پدر جدّ حوادث نویسی ايران!
بازديد : iconدسته: گفت و گو

مصاحبه شونده: بلوری، محمد؛ مصاحبه کننده: ه_الف_همشهری

اسفند ۹۷ و فروردین ۹۸ – شماره ۱۳۶ (۳ صفحه _ از ۲۲ تا ۲۴)

پدر جدّ حوادث نویسی  ايران!

محمد بلوری و فریدون صدیقی هر دو برجسته‌اند. نه از نظر قد و هیکل. بلکه از منظر حرفه‌شان روزنامه‌نگاری اما برجسته‌ بودن آدم‌ها دلیل نمی‌شود که نتوان با آن‌ها شوخی کرد. ما هم شوخی، شوخی جرأت کردیم شب عیدی با این دو بزرگوار یک مصاحبه‌ای بکنیم. بعد از عید اگر ما را ندیدید. حلالمان کنید! وقوع هر حادثه‌ای زیر سر این دو نفر است.

آقـاي بلــوري شمــا يکـي از قديميتـرين روزنامهنگاران ايـران و پدر حـوادثنويسي هستيد اولا ميخواهم بدانم چه انگيـزهاي شما را به عالم مطبوعات کشيد تا بعد…

من از بچه‌گي خيلي دوسـت داشتم مأمور آگـاهي بشـوم. مـن در بابل به دنيا آمدم و همان جا به مدرسه رفتم و هفت، هشت ساله بودم که خواندن را ياد گرفتم.

صداتون خوب بود؟

نه بابا! کتاب خواندن ‌را ياد گرفتم!

آهان! بعد رفتيد آگاهي!

کي به تو گفته که خبرنگاري! يه بچه هفت، هشت ساله واسه چي بايد بره آگاهي.

خودتان گفتيد علاقه داشتيد مأمور آگاهي بشويد!

حالا من يک چيزي گفتم!

پس نرفتيد آگاهي!

نخير. رفتم سراغ کتاب خواندن! يک کتابفروشي در بابل بود. کتاب اجاره مي‌داد من هم مي‌رفتم از آن‌جا  کتاب‌هاي پليسي اجاره مي‌کردم و مي‌خواندم البته کتاب‌هاي عاشقانه هم مي‌گرفتم بنابراين تصميم گرفتم هم عاشق بشوم هم کارآگاه. مثل مايک هامرو شرلوک هولمز و يک هفت تير چوبي هم درست کرده بودم که مي‌گذاشتم توي ليفه‌ي شلوارم که اگر موردي پيش آمد و تبهکارها تهديدم کردند بتوانم از خودم دفاع کنم.

 از اين هفت تير استفاده هم کرديد؟

نه! موردي پيش نيامد. فقط دو سه، بار اين هفت تير باعث شد کش شلوارم پاره شود. بعد هم فکر کردم اسلحه يک کارآگاه هوش و ذکاوتشه و هفت تير به دردش نمي‌خورده.

پس درستان که تمام شد رفتيد دانشکدهي افسري پليس!

نه بابا، اوايل فکرم اين بود که خودم يک اداره آگاهي بزنم و يک جايي درست کنم مثل اف.بي.آي توي بابل زمين زياد بود. البته مال ما نبود ولي خوب شاليزار بود و مردم در آن برنج مي‌کاشتند و مي‌شد. در يک تکه از همين زمين‌ها يک اداره‌ي اگاهي کوچک بزنم و خودم بشوم کارآگاهش.

مگه بابل آگاهي نداشت؟

نه به آن صورت کلانتري داشت و در همان کلانتري يک اتاق هم داده بودند به آگاهي. هدف من تأسيس يک آگاهي مستقل بود. مثل اف.بي.آي اما متأسفانه نشد.

چرا، خانواده موافقت نکردند؟

نه! بحث خانواده نبود اولا هزينه‌اش يه کم بالا بود و آن موقع هم مثل حالا نبود که بشود به شکل «خصولتي» صاحب کار خانه يا اداره آگاهي شد.

مگه ادارهي آگاهي هم خصولتي ميشه؟

مسئله اعتماده! وقتي دولت به شما اعتماد داشته باشد و خودي باشيد در اين صورت شما مي‌توانيد به طور خصولتي اداره آگاهي هم بزنيد حتي مي‌شود يک گوشه همين تهران، يک کشور جمع و جور زد مهم اعتماده که وقتي باشه خود دولت يک اداره‌ي آگاهي براتون مي‌زنه. نصف قيمت، بلکه هم کم‌تر. تازه پول آن نصف قيمت را هم خودش وام ميده و شما صاحب يک اداره آگاهي مي‌شويد به شرط اين‌که استعداد داشته باشيد و «ژن»تان خوب باشد.

خب شما که استعداد داشتيد!

بله ولي ظاهرا دولت وقت آن موقع به من اعتماد نداشت. حتي يک بار از يک پاسبان پرسيدم اگر من بخواهم اداره آگاهي بزنم کجا بايد بروم. او هم خنديد و گفت: برو به بابات بگو ببرتت تهران اون‌جا راهنماييت مي‌کنند.

خب به پدر گفتيد!

نه! چون آقا جانم به رحمت خدا رفته بود. مادرم هم از اين مسايل سردرنمي‌آورد.

مسئله رمانهاي عاشقانه و عشق و عاشقي چي شد؟

خب آن مسئله سر جايش بود و خيلي هم در اين زمينه فعال بودم!

خب حالا برگرديم به سؤال اول. چهطور شد که شما روزنامهنويس شديد؟

آهان، اصل مطلب، بنده بعد از اين‌که موفق نشدم آگاهي بزنم. شرايط روحي‌ام به کلي به هم ريخت. شب‌ها مرتب کابوس مي‌ديدم. خب براي يک جوان تازه از دوران نوجواني درآمده چنين شکستي واقعاً ناگوار بود.

چه کابوسهايي ميديديد؟

مرتب خواب تصادف مي‌ديدم. خواب قتل مي‌ديدم که مثلا يک نفر، شش نفر را با پيچ‌گوشتي کشته يا خواب مي‌ديدم بهمن آمده و يک عده زير برف دفن شده‌اند. گاهي هم خواب مي‌ديدم يک دختر خيلي زيبا زير يک بيد مجنون نشسته و هي دارد مي‌ميرد حتي يک دفعه خواب مهدي بليغ را ديدم.

مهدي بليغ کي بود؟

يه گانگستر تحصيل کرده شش تيغه بود. صد دفعه تا حالا قصه‌شو گفته‌ام. البته آن‌موقع نمي‌شناختمش. بعدا آشنا شديم!

اين کابوسها چه ربطي به روزنامهنگار شدن شما داشت.

من وقتي ديدم اين کابوس‌ها دايم دارد تکرار مي‌شود شروع کردم به داستان نوشتن با هدف فرافکني روحي و آن‌ها را فرستادم براي روزنامه‌هاي محلي آن‌ها هم داستان‌ها را چاپ کردند و بالاخره به من گفتند به جاي اين حرف‌ها بيا خبر بنويس و من هم شروع کردم به خبر نوشتن. و اين جوري شد که من وارد عرصه‌ي مطبوعات شدم.

چهطور شد که از روزنامهي کيهان سردرآورديد؟

يک روز داشتم از کوچه‌ي کيهان رد مي‌شدم. يک مرتبه يکي داد زد: ممد، ممد! نگاه کردم ديدم دکتر مصباح‌زاده است. صاحب امتياز و مديرمسئول کيهان گفتم: چي مي‌گي؟ گفت بيا بالا باهات کار دارم. من رفتم بالا و ديگه پايين نيومدم.

يعني از قبل با دکتر مصباح‌‌زاده آشنا بوديد؟

نه بعدا آشنا شديم! وقتي رفتم روزنامه کيهان، يک مدتي خبرهاي حوادث مي‌نوشتم، بعد از چند ماه توي راهرو با يک آقاي خيلي تر و تميزي برخورد کردم که تا چشمش به من افتاد گفت: باريک‌اله، خوب مي‌بندي‌ها.

آن آقا کي بود؟

دکتر مصباح‌زاده بود ديگه!

منظورش چي بود که خوب ميبندي مگر شما صفحهبندي ميکرديد؟

نمي‌دانم شايد منظورش اين بود که خوب خالي مي‌بندي! و همان جا دست کرد توي جيبش، اين جوري و يک سکه درآورد داد به من و گفت: بازم ببند! من هم گفتم چشم و سکه را گرفتم و همان شب با بچه‌ها رفتيم لاله‌زار حالشو برديم.

ظاهرا همهي اهالي مطبوعات شما را پدر حوادثنويسي ميدانند درسته؟

البته دوستان لطف دارند شايد هم فکر مي‌کنند من پدر حوادث‌نويسي ايران را درآوردم اما واقعيت اين است که من سطح حوادث‌نويسي را در ايران بالا بردم.

چهجوري بالا برديد؟

ببينيد! مثلا يک روزنامه خبر مي‌دادند که يک اتوبوس چپ کرده و يک عده‌اي زخمي و کشته شده‌اند، آن هم کجا! تو جاده چالوس! من بلند مي‌شدم با ماشين روزنامه و يک عکاس اين همه راه مي‌رفتيم جاده چالوس و مي‌ديديم يک اتوبوس افتاده توي دره و يک نفر کشته شده و ده، پونزده نفر هم زخمي شده‌اند. فکرش را بکن اين همه راه رفتي بعد مي‌بيني فقط يک نفر کشته شده اين اصلا منطقي نبود. اين همه زحمت واسه يک کشته؟ يک همچين خبري مفت نمي‌ارزيد. من تيتر مي‌خواستم! مي‌شد تيتر بزنم در تصادف يا سقوط اتوبوس به دره يک نفر کشته شد؟ خب شد که شد! حالا چاره چي بود؟ اين‌جا من از نبوغ روزنامه‌نگاري‌ام استفاده مي‌کردم. تعداد کل زخمي‌ها حتي آن‌هايي را که مثلا انگشتشان خراش برداشته بود با آن يک نفري که کشته شده بود جمع مي‌کردم مي‌شد ۱۸ نفر و تيتر مي‌زد. «در سقوط اتوبوس به دره هيجده نفر کشته و زخمي شدند.» چون به نظر من اگر در يک تصادف کم‌تر از ده نفر کشته مي‌شدند ارزش خبري نداشت!

به شما ايراد نميگرفتند؟

چه ايرادي؟! تازه اگر هم مي‌گرفتند يک جوري سر و ته قضيه را هم مياورديم. البته چند بار هم مرا بردند، آن‌جا…

منظورتان کجاست؟

همان‌جا ديگه! اسمش سر زبانمه ولي بالا نمي‌آد.

شما همهي حوادث را پوشش ميداديد؟

بله همه‌ي حوادث را، مردم هم همکاري مي‌کردند! مثلا يک بار زمستان يک آقايي به روزنامه زنگ زد گفت: آقا اين چه وضعيه، من داشتم از تو کوچه رد مي‌شدم يک آدم بي‌مبالاتي يک پارو برف از روي پشت بام ريخت روي سرم. خب اين ماده‌ي خام براي يک خبر خوب بود. من عصر توي روزنامه تيتر مي‌زدم. مردي در تهران زير آوار برف مدفون شد. بعد هم با عکاس مي‌رفتيم کنار يک تل برف که مردم از پشت بام‌ها ريخته بودند توي کوچه يک لنگه کفش مي‌گذاشتيم کنار توده‌ي برف و عکس مي‌گرفتيم و چاپ مي‌کرديم و زيرش مي‌نوشتيم. تنها اثر باقي مانده از مردي که زير آوار برف مدفون شد.

شما به عنوان يک حوادثنويس طبعا با پليس و آگاهي هم رابطهي خوبي داشتيد، درسته!

کاملا همين طوره حتي گاهي خبر يک قتل زودتر از پليس به من مي‌رسيد و من قبل از مأمورين بالا سر جنازه بودم.

کمکي هم به مأمورين ميکرديد يا فقط گزارش مينوشتيد؟

در خيلي‌ از موارد به آن‌هاي کمک مي‌کردم. مخصوصا وقت‌هايي که يک نفر به قتل رسيده بود و پليس ردي از قاتل به دست نمي‌آورد. حتي يک بار يک معماي پيچيده جنايي را حل کردم و فهميدم «قاتل» درواقع همان مقتوله! اول که گفتم من «ژن» کارآگاه شدن داشتم.

چهجوري قاتل همان مقتول بود؟

داستانش مفصله. توي کتاب خاطراتم نوشتم.

آقاي بلوري بارها شنيدهام دکتر مصباحزاده خيلي شما را دوست داشته، درسته؟

آره ايشان خيلي به من لطف داشتند. يک بار يادم هست که چند بار به من پول دادند! که براي خانه‌ام تلفن بخرم!

شما از اين چند بار فقط يک بار آن يادتان مانده؟

خب سر جمع مي‌شود يک بار چون موضوع همه‌ي آن‌ها تلفن بود و من بابت آن چند بار پولي که گرفتم فقط يک بار بايد تلفن مي‌خريدم

تلفن خريديد؟

نه، نشد! چون هي با بچه‌ها مي رفتيم لاله‌زار البته لاله‌زار توي مسيرمان بود و پول‌ها آن‌جا ته مي‌کشيد!

پس تلفن چي؟

دکتر مصباح‌زاده ديد اگر يک خانه تلفن‌دار برايم بخرد ارزان‌تر تمام مي‌شود.

خريد؟!

بله خريد، البته دفعه‌ي اول پولش را داد خودم بخرم که باز رفتيم لاله‌زار که سر راهمان بود اما دفعه‌ي دوم حسابدارشو فرستاد برايم خانه بخرد و خريد البته قسط‌هاشو خودم دادم.

ظاهرا رئيس خيلي خوبه بوده اين آقاي مصباحزاده!

به از شما نباشه خيلي! حتي يک بار من و خانم را فرستاد انگليس با پول خودش.

آفرين، آفرين، براي تفريح شمارو فرستاد.

بله خودش گفت: مردم خيلي شاکي شده‌اند سطح قتل و سرقت در صفحه‌ي حوادث خيلي بالا رفته شما يک مدت برو خارج از کشور شايد تعداد قتل‌ها و قربانيان حوادث کم بشود و سر و صداها بخوابد!

ظاهرا شما داستانهاي خوبي هم نوشتهايد که به صورت کتاب منتشر شده همين طور است؟

بله، کاملا درسته! يعني همان داستان‌هايي را که به صورت  گزارش حادثه در کيهان نوشتم با يک خورده پياز داغ اضافي به صورت کتاب درآوردم. يادداشت‌هاي عاشقانه هم که خيلي داشتم.

شما براي خبرنگاران جوان توصيهاي داريد؟

به نظر من روزنامه‌نگاران جوان بايد ياد بگيرند که حقايق را بنويسند. و يادشان باشد که در تاريخ مطبوعات يک کشور فقط براي يک بلوري جا هست!

ممنونم از شما به خاطر اين مصاحبه!

من هم ممنونم اگر عيد خواستيد برويد مسافرت به من خبر بدهيد! از پيش آماده باشم. از جاده چالوس مي‌رويد درسته!

شايد! معلوم نيست.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY