یا رومی روم یا زنگی زنگ…

یا رومی روم یا زنگی زنگ…

 

یا رومی روم یا زنگی زنگ…

ندا عابد    شماره ۱۷۵

 

طي چندماه اخير، عرصه‌ي فرهنگ و هنر که بعد از کرونا داشت جان تازه‌اي مي‌گرفت با شرايطي که از شهريور ۱۴۰۱ پيش آمد دوباره دچار سکوت و بعد با کمي تحرک جسته و گريخته به نوعي دچار رکود شده،  تئاترهاي کم‌تري روي صحنه‌ها مي‌روند،  جاي آثار ارزشمند در سينما خالي است، قيمت گران کاغذ ناشران را کم‌کار کرده و… با اصغر نوري که هم مترجم است و هم دست‌اندرکار نوشتن و کارگرداني تئاتر در اين مورد به ‌گفت‌وگو نشستيم.

در ماههاي اخير صحنههاي تئاتر، کار نشر و سينماها کم رونق شده و درواقع چندان خبري در عرصهي تئاتر و سينما و هنر و ادبيات نيست. البته تلاشهاي خيلي اندک و بي سر و صدايي هست که نميشود اسمش را فعاليت گذاشت. به نظر شما علت اين کم کاري و درواقع کاري که نميکنيم چيست؟ به هر حال اين کار نکردن دلايل متعددي دارد. به نظر شما علت اصلي چيست؟

– من در شرايطي که کرونا تازه شروع شده بود و عملا نمي‌شد کار کرد مي‌گفتم که اين فرصت خوبي است تا از خودمان بپرسيم که ما چرا اصلا تا الان کار مي‌کرديم. از خودم مي‌پرسيدم به عنوان کسي که تئاتر کار مي‌کند، من تا حالا چرا تئاتر کار مي‌کردم. آيا به خاطر پول کار مي‌کردم؟ پس چرا نمي‌توانستم از راه تئاتر زندگي کنم؟ همه مي‌دانيم که قضيه‌ي پول در تئاتر يک شوخي است. در همان دوران کرونا و طي چند ماه اخير به بعضي از اين دوستان جوان‌تر از خودم که مي‌گفتند و مي‌گويند که ما کارمان را از دست داده‌ايم، مي‌گفتم و مي‌گويم که عزيز من تو درآمدت از تئاتر چه‌قدر بود که از دستش دادي؟ تو کلا در سال شايد در يک يا دو کار شرکت ‌داشتي. خيلي هم که درآمد داشتي در هر پروژه ۵ ميليون تومان بود که مي‌شد ۱۰ ميليون تومان. درواقع ماهي ۱ ميليون هم نمي‌شود. آيا تو واقعا با اين مبلغ زندگي مي‌کردي که الان از دستش داده‌اي؟ براي همين در دوره کرونا متوجه شدم که بايد بنشينم و فکر کنم که چرا من اصلا تئاتر کار مي‌کردم. اگر به خاطر پول نبوده پس به چه دليل بوده؟ به خاطر اين بوده که من اساساً اين هنر را دوست دارم؟ ذات اين هنر را دوست دارم؟ يا به خاطر اين بوده که خيال مي‌کردم با اين کار به جامعه آگاهي مي‌دهم. يعني همين سه مورد هست، مورد ديگري نمي‌توانست باشد؟ البته در ذات اين کار شهرت هم هست. شايد بشود از طريق اين کار معروف شد. دست کم پيش همان پنجاه شصت نفري که هر شب آخر نمايش برايت دست مي‌زنند. به هر حال آدم به مرور به اين هنر تعلق خاطر پيدا مي‌کند. برايش مهم مي‌شود و حتي مقدس. آيا ما به سالن تئاتر به شکل يک مکان مقدس نگاه مي‌کنيم؟ در زمان کار نکردن اجباري يا اختياري، آدم مي‌تواند به اين‌ها فکر کند. اين کار باعث مي‌شود تکليفش با خودش مشخص شود. اگر من دنبال پول هستم، پس  چرا پول درنمي‌آورم؟ اين افرادي که از تئاتر پول در مي‌آورند چه‌طور اين کار را مي‌کنند؟ يا اين‌که اگر خود هنر تاتر برايم مهم است من تا به حال  چه دست آوردي در اين هنر داشته‌ام؟ يا اگر آدمي هستم که به هنر متعهد فکر مي‌کند نمايش‌هاي من چه تاثيري بر جامعه داشته است؟ درباره اين آخري، هميشه فکر مي‌کنم که هنرمند و نويسنده فقط آگاهي جامعه را دوباره به اطلاع‌اش مي‌رساند چون جامعه هميشه از ما جلوتر است. درواقع ما مي‌توانيم آگاهي جامعه را از نگاهي ديگر به جامعه برگردانيم و جامعه را وادار کنيم به موضوعي خاص بيشتر فکر کند همين نه بيشتر. آخرسر با خودم گفتم اگر ما خودمان متوجه بشويم که کجاي کار قرار داريم، آن موقع هرکس مي‌تواند براي خودش تصميم بگيرد که آيا من بايد کار بکنم يا نکنم. الان هم فکر مي‌کنم که وضعيت به اين شکل است که هرکس بايد فکر کند که تا به حال چرا ترجمه مي‌کرده است؟ چرا مي‌نوشته است؟ چرا کار تئاتر، سينما و موسيقي انجام مي‌داده است؟  در اين فرصت با خودم صادقانه فکر کردم که چرا اين کار را انجام مي‌دادم. بعد از اين هم بايد فکر کنم که براي من الان کار کردن مناسب است يا کار نکردن. طي اين چند ماه به اين نتيجه رسيدم که در حوزه اجرا کار نکردن بهتر است. به اين خاطر که دريافتم ديگر نمي‌شود به شکل سابق کار کرد. ما قبلا با هزار ترفند سانسور را دور مي‌زديم و با اشاره و کنايه حرفي انتقادي را به تماشاگر منتقل مي‌کرديم. اما الان همين تماشاگر خيلي صريح و مستقيم حرفش را در خيابان مي‌زند حرفي که انتقادي تر از ان حرف کنايه‌اي ما است. پس نمي‌شود مثل سابق کار کرد. بايد راه تازه‌اي پيدا کرد. من چون نمي‌توانم راه تازه‌اي پيدا کنم کار نمي‌کنم.

پس صحنه ديگر نمي‌تواند با آن شکل سابق نقش انتقادي ايفا کند. مي‌ماند دو بهانه‌ي ديگر براي اجرا: پول يا خود هنر تاتر. نمايش‌هايي که امروز روي صحنه هستند چقدر مي‌فروشند؟ ارزش هنزي شان چقدر است؟ شايد يک نفر بگويد که من اين هنر را دوست دارم و بدون آن نمي‌توانم زندگي کنم. اگر اين حرف واقعي باشد از اين روست که در ايران تاتر شغل به حساب نمي‌آيد. تا جايي که مي‌دانم حتي اداره‌ي کار هم تاتر را به عنوان شغل به رسميت نمي‌شناسد. اما در کشورهاي ديگر شغل به حساب مي‌آيد. طوري که حتي اگر در سال فقط در يک پروژه فعاليت کني، مي‌تواني بقيه‌ي ايام سال را از طريق دولت يا سنديکا حقوق دريافت کني. دوستي دارم در فرانسه که در زمان کرونا با کمکي که دولت بهش کرد، يک خانه خريد. مي‌گفت کرونا براي من خيلي خوب بود. کمک هزينه‌اي که دولت در ايام کرونا به او داده بود از درآمدش در تاتر بيشتر بود. البته همسرش هم که کارمند بيمه است کمک هزينه‌ي ديگري دريافت کرده بود. مي‌گفت من و همسرم با اين کمک هزينه‌ها در يک روستا خانه خريديم. اين ميزان پول را نمي‌توانستيم در روزگار بي کرونا پس‌انداز کنيم.

 

ميشود به دوران کار نکردن جور ديگري هم نگاه  کرد. مثلا نوشتن يا ترجمهي کارهاي تازه يا پژوهش. اين را چطور ميبينيد؟ باز هم موافق اين هستيد که افراد کار نکنند و اجرا نکنند چون گاهي هم آدم فکر ميکند که بهتر است يک سري چيزها نوشته شود و نگه داشته شود براي زماني ديگر.

ببينيد اگر بخواهيم کمي راحت‌تر حرف بزنيم. به نظر من، نه تنها امروز ديروز و پارسال بلکه به طور کلي هميشه ما در جامعه‌اي پرفشار و ملتهب زندگي مي‌کنيم. و اين فشارها در کارهاي هنري و ادبي با وجود سانسور بيشتر حس مي‌شود تا شغل‌هاي ديگر. يک نويسنده که رمان مي‌نويسد دائم به جمله‌هايش فکر مي‌کند که آيا اين جمله مجوز مي‌گيرد يا نه. به هر حال آدم‌ مي‌خواهد با خودش روراست باشد، با خودش مي‌گويد اين صحنه‌اي که مي‌نويسم مجوز مي‌گيرد يا نه؟ اگر نمي‌گيرد از همين الان يک جوري بنويسم که مجوز بگيرد يا کنار بگذارمش تا کل اثر بتواند از سد سانسور رد بشود. يا يک مترجم مثلا مي‌خواهد کتابي را براي ترجمه انتخاب کند. خود من کتاب‌هاي زيادي را خوانده‌ام و با خودم گفته‌ام اين‌که مجوز نمي‌گيرد. تا اين‌که بالاخره کتابي پيدا مي‌کنم که حس مي‌کنم مجوز مي‌گيرد اما جمله‌هايي دارد که يا بايد حذف شوند يا تغيير کنند. مثلا در ترجمه سه‌گانه دوقلوهاي آگوتا کريستوف از اين جمله‌ها زياد بود. با هزار ترفند جمله را جوري پيچاندم که بماند و حذف نشود. مخاطب متوجه  مي‌شود که در آن صحنه چه اتفاقي مي‌افتد اما من جمله‌ي نويسنده را عينا ترجمه نکرده‌ام چون مجوز نمي‌گرفت. کار ادبي و هنري در ايران به خاطر سانسور مي‌تواند طاقت‌فرسا شود. بايد اين موضوع را در نظر گرفت که اصحاب فرهنگ و هنر هم انسان هستند که هرکدام آستانه‌ي تحمل متفاوتي دارند. يکي مي‌گويد اصلا رها مي‌کنم، با اين وضعيت نمي‌شود کار کرد. مثلا ناصر تقوايي رها مي‌کند و خانه‌نشين مي‌شود. يا بيضايي چند تا فيلم مي‌سازد و بعد مي‌بيند، نمي‌تواند ادامه بدهد. از ايران مي‌رود. يک نفر تا آخر ادامه مي‌دهد و يکي ديگر از همان ابتدا مي‌گويد نه. کساني هم هستند که افسرده مي‌شوند. بعضي‌ها مهاجرت کرده‌اند و آن طرف هم نتوانسته‌اند کار کنند. پس ما داريم از يکسري آدم حرف مي‌زنيم، با همه‌ي تفاوت‌هايي که آدم‌ها با هم دارند. ما نمي‌توانيم يک نسخه بپيچيم. نمي‌توانيم به کسي بگوييم کار بکن يا کار نکن. ولي هرکس مي‌تواند تصميم فردي خودش را بگيرد. شايد يک نفر بگويد من تا اين برهه از زمان کار کرده‌ام و از اين به بعد به اين دلايل ديگر کار نمي‌کنم. به نظر من بحث آن‌جايي ضربه زننده و زيان‌آور مي‌شود و سودي هم نخواهد داشت که آن‌هايي که کار مي‌کنند به همه بگويند کار کنيد و آن‌هايي هم که کار نمي‌کنند به همه بگويند کار نکنيد. در ايام کرونا و همين چند ماه گذشته يک سري از همکاران ما کار مي‌کردند‌. من هم، همان‌طور که در دوران کرونا مي‌گفتم که الان نبايد کار کرد طي اين چند ماه اخير هم اجراي تاتر را بي ثمر مي‌دانستم. در اين مدت بعضي از دوستاني که کار مي‌کردند ‌آمدند به من گفتند که آدم‌هايي مثل تو که از کار نکردن حرف مي‌زنند باعث مي‌شوند مردم به تماشاي تئاتر نيايند. پاسخ من اين بود که تو هم کار مي‌کني هم توقع داري که حتما مردم بيايند و کارت را ببينند. در هر شرايطي. گفتم من الان نشسته‌ام در خانه و ترجمه مي‌کنم. من هم مي‌توانم از اين طرف شکايت کنم که مردم چرا کتاب‌هايم را نمي‌خوانند. تو کارت را انجام بده ديگر به مردم چه کار داري؟ تو اگر در اين موقعيت مي‌تواني اجرا کني برو اجرا کن مردم جلوي تو را نمي‌گيرند. ولي مردم هم حق دارند که به اجراي تو بيايند يا نيايند. من فکر مي‌کنم که در چنين جامعه‌اي خيلي سخت است که ما به يک راه حل برسيم.

 

راهحل که امکان ندارد. اما جريان فرهنگ را نميتوان متوقف کرد. خود شما هم ترجمه ميکنيد، و شايد کتابهايي ترجمه کردهايد به اميد آنکه شايد يک روزي مجوز بگيرند. دوستاني هستند که مينويسند و نه براي اينکه هفتهي ديگر کار برود روي صحنه يا چاپ بشود. آيا فکر ميکنيد اين کم کاري و خلوتي عرصهي فرهنگ و هنر به نوعي هنر و ادبيات زيرزميني تبديل ميشود؟

ما درواقع در خصوص دو موضوع صحبت مي‌کنيم. يک کار جمعي و يک کار فردي. من هميشه مي‌گويم که زماني که دارم کار ترجمه انجام مي‌دهم و يا چيزي مي‌نويسم سرمايه‌ي من وقت و انرژي خودم هست. ولي زماني که مي‌خواهم کاري را به اجرا ببرم به قضيه اين‌طور نگاه نمي‌کنم. مي‌گويم درست است که من نويسنده و کارگردان يا مترجم و کارگردان کار هستم، اما من گروهي را جمع کرده‌ام و بايد به اين گروه جواب پس بدهم. آن زمان است که به اقتصاد تئاتر نگاه مي‌کنم و مي‌گويم که آيا اين کار هزينه اين افراد را در خواهد آورد يا خير و براي آن تماشاگري که مي‌آيد و اين کار را مي‌بيند آورده‌اي دارد؟ حتي سرگرمي. چون الان ديگر کار جمعي است. در کار فردي مي‌گويم که من مثلا مي‌خواهم فلان کتاب مارکي دوساد را بنشينم و به فارسي ترجمه کنم. مي‌دانم که در خود فرانسه هم خانواده‌ها نمي‌گذارند که بچه‌ها آن کتاب را بخوانند. ولي من مي‌گويم که مي‌خواهم اين کار را انجام بدهم. خب بنشين و اين کار را انجام بده با اين‌که مي‌داني اين کار چاپ نخواهد شد، ولي بنشين و انجام بده. اين‌جا من يک فرقي بين کساني که کار ادبي مي‌کنند ‌و کساني که کار اجرايي در هنر انجام مي‌دهند قائل هستم. اگر بخواهيم در خصوص ادبيات حرف بزنيم. به نظر من سه راه وجود دارد. براي کسي که در اين چهل و چند سال کار ادبي، يعني کار نوشتن چه ترجمه و چه تأليف کرده است. راه اول اين‌ است که هيچ اثري را به شکل رسمي و با مجوز چاپ نکند. با اين پيش فرض که اگر اثرت را براي گرفتن مجوز به سازمان مربوطه تحويل دهي يعني با دستگاه سانسور همکاري مي‌کني.  راه دوم اين است که همان اثري را بنويسي که اداره مربوطه دوست دارد. درواقع سفارشي نويسي کني. با اعتقاد يا از سر زرنگي. زرنگ‌هاي اين راه با شغلشان مثل کفاشي برخورد مي‌کنند. مي‌گويند که من کفاش هستم کفش مي‌دوزم و به من ربطي ندارد که اين کفش را چه کسي مي‌پوشد. به اين صورت خودشان را توجيه مي‌کنند. قشري که به اصطلاح معروف به خاکستري هستند که در بين بازيگران هم از اين‌ها زياد پيدا مي‌شود. وقتي به يک تاتري راه دومي مي‌گويي تو که مثل يک آدم لائيک زندگي مي‌کني و زندگي آزادي داري چرا در فلان جشنواره مذهبي شرکت مي‌کني؟ مي‌گويد کار ما اين است ديگر. اما اگر اين دو دسته را کنار بگذاريم، دسته‌اي ديگر بوده و هست که راه سومي را انتخاب کرده‌اند که در اين راه سوم بودن خيلي سخت است.

 

  اتفاقا در مورد همين سوميها ميپرسيم. الان حال آنها چطور است؟

سومي‌ها به نظر من در زمينه‌ي ادبيات و نوشتن به همان کار قبلي‌شان ادامه داده‌اند. يعني همان کاري را مي‌کنند که قبلا انجام مي‌دادند. اين دسته را نمي‌شود کنار دسته قبلي قرار داد  چون تا جايي که مي‌توانند مقاومت مي‌کنند تا کاري را که خودشان دوست دارند چاپ کنند نه کاري که به آنها سفارش مي‌شود. پارسال يکي از کتاب‌هايم چاپ شد که اتفاقا در شهريور همزمان با اتفاقات چندماه اخير، هم بيرون آمد. سرنوشت جالبي داشت اين کتاب. رماني از سلين بود که نصف آن را آقاي مهدي سحابي ترجمه کرده بود و ناتمام مانده بود. نصف ديگرش را هم من ترجمه کردم و در نشر مرکز منتشر شد. در اين حين يک خبري پخش شد مبني بر اين‌که دارم سلين‌هاي ترجمه نشده را ترجمه مي‌کنم. يک نفر از امريکا زنگ زد که من نمي‌شناختمش ولي بعدا متوجه شدم که کار ادبي انجام داده است. به من گفت که در اين وضعيت چرا کتاب منتشر مي‌کنيد. در واقع مي‌خواست بگويد که چرا در اين وضعيت مجوز انتشار کتاب مي‌گيريد. براي اثبات حرف‌هايش هم مدام مثال‌هايي از نويسندگان و بزرگان فلسفه در فرانسه مثل فوکو و دريدا و … مي‌آورد‌. ازش پرسيدم اين نظريه‌هايي را که پشت سر هم رديف مي‌کني کجا خوانده اي؟ تو آن‌قدر زبانت خوب است که همه اين‌ها را از زبان اصلي مطالعه‌ کرده‌اي؟ گفت نه، اين‌ها ترجمه شده‌اند. گفتم آها. پس آدم‌هايي بوده اند که با وجود مميزي يک سري کتاب ترجمه کرده‌اند و در همين جامعه چاپ شده است و تو خوانده‌اي و حالا با تکيه به همان کتاب‌ها با من بحث مي‌کني. ما مي‌توانستيم کار نکنيم و بگوييم که ما اصلا پايمان را در ميدان بهارستان هم نمي‌گذاريم چون وزارت ارشاد آن‌جا است. يا مي‌توانستيم مهاجرت کنيم و آن‌طرف براي خودمان زندگي ديگري بسازيم. ما نبايد محاکمه بشويم. ما سال‌ها با اين دغدغه‌ کار کرده‌ايم که يک جمله را چه طور بنويسيم که مجوز بگيرد و حذف نشود و از اين راه يک زندگي بخور و نمير داشتيم‌ ولي به هر حال توانسته‌ايم تا جايي که مي‌شد به جامعه آگاهي بدهيم. کار نوشتن و ترجمه به همان دليل فردي بودن با اجراي تئاتر فرق دارد. از زماني که خانه تئاتر تأسيس شد به عنوان يکي از اعضا هميشه اين سوال را مطرح کرده‌ام که چرا براي يک اعتراض صنفي – و نه سياسي- يک بار هم صدا نمي‌شويم و اجراها را متوقف نمي‌کنيم؟ که مثلا اين قانوني که براي ماليات فروش بليت وضع کرده‌ايد، به ضرر ماست و اگر اين قانون را لغو نکنيد اجرا نخواهيم کرد. اين‌جور وقت‌ها چه کسي مخالف اعتصاب است؟ کسي که اجرا دارد. کسي که ماه بعد اجرا دارد. يعني ما هميشه منافع فردي را به منافع جمعي ترجيح مي‌دهيم. مي‌گوييم بگذار اجراي من تمام شود بعدا درباره‌ي اين حرف مي‌زنيم. براي اين است که هيچ وقت ما را جدي نمي‌گيرند‌. فقط غر مي‌زنيم.

 

  درست است اما در خصوص انتخاب و نوشتن براي شما که به عنوان مثال هم در سمت نويسنده هم در سمت مترجم و هم کارگردان کار کردهايد و بارها پيش آمده است که يک نمايشنامه کوتاه نوشتهايد به اين اميد که يک روزي اجرا بشود. فکر کردهايد که الان مجوز نميگيرد و گفتهايد بماند شايد که يک روز دستکارياش کردم و اجرا شد. يک قصهاي نوشتهاي به همين شکل. يک عدهاي هم از سر نا اميدي و يأس همه چيز را رها کردهاند و نه تئاتر ميخواهند و نه نمايشنامه و حتي رفتهاند در اسنپ کار ميکنند. يک عده هم از اين چله نشيني اجباري استفاده ميکنند و کار خودشان را انجام ميدهند و به قول شما حداقل فکر ميکنند. آيا برآيند تفکر و کار اين دسته از افراد در آينده مثبت خواهد بود؟ درواقع عمدا ميخواهم از واژه‌‌ي شکوفايي استفاده کنم. آيا اين ميتواند زمينه يک نگاه تازه يا شکوفايي هنري و فرهنگي باشد.

کاري که من انجام مي‌دهم، علاوه بر ماهيتي شغلي، تاثير اجتماعي هم دارد. درواقع متفاوت است با کار کسي که صرفا يک وسيله را مي‌سازد. مثلا يک عده کارگر شريف در يک کارگاه مشغول هستند و چيزي را مي‌سازند و ما هم پولش را پرداخت مي‌کنيم و استفاده مي‌کنيم. اما اگر ما با ترجمه کردن و کار تئاتر و … داريم زندگي مي‌کنيم و سخت هم زندگي مي‌کنيم، دست کم اميدواريم اين کار يک تاثيري بر روي جامعه هم ‌بگذارد. اگر ما به اين تاثير ايمان داريم، در مقاطع بحراني بايد درست انتخاب کنيم و درست کار کنيم تا اين تاثير را به حداکثر برسانيم.

الان جواناني که هنوز ۳۰ سالشان نشده است، چيزهايي مي‌خواهند که من در آن سن اصلا به عقلم نمي‌رسيد. اين تاثير چه چيزي است؟ يک بخشي از آن تاثير اينترنت و رسانه‌هاست ولي بخشي از آن هم مربوط به همين کار فرهنگي است که طي سال‌ها در جامعه اتفاق افتاده است. اگر به تاثير کار فرهنگي نگاه کنيم، اين موضوع که در اين برهه‌ي خاص زماني چه چيزي بايد نوشت يا چاپ يا ترجمه کرد اهميت مضاعف پيدا مي‌کند.

ولي قبل از آن بايد خودم بدانم کجا ايستاده‌ام. نبايد الکي کار نکنم. خيلي از همکاران تئاتري ما طوري رفتار مي‌کنند که حتي نمي‌توان تئاتر را براي آن‌ها يک «شغل» به حساب آورد. يک متن را مي‌برند و مي‌دهند به تئاتر شهر و آن‌ها هم مي‌گويند که ما اين جا يک سالن براي اجرا به تو مي‌دهيم، به خاطر سوابق‌ات اما اين متن را نمي‌تواني اجرا کني. آن‌وقت اين دوستان بلافاصله چهار تا متن ديگر رو مي‌کنند. اين متن‌ها آن‌قدر با هم متفاوت‌اند که من به اين نتيجه مي‌رسم که اين آدم اصلا نمي‌داند که چرا مي‌خواهد هر کدام از آن‌ها را کار کند. او فقط مي‌خواهد «کار» کند. پس تو در اين موقعيت به اقتصادش هم فکر نکرده‌اي و فقط مي‌خواهي کاري روي صحنه ببري، هر کاري که شد. اين را به آن کسي هم که در دوره‌ي کرونا مي‌گفت من کارم را از دست دادم هم گفتم. به او گفتم تو کارت را از دست نداده‌اي تو حس روي صحنه بودن را از دست دادي. تو حس اين‌که عکس تمرين يا سر اجرا بودنت را توي اينستاگرام بگذاري را از دست داده‌اي. اين کار اميدي به تو در زندگي مي‌داد که من هم يک کاري انجام مي‌دهم، تو آن را از دست داده اي. تئاتر شغلت نبود و تو شغل را از دست نداده‌اي. اين‌طور آدم‌ها همه جا هم هستند.

اگر برگردم به حرف شما بايد بگويم که اين وضعيت تازه مي‌تواند در ادامه باعث شکوفايي بشود ولي بايد هدفمند‌تر اين کار سخت را دامه داد. آن کسي هم که نمي‌تواند ادامه بدهد بايد به او حق داد. ما مي‌گوييم آستانه‌ي تحمل افراد باهم متفاوت است. يک نفر مي‌گويد که من کار نمي‌کنم چون مدام من را مميزي و سانسور مي‌کنند، پس از الان به بعد کار نمي‌کنم. حرف من اين است که تو تا امروز چه کار انجام داده‌اي، مسئله من هميشه اين است. چون خيلي مواقع ارزش کارهايي که نمي‌کنيم بيشتر از کارهايي است که مي‌کنيم. من تازه به تهران آمده بودم و همراه چند تا از دوستانم که خيلي هم در عذاب بودم که با اين‌ها همخانه باشم ولي نمي‌توانستم خودم مستقل خانه بگيرم همان موقع از يک مرکز دولتي به من زنگ زدند. چون يکي از مسئولان تئاتر چندي قبل در جشنواره استاني تبريز داور بود و من نمايشي در آن جشنواره داشتم که برنده شده بود. مدتي بعد اين آقا مرا در خيابان انقلاب ديد و گفت چه خبر. گفتم آمده‌ام و تهران ساکن شده‌ام. چند ماه گذشت و گفت بيا و يک نمايشنامه درباره‌ي موضوعي که به تو مي‌دهيم بنويس و پنج ميليون تومان دستمزد بگير. (آن زمان با ۵ ميليون امکان اين وجود داشت که خانه‌اي را رهن کنم. يعني من مي‌توانستم از اين دوستانم جدا شوم و بروم خانه بگيرم). من همان جا به او گفتم که خيلي ممنون که به من زنگ زدي. اين معرفت تو را نشان مي‌دهد که من ياد تو مانده‌ام و اين حرف‌ها. ولي من نمي‌توانم اين کار را انجام دهم. گفت چرا؟ گفتم من درباره‌ي آن موضوع نمي‌توانم بنويسم چون از اساس با آن مشکل دارم. پس، مسئله اساسي در آن راه سوم که صحبتش را کردم، مقاومت است. ما مقاومت کرده‌ايم، هميشه کاري را که درست مي‌پنداشتيم انجام داده‌ايم، نه کاري که عافيت‌طلبانه يا سفارشي بود. نمي‌شود الان نويسنده و هنرمندان مستقل يا مجله‌هاي مستقلي مثل آدينه و آزما و خيلي‌هاي ديگر را که من از نوجواني دوست داشتم و مي‌خواندم خيلي از شماره‌هايش هم هنوز دارم، متهم به همکاري با سانسور کرد. درواقع اين شکل کار کردن با اين دلهره و مميزي و … خودش ايستادگي براي هدفي است که به آن اعتقاد داريم و آن هم کار فرهنگي و آگاهي بخشي است. الان بايد به راه‌هاي بهتري براي کار کردن فکر کرد. نه اين‌که به اين فکر کنيم که من کار بکنم يا کار نکنم. به اين فکر کنيم که من تا به حال چه کار مي‌کردم. ببينم ارزش دارد؟ يعني  الان در اين موقعيت چه راه‌هاي تازه براي ادامه کار و درست کار کردنم وجود دارد.

 

  حالا از خود شما بپرسم و ترجمهي کتابهاي سلين، چرا سلين؟

دو بخش دارد. يک بخشش اين است که براي من ترجمه‌ي سلين‌ يک‌جور  زورآزمايي با زبان است، اين‌که چطور بايد لحن سلين را در فارسي پيدا کرد. بخش ديگرش هم حرف اصلي سلين در همه‌ي آثارش است. حرفي که من با ان هم دل هستم. اين که جنگ فقط فاجعه است نه جيز ديگر. هيچ سودي براي هيچ کس ندارد حتي براي قهرمانش. از “سفر به انتهاي شب” تا “ريگودون” همين را مي‌گويد. اين که ما خيال مي‌کنيم قهرمان هستيم حتي اگر جاي خوب باشيم. جاي درست باشيم. آن طرف مثلا باطل است و ما طرف خير ايستاده‌ايم. مي‌خواهد بگويد که اين خير را هم براي تو ساخته‌اند. هيچ خيري وجود ندارد. مي‌گويد قبل از وارد شدن به هر مبارزه‌اي به اين فکر کن که اين مبارزه چه‌قدر اصيل است و چه‌قدر چيز‌هاي ساختگي وجود دارد. شايد تو فقط فکر مي‌کني که داري ايثار و فداکاري مي‌کني و در راه وطن مي‌جنگي. مي‌گويد مي‌شود به اين‌ها فکر کرد. يک جور نيهيليسم هم در خودش دارد که شبيه فلسفه‌ي نيهيليسم کامويي است. اين‌که کلا دنيا بي معني است. فقط تو مي‌تواني براي لحظاتي به آن معنا بدهي. برخلاف سارتر که فکر مي‌کند اگر فلان کار‌ها را انجام بدهيم دنيا معني‌دار مي‌شود. کامو مي‌گويد: هيچ چيز خوب نخواهد شد. فقط چون ما هستيم، تا اندازه‌اي که هستيم، دنيا را يک ذره بهتر کنيم مثل اين‌که کبريتي مي‌زني و براي لحظاتي جايي را  روشن مي‌کني با اين‌که مي‌داني اين کبريت خاموش خواهد شد. ولي بايد آن کبريت را بزني. سلين هم به اين اعتقاد دارد. که در هر موقعيتي مي‌شود خيلي روراست در مورد چيزهايي حرف زد و يک کارهايي کرد. ولي اين‌که تو فکر کني اين کار‌ها را که من انجام مي‌دهم قرار است چيزي عوض شود. خير اين طور نيست. خيلي با اغراق اين کار را انجام مي‌دهد. سلين انگار که يک سيلي به آدم مي‌زند. همه‌ي آن ارزش‌هايي که فرد به آن اعتقاد دارد فرو‌مي‌ريزد و وقتي فرو مي‌ريزد تازه مي‌شود چيزي فهميد. چيزي عميق اما بسيار تلخ. ولي نويسنده‌هاي ديگر اين کار را نمي‌کنند مي‌خواهند اميد واهي به مخاطب بدهند. انگار که با يک بيماري سخت به دکتر مراجعه کني يک پزشکي به تو مي‌گويد خوبي، انشاالله بهتر هم مي‌شود. يک دکتر هم هست که مي‌گويد آقا وضع تو خيلي خراب است. مثلا زياد زنده نخواهي ماند. حالا اين تو هستي که تصميم مي‌گيري که توي اين مدت باقي مانده غصه بخوري يا نه. ولي آن دکتر اولي مدام مي‌خواهد به تو بگويد که نه هيچي نيست. همين‌طور مواظب باش اين کارها را انجام بده، و مثلا سيگار کم بکش و … و تو را در يک برزخ نگه مي‌دارد. تو چون زندگي را هم دوست داري متوجه نمي‌شوي و به يکباره سکته مي‌کني و مي‌ميري. ولي آن آدمي‌ که مي‌فهمد وضعش خراب است اگر از افسردگي بگذرد مي‌تواند در مدت باقي مانده بهتر زندگي کند. سلين

به ظاهر خيلي خشن است اما خيرخواه است.

 

  سلين بيشتر عمرش هم در جنگ زندگي کرده، و اين خشونت تا حد زيادي محصول تجربه کردن جنگ است هر چهقدر هم فکر کند که تمام شده. يادش بخير زماني با مرحوم مهدي سحابي مصاحبهاي کردم در مورد ترجمههايش نگاه ويژهاي به سلين داشت. او هم همين حرف شما را مي‌‌زد و ميگفت که من عاشق اين نويسنده هستم آن هم به علت خشونت و بي رودربايستي بودنش. ميگفت فکر کردي که چرا من بيشتر تصوير کاميون ميکشم. گفتم نه. گفت فکر کردي اين سبيلها به چه دردي ميخورد. گفتم نه. گفت اگه به اينها فکر ميکردي ميفهميدي که چرا سلين را دوست دارم…

درست است. بين کتاب‌هاي نويسنده‌هاي ايراني کتاب سنگي بر گوري نوشته‌ي جلال آل احمد به نظرم کتاب خوبي است. اين آدم با هيچ چيزي تعارف ندارد حتي با خودش. درباره‌ي سلين يک توهمي هم وجود دارد اين‌که فکر مي‌کنند داش مشتي است ولي اين طور نيست. او اول از همه درحال مفتضح کردن خودش است، چون بيشتر از هرکس با خودش روراست است و اين‌که واقعا اعتقاد دارد زندگي خيلي بد است و با تو تعارف ندارد. تو هم بايد اين بدي را ببيني، نمي‌تواني دائم اين بدي را ببيني و فرار کني و در زندگي به قول فلوبر نمي‌تواني فقط رو به ماه بايستي و شعر بگويي. بکت درباره‌ي نوشتن حرفي دارد که به نظر من بهترين حرفي است که در ادبيات گفته شده، مي‌گويد: من رمان مي‌نويسم که ثابت کنم فرم رمان يک فرم غير ممکن است. در واقع مي‌گويد که من اصلا به اين اعتقاد ندارم که يک نويسنده با رمان مي‌تواند به جامعه آگاهي بدهد. در بهترين حالت نويسنده با نوشتن رمان مي‌خواهد چيزي را کشف کند که شايد بتواند و شايد هم نتواند. جاهاي تاريکي از زندگي هست. بعضي از آدم‌ها که نويسنده نيستند اصلا اين جاها را نمي‌شناسند و جرات رفتن به آن‌ها را ندارند. سلين جرات يا کنجکاوي رفتن به آن تاريکي‌ها را دارد و در بهترين حالت زماني که اثرش چاپ شد، دست مخاطب را مي‌گيرد و باهم به تاريکي مي‌روند. باز هم اين جمله بکت است. مي‌گويد: «بايد به تاريکي عادت کنيم شايد که بتوانيم چيزي ببينيم». سلين دقيقا دارد همين کار را مي‌کند. قبل از اين‌که بکت اين را در دهه‌ي ۶۰ اين‌ها را بگويد، سلين در دهه‌ي ۳۰ دقيقا همين کار را مي‌کند. حتي در آن سه اثري که مي‌گويند ضد يهود است و به خاطر آن‌ها آن‌قدر هم عذاب کشيد و فرانسوي‌ها هنوز هم او را نبخشيده‌اند‌. تا حدي که من هنوز هم که به هر دوست يهودي فرانسوي مي‌گويم سلين ترجمه مي‌کنم مي‌گويد اَه اَه. سلين همان موقع مي‌گفت که اين حکومت بعد از جنگ جهاني اول جايي که در فلسطين ساخته شد و اسمش را اسرائيل گذاشت مي‌خواهد دنيا را بگيرد و دارد از کاري که هيتلر هم کرد سواستفاده مي‌کند براي مظلوم‌نمايي. يهودي‌ها اين حرفش را هيچ‌وقت نبخشيدند. گفتن اين حرف خيلي جرات مي‌خواست. سلين با تکيه به وقايع زندگي شخصي خودش و تجربه‌اي که از جنگ جهاني اول داشت “سفر به انتهاي شب” را نوشت. اين رمان در کنار ارزش ادبي بي همتايش و کار تازه‌اي که سلين با زبان فرانسه مي‌کند نکته ديگري هم در خود دارد که به مذاق فرانسوي‌هاي ميهن پرست خوش نمي‌آيد. سلين در اين رمان غرور فرانسوي‌ها را به سخره مي‌گيرد. اين غرور که فرانسوي‌ها جلو پيشروي ارتش امپراتوري آلمان را گرفته اند وگرنه در جنگ جهاني اول مي‌توانست فجايعي شبيه به جنگ جهاني دوم رخ بدهد. فرانسوي‌ها هميشه به اين افتخار مي‌نازند اما سلين آن را زير سوال مي‌برد و مي‌گويد هيچ چيزي براي نازيدن و افتخار وجود ندارد. مي‌گويد در جنگ آلماني‌ها همانقدر ابله بودند که ما بوديم. فقط آن‌ها فقط ابله‌هاي وحشي‌تري بودند. چون آن‌ها حمله کردند. ما هم اگر حمله مي‌کرديم همان وحشي‌گري را مي‌کرديم!

 

 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY