کسی مثل آفتاب نیمروز پاییزی
بازديد : iconدسته: دسته‌بندی نشده

با شمس لنگرودي،

 در ساعتي پيش از ظهر

شمس به آفتاب روزهاي نيمه ابري ميماند خودش را به رخ نميکشد. مثل آفتاب ظهر تابستان نيست که وق بزند در آسمان بيابر و از شدت حضور کلافهات کند بيشتر به آفتاب پاييزي ميماند که حضورش کم اما دلچسب است و گفتگو با او به حوصله اگر باشد دلچسب و اين هم يکي از آن گفتگوي بيخستگي با شمس است.

هوشنگ اعلم

در مورد شعر، و تحقيق و پژوهش در عرصهي ادبيات تا کنون مصاحبههاي بسياري با شما انجام  شده و حرفهاي بسياري هم به ميان آمده، من ميخواهم از يک منظر ديگر با شمس لنگرودي به عنوان يک انسان چندوجهي صحبت کنم باور من است که شما به يک عرفان زميني رسيدهايد يعني از يک خودشناسي به درک ديگري از انسان رسيدهايد. و اين در شعرهاي شما مشهود است ميخواهم بدانم شعر به طور مشخص چهقدر کمک کرده به شما در رسيدن به اين نقطه از شناخت انسان، جامعه و به طور کلي هستي در محدودهي کوچک بشرياش. ميگويم عرفان زميني که با عرفان به معناي لاهوتياشتباه نشود. آيا شما از کانال شعر به اين نوع نگاه رسيديد يا خود زندگي شما را به اين جا رساند. يعني شمس ماديگرا چهطور و از چه مسيري اينجا رسيده؟

من فکر کنم عوامل مختلفي وجودداشته که مهم‌ترين‌اش خود زندگي بود. اما درباره‌ي چند چيز ديگر هم بايد حرف زد. يکي ايده‌آل‌هاي دور و درازي که در دوران نوجواني و جواني داشتيم و انديشه‌هاي چپي که تصور مي‌کردم نمي‌گويم مي‌کرديم سعادت بشر را تأمين مي‌کند. شعر من هم در همين سمت و سو بود. در پرانتز بگويم: هنر درواقع کوششي است براي جبران فقدان‌ها به هر حال هر کس در زندگي خودش با فقدان‌هايي روبروست. يک بچه عروسک و اسباب‌بازي ندارد و يک آدم بزرگ چيزهايي ديگر. و هنر اساساً قرار است به اين فقدان‌ها پاسخ بدهد، چون به هر حال نمي‌تواند آن‌ها را جبران کند. شعر براي من به موازات اين روياها عمل مي‌کرد، براي پاسخ به آن فقدان‌ها، و به ايده‌آل‌ها هم مرا نزديک تر مي‌کرد. اما به مرور زمان اتفاقي که در زندگي عمومي جامعه
بعد از زندگي شخصي‌ام رخ داد روز به روز باورم نسبت به آن ايده‌آل‌هاي قبلي به عنوان راه نجات ضعيف تر شد. به قول رودکي که گفته: هموار خواهي کرد گيتي را؟ /گيتي‌ست که پذيرد همواري، سال‌ها گذشت تا من معني اين حرف رودکي را فهميدم. او مي‌گويد: مُستي مکن که نشنود او مُستي/ زاري مکن که نشنود او زاري/ رو تا قيامت آيد زاري کن/ کي رفته را به زاري بازآري

آرام آرام ديدم که آن ايده‌آل‌هايي که  داشتم زيباست ولي محقق نمي‌شود يا اگر هم بشود من ديگر آن نور رستگاري را بر جبين اين کشتي نمي‌بينم. براي همين طبيعتاً شعر من هم از آن حوزه آرام آرام دور شد. همه‌ي اين‌ها که مي‌گويم چهل سال طول کشيد. و اين طبيعي است که وقتي از اصول ايدئولوژيک دور مي‌شوي خلأها در وجودت عميق‌تر مي‌شود. چنين شد که به دلايل عديده من روزي متوجه شدم تنها چيزي که در خلأ ايدئولوژي‌ها مي‌تواند کارکرد سازنده داشته باشد عشق است. اين را به مرور متوجه شدم. اما عشق چيست و کيفيت و معناي آن چيست خودش داستاني دارد. رسيدن من به اين درک، به عشق که درواقع توانست جبران خلأ ايدئولوژيک را بکند و باورها را تأمين کند، به من نشان داد اين اتفاقات از طريق عشق مي‌افتد بي آن‌که ادعايي داشته باشد، چون ايدئولوژي به هر حال ادعا دارد، اما در عشق ادعايي وجود ندارد و فردي‌تر است. بعد از اين‌که اين نکته برايم آشکار شد. که عشق مي‌تواند جايگزين سازنده‌اي باشد براي آن‌چه که من به دنبال آن هستم، طبيعتاً همه‌ي هوش و حواسم متوجه عشق شد و شعر من هم تمرکز پيدا کرد بر مفهوم عشق. خب انسان بر هر چه متمرکز بشود راه در آن زمينه برايش بازتر مي‌شود و براي من هم راه در اين زمينه بازتر شد و به مرور بعد از سال‌ها احساس کردم انگار آن خلأهايي که ايدئولوژي به ظاهر پر کرده بود، با جايگزين بهتري پر شده و اين باعث شد که به شناخت واقعي‌تر از هستي و انسان برسم. من اسم اين حس را عرفان زميني نمي‌گذارم اما سال‌هاست که احساس مي‌کنم مثل يک برگ شناور بر آب هستم. به اين معنا که به سمت و سويي مي‌روم که اگرچه آرامش بخش است اما خودم هم نمي‌دانمبه کدام سمت و سو مي‌رود اين برگ شناور. بله من به اين احساس رسيده‌ام و به نحوي به اين درک هم رسيده‌ام و اين درک هم براي من بي‌‌بها نيست به دو معنا. هم بهايش را طي ساليان پرداختم و هم به همين دليل برايم ارزشمند است. چون اگر هم گول بخورم اين گول خوردن فردي است و مثل ايدئولوژي نيست که منجر به گول خوردن جمعي بشود من نمي‌گويم ايدئولوژي گول خوردن است. اما در مورد خودم مي‌گويم.

به هر حال برآيند ذهن يک اقليتي است.

بله. يک امر جمعي است اما عشق يک مسئله‌ي فردي است. بنابر اين پاسخ سؤال اول شما اول خود زندگي است که مرا تا اين‌جا آورده، شايد اين شعر سهراب سپهري اين را به من آموخته است؛ «ما هيچ، ما نگاه… دوم اين‌که به مرور ديدم ايدئولوژي عامل پاسخ‌گو براي رسيدن بشريت به سعادت نيست شايد هم باشد ولي من ديگر اين‌طور حس نمي‌کنم سوم شعر بود که در جهت ايدئولوژي حرکت مي‌کرد اما بعداً که متوجه‌ي تغيير ديدگاهم شدم و عشق جايگزين ايدئولوژي شد، شعر توانست محمل خوبي براي اين حس باشد. و اين‌ها مجموعه‌ي چيزهايي بوده که مرا به اين جا رسانده. بد و خوبش را نمي‌دانم ولي جايي است که الان هستم.

اشاره کرديد که خودتان را مثل برگي شناور بر آب ميبينيد و آيا اين نوعي جريان جبري است و اگر اين جريان جبري است و يا شما آن را اينطور ميبينيد، کنشهاي شما در جهت شناخت از طريق هنر، شعر، موسيقي و ساير هنرها چهقدر ميتواند در اين جريان مؤثر باشد آيا اصلاً ميتواند آن را تغيير بدهد و يا اينکه دست کم اثري بگذارد که انسان از دايرهي اين جبر مطلق بيرون بيايد؟

من چون پدرم اهل فلسفه و منطق بود و من از کودکي پيش ايشان فلسفه و منطق مي‌خواندم از همان زمان با اين مسايل آشنا بودم. مثلاً مولوي مي‌گويد: ما همه شيريم، شيران علم/ حمله‌مان از باد باشد دم به دم و آن زمان طبيعتاً فکر مي‌کرديم همه چيز جبر است. اما يک روز مي‌خوانديم که مولوي مي‌گويد: اين‌که گويي اين کنم يا آن کنم / خود دليل اختيار است اي صنم پس پيرو مکتب اختياريون شديم. يک روز گفتند: لاجبرو لاتفويض بل امر بين‌الامرين گفتيم پس نه اين است و نه آن است و مسئله‌ي زندگي امري بين جبر و اختيار است. يعني اين مراحل را من طي کردم. زماني اعتقاد داشتم که :چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد… الان با تأسف يا خوشحالي مدت‌هاست به اين نتيجه رسيده‌ام که جهان صفحه‌ي شطرنج است. ما اگر شطرنج را بلد باشيم فقط شايد بتوانيم خوب بازي کنيم. اما قضيه اين است که اين بازي بسيار پيچيده‌تر از اين حرف‌هاست چون مهره‌هاي اين شطرنج موجودات زنده هستند و حرکت دادن آن‌ها به اين سادگي نيست. من خيلي خودم را جلو ببرم. طرف مقابل من هم يک موجود زنده و زيرک است و حرکت خودش را دارد. حالا به اين مسئله به لحاظ هستي شناختي نگاه کنيم مي‌بينيم آن طرف مقابل که مهره‌اش را حرکت مي‌دهد، از من تواناتر است. مثلاً من مدتي است که اعتقاد پيدا کردم که بيولوژي هم خيلي نقش دارد وراثت هم خيلي نقش دارد. شايد بدبينانه باشد اما اين که قيافه‌ي من شبيه جد بزرگم است که اصلاً او را نديده‌ام. دليلي ندارد که عقب‌ماندگي او را هم به ارث نبرده باشم.

اگر به لحاظ هستي شناختي به صفحه‌ي شطرنج زندگي نگاه کنيم ظاهراً آن حريف روبرو از من قوي تر است و هم اين‌که به قول هايدگر ما در کهکشان بزرگ هستي رها شده‌ايم و دستمان به هيچ‌جا بند نيست وبه لحاظ اجتماعي، سياسي و جغرافيايي هم نگاه کنيم باز مي‌بينيم. يک روز صبح از خواب بيدار مي‌شويم و مي‌بينيم داعش همه جا راگرفته. آخر داعش کيست و چيست که اين همه قدرت دارد؟ چهار تا آدم بي سر و پا مگر مي‌توانند دست به اين کارها بزنند؟ پس قدرت‌هاي حاکم بر جهان اين‌ها را مي‌سازند و همه‌ي اين‌ها بود که در مجموع باعث شد احساس خوبي به من دست ندهد و به اين نتيجه رسيدم که اگر اختيار هم باشد، اختيار در حد بازي در صفحه‌ي يک شطرنج با مهره‌هاي زنده است و بنابراين من باور به جبر و تقدير مطلق ندارم اما ديگر باور هم ندارم که چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد. براي همين مي‌بينم که شناورم و نه اين است و نه آن. اين‌که گفتم مثل برگ شناور هستم از ناتواني نيست يا از تسليم. به قول ابن سينا تا بدانجا رسيد دانش من که بدانم همي که نادانم دقيقاً بر همين اساس نمي‌دانم چه بايد کرد. خوش به حال کسي که مي‌داند.

يا فکر ميکند که ميداند؟

بله، به نظر من فکر مي‌کند که مي‌داند. الان به بسياري از رفقاي سياسي قديمي‌ام که گاهي مي‌خواهند با من بحث کنند مي‌گويم، من اصلاً مخالفتي با تو ندارم که مي‌خواهي با من بحث کني و البته موافقت هم ندارم. به قول ريتسوس شاعر: در باز را که با لگد باز نمي‌کنند. من آن در بازم نه مخالفتي با تو دارم و نه موافقتو هستم. با اين توضيحات مي‌خواهم بگويم که مدتي است نه بدبينم و نه خوش‌بين. اين برگ شناور که مي‌گويم به اين معناست که به قول شاملو: زين ميان خوش دست و پايي مي‌زنم و واقعاً نمي‌دانم آيا ما از پس هستي برمي‌آييم؟ شايد يک روزي بربياييم. آيا ما از پس جغرافياي خودمان برمي‌آييم؟ آيا از پس امپرياليسم برمي‌آييم. يوسا که اخيراً و بعد از اين که جايزه‌ي نوبل ادبي را به باب ديلن دادند خوب گفته؛ که متأسفانه فرهنگ خواص هم در حال عامي شدن است و جهان به سمت عامي‌گري پيش مي‌رود. خب جهاني که دارد به سمت عامي‌گري پيش‌ مي‌رود آيا نور رستگاري بر جبينش ديده مي‌شود؟ اين عامي‌گري را چه کسي به وجود مي‌آورد؟ آن کساني که اهرم‌هاي سياست و قدرت دستشان بوده. ترامپ که از آسمان نيامده. اين فرهنگي که آن‌ها به وجود آوردند مثلاً نماينده‌ي اصلي‌اش ترامپ است. آيا ترامپ نور رستگاري به وجود مي‌آورد؟ آيا اين نشانه‌ي دموکراسي خواهد بود؟ من براي اين مجموعه است که نمي‌دانم چه اتفاقي در حال  رخ دادن است. قبلاً شرايط طور ديگري بود. قبلاً فلاسفه‌ي بزرگي مثل هگل و مارکس در پس ماجرا بودند. الان چه کسي پشت ماجراست؟ ترامپ‌ها، کارتل‌ها و تراست‌ها. اين مجموعه مرا به اين احساس مي‌رساند که مثل برگي شناور بر آب هستم و فقط اميدوارم نور روشنايي بر من بتابد. منظورم از من من فردي نيست بلکه آرامشي براي عموم به جود بيايد و من هم با شعرم در به وجود آوردن اين آرامش سهيم باشم و اگر هم نتوانم دست کم براي خودم اگر بتوانم آرامشي بسازم خيلي هنر کرده‌ام.

شما به هر حال از روزنهي عشق به جهان نگاه ميکنيد. سهراب سپهري هم به نوعي از همين روزنه به جهان نگاه ميکرد. اما تفاوتي هست بين آن چيزي که من گفتم عرفان زميني و عرفاني که شايد عرفان سپهري هم بخشي از آن باشد. شما چهقدر تفاوت بين شعرهاي خودتان و سهراب ميبينيد از جهت زاويهي ديد خودتان و زاويهي ديد او.

دقتتان براي من خيلي جالب است. چون سهراب سپهري پيش از من پا به اين راه گذاشت، اما يک تفاوت جدي وجود دارد بين ديدگاه من و سهراب سپهري. شما وقتي شعر سهراب را مي‌خوانيد، انگار که هيچ اتفاقي در جهان نمي‌افتد و همه چيز خوب و سر جايش است. و البته سپهري مي‌داند که اين‌طور نيست ولي فرار مي‌کند از گفتن آن‌چه اتفاق مي‌افتد استاد ذهني و زيبايي شناختي من حافظ است. تقريباً در کم‌تر شعري از حافظ انسان مي‌بيند که شادي او برخاسته از نگاه کردن به مصائب نباشد. يعني حافظ مي‌داند که اوضاع خوب نيست و مي‌گويد بهتر است رضا به داده دهيم. سپهري اين‌طور نيست او مي‌گويد: کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ حافظ مي‌گويد: کار ما هست ولي کاري نمي‌شود کرد، در شعرهاي حافظ شما مدام از فقدان مي‌خوانيد: يوسف گم گشته بازآيد به کنعان غم مخور هر دو تا موضوع را با هم مي‌بيند. فقدان يوسف و اميد برگشتن او و مي‌گويد غم مخور. سهراب يک جمله‌ي خوبي دارد که مي‌گويد: وقتي در هند بودم پاي من در مصائب بود و سرم در زيبايي. اما اين را در شعر سپهري نمي‌بينيم ولي در شعر حافظ مي‌بينم که پايش در مصائب است و سرش در زيبايي و استاد من حافظ است. حافظ مي‌گويد: گويند سنگ لعل شود در مقام صبر/ آري شود ليک به خون جگر شود او همه‌ي جوانب زندگي را دارد. اما در سپهري اين را نمي‌بينم بلکه فقط يک تابلوي زيبا مي‌بينيم. سپهري نمي‌خواهد مسايل را واقعي ببينيد او مي‌گويد: ما هيچ، ما نگاه يعني ما تماشاگريم. تفاوت نظر من و سپهري در اين است که سپهري فقط زيبايي‌ها را مي‌بيند و دوست ندارد مصائب را ببيند اما من شاگرد حافظم که به هر حال پايم در مصائب گيراست.

موسيقي در مانايي شعر چه قدر نقش دارد؟ موسيقي يا همان چيزي که به عنوان وزن دربارهاش بحث ميکنيم.

مي‌دانيد که من ديپلمه رياضي هستم و در دانشکده هم اقتصاد خواندم چون اصلاً اهل ادبيات کهن نبودم. بعدها با ادبيات کهن آشنا و شيفته‌اش هم شدم. من عاشق رياضيات بودم و هنوز هم رياضيات را خيلي دوست دارم و آن تعبير قديمي که فلاسفه مي‌گفتند که هستي ساختار رياضي دارد را هم باور دارم و هم دوست دارم. و مي‌دانيد که موسيقي و رياضيات با هم ارتباط دروني دارند. اين موضوع را هم دوست دارم و هم قبول دارم. به نظرم هر چيز زيبايي در درونش يک تناسبي هست که موسيقي خودش را مي‌سازد، موسيقي به معناي تناسب بين اجزاء و ارکان يک اثر منظورم است. به گمان من موسيقي حداقل کاري که مي‌کند رساندن يک اثر هنري به ايجاز است. يعني موسيقي عامل موجز شدن يک اثر هنري است. اگر نباشد اثر هنري پراکنده مي‌شود. مثل يک چسب دروني اثر هنري را منسجم مي‌کند. در بسياري از شعرهاي سعدي و حافظ اگر موسيقي را حذف کنيم. تبديل به نثر معمولي مي‌شود، دقت کنيد، مثلاً اين بيت: به هوش بودم از اول که به دل به کس نسپارم /  شمايل تو ديدم و نه عقل ماند و نه هوشم خب اين جمله را مي‌توان باز کرد و نوشت اما اين موسيقي است که آن را زيبا کرده است. وقتي مي‌گوييم موسيقي فقط وزن و قافيه نيست بلکه آن هماهنگي‌هاي درون اثر مهم است. براي آن‌که اين هماهنگي درون شعر به وجود بيايد، هماهنگي واک‌ها لازم است. هم‌خواني واک‌ها وقتي به وجود مي‌آيد تنافر و تضاد و … به وجود مي‌آيد و همه‌ي اين‌ها باعث ريتم مي‌شود. براي همين است که فرماليست‌ها موسيقي را جزو اصلي شکل مي‌دانستند و درست هم فکر مي‌کردند. بگذريم از اين‌که عشق اصلي من موسيقي است که به دلايلي نتوانستم آن را ادامه بدهم اما در شعر يکي از مسايل و مشغله‌هاي اساسي من موسيقي شعر است و نه وزن يعني ارتباط ارگانيکي که بين واک‌ها وجود دارد و آن را به رقص نزديک مي‌کند. اين موسيقي براي من خيلي جدي و حياتي است. چه در زندگي، چه در شعر.

شعر سه دههي اخير يعني شعر دههي ۷۰ و دههي ۸۰ به بعد را در يک شمايل کلي چهطور ميبينيد، به عنوان شاعري که حالا ديگر جايگاهش نگاه از بالا به شعر است.

در سال‌هاي دهه‌ي هفتاد يک عصياني عليه زيبايي شناسي پيش از آن سال‌ها اتفاق افتاد که به نظرم هم لازم بود و هم سازنده و مفيد. سازنده، نه به اعتبار اين که به يک زيبايي شناسي تازه‌اي دست پيدا کرده باشيم و تثبيت شده باشد و روالي بسازد، اما در تخريب زيبايي شناسي گذشته نقش به سزايي داشت و اين لازم و مفيد بود. يعني قبلاً شعر خيلي کلي، کنايي و سمبليک بود و استعاري استعاري به معناي قديم وگرنه شعر اساسش بر استعاره متمرکز است در حالي که زندگي و جهان به سرعت رو به خشونت و عامي‌گري پيش مي‌رفت، شعر نمي‌توانست در يک مخمل پيچيده بماند، پس اين عصيان دهه‌ي هفتاد در برابر اين نوع از زيبايي شناسي لازم بود. اگرچه پيش از اين‌ها فروغ فرخزاد اين کار را شروع کرده بود. يعني شعر فروغ از هر نظر رسيدن به روزمرگي است. فروغ اين روند را شروع کرده بود ولي متأسفانه زود از دنيا رفت و آن نوع شعر متأسفانه متوقف شد شاعر دهه‌ي هفتاد هم خواست اين کار را بکند، اگرچه راه به  جاي در خوري نبرد اما به هر حال اين حرکت تأثير خودش را گذاشت، به طوري که بعداً دو جريان از اين مقوله بيرون آمد. جريان اول اين بود که شعر به سمت ساختارهايي رفت که منتهي شد به شعر افرادي مثل آقاي رويايي و آقاي براهني که من موافقتي با آن ندارم، اما به هر حال عده‌اي دارند کار مي‌کنند و مسئله‌ي من هم نيست. اما يک بخش ديگر شعر ادامه‌ي کار فروغ را پيش گرفت، يعني همان زبان روزمره و ساده‌نما (يا به اصطلاح درست‌تر که شايد شعر سهل و ممتنع باشد همان شعري که اصطلاحاً به شعر دهه‌ي هشتاد معروف شده) به اين سمت رفت که بيشتر در حال و هواي سادگي ظاهر همراه با مفاهيم عميق رفت. من بعد از مجموعه‌ي قصيده‌ي لبخند چاک چاک  که بسيار هم با استقبال مواجه شد و خيلي هم پرفروش شد، ديدم خودم راضي نيستم، چرا؟ چون ديدم مخاطبان من اصلاً اين‌ها نبودند که اين کتاب را خواندند. من مي‌خواستم بدون آن‌که از زيبايي شناسي خودم عدول کنم بتوانم عامه‌ي مردم را جلب کنم و آن‌ها کتاب من را بخوانند. در صورتي که خوانندگان اين کتاب من مردم نبودند و بيشتر شاعران و منتقدان و علاقمندان تخصصي شعر آن را خواندند. و اين باعث شد که شعر خودم را هم بازبيني کردم و گشتم که اشکال کار را پيدا کنم و سال‌ها طول کشيد تا فهميدم استادان من حافظ و سعدي هستند و من آن‌جا بايد به دنبال آن مکانيزم بگردم. و به دنبال آن راه آمدم تا رسيدم به همين شعر سهل و ممتنع که به نظر مي‌رسد که خيلي ساده است ولي در واقعيت خيلي هم ساده نيست، از بين دو جرياني که از شعر دهه‌ي هفتاد بيرون آمد، من مدافع اين جريان هستم. هرچند که اين سبک حواشي فراواني دارد، به قول اخوان ثالث تالي‌هاي خوبي نداشته اما هميشه اين‌طور بوده. مگر در زمان حافظ تذکره‌ها پر از شاعران مختلف نبوده ولي فقط حافظ ماند. الان شعر به سمت اين نوع شعر سهل و ممتنع رفته و به گمان من تلگرام و فضاي مجازي هم (برخلاف نظر بقيه) خيلي کمک کرده به اين‌که همه چيز و حتي شعر در دسترس همه قرار بگيرد اگرچه اين باعث عاميانه شدگي همه چيز هم مي‌شود. اين‌ها را من مي‌دانم اما اگر شاعر و هنرمند به اين واقعيت توجه کنند که با اين فضا کاري نمي‌شود کرد پس بهتر است استفاده‌ي بهينه از آن بشود. شعر سرو سامان خوبي خواهد گرفت. نتيجه‌ي عرض بنده اين است که اگرچه آشفته بازاري در عرصه‌ي شعر حکمفرماست چنان که صدا به صدا نمي‌رسد اما من به نتيجه‌ي خوب اين مسير خيلي اميد دارم. و در مجموع از جريان فعلي شعر راضي هستم.

در اين مسير واقعاً نظريههاي ادبي غربي، مثل نظريههاي زبانشناختي، زيبايي شناختي و کلاً آنچه که دربارهي شعر و ادبيات مطرح ميشود چهقدر مي‌‌تواند به کار شاعر ايراني بيايد، چون به هر حال سنت ادبي ما به گونهي ديگري است؟

جهان به هر حال يک پديده‌ي هم پيوند است و همه‌ي عناصر دنيا به نحوي با هم در ارتباط هستند. و هيچ کدام از هم مجزا نيستند. نمونه‌ي عالي‌اش اين‌که بيشترين تأثير بر شعر غرب، بعد از رنسانس را شعر ايران گذاشته کتاب درخشاني هست به قلم آقاي جواد حديدي به نام از سعدي تا آراگون تأثيري که شعر سعدي جامي فردوسي بر تحول شعر فرانسه مي‌گذارد حيرت‌انگيز است. به طوري که آراگون که ملک‌الشعراي فرانسه و يکي از بزرگ‌ترين شاعران قرن بيستم اروپا است مهم‌ترين کتابش چشمان اليزا را تحت تأثير جامي مي‌نويسد. نامه‌هاي ايراني بر همين اساس نوشته مي‌شود. يعني شعر ايران بر جنبش ادبي و سياسي فرانسه و مدرنيسم تأثير مي‌گذارد. خب اين طبيعي است اگر بعداً ما هم از آن ها تأثير بپذيريم. اين تأثير طبيعي است اما چون آن‌ها به خاطر نوع زندگي‌شان بيشتر اهل جمع‌بندي‌اند و ما به خاطر نوع نگاهمان به زندگي بيشتر اهل مسايل عاطفي هستيم. آن‌ها بيشتر تحت تأثير آثار هنري ما قرار گرفته‌اند و ما تحت تأثير تحليل‌هاي تئوريک آن‌ها قرار گرفتيم هميشه هم همين‌طور بوده. مگر ما تحت تأثير يونان کهن نبوده‌ايم؟ در کتابي به قلم سيد حسين نصر به نام طبيعت از نگاه اسلام دقيقاً مي‌بينيم دانشمندان اسلامي کار عمده‌شان اين بوده که يا ارسطو را رد کنند و يا تأييد. يعني همه‌ي جهان تحت‌تأثير هم قرار داشته‌اند. اما اين‌جا يک اماي مهم هست. اما؛ اين تئوري روي کسي تأثير مثبت مي‌گذارد که آن را هضم کرده باشد. نه به صرف اين‌که اگر يک کتاب درباره‌ي پست‌مدرن خوانديم و ديديم جالب است، از پس فردا ما هم پست مدرن بشويم اين نمي‌شود حتي با خواندن ده کتاب هم نمي‌شود، مگر آن‌که به درکي از اين موضوع برسم که از سر تا پا پست مدرن بشويم و آن را بفهميم آن زمان به خودي خود شعرم پست مدرن مي‌شود. مشکلي که در اين‌جا هست اين است که هضم نشده صحبت انواع تئوري‌ها را مي‌کنند. ساختارگرايي را در نظر بگيريد اکثر کساني که از اين مکتب حرف مي‌زنند و مدافع آن هستند اصلاً چيزي از اصول درست و پيشينه‌ي اين مکتب نمي‌دانند آيا اين‌ها در ساختارشکني چه‌قدر توان و شناخت درست دارند و مهم‌تر از همه اين است که آيا اين‌ها قرار است در شعر اتفاق بيفتد يا اين‌ها تئوري‌هايي است براي تحليل شعر؟! آقا يا خانمي مي‌گويد من شعر ساختارشکن مي‌سرايم آيا اين ساختارشکني قرار است در شعر اتفاق بيفتد يا در تحليل شعر؟ در بسياري موارد حتي فرق بين اين دو تا را نمي‌دانند وگرنه اين که ما تحت تأثير ادبيات هر جايي از دنيا قرار بگيريم يا بر آن تأثير بگذاريم طبيعي است. نيما يوشيج و صادق هدايت سر تا پا تحت‌تأثير تئوري‌هاي غربي ادبيات ما را در عرصه‌ي شعر و داستان متحول کردند. اما اين‌ها مي‌دانستند مي‌خواهند چه کنند. هم زمان بسياري افراد ديگر اين ضرورت را دريافته و اقدام کرده‌ بودند. اما فلج شدند، چون هضم نشده مي‌خواستند دست به اين کار بزنند. تنها کسي که فهميده بود، تقي رفعت بود که او هم به سبب مصائبي که دچارش شد در جواني خودکشي کرد. بقيه بعد از نيما هم دقيقاً نفهميدند از اين تئوري‌ها چه‌طور استفاده کنند. در صورتي که نيما فهميده بود. همين حالا هم که کتاب ارزش احساسات را مي‌خوانيم مي‌بينيم که دايماً استناد مي‌کند با آثار غربي‌ها. ولي مهم اين است که اصل تئوري‌ها را فهميد، و فقط تقليد صرف نمي‌کند. اگر اين تئوري‌ها فهميده شود و بعد به قول امروزي‌ها عملياتي بشود خيلي هم عالي است مصيبت اين است که درصد بالايي مثل مُد با اين قضيه برخورد مي‌کنند. و مي‌خواهند آن را به کار ببندند که متأسفانه به فاجعه تبديل مي‌شود که هم در عرصه‌ي داستان‌نويسي شاهد آن هستيم و هم در شعر و چه در زندگي که تبديل به فاجعه‌اي مضحک شده. يکي از حرف‌هاي اين پست‌مدرن‌ها اين است که مدرنيته‌ي هضم ناشده‌ي جهان سوم به شتر گاو پلنگ تبديل شده. آيا ضرورت دارد که هر اتفاقي در هر جاي دنيا به اسم مدرنيسم رخ مي‌دهد ما هم تجربه کنيم به هر حال مشکل در هضم ناشدگي اين مفاهيم است.

من در مصاحبهاي از شما مطلبي خواندم دربارهي جريان فکري دهههاي ۴۰ و ۵۰ که گفته بوديد وقتي وارد اين عرصه شديد با حقايقي روبرو شديد بيشتر آنها از چشم ديگران پنهان مانده بود، چون خود من هم در برابر بسياري از اين بتها با واقعياتي روبرو شدم که باورش نميکردم. به طور کلي شما بدون آنکه بخواهيم به آن جريان و دورهي خاص اشاره کنيم جريان هنر و انديشه را در ايران چهطور ميبينيد و چهقدر اين جريان به واقعيت نزديک است؟

به گمان من مشکل در اين زمينه مختص ايران نيست و درواقع تمام آن پهنه‌اي که به عنوان جهان سوم، يا پيراموني (نمي‌دانم چه اصطلاحي به کار ببرم هرچند که اقتصاد خوانده‌ام و مي‌دانم اما ترجيح مي‌دهم بگويم کشورهاي پيراموني) مشکل شتر گاو‌پلنگي دارند. انگار کراوات بزني با کت و پيژامه. ما عموماً در اکثر عرصه‌هاي زندگي‌مان اين‌طور هستيم. چه آن‌ها که مبلغ سنت هستند، چه آن‌هايي که مبلغ مدرنيته هستند، پست مدرنيسم که ديگر جوک است. مثلاً آقاي ايکس با هيجان زياد از حفظ سنت‌ها صحبت مي‌کند. با ماشين آخرين سيستم آمده با مثال‌هايي از نويسندگان غربي است در جهت نفي غرب. چون اصلاً ماجرا را نفهميده، و اگر راست مي‌گويد با شتر بيايد سر سخنراني و مطالعه‌اش در علوم انساني و فلسفه‌ي شرق آن‌قدر قوي باشد که مثال‌هايش خودش را نفي نکند. فرقي نمي‌کند آن کس هم که در دفاع از مدرنيسم صحبت مي‌کند همين است. يک بار يک شبي در جايي دعوت بوديم ساعت از ۵/۱۰ گذشته بود و هنوز ميهمانان شلوغ مي‌کردند به صاحبخانه گفتم همسايه اذيت نشود؟ گفت: چهار ديواري اختياري!

اين آقاي مدرن نفهميده بود که اين مثال متعلق به زماني‌ست که خانه‌ها مستقل بود نه حالا که تحت تأثير همين مدرنيته و شهرنشيني کف خانه‌ي تو سقف ديگري است. من نمي‌خواهم بگويم خداي نکرده هيچ‌کس نمي‌فهمد و فقط من مي‌فهمم اما مي‌خواهم بگويم اين تضادها وجود دارد. در خيابان‌ها نه شهرداري، نه پليس و نه مردم عادي هيچ‌کدام از ميان خطوط حرکت نمي‌کنند وقتي هم ايراد مي‌گيري دولتي‌ها مي‌گويند ما در حال مأموريتيم، مردم هم به اين‌ها نگاه مي‌کنند و خلاف مي‌کنند. اي بابا مگر مي‌شود شما هميشه در حال مأموريت باشيد. آن وقت مدام افسوس کشورهاي مدرن را مي‌خوريم که چه‌قدر مرتب رانندگي مي‌کنند! مهم اين است که ما اصلاً خطوط را نمي‌بينيم. و اين امري همگاني است. فرقي نمي‌کند. همه‌ي اين کشورهاي پيراموني بخش‌هايي از ظاهر مدرنيته را گرفته‌ايم و با يک سنت تخريب شده، در يک جامعه‌ي شتر گاو مرغ پلنگي زندگي مي‌کنيم و طبيعتاً شعر ما نيز از آن جدا نيست مثلاً در موسيقي صحبت از موسيقي تلفيقي مي‌کنند، فيوژن، يک ملودي را برمي دارند يک تکه‌اش را به فارسي مي‌خوانند، يک تکه به ترکي و يک تکه به انگليسي به اين در ايران مي‌گويند موسيقي تلفيقي! و چند صدايي، در حالي که موسيقي چند صدايي و فيوژن مفهومش اين است که خواننده و موزيسسين راک بايد موسيقي راکش را اجرا کند ملودي او بايد راک باشد و من هم موسيقي سنتي خودم را اجرا کنم و در يک جايي به همديگر برسيم و با هم تلفيق شويم و جذابيت ماجرا در اين است که ببينيم اين تلفيق چه‌طور اتفاق افتاده. وگرنه يک ملودي را فقط شعرش را عوض کني چه ارزشي دارد. همه چيز ما همين‌طور است. شعر ما هم همين‌طور است طرف فکر مي‌کند اگر Comperter در شعرش بياورد يا از کلمات اروتيک استفاده کند، شعرش امروزي مي‌شود.. و اين مختص ما نيست اين مسئله‌ي همه‌ي کشورهاي جهان سومي و پيراموني و جاري در همه‌ي امور زندگي‌شان است. همين ديروز معاون رئيس جمهور در افغانستان با رئيس جمهور اختلاف پيدا کرد خارج از ساختمان به عواملش گفت او و همراهانش را کتک زدند، چون از او انتقاد کرده بود.

کي اين مشکلات حل مي‌شود؟ نمي‌دانم. روزگاري فکر مي‌کردند با انقلاب‌ها اين مشکلات حل مي‌شود ولي نشد چون زيربنا درست نيست و بي‌قانوني و سنت‌هاي مضمحل شده، همچنان حاکم مي‌ماند. در نيکاراگوئه، دانيل اورتگا بعد از سال‌ها مبارزه مدت کوتاهي بعد از اين که پيروز شد از قدرت کناره‌گيري کرد. من در آمريکا به مناسبتي با يکي از مشاوران اورتگا برخورد کردم که يک خانم ايراني بود، از او پرسيدم چرا اورتگا اين کار را کرد گفت، بعد از مدتي ديد آن‌ها که قدرت را به دست گرفتند شروع کردند به کارهاي ناشايست و او گفت هنوز زمانش نرسيده، من کنار مي‌روم تا روزي که قدرت را با رأي مردم به دست بياوريم. مي‌گفت اورتگا بسيار اندوهگين شد ولي گفت کاري نمي‌شود کرد و گفته بود بايد آن قدر کار کنيم که مردم دوباره ما را بخواهند و به ما رأي بدهند. اين وضعيت مختص اين‌جا که ما هستيم نيست و مختص شعر هم نيست.

حالا با وجود اين آنارشيسم زيستي و فکري که ما داريم و طبيعتاً با دنياي پيشرفتهتر (در برابر کشورهاي پيراموني) جدا از ادبيات کلاسيکمان آيا آنچه به عنوان ادبيات معاصر و امروز داريم چه جايگاهي ميتواند در عرصهي جهاني داشته باشد؟ آيا واقعاً ميتوانيم صاحب جايگاه باشيم در اين زمينه؟

  در اين سال‌ها خيلي در کنگره‌هاي جهاني شعر شرکت کرده‌ام. آخرين آن‌ها هم کنگره‌اي بود در چين که همراه دکتر اسماعيل‌پور در آن شرکت کردم، ايشان هم گواه هستند که شعر ايران واقعاً چند سر و گردن از شعر جهان در حال حاضر بالاتر است. ولي، اماي بزرگي وجود دارد آن هم اين که ديگر شعر در جهان جلوي صحنه نيست. اين واقعيتي است. شعر داخل هنرهاي ديگر شده. شما الان ترانه‌ها را که گوش مي‌کنيد مي‌بينيد بيشتر حرف‌هايي که در شعر مي‌شود گفت را بيان مي‌کنند و جاي شعر را گرفته‌اند. وقتي باب مارلي آن شعر درخشان را مي‌خواند که چه‌گونه مي‌توانم دوستت داشته باشم، اين را ميليون‌ها نفري گوش مي‌کنند که ده درصدشان کتاب مي‌خوانند. يا لئورنارد کوهن اول شاعر بود، بعد از سي سالگي به اين نتيجه رسيد که با ترانه بيشتر مي‌تواند حرفش را بزند و همه‌ي شعرهايش را خواند. بخشي از شعر وارد سينما شده. بخشي وارد انيميشن و ساير هنرها شده. اگرچه که شعر ايران جايگاه برتري به نسبت شعر جهان دارد اما واقعيت اين است که بايد بپذيريم ديگر شعر در هيچ جاي جهان جلوي صحنه نيست.

يعني آن شرافت کلامي که در شعر هست بدون همراهي يک عامل ديگر مثل موسيقي يا سينما نميتواند عرض اندام کند؟

بله، درست است. وقتي صداي لئونارد کوهن را ميليون‌ها نفر در اتومبيلشان گوش مي کنند هيچ دليلي ندارد که دو هزار نسخه کتاب چاپ بشود؛ اگرچه بعضي کتاب هاش در همين دو هزار نسخه هم چاپ مي شود. در کشورهاي پيشرفته هم شعر را بيشتر به شکل صوتي مي‌شنوند.

اهداي نوبل به باب ديلن هم گامي در همين مسير بود؟

بله.

ولي شعرخواني با ورود شعر به موسيقي فرق دارد ما در بين شاعران کلاسيک خودمان از رودکي تا عارف ميبينيم که يا شعرهايشان را خودشان با موسيقي ميخواندند و يا به خوانندگان به اصطلاح خوشالحان ميدادند که بخوانند و اين از قديم رواج داشته و از قديم شنيدن شعر لذت بيشتري داشته و امروز هم به نسبت مثلاً شنيدن يک فايل صوتي از داستان لذتبخشتر است اما اين با رفتن شعر داخل موسيقي فرق ميکند. ولي وقتي شعر تبديل به ترانه ميشود تا حدي مفاهيم آن دچار عاميزدگي ميشود تا همه دوستش داشته باشند.

البته بستگي دارد. دکلمه‌ي شعر جاي خودش را دارد و ترانه خواني هم جاي خودش را دارد. اما امروز توجه بيشتر به شکل صوتي شعر است تا خواندن کتاب شعر. من ۲۰ سال پيش در آمريکا به يک کتابفروشي رفتم که کتاب اشعار لئورنارد کوهن را بگيرم. جالب اين‌جا بود که کتابفروش کتاب او را داشت ولي کوهن را صرفاً به عنوان موزيسين مي‌شناخت و مرتب نوارهايش را براي من مي‌آورد و نمي‌دانست او شاعر است به هر حال با هر مصيبتي بود کتابش را خريدم. منظورم اين است که کاغذ دوره‌اش در حال اتمام است.

مخاطب شعر براي درک بهتر شعر نياز به يک راوي يا مديوم دارد که با حفظ اوج و فرودهاي زائت هر شعري مفهوم آن را بر جان مخاطب بنشاند. ولي همين مخاطبان اکثرمان شعر حافظ را ميخوانند و با احساس هم ميخوانند و لذت ميبرند.

حافظ و خيلي از شاعران تلاششان اين بوده که خوش خوان هم باشند. خود حافظ هم مي‌گويد حافظ خوش خوان و خوش لهجه، و ترجيح مي‌دادند خوانندگان خوش صدا در مجالس شعرشان را بخوانند.

اين سؤال را خيلي پرسيدهاند، منظورم انتقال مفهوم شعر بعد از ترجمه است. آيا مفهوم شعر بعد از ترجمه به حد وافي منتقل ميشود؟ آيا خود شما از ترجمهي شعرهايتان راضي بودهايد؟

 من اين حرف را قبول ندارم که مي‌گويند ترجمه‌ي شعر خيانت است و اين حرف‌ها . دليل من هم اين است که اين همه شاعر در دنيا هست چرا همه جاي دنيا لورکا را به عنوان يک شاعر برجسته مي‌شناسند. اگر قرار بود همه چيز شعر در ترجمه از بين برود. خب ديگر لورکا نداشتيم.

دربارهي شعرهاي خودتان چه طور؟

آن‌هايي که ترجمه کرده‌اند مي‌گويند چون اشعار من جنبه‌ي تصويري دارد و خيلي بر کلام متکي نيست، خوب ترجمه مي‌شود. به نظر من هم اين طور شعرها قابليت ترجمه‌ي بيشتري دارند. ادوارد براون يک جمله‌اي دارد در کتاب تاريخ ادبي ايران که جالب است. او مي گويد: تعجب مي کنم چرا مردم ايران حافظ را بيشتر از صائب دوست دارند، چون به نظر او شعر صائب زيباتر از شعر حافظ است. چون او بر دقايق زبان فارسي مسلط نبود فکر مي‌کرد صائب برتر است. در اروپا و همه جاي دنيا حافظ ديرتر از همه ترجمه شد. مثلاً مصرع: به غمزه مسئله آموز صد مُدرس شد… را چه طور مي‌شود ترجمه کرد که کلام از دست نرود. فردوسي باز هم راحت‌تر است و اگر همه زيبايي کلاميش حفظ نشود دست کم خط روايت داستان حفظ و مطلب منتقل مي‌شود.

 اما اين وضع اين سختي ترجمه سبب نشد که حافظ در جهان به عنوان شاعر خوب شناخته نشود. يکي از کساني که حافظ بر او تأثير جدي داشته لورکا بوده. يکي از کتاب‌هاي باليني لورکا ديوان حافظ بوده که از طريق ترجمه‌هاي عربي به آندلس رفته بوده و به اسپانيايي ترجمه شده بود. بنابراين اين‌طور نيست که در ترجمه همه شعر از دست برود. اين همه کتاب ترجمه شده اما همه ترجمه‌ي درخشان احمد پوري را با لذت مي‌خوانيم. 

من از ترجمه‌ي کارهاي خودم راضي‌ام چون اين‌ها که ترجمه شده بود مفهومش را از مترجم مي پرسيدم، ۸۰% مفهوم شعر را فهميده بودند، به اين مفهوم که به قول اوکتاويوپاز آن‌ها عموما به متن غائب اثر دست پيدا کرده بودند. البته عرض کنم که ترجمه شعرم اصلاً برايم مهم نيست. اين ترجمه‌ها دلخوشي است و شعر ديگر جلوي صحنه نيست. در خيلي از کشورهاي جهان در کتابفروشي‌ها ديده‌ام که قفسه‌هاي کتاب‌هاي شعر روز به روز محدودتر و کوچک‌تر مي‌شوند و به طبقات پايين مي‌رود. آثار سه تا شاعر هر جاي دنيا بروي هستند. نرودا مولوي لورکا. حافظ همه جا نيست.

جالب است که ريستوس را نمي‌شناسند. بودلر نيست، ناظم حکمت نه اين‌که قدغن باشد، استقبال نمي‌شود پس چاپ هم نمي‌شود. نرودا و مولوي و لورکا چاپ‌ و منتشر مي‌شوند و مردم مي‌خوانند و دوست دارند. آثار ديگران خيلي کم هستند.

در ايران و ساير کشورها شايد اتفاقي افتاد که به اين عقبنشيني شعر کمک کرد آن هم انتشار کتابهاي شعر خام دستانه که يک عدهاي آمدند و شعرهايي سرودند و بعد هم بدون سنجش آن را چاپ کردند و وقتي اينها را مخاطب خواند به تصور اينکه شعر جديد همين است دلزده شد و اين هم يکي از دلايل عقبنشيني شعر شد.

بله اين کار لطمه زده ولي کاري نمي‌شد کرد. آيا مي‌شد کاري کرد. بايد با واقعيت‌ها همراه شد. بله به نظر من هم به خصوص يک عده خيلي لطمه زدند. اما آن‌ها حقشان بود شعرشان را منتشر کنند. ناشران هم حقشان بود پول بگيرند و اين‌ها را چاپ کنند. ولي به عنوان يک دليل مي‌توان از آن ياد کرد اما عامل تعيين‌کننده نبوده. در سال‌هاي ۳۰ هم کلي کتاب‌هاي شبه نادرپور منتشر مي‌شد. اما نادرپور، سلطان شعر آن روزها بود. در دهه‌ي چهل کلي شعر مثل شعر شاملو سروده شد اما هيچ کدام نماندند. بله عده يي‌ لطمه زدند ولي خودشان هم نماندند.

و البته امکان چاپ اين آثار لطمه زننده در دهههاي سي و چهل به اندازه و وسعت دههي هفتاد و هشتاد نبود.

بله. اما شعرهاي بد دهه‌ي سي و چهل لطمه‌اش را بعداً زد. من يادم هست در دهه چهل خيلي‌ها اشعار بي‌ربط را مي‌خواندند و مي‌گفتند ما شعر نو را نمي‌فهميم در صورتي که اين‌ها شعر نو نبود بلکه يک سري بافته‌هاي بي‌ربط بود. آن زمان کاري نتوانستند بکننند الان هم ما نمي‌توانيم، ضمن اين‌که مردم هم هميشه انتخاب خودشان را مي‌کنند. و اين قطعي‌ترين حکم است. ساليان دراز خيلي‌ها به سپهري بد و بيراه گفتند. يا به هوشنگ ابتهاج بد و بيراه گفتند اما مردم اين‌ها را انتخاب کردند. مهم نيست که من اين‌ها را دوست دارم يا نه مهم اين است که اقشاري از شعرخوانان اين‌ها را دوست دارند. خيلي ها مثل ابتهاج شعر نوقدمايي محافظه کارانه گفتند اما مردم ابتهاج را نگه داشتند و باقي را تا اين ساعت دور ريختند.

در مورد اينکه مردم انتخابکنندهي نهايي هستند صحبت کرديم که درست هم هست. ولي از پنج سال پيش به اين طرف آنچه که در عرصهي فرهنگ و ادبيات در فضاهاي مجازي اتفاق افتاده مخلوط شدن آثار ارزشمند با خردهريزها و آثار نه چندان خوب است و همين ماجرا سطح مطالعه و آنچه

به آن ميگوييم انتخاب را حتي از قبل هم پايينتر آورده چون تا قبل از رواج فضاي مجازي مخاطب انتخاب کننده بود ميرفت به کتابفروشي و کتاب سپهري ابتهاج کسرايي مصدق يا … را به انتخاب خودش ميخريد اما الان ما در معرض اشعار و قطعات ادبي و … هستيم که بدون انتخاب ما مدام بر ما نازل ميشود (حالا صحت و سقم آنها به کنار) خب وقتي کسي خودش انتخاب ميکند پس نظرش هم صائب و حاکم است اما امروز در اين آشفته بازار آيا واقعاً باز هم انتخاب مردم ميتواند اصلح باشد؟ آيا آشنايي مخاطب در فضاي معقولي با اشعار شعراي مختلف اتفاق ميافتد که انتخاب هم درست باشد؟

هيچ کاري نمي‌شود کرد مگر اين‌که يک اداره‌ي سانسور هم ما براي اين کار تشکيل بدهيم.

نه قرار نيست ما کاري بکنيم، منظور اين است آيا برآيند اين انتخاب مساوي است با انتخابي که مردم در يک دهه پيش ميکردند؟

چند تا نکته است، به قول هگل واقعيت هميشه سرسخت‌تر از خواسته‌هاي ماست. اين واقعيت است بنابراين بايد ببينيم با اين واقعيت بايد چه کنيم ما هيچ کاري نمي‌توانيم بکنيم.

اما ميشود آن را تحليل کرد.

بله مي‌شود تحليل کرد و اين‌که ببينيم در ميان اين واقعيت ما کجائيم. يک عده‌اي شعرهاي بهتر مي‌گذارند. کانال‌هاي بهتري هست که مي‌شود سراغ آن‌ها رفت، اين امکاني است که در اختيار همه قرار گرفته. در ميان همين‌ها اقشار مختلف شعرخوان شعرهاي مطابق ذوق زيبايي شناسي خودشان را انتخاب مي‌کنند. ببينيد در عرصه‌ي‌ موسيقي اين همه خواننده مطرح شدند و مردم هم تشويقشان کردند اما خود آن بدنه‌اي که براي اين‌ها دست مي‌زدند آرام آرام غربال شان کردند و حالا فقط معدودي مانده‌اند. کار اگر ارزشمند نباشد اصلاً حفظ نمي‌شود و کاري اگر جوهر داشته باشد زمانه آن را حفظ مي‌کند.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY