یاد، یادها
بازديد : iconدسته: یادداشت ها

قديم ترها هروقت مادرم خاطره اي تعريف مي کرد از گذشته ها و مي گفت: «اون وقت ها که همه جا تلفن نداشت، اون وقت ها که همه ماشين نداشتن…» فکر مي کردم چه زمان دوري بوده، مگر زندگي بدون تلفن قابل تصور است! و يا مثلا شهري که فقط حدود دو هزار تا ماشين شخصي در آن باشد و… غافل از اين که خودم فرزند دوراني خواهم بود که از يک دهه تا دهه ي بعداش من و جهاني که در آن هستم به اندازه ي يک قرن دگرگون مي شود و راهي صدساله را در پنج سال طي مي کنند.

جنگ تحميلي – داعش – طالبان و… ظهور اينترنت، امروز اگر به يک جوان دهه ي هفتادي بگويي تا همين ده سال پيش در کامپيوترها فلاپي مي گذاشتيم و داده ها را دريافت مي کرديم، با تعجب نگاهت مي کند، سرعت اين تغييرات و تحولات (نمي گويم «پيشرفت»، چون هنوز مطمئن نيستم صددرصد پيشرفت باشد) قابل تصور و پيش بيني نبود و نيست. شايد به همين دليل است که امروز وقتي فکر مي کنم به دو دهه و يک سال پيش، ۹ دي ۱۳۷۷ که اولين شماره ي آزما منتشر شد و حتي تا چند سال بعدش که با چسب و قيچي صفحات مجله را مي بستيم و همراه با سردبيرش، که از روز اول همراهم بود و اصلا انديشه ي راه اندازي آزما متعلق به او بود، دو نفري مطلب تهيه مي کرديم، من طرح ها و مطالب را قيچي مي کردم و او مي چسباند روي فرم هاي آماده و به آن روزهايي که بودجه ي مجله کفاف خريد يک ميز نور ساده را هم نمي کرد. چه سخت جان کار کرديم و کار کرديم، چون قصد داشتيم بمانيم. و به قول استاد علي اکبرقاضي زاده ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود و حالا با خودم فکر مي کنم امروز اگر به روزنامه نگاران نسل جديد بگويي با چنين شرايطي کار را شروع کرديم هاج و واج نگاهت مي کنند، که چرا؟ واقعا چرا؟ مجبور بودي يا ديوانه؟ امروز بعد از ۲۱ سال پاسخ من به خودم در برابر اين «چرا» شايد اين باشد، کشيدن خطي روي ديوار زندگي به اندازه ي وسع خودم. تجربه کردن يک چالش عاشقانه که از بودن در مرکز آن بسيار آموختم هرچند به سختي. اما امسال سال ديگري بود در اين ۲۱ سال، شايد به اين دليل که يک تک عدد به دو دهه عمر مجله اضافه مي شد و آغاز يک دهه ي ديگر…

به نظر سرخوشانه و خوش بينانه مي آيد؟ شايد هنوز هم عاشقم، علي رغم اين همه خستگي، شروع يک دهه ي ديگر! اين ديگر خيلي ادعاي بزرگي است. آن هم در اين شرايط و در سالي که از سرگذشت. نمي دانم، نمي دانيم، هيچ کس نمي داند آينده چه روزهايي را برايمان رقم مي زند، اما در اين روزهايي که نفس به شماره از سينه هايمان درمي آيد. بي ذره اي کمک حتي در قد و قواره ي يارانه اي که حق مطبوعات است و نه امتياز و با قيمت نجومي کاغذ با اراده هاي بسياري که مي خواهند نمانيم با دلسردي جامعه اي که دل و دماغ مطالعه ندارد. با خشمي که در نگاه مردم جا خوش کرده و با هر تلنگري بيرون مي ريزد، نمي دانم تا کي مي مانيم و مي توانيم بمانيم. عهدمان ماندن تا روزي است که اين تکه گچ از دستمان بيفتد و ديگر نشود دنباله ي اين خط را روي ديوار زندگي کشيد. هرچند که هر روز تعداد کساني که مي پرسند حالا چه قدر بابت انتشار اين مجله درآمد داري؟! نداري؟ پس چرا منتشر مي کني؟ چند برابر شود.

بگذار جامعه هر روز بيشتر از روز پيش بوي پول بگيرد، نمي دانم تا روزگار چه در آستين داشته باشد. اما اضافه شدن اين عدد يک به بيست سال پشت سرگذاشته شده دليل اصلي رفتنمان به سراغ خاطره هاي اهل هنر و ادب در اين شماره ي اول ۲۱ سالگي شد. چه آن ها که سال ها همراهمان بودند چه آن ها که هستند تا بنويسند و چه آن ها که  درباره شان نوشته مي شود و خودشان خاطره شده اند. و اگر قرار باشد چراغ اول را خودم روشن کنم مي گويم: خاطره يعني ما آدم ها، همه ي ما خاطره هايي هستيم در ذهن ديگران چرا که يک روز ديگر نيستيم و دربست خاطره مي شويم و در ذهن ديگران نقش مي بنديم و فقط در دلشان زندگي مي کنيم. مي گويم. تولدش، تولد آزما در چاپخانه ي ايران چاپ در آن غروب پاييزي سال ۷۷ که با خودش عشق و ماندگاري همراه داشت. بهترين خاطره ي من است. زيرا مطمئنم روزي که تبديل به يک خاطره در دل دوستانم و شايد حافظه ي فرهنگي اين کشور بشوم هم حتما مرا با آزما به ياد خواهند آورد و با ماندگاري اش و با عشقي که دليل و مبناي اين ماندن بود.  


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY