پايه بوده است که نه تنها آموزه‌ها و انديشه‌هاي او هنوز در آن‌جا پايدار است. کساني به شيوه‌ي او به رقص آييني مي‌پروراند، بيت‌هايي که او به زبان بومي خود سروده است در آواز مي‌خوانند. سرنوشت کوچنده بيش به خود وي بازمي‌گردد و به شيوه‌ي برخورد او با سرزمين بيگانه که بدان راه برده است.

ما نمونههاي کوچکتر از مولانا هم داريم. اکثر نويسندگان اهل ژاپن، کلمبيا، هند و … که به زبان انگليسي نوشتهاند به اين دليل متمايز شدهاند که چيزي را مينويسند که براي جامعهي مخاطبانشان جديد و متفاوت است و از اين طريق داشتههاي فرهنگي خودشان را جهاني ميکنند.

از ديد من اين ناپسند نيست، سخن در اين است که آن کوچنده چيستي فرهنگي، تاريخي و مَنِشي خود را از دست ندهد. اگر او همچنان در نهان و نهاد خود، در انديشه‌ي خويش ايراني بماند زبان آن سرزمين را هم که بدان کوچيده است به نيکي بياموزد، بتواند در آن زبان بنويسد يا بسرايد از آن اندوخته‌هاي خود بهره مي‌تواند برد. داستاني که مي‌نويسد با شعري که مي‌سرايد در پي اين بهره برد دلچسب‌تر، شورانگيزتر خواهد شد براي خوانندگان آن سرزمين زيرا آنان با پديده‌اي نوآيين و ديگرسان روبرو هستند سخن در اين است که او به جاي آن‌که به پارسي سخن بگويد يا ايراني بينديشد به انگليسي سخن بگويد با بکوشد که مانند انگليسي‌ها بينديشد و در فرهنگ انگليسي رنگ ببازد؟

من بارها گفته‌ام که فرهنگ و منش پيوندي تنگ و ساختاري با هم دارند. آن چه اين دو را از هم جدا مي‌دارد تنها چگونگي و سويمندي و کارکرد آن‌هاست. فرهنگ منش است در سويمندي و کارکرد بروني. منش فرهنگ است در کارکرد و سويمندي دروني، به سخن ديگر دگرگوني‌هاي فرهنگي بايد بسيار نيرومند، کاونده، اثرگذار باشند تا در زماني دراز بتوانند بر من منش اثر بگذارند. يعني رفتاري فرهنگي بن‌مايه‌اي منشي را پديد مي‌آورد.

زبان آيينهي اين فرهنگ هست يا نه؟

زبان آيينه‌ي فرهنگ است و به گونه‌اي ابزارمَنِش.

وقتي ما داشتههاي فرهنگيمان را به زبان ديگر بيان کنيم چه قدر فرصت درک عميق به مخاطب ميدهيم يا اينکه اگر کسي فارسي هم ننوشت اما از بنمايههاي ايراني در نوشتهاش کمک گرفت، آنچه مينويسد ايراني است. در اين صورت بايد بپذيريم زبان ابزار اصلي هويت ايراني نيست.

اين کار آن‌چنان دشوار است که مي‌توانم‌ گفت، ناشدني است. يعني کسي که به فارسي سخن نگويد، ايراني نينديشد، واکنش‌هاي بومي نداشته باشد؟ هرگز نمي‌تواند شاهکاري در زبان کوچ بيافريند که خواندني باشد و هنرورانه. زيرا نوشتن کار و سازي دارد که پيش ناخودآگاهانه است تا خودآگاه، من چون بارها در اين مورد سخن گفته‌ام پس بيش نمي‌گويم. هنگامي که هنرمند با خود بيگانه شد هنرمند نمي‌تواند بود. اگر او زبان سرزمين کوچ را هم به نيکي بياموزد اما به گونه‌اي از خود بيگانه آن را به کار ببرد، آن‌چه در اين زبان پديد مي‌آيد، آن ژرفا، آن تب و تاب، آن شور و شرار، آن کارمايه‌هاي رواني و دروني و عاطفي را که هر آفريده‌ي هنري مي‌بايد داشت، به ناچار از دست مي‌دهد. مگر نويسندگان آمريکاي لاتين به زبان‌هاي اروپايي داستان‌هاي خود را نوشته‌اند؟

آثار آنها ترجمه شده به ساير زبانها.

اين‌ها برگردانده شده است، دبستاني يا دست کم سامانه‌هاي ادبي را پديد آورده است که آن را «واقع‌گرايي‌جادويي» مي‌نامند. چرا جادويي است؟ براي نمونه گارسيا مارکز در داستان‌هاي خود از جادوگران سخن گفته است؟ نه. او واقع‌گرايانه آن‌چه را در پيرامون خود و زندگي و فرهنگ مردمان خود مي‌ديده است نوشته است. چون آن‌چه او نوشته است. در چشم خواننده‌ي باخترزمين ديگرسان بوده است اين را پديده‌اي فسون‌بار دانسته است و گفته است واقع‌گرايي جادويي است.

نويسنده و هنرمندي که از کشور خود مهاجرت ميکند پس از آن که زندگياش به سامان ميرسد و زبان ميآموزد، و به مرحلهاي ميرسد که ميتوان انتظار داشت که شروع به کار کند و خلق ادبي و هنري را آغاز کند. آيا اين فاصله زماني از آغاز مهاجرت تا رسيدن به اين مرحله ميتواند در مورد برخي از هنرمندان و نويسندگان باعث دلسردي شود؟

اين‌که من از واقع‌گرايي جادويي سخن گفتم که بگويم آن کوچنده هنگامي شاهکار خواهد آفريد که مانند مولانا ايراني بماند، آن‌چنان ايراني بماند که حتي فرزندان و پسينيان او هم که به ناچار در سرزمين کوچ مي‌زنيد و مي‌بالند و مي‌پرورند و در دامان فرهنگ آن سرزمين روزگار مي‌گذرانند ايراني بمانند. مانند فرزندان مولانا، او چنين بود. اگر زبان آن سرزمين را هم آموخت در آن زبان داستان نوشت. آن داستان آن‌چنان، ارزشمند، شورآفرين، دل انگيز و اثرگذار خواهد بود که مي‌تواند حتي خيزش‌هاي ادبي در آن سرزمين پديد بياورد.

يعني ما مهاجرت را مانند سفر براي هنرمند و نويسنده مفيد ببينيم.

براي کسي که بتواند از آن بسترهاي نو که کوچ در برابر وي مي‌گسترد به شايستگي بهره ببرد بله. اگر اين‌گونه شد، شاهکار آفريده خواهد شد. نيازي نخواهد بود که ترجماني داستان‌هاي مارکز را به زبان ديگر برگرداند اگر آن نويسنده در زبان بومي آن مردم داستان بنويسد بدان‌گونه که مي‌بايد، چونان نويسنده‌اي ايراني داستاني بنويسد به زبان انگليسي يا اسپانيايي يا هر زبان ديگر. اين داستان آن‌چنان نوآيين و بي‌پيشينه و هنرمندانه خواهد بود که حتي مي‌تواند به سامانه‌هاي ادبي آن سرزمين اثر بگذارد آن‌ها را در راهي نو بيفکند.

سفر و کوچ باز بسته است به سفرگر يا کوچنده شما کساني را مي‌بينيد که چند روز به سرزميني ديگر مي‌روند دگرگوني‌هايي در زبانشان و رفتارشان مي‌بينيد. کسي هم مانند مولانا ما نه تنها اثر نمي‌پذيرد. اثر پايدار شگرف مي‌نهد بر فرهنگ سرزمين کوچ.

کوچ ميتواند تأثيرات منفي هم داشته باشد؟

بله، کوچ مي‌تواند ويران‌گر باشد. حتي نزد کساني که به خواست و آگاهانه مي‌کوچند. کوچ هنگامي سودمند و سازنده است که کوچنده هنگامي که به سرزميني ديگر مي‌رود بتواند زمينه‌هاي بيشتر و کارآمدتري را براي شکوفايي خويشتن در آن سرزمين بيابد يا فراهم بياورد.

 من کساني را مي‌شناسم که در شهر خود نامدار بوده‌اند و زندگاني بسيار به آيين داشته‌اند اما به انگيزه‌اي از آن شهر – که شهر خردي هم نبوده – آمده‌اند به شهر بزرگ – نمونه را به تهران – اما نه تنها چيزي به دست نياورده‌اند، آن چه را هم داشته‌اند از دست داده‌اند.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY