وطن فرهنگ است و زبان
بازديد : iconدسته: گفت و گو


گفت وگو با حورا یاوری: وقتي اين روزهاي سخت، با چشماني نگران و دلي تهي سراغ اهل فرهنگ مي رويم، دلمان مي خواهد حرفي بزنند که ما را از اين تهي دور کند و دوباره سرشار از اميد به زندگي برگرديم و در آغوش فرهنگ و انديشه ي ايراني زندگي را با همه دشواري‌هايش زيبا ببينيم. در همين روزها، با دکتر حورا ياوري، مترجم و منتقد ادبي و همکار زنده‌ياد احسان يارشاطر در دفتر نشر تاريخ ايران ديدار کردم و به بحث و گفت‌وگو درباره ي خودش پرداختيم و با سرک کشيدن در لايه‌هاي پيدا و پنهان زندگي‌اش خواستيم دريابيم حورا ياوري چگونه به منتقدي سرشناس در حوزه ي ادبيات معاصر تبديل شد. که يارشاطر او را به همکاري فرا خواند.  با ياوري از راه آمده و آنچه از ايران در دل و جانش نشسته گفتيم در واقع او گفت و من با لذت شنيدم.



از دوره ي کودکي و نوجواني تان بگوييد، رابطه‌ي پدر و مادرتان با شما چه طور بود؟
در اراک به دنيا آمدم، در زمانه‌اي که کودکي من و هم‌نسلانم با تفريح و سرگرمي خاصي همراه نبود، اگرچه بيرون از خانه برخي تفريحات مثل فيلم و سينما بود، اما خانواده‌ها آداب خاصي داشتند و بيشتر در محيط خانه گذران زمان مي‌کردند. بعدها که زمان رفتن به مدرسه فرا رسيد، مسير ميان خانه و مدرسه فضاي بيرون را تشکيل مي‌داد و بقيه ي سال را بايد با کتاب سپري مي‌کرديم، چون من در خانواده‌اي به دنيا آمدم که کتاب نقش اساسي داشت. به ياد دارم، وقتي خواندن و نوشتن را فرا گرفتم، بايد هر شب يک غزل حافظ را حفظ مي‌کردم و براي پدرم مي‌خواندم. حفظ يک غزل از حافظ جزء آداب زيستي خانه ما بود.
 
 شغل پدرتان چه بود؟
پدرم مالک بود و زماني هم نماينده ي مجلس شوراي ملي، اما بيش از هر چيزي اهل کتاب بود، کتابخانه ي بزرگي داشت که نسخه‌هاي خطي بسياري از کتاب‌ها همچون «تاريخ بيهقي» را نگهداري مي‌کرد، ما را هم به شکلي تربيت کرد که با کتاب مانوس شديم. از طرفي کتابخانه و کتاب براي پدرم ارزش بسياري داشت و معتقد بود من از ميان فرزندانش، بيشتر به کتاب علاقه دارم و براي همين به من بيشتر اجازه مي‌داد نسخه‌هاي خطي را نگاه کنم.
 
 در دوران تحصيل، چه چيزي در تربيت و شخصيت شما تاثير داشت؟
آن چه در دوران تحصيل آن زمان مرسوم بود، اهميت آموزش متون کهن به دانش‌آموزان بود. به طوري که از کلاس سوم و چهارم دبستان ما در درس ادبيات «کليله و دمنه» و «گلستان» سعدي مي‌خوانديم، خواندن اين ميراث هاي کهن در آن دوره ي سني در باروري شخصيت دانش آموز بسيار تاثير داشت، زيرا ادبيات کلاسيک گنجينه‌اي است که عشق به زبان را در افراد زنده مي‌کند. به طوري که تقريبا تمام ايران‌شناسان غيرايراني آموزش زبان فارسي را با خواندن گلستان سعدي يا کليله و دمنه آموختند و اين زيبايي زبان و آهنگ کلمات آن ها را عاشق زبان فارسي کرد و بعد بقيه‌ي راه را وقتي آدمي چنين عاشقانه چيزي را بياموزد و دوست بدارد، طي مي‌کند و همين آموختن با علاقه باعث شد که بسياري از متوني که ما در خواندنش مشکل داشتيم، آن ها خواندند و بسياري از خطوط را خواندند و شناسايي کردند و ما از طريق آن ها با برخي ميراث کهن خود آشنا شديم.
 چرا در دانشگاه ادبيات انگليسي و بعد روان‌شناسي را انتخاب کرديد؟ 
در دوره ي دانشگاه ليسانس زبان و ادبيات انگليسي گرفتم و مقاطع بعدي را در روان‌شناسي ادامه دادم و هر دو رشته‌اي که تحصيل کردم در دانشگاه تهران بود. اشاره کردم که اهل کتاب و مطالعه بودم و‌ در دوران قبل از دانشگاه به آثار شکسپير و به ويژه ميلتون خيلي علاقه داشتم و فکر کردم که بهتر است زبان و ادبيات انگليسي را در دانشگاه دنبال کنم. استادي به نام دکتر سعادت داشتم که خيلي خوب ما را با ادبيات غيرايراني هم آشنا کرد و چهره‌اي چون شکسپير و ميلتون را براي من جذاب‌تر کرد و باعث شد که من در دانشگاه به دنبال زبان و ادبيات انگليسي بروم.
 
 چه سالي وارد دانشگاه تهران شديد؟ فضاي دانشگاه در آن زمان چه طور بود؟ به عنوان يک زن که قصد داشت تحصيلات عاليه را دنبال کند، چه حسي داشتيد؟
سال ۱۳۴۶ فوق‌ليسانس روان‌شناسي گرفتم. زماني که در دانشگاه مشغول به تحصيل شدم، فضاي آرامي بود و حداقل در آن محيطي از دانشگاه که من رفت و آمد داشتم، چندان فعاليت سياسي آشکاري وجود نداشت يا اگر بود، ما بي‌خبر بوديم. اگرچه آن موقع اصولا بخش علوم انساني دانشگاه‌ها خيلي آرام‌تر بود.
 
 از محضر چه استاداني بهره برديد؟  
در دوره ي فوق ليسانس استاداني چون کاردان، سعيد شاملو، علي براهني، بانو راسخ، علي‌اکبر سياسي که مدتي رئيس دانشگاه تهران بود و اصلا انجمن روان‌شناسي را او پايه‌گذاري کرد. سياسي نخسيتن کسي بود که کلمه ي «روان‌شناسي» را جانشين «علم نفس» کرد، گويا او در مذاکره‌اي که با علي‌اکبر دهخدا داشت، وقتي هر دو در دانشگاه تهران بودند، (شايد وقتي دهخدا، رئيس دانشگاه تهران بود)، درباره ي اين کلمه با يکديگر بحث و گفت‌وگو داشتند و دهخدا تحت تاثير سياسي که تازه تحصيلاتش را در رشته‌ي روان‌شناسي به پايان رسانده و به ايران بازگشته بود، قرار گرفت. دهخدا از سياسي سوال مي‌کند اگر او زمينه ي تدريس رشته علم نفس را در دانشگاه تهران مهيا کند، آيا او حاضر است که در اين رشته تدريس کند؟ او مي‌پذيرد و اين زمان سال، ۱۳۱۴ است. شرح اين ديدار و گفت‌و شنود سياسي با دهخدا در خاطراتش آمده است.
 
 در دوران دانشجويي جز حضور در دانشگاه چه فعاليتي داشتيد؟      
من در دوران دانشجويي ازدواج کرده بودم و فرزنداني داشتم و تنها مي‌توانستم به دانشگاه بروم و به خانه برگردم، يعني فاصله ي خانه و دانشگاه را طي کنم و به خانه و بچه ها برسم. البته اگر مراسمي در دانشگاه بر پا بود، طبيعتا شرکت مي‌کردم.
 
 از جامعه ي دهه ي ۴۰ بگوييد و زناني که يکي از آن ها شما بوديد و در جامعه رفت و آمد داشتيد؟ 
نوع حضور زن‌ها در جامعه قدري به روان‌شناسي افراد مربوط است که به صورت تفکيک کننده نگاه کنند. البته اگر دانشگاه‌هاي امروز را با آن موقع مقايسه کنيم، تعداد زنان و دختران دانشجو خيلي کمتر بود، اما اين‌که حس کنم به دليل زن بودن راهي برايم سد شده و من به آن دليل نتوانستم آن راه را ادامه بدهم، هرگز حس نکردم، اگرچه زنان زيادي هستند که از يک زاويه ي فمنيستي به مسائل نگاه مي‌کنند. اگر آثار و نوشته‌هاي مرا خوانده باشيد، مي‌دانيد که من اصلا از اين زاويه به مسائل نگاه نمي‌کنم. بنابراين سخنم اين است که در آن زمان ما در دانشگاه حضور داشتيم و استادان هم با ما رفتار خوبي داشتند، هر چند تعداد ما زياد نبود، اما مانع بر سر تحصيل ما وجود نداشت.
 
 کي و چرا از ايران مهاجرت کرديد؟
سال ۵۸ از ايران رفتم. چون بچه‌هايم قبل از انقلاب به مدرسه ايران- آمريکا مي‌رفتند و بعد از انقلاب اين مدارس که تدريس در آن ها به زبان انگليسي صورت مي‌گرفت، تعطيل شد. حالا بچه‌ها بايد در مدرسه‌اي ادامه تحصيل مي‌دادند که به زبان انگليسي باشد. براي همين بچه‌ها براي ادامه ي  تحصيل به آمريکا رفتند و ما هم به تدريج به آن ها پيوستيم.
 
 وقتي از ايران رفتيد، روال زندگي تان در خارج از ايران چه گونه بود، فقط به بچه‌ها رسيدگي کرديد يا فعاليت خاصي را پيش گرفتيد؟ شما که به فرهنگ ايران وابسته بوديد، زندگي در آن جا برايتان راحت بود؟
بايد بگويم همان‌طور که در دانشگاه به عنوان يک دانشجو حضور داشتم و مشکلي برايم پيش نيامد و به فعاليت ادامه دادم. در مهاجرت به آمريکا نيز مساله ي تحقير از طرف جامعه ي ميزبان پيش نيامد يا اين‌که فرصتي به دليل تبعيض از من دريغ شود، چنين نبود، اگرچه مهاجرت مشکلات خاص خودش را داشت و مهم‌ترين موضوع مساله ي تامين زندگي و کنار آمدن با شرايط تازه بود. بر خلاف برخي کساني که مي‌شناختم و در خارج از ايران زندگي کرده بودن و آشنايي بيشتري با زندگي در غربت داشتند، من چندان آشنايي با زندگي در خارج از ايران نداشتم و کشورهاي خارجي را تنها از طريق سفرهاي کوتاه مي‌شناختم نه اقامت. با اين حال زندگي در غربت آغاز شد و مسئوليت زندگي بيشتر شد و به اتفاق همسرم بايد به بچه‌ها و شرايط تحصيل و وضعيت آن ها رسيدگي مي‌کرديم و بعد از آن ادامه تحصيل دادم و تحصيل در دانشگاه خارجي را هم تجربه کردم. و زندگي در خارج از ايران مانعي براي زندگي و پيشرفتم ايجاد نکرد. البته به نظرم زندگي در مهاجرت بستگي به شخصيت فرد و نوع زندگي‌اش دارد و رفتاري که با پيرامون بروز مي‌دهد.
 
 انگار در خارج از ايران شما را فعال‌تر کرد. برداشت من درست است؟ 
وقتي تصميم به خروج از ايران گرفتم، ابتدا دو فرزندم را به آمريکا فرستادم و چند وقت بعد خودم به همراه دختر کوچکم به فرانسه رفتيم. اقامت در فرانسه فرصت خوبي بود تا به دانشگاه بروم. چهار سال پس از زندگي در فرانسه به آمريکا رفتم و به دو فرزندم پيوستم. چون نگين، دخترم در دانشگاه کلمبيا تحصيل مي‌کرد، مقيم نيويورک شدم و بعد با دانشگاه کلمبيا ارتباط پيدا کردم و بعد همکاري‌هاي ديگر آغاز شد. 
 
 چه طور با يارشاطر آشنا شديد و به ايرانيکا رفتيد؟
آوازه ي دانشگاه کلمبيا و مرکز ايران‌شناسي آن همه جا پيچيده بود، بسياري از استادان و محققان دانشگاه کلمبيا را بسيار قبول داشتند، علاوه بر آن دخترم در آن جا تحصيل مي‌کرد و شاگرد يارشاطر هم بود. بنابراين حضور «نگين» در کلمبيا و شاگردي‌اش در کلاس يارشاطر باعث شد، بيشتر از اخبار مرکز مطالعات خاورميانه دانشگاه کلمبيا که آن موقع رياستش بر عهده ي يارشاطر بود، اطلاع پيدا کنم و به آن جا رفت و آمد داشته باشم. به مرور آشنايي ما جنبه ي خانوادگي پيدا کرد و يارشاطر هم مقالاتم را ديده بود، براي همين يک روز به من تلفن کرد و از من خواست با او شروع به همکاري کنم. آن موقع به عنوان روان‌شناس آموزشي با آموزش و پرورش نيويورک کار مي‌کردم. پس از درخواست همکاري يارشاطر به مرکز مطالعات ايران‌شناسي کلمبيا رفتم و مشغول به کار شدم. بايد بگويم هميشه آروز داشتم که کاري به اين شکل و شيوه را انجام دهم، براي همين با خوشحالي پيشنهادش را پذيرفتم. ضمن اين‌که همکاري با او براي من نقطه ي عطفي بود، چون به مثابه حضور در کلاس دانشگاهي خيلي پيشرفته بود، چون هر مقاله ي ايرانيکا به افراد برجسته و صاحب قلمي سپرده مي‌شد که در رشته خودشان متخصص بودند. از آن‌ سو بررسي مقالات و ويرايش آن ها هر روز و هر ساعت درس تازه‌اي برايم به همراه داشت.
 
 کار با يارشاطر چه طور بود، کمي درباره ي محيط کار در ايرانيکا بگوييد.
دفتر کار مرکز ايران‌شناسي در دانشگاه کلمبيا در يکي از ساختمان‌هاي فرعي وابسته به دانشگاه قرار داشت، ساختماني کاملا قديمي با فضايي خيلي ساده با ديسيپلين بسيار زياد ، براي مثال ساعت ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر در ايرانيکا کار مي‌کرديم و در اين مدت اجازه نداشتيم هيچ خوراکي بخوريم حتي چاي. ساعت يک که مي‌شد، ساعتي براي ناهار زمان داشتيم و بعد از آن دوباره تا پنج که ساعت کار به پايان مي‌رسيد، خوردن و آشاميدن هر خوراکي ممنوع بود. البته خود يارشاطر در طول مدتي که سرکار بود، هيچ چيز نمي‌خورد و نسبت به مقرراتش بسيار سختگير بود. به نظرم بعد از همکاري که با او داشتم، بايد بگويم مدير بسيار سختگيري بود.
 
 در بخش ادبيات معاصر ايرانيکا مشغول بوديد؟
بله، بخش ادبيات معاصر بود که فعاليت در اين بخش سرآغاز اشنايي بيشتري با شاعران و نويسندگاني ايراني شد و افرادي که درباره ي آن ها مي‌نوشتند. در واقع تحولات زبان فارسي از دوره ي قائم مقام فراهاني از جمله ساده شدن زبان فارسي، پيدا شدن افرادي مانند نيما يوشيج، صادق هدايت که به طور کلي شيوه ي شعر گفتن و داستان نويسي را در ايران متحول کردند، از جمله موضوعاتي در بخش ادبيات معاصر ايرانيکا بود که من بيشتر با آن سر و کار داشتم.
 
 به نظرتان زندگي در غربت در يارشاطر  چه تاثيري داشت؟ ديده بوديد که براي ايران دلتنگي کند؟  
خود يارشاطر در يک مقاله به اين سوال جواب داد و اعتقاد داشت که وطن کوه، دشت، رودخانه و بيابان نيست، وطن فرهنگ است و براي ما زبان فارسي. يارشاطر معتقد بود هيچ سرودي به اندازه ي اشعار رودکي به گوشش دلنشين نيست. غربت براي يارشاطر دلتگي براي زبان و ادبيات فارسي بود که او را تشويق کرد که مرکز مطالعات ايرانشاسي در دانشگاه کلمبيا را داير کند و با سختي هاي بسيار و همتي ستودني بر مشکلات بسيار فائق شد و ايرانيکا را به عنوان يادگاري سترگ از خود به جاي گذاشت. وطن براي يارشاطر چنين مفهومي عاشقانه‌اي داشت و هر وقت به سعدي، حافظ، رودکي و فردوسي فکر مي‌کرد، خودش را در وطن مي‌پنداشت. 
 
 الان در شرايطي هستيم که بسياري از نخبه هاي ايران مهاجرت مي کنند و در جايي ديگر و در فرهنگي ديگر کار مي کنند. به نظر شما نسبت جنبه ي مثبت اين شرايط به جنبه ي منفي آن چه قدر است. ضمن اين که بسياري از اين ها مي توانند بين کشوري که به آن مهاجرت کرده اند و ايران در رفت و آمد باشند (مثل خود شما) يعني قطع رابطه با فرهنگ داخلي نکنند و بخشي از فعاليتشان را در داخل ايران انجام بدهند. درواقع ما هر چند سال يک بار در شرايط خاصي قرار مي گيريم که موجي از مهاجرت نخبه گان را همراه دارد. نظر شما چيست؟
من فکر مي کنم در مورد جنبه هاي مثبت مهاجرت زياد نوشته شده. شما اگر زندگي پيامبران را هم ببينيد آن ها هم از سرزميني که به دنيا آمدند، مهاجرت کردند و اين در مورد پيغمبر اسلام (ص) و در مورد همه ي پيامبران صادق است. انتقال از يک فضاي آشنا به فضايي که ظاهرشان ناآشنا به نظر مي رسد البته نه در تمام موارد، ولي در بسياري از موارد قواي ذهني را فعال مي کند. همان چيزي که اسمش تلاش براي باقي ماندن و زيستن است. و نياز به ادامه دادن. شما اين را در شرح زندگي دانته مي بينيد و در زندگي بسياري از نويسندگان که پس از مهاجرت اتفاقا به نقطه ي شکوفايي رسيده اند.  مثلا اگر بهترين داستان فارسي اخير را بوف کور در نظر بگيريم، بوف کور در فرانسه نوشته شده در هندوستان به صورت چاپ دستي منتظر شده و اولين گروه نويسندگان و روشن فکران ايراني در دوره ي مشروطيت از سال هاي قبل و بعد آن تقريبا همه ي آن ها بخشي از عمرشان در خارج از ايران بوده اند و اين نکته خيلي مهمي است. حتي سعدي ساليان درازي را در غربت گذرانده. غربت ابتدا خيلي غمگين به نظر مي آيد و غمگين کننده است، نه غروبش مثل وطن است، نه طلوعش و خيلي چيزهايش متفاوت است. اما واقعيت اين است که در بسياري از موارد کوشش بيشتر را موجب مي-شود و اين مثل وارد شدن خون تازه به بدن است و اين مسئله در مورد کل فرهنگ و به خصوص فرهنگ ايران که همواره در برابر دشمن قوي بوده، صادق است. فرهنگ ما هميشه با مشکلات و دشمنان روبه رو شده و فشارها را تاب آورده و بعد از يک يا دو قرن شکوفاترين دور ه هاي تاريخي را گذرانده. مهمترين برخورد ما زماني است که اعراب سرزمين ما را فتح مي کنند، بعد از مدتي دوره ي شکوفايي تمدن اسلامي آغاز مي شود و تمام شعرا و نويسندگان بزرگ ايراني که ما ستايش مي کنيم در آن سال ها به وجود آمدند. و از برخورد اين نيروي تازه جان تازه گرفتند و آثار خيلي بهتري بوجود آوردند. برخورد با يونانيان و برخورد ما باغرب کمي متفاوت است. براي اين که ما هنوز آن طور که بايد جان نگرفته ايم به نظر مي رسد که کم کم در صحنه ي تفکر جهان جايي پيدا کنيم يا حتي برخورد با مغول ها که وارد ايران شدند. آن ها تمدن خاصي نداشتند ولي آن چنان محو تمدن ايران شدند که خودشان به ستايندگان اين تمدن تبديل شدند. ما سعدي و حافظ و خواجو و سلمان و خواجه نصير طوسي همه ي اين ها را از اين دوره داريم. يعني غربت و مهاجرت و برخود با يک نيروي فرهنگي ديگر يک نيرويي که رو در روي يک فرهنگ مي ايستد، مي تواند نتايج خيلي مثبت داشته باشد. که در مورد ايران به خصوص صادق است. البته جنبه هاي سخت و دشوار فردي و فرهنگي آن را هم نبايد از ياد برد. ساليان اول خيلي سخت مي گذرد. شکست خوردن، از هم پاشيده شدن خانواده ها و … همه ي اين ها وجود دارد. به همين دليل بايد وقتي به غربت يا مهاجرت نگاه کنيم مثل همه ي پديده ها از ستايش کامل يا از نکوهش کاملش بپرهيزيم و با نگاه آرام تري جنبه هاي مثبت و منفي اش را ببينيم و واقعا هر کدام از اين ها تبديل به تجربه ي تاريخي مي شود.
 
 وقتي خودتان مهاجرت کرديد چون فرهنگ قوي داشتيد و مثلا با ميراث کهن آشنا بوديد چه قدر توانستيد اين ها را به فرزندانتان منتقل کنيد به نوعي حسن وطن دوستي و ارتباط با فرهنگ خودي را درونشان زنده نگه داريد. من خودم دوست داشتن ايران را از خانواده ام ياد نگرفتم. از عزت الله فولادوند ياد گرفتم من از ايرج افشار از علي بلوک باشي از آقاي باطني و … ياد گرفتم. اما نکته ا که برايم جالب است اين که هيچ يک از اين افراد که براي من نوعي الگوي وطن پرستي هستند، فرزندانشان در ايران نيستند. اين مسئله در مورد شما و فرزندانتان چه گونه بود؟
آمريکا کشوري است که اصولا بر روي حضور مهاجران و پديده ي مهاجرت بنا شده و حتي آن ها سال ها به سبب بدرفتاري با سرخپوستان که ساکنان بومي آن قاره بودند، مورد نکوهش جهانيان بودند. تاريخ نشان مي دهد، در زماني که اين ارتباط به صورت امروز قبل اينترنت و فضاي مجازي نبود و وقتي که نسلي به آمريکا مهاجرت مي کرد، نسل اول تمام خصوصيات فرهنگي خود را نگه مي داشت، نسل دوم مقداري را نگه مي داشته و به نسل چهارم و پنجم که مي رسيد اگر چه اسامي نشان مي دهد که ريشه ي غير انگليسي در اين اسامي است، ولي خيلي تشخيص آن آسان نيست. آن چيزي که شما امروز به اسم «آمريکا» مي بينيد آميزه اي از تمدن و فرهنگ انگليسي، فرانسوي، ايتاليايي و هلندي در طول تاريخ کمتر ۳۰۰يا ۴۰۰ ساله در آمريکا است که همه ي اين اقوام به آن جا مهاجرت کرده اند. در مورد مهاجريني مثل ما، يک نکته ي متفاوت هست. اين که زمان مهاجرت ما متفاوت با هروقت و دوره ي ديگري بود و اين تا حد زيادي حفظ ريشه هاي فرد مهاجر را در عين دوزبانه بودن ممکن مي کند. زيرا ما هر روز در حال تبادل اطلاعات هستيم با همه ي جهان و بيشتر از همه با کشوري که در آن به دنيا آمده ايم. و البته اين در مورد همه ي آدم هايي که مهاجرت مي کنند و فرزندان همه ي مهاجرين نيست. چون همه ي آن ها وارد رشته هاي علوم انساني که واقعا از نظر فرهنگ نقش آشکارتري دارد نمي شوند.  آدم هايي هستند که علوم فضايي مي خوانند، يا مثلا مهندسي و … اما در همه ي اين رشته ها به خصوص ايراني ها خيلي نقش پر رنگي دارند و در جامعه‌ي آمريکا مورد ستايش هستند. حالا اين که اين ها فارسي را خيلي خوب صحبت کنند مورد به مورد متفاوت است. هرچند که معلوم نيست نسل بعدي اين مهاجرين تا اين حد بتوانند زبان و ريشه ها را حفظ کنند. ولي در هر حال ارتباط با سرزمين مادري خيلي نسبت به گذشته ميسرتر است.
 
 شما چه قدر در اين ارتباط و انتقال فرهنگ نقش داشتيد، مثلا گفتيد پدرتان مي‌گفتند غزل حافظ بخوان چه قدر از فرزندانتان خواستيد به اين ميراث کهن وفادار بمانند و چيزي به آن ها انتقال بدهيد؟
آثار بزرگ شدن در فرهنگ ايران را در مورد بچه هايي که در ۱۲ يا ۱۳ سالگي ايران را ترک کرده اند کاملا مي بيند. مثلا وقتي دخترم نگين مي خواهد رشته اي انتخاب کند، مي رود به سراغ تاريخ ايران، چنين انتخابي، علامت اين است که هم فضاي اوليه ي تحصيلش و هم در فضاي خانه مرتب مشغول همين صحبت ها بوده ايم، تأثير خودش را گذاشته. چون کساني که به خانه ي ما مي آمدند يا شاعر بودند يا نويسنده يا کار دانشگاهي مي کردند. البته اين ها حتما تاثير دارد، ولي تاثير اصلي از بزرگ شدن سال هاي اوليه در ايران است که در همين فرهنگ بزرگ شود و چه اندازه و چه قدر خودش شوق آموختن در همان رشته ي فرهنگي علوم انساني را داشته باشد. بعضي ها ندارند ولي غذاي ايراني را دوست دارند، يا نوروز را برگزار مي کنند، يا نشانه هايي از آيين ها و مراسم هميشه در ذهن و زندگي شان باقي مي ماند.
 
 شما هم به سبب علاقه ي شخصي و هم کار در ايرانيکا مدام حوزه ي فرهنگ ايراني را رصد مي کنيد. وضعيت کلي اين فضا را چه طور ارزيابي مي کنيد؟ مسايلي چون وضعيت زبان فارسي نسل جديد و … مثلا دکتر کزازي معتقد است، شبکه هاي اجتماعي تأثير مخرب بر زبان فارسي داشته ولي دکتر باطني مي گويد، زبان فارسي آن قدر جان دار است که مي تواند مقاومت کند و اگر تغيير نکند يعني پويايي زبان را از دست داده، نگاه شما که با کمي فاصله اين فضا را مي بينيد چيست؟
به طور کلي همان طور که اشاره مي کنيد. از دو زاويه مي توان به مسئله نگاه کرد. يکي از زاويه‌ي ديد  ادبا يکي از زاويه ي نگاه زبان شناسان. در اين طور موارد معمولا زبان شناسي به نظر من مبناي قابل پذيرش تري دارد، به نسبت ادبا. ادبا بيشتر وقتي کلمه اي را مي بينند که از آن صورت جا افتاده و سنتي به صورت ديگري تغيير شکل مي دهد، احساس نگراني مي کنند. يعني غم زبان پيدا مي کنند و زبان را در کاربرد امروزيش خيلي درست نمي بينند. ولي از زاويه ي دکتر باطني و زبان شناسان زبان يک ارگانيسم زنده ي دائما در حال تحول است و اين در مورد زبان فارسي نيز صادق است. بسياري از کلمات در طول تاريخ زبان فارسي کاربردهاي متفاوت و معناهاي واقعا متضاد پيدا کردند. آيا اين غلط است، ولي ما اين را غلط نمي بينيم، براي اين که هر دوره اي با آن کاربرد تازه آشنا مي شويم، خو مي گيريم و آن را مي پذيريم و به عنوان معيار به کار مي بريم. به نظر مي آيد اگر از زاويه ي ديد زبان-شناسان به زبان فارسي نگاه  کنيم جاي نگراني نيست. و زبان ما دارد يکي از دوره هاي تحول خود را مي گذراند همان طور که در شرايط مشابهي برخورد با زبان عربي پيش آمد بسياري از واژه ها وقتي براي اولين بار در زبان فارسي وارد مي شده، در آن زمان هم همين قدر افراد را متعجب مي کرد. ولي شما مي بيند که زبان فارسي چه غنايي پيدا کرده و حتي هيچ اديبي نيست که به لزوم پياي بند بودن به اين کلمات و واژه هاي عربي که در طول قرون در ايران باقي مانده  اند و نقش خودشان را خيلي خوب بازي مي کنند، معتقد نباشد. به نظرم اگر زبان را يک واحد زنده ي مدام در حال تغيير در نظر بگيريم، حداقل امروز خيلي زود است که بخواهيم قضاوت کنيم که اين دوره اي که در آن هستيم يکي از دوره هاي افول يا نژندي زبان فارسي هست.
 
 هنگام سفر به ايران چون در محافل فرهنگي حضور داريد و کتاب هاي بسياري هديه مي گيريد، آيا خودتان هم به کتابفروشي مي رويد؟
از شانس هاي من اين است که به کتابفروشي ها مي روم، و همه ي شاعران و نويسندگان و مجله هايي که نقد ادبي منتشر مي کنند، هم لطف مي کنند سراغ من مي آيند و در جلسه هاي مختلف مي‌بينمشان و معمولا با يکي دو چمدان کتاب از ايران مي روم.
 
 الان در حرف هايتان بيشتر از گذشته ها مي گوييد يعني از مولفان و نويسندگان قديمي و قبل انقلاب. چه قدر آثار جوان ها را رصد مي کنيد به آن ها علاقه داريد؟
علاقه که حتما دارم. ولي واقعيت اين است که چه در ايران و چه در جهان تعداد نويسندگان در حال افزايش است. آن هم افزايش چشم گير اين که جمعيت در کشوري مثل ايران در ظرف ۴۰ سال گذشته حدود دو برابر شده و طبعتا عده ي بيشتري هم نويسنده داريم. در آمريکا و کشورهاي ديگر هم خيلي زياد است. هيچ کسي امکان اين  را که بتواند تمام داستان هايي که نوشته مي شود را تعقيب کند ندارد. اين در ايران نيز صادق است. ولي اين معنايش قطع ارتباط نيست. يعني مثلا آخرين کتابي که من معرفي کردم نوشته ي يک خانم جوان به نام مهناز شيرازي عدل بود که کتاب ديگري هم به نام «مانا» دارد و من به عنوان بهترين کتابي که در سال گذشته خوانده بودم در يکي از مجلات معرفي اش کردم. و البته بهترين، از نظر من و از بين کتاب هايي که من توانسته بودم بخوانم. اين يعني ارتباط را تا جايي که بتوانم حفظ مي کنم. ولي اگر امروز به من بگويند، راجع به اين يک دهه ي اخير ادبيات فارسي و داستان فارسي مقاله اي بنويسم من حتما احتياج به ۲ سال وقت دارم که هيچ کاري نکنم و فقط بنشينم و بخوانم، تا بتوانم تصميم بگيرم هرچند که در مورد کليات و فضاي کلي شايد بتوان نوشت ولي اگر بخواهيم حرفي بزنيم که حرمت نويسنده و حرمت کلام در آن محفوظ بماند، قاعدتا به دليل تعداد نويسندگان احتياج به زمان بيشتري هست.
 
 با ظهور شبکه هاي اجتماعي در جهان سطح مطالعه پايين آمده و البته در ايران هم. اما به نظر مي رسد اين افت ميزان مطالعه در ايران به نسبت بسياري از جاهاي ديگر جهان بيشتر است و شاهد مثالش هم تيراژهاي بالاي کتاب در کشورهاي پيشرفته است در اين مورد نظرتان چيست؟
در آمريکا که من در آن زندگي مي کنم، خيلي هم شرايط ايده آل نيست و تعداد کتاب فروشي هايي که عمري بيشتر از ۱۰۰يا ۱۵۰ سال داشتند و بسته شدند کم نيست. در دهه هاي اخير خيلي از اين کتابفروشي ها حالت پاتوقي براي نويسندگان را داشتند. يعني يک تاريخ و تاريخچه داشتند و فقط کتاب فروشي نبودند. وقتي که اين کتاب فروشي ها بسته شدند، روزنامه ها هم سوگواري مي کردند. که يکي ديگر از اين کتابخانه ها بسته شد. دلاليش زياد است يکي مثلا يک کتاب فروشي بزرگي مثل آمازون شروع مي کند به رقابت، يعني با سرمايه ي کلان فضاي بزرگي را مي گيرد و کتاب ها را به نمايش مي گذارد و قهوه خانه درست مي کند، و بيشتر کتاب هايي را که شما مي خواهيد برايتان مي-فرستد و شما لازم نيست براي خريد به کتابفروشي برويد و در خريد آنلاين هم مثلا اگر قرار است شما ۳۰ دلار بدهيد و يک کتاب بخريد، با ۸ دلار مي توانيد به صورت پي دي اف آن کتاب را بخريد و روي کامپيوتر بخوانيد. الان در امريکا و جهان آن چه شما به عنوان مشکل ايران مطرح مي کنيد در سطح گسترده و جهاني وجود دارد.
 
 اما واقعيت اين است که روزبه روز تيراژ کتاب در کشور ما پايين تر مي آيد، مجلات تعطيل مي شوند و سرانه ي مطالعه هر روز پايين مي آيد و خيلي از نويسندگان نمي خواهند کتابشان را چاپ کنند. مثلا اخيرا آقاي دولت آّبادي گفتند با اين تيراژ که ما داريم ادبيات نمي تواند در جامعه خيلي تاثيرگذار باشد. اين سطح از افول متعلق به ايران است در کشورهاي پيشرفته آسيب ظاهرا در اين حد نيست.
اين ها دلايل اقتصادي دارد. و گذر زمان بيشتري احتياج هست تا به نتايج قطعي برسيم. ولي من معتقدم که هنوز هم امکان دارد که نويسنده اي چيزي بنويسد و با تيراژ بالا فروش برود هرچند که تعداد اين آثار کم است. مثلا خانم ميشل اوباما وقتي کتابش منتشر شد، تکليف کتاب معلوم بود. يعني تمام زمينه هاي لازم براي اين که يک کتاب به ميان مردم برود. براي اين کتاب فراهم بود. يا کتاب هاي ديگر که در فهرست کتاب هاي پرفروش قرار مي گيرند. و اصلا معني «کتاب خوب» از معني کتابي که صرفا به خاطر آراء منتقدان امتياز گرفته کاملا متفاوت  است. يک کتاب خوب مي‌تواند معيارهاي سياسي، فرهنگي و حتي زمان انتشارش باشد. ولي اگر بخواهيم کتاب معمولي که نويسنده ها به خصوص و نويسندگاني که براي اولين بار مي نويسند و شناخته شده نيستند را قضاوت کنيم. بله، مي بينيم گاهي اوقات بايد خودشان به شرکت هاي انتشاراتي پول بدهند که کتابشان منتشر شود. در آمريکا شما خيلي جاها بايد هزينه چاپ را بپردازي يعني اصولا صنعت چاپ و کتاب يک دوراني را مي گذراند که موجي از آن به همه کشورها مثل ايران مي رسد و رسيده.
 
 به نظر شما مي توان آينده ي بدون کتاب را تصور  کرد؟ روزي که کتاب کاغذي نباشد؟
در هنگام خواندن و نوشتن با فعاليت رواني کلا متفاوتي سرکار داري. و اصلا يک نوع کار ديگر است. موقعي که شما قلم به دست مي گيريد و روي کاغذ مي نويسيد. خيلي آن را به صورت نوستالژيک نگاه مي کنند. يعني آن وقتي که کاغذ و قلم و خودنويس وجود داشت و فکر مي کنند نشانه هايي وجود دارد که مي شود اميدوار بود که آدم ها و خواننده ها دوباره به طرف کتاب برگردند و کتاب کاغذي بخوانند. ولي هنوز ما در دوره ي برخورد اين دو نظريه هستيم. روند استوار بر قلم و کاغذ و روند استوار بر رسانه هايي که از نوشته ي شما چيزي باقي نمي ماند. فقط در فضا حرکت مي کند و چيزي نيست که دست شما آن را لمس کند. عده زيادي واقعا دلشان براي آن ايام تنگ شده.
 
 چه کتابي بيشترين تاثير را بر شما گذاشت؟
بوف کور.
 
 چه تاثيري و چه طور؟
بوف کور هدايت براي من کلاس خودشناسي و کلاس پذيرفتن کمي ها و کاستي ها اشتباهات غلط‌هايي که در من هست بود. به جاي نگاه کردن به ديگران و رد کردن ديگران يعني تعريف از خود از طريق نکوهش ديگري. توانايي اين که آدم بتواند مثل هدايت در آينه نگاه کند و ببيند که در او استعداد چه قيافه هاي مضحکي هست و ببيند تمام آن قهرمان هايي که در کتاب با بدترين کلمه ها نکوهش و رد مي شوند، همه در درون خودش وجود دارد. رسيدن به نقطه اي که آدم خود را با جهان يگانه مي بيند. آن نقطه اي که هدايت از آن نگاه مي کند بوف کور را مي نويسد، نقطه اي است که تفاوت فرهنگ ها از بين مي رود. تفاوت آدم ها از بين مي رود همه در سرنوشت هم شريکند. همه به اعتبار نگاه بدبيني که آن سال ها به جهان دارد همه يک سرنوشت تلخ را تجربه مي کنند و در اين جا جاي نکوهش نيست جاي فراکشيدن و فروراندن و فرو کشيدن آدمي وجود ندارد کمتر کتابي آن قدر در من تاثير گذاشت من يکي از کتاب هايم را به هدايت تقديم کردم.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY