یادداشت هوشنگ اعلم، سردبیر مجله آزما به مناسبت درگذشت ابواحسن نجفی در شماره ۱۱۴ آزما، بهمن ۱۳۹۴: روز جمعه دوم بهمن ماه ۱۳۹۴ جامعه فرهنگي ايران ابوالحسن نجفي را از دست داد. فرهيخته مردي که رفتناش نه فقط جامعه فرهنگي، که کليت فرهنگ و تلاشگران عرصه فرهنگ معاصر را با ضايعهاي روبرو کرد ضايعه اي که بيترديد زخم برجاي مانده از آن تا ساليان ناپيدا التيام نخواهد يافت زخمي که عمق و وسعت آن زماني به درستي ديده خواهد شد که دريابيم جاي خالي او به سادگي پر نميشود. چنان که جاي خالي شماري ديگر از چهرههاي درخشان فرهنگي که در اين سالها و سالهاي پيشتر رفتند هنوز و همچنان خالي مانده است.
و بيم و هراس از خالي ماندن اين حفرههاي پرناشدني هر بار که ستارهاي از آسمان ابرآلود هنر و فرهنگ اين سرزمين به مغاک خاک ميرود دل اندکشمار مردماني را که هنوز و در کنار دغدغههاي روزمره به آينده فرهنگي زادبومشان ميانديشند ميلرزاند، به سختي.
ابوالحسن نجفي، زاده نجف بود. اما بسيار کسان که او را ميشناختند اصفهانياش ميدانستند که بود و خودش اين را خوشتر ميداشت.
پدر ابوالحسن از جمله مجتهدين جامع الشرايطي بود که براي تکميل تحصيلات ديني به نجف رفته بود و سالياني بعد از تولد ابوالحسن با خانواده به ايران بازگشت و در اصفهان ساکن شد.
ابوالحسن نجفي بخشي از دوران کودکي و سالهاي دبستان و دبيرستان را در اصفهان گذراند و بعد از آن با ديپلم ادبي به تهران آمد و در دانشکده ادبيات دانشگاه تهران در رشته زبان فرانسه ادامه تحصيل داد و اين آغاز زندگي فرهنگي مردي بود که سالها بعد به يکي از درخشانترين چهرههاي فرهنگي تبديل شد. مردي که به جرأت ميتوان گفت،
ادبيات داستاني ايران بخشي از هويت خود را وامدار اوست. نجفي که با ارائه پاياننامهاي درباره صادق هدايت و به زبان فرانسه از دانشگاه تهران فارغالتحصيل شد. بار ديگر به اصفهان باز گشت و به عنوان دبير دبيرستان مشغول به کار شد. با اين حال رابطهاش با دوستان حلقه تهران قطع نشد و به دليل همين رابطه دائما بين تهران و اصفهان در رفت و آمد بود و در همين رفت و آمدها همراه با عبدالحسين آل رسول و احمد عظيمي انتشارات نيل را که يکي از معتبرترين سازمانهاي انتشاراتي در دهههاي چهل و پنجاه بود پايهگذاري کرد.
نجفي در سال ۱۳۳۸ براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و تحصيلات خود را در رشته زبان شناسي دانشگاه سوربن ادامه داد وبرآن بود تا رسالهي دکتراي خود را هم زير نظر آندره مارتينه درباره ساخت حروف اضافه در زبان فرانسه بنويسد که نشد و در سال ۱۳۴۴ به ايران برگشت و به دعوت محمد حقوقي و بهرام صادقي به حلقه ادبي جنگ اصفهان پيوست و سومين شماره جنگ اصفهان با همکاري او و هوشنگ گلشيري، محمد حقوقي و ديگران منتشر شد.
پيوستن او به جمع جنگ اصفهان آغاز دوره پرباري از ترجمه و تحقيق و تاثيرگذاري عميق او بر ادبيات داستاني ايران بود او با ترجمه آثار داستاني و نقد و نظرهايي درباره داستاننويسي معاصر از زبان فرانسه و چاپ شماري از آنها در جنگ اصفهان روزنههاي تازهاي را در برابر نويسندگان جوان آن دوران که شماري از آنها بعدها به نويسندگان مطرح تبديل شدند ميگشود.
هوشنگ گلشيري که بعدتر با انتشار شازدهاحتجاب به مطرح ترين نويسنده ايراني تبديل شد يکي از کساني بود که از همنشيني و همانديشي با ابوالحسن نجفي و استفاده از ترجمهها و پژوهشهاي او توانست افقهاي تازهاي را در ادبيات داستاني دريابد و جايگاهي سترگ را در عرصه ادبيات داستاني از آن خود کند.
نجفي اما به عنوان مترجم و پژوهشگر و زبانشناس دامنهي فعاليتهايش گستردهتر از آن بود که در حلقه جنگ اصفهان محدود بماند به همين دليل و در سال ۱۳۴۴ در پي ترجمه «بچههاي کوچک اين قرن» نوشته «کريستين روشفور» به سراغ شماري از ارزشمندترين آثار ادبي و داستاني جهان رفت و آنها را به فارسي برگرداند که از جمله اين آثار ميتوان به ترجمه آثاري از سارتر، کامو ، آندره مالرو، مارتين دوکار، آدامف، رومن گاري، هارني پيو، لوي استروس ژيل پرو و تيري مونيه اشاره کرد.
نجفي همراه با ترجمه اين آثار پژوهشهايش را در عرصه زبان و ادبيات فارسي ادامه داد و درسگفتارهايي را با عنوان «مباني زبانشناسي و کاربرد آن در زبان فارسي» و«امکانات زبان فارسي در ترجمه» منتشر کرد. يکي از مطرحترين آثار نجفي کتاب «غلط ننويسيم يا فرهنگ دشواريهاي زبان فارسي» بود که با هدف درستنويسي واژگان فارسي تدوين و منتشر شد. و اثر ديگرش کتابي بود با عنوان «درباره طبقهبندي وزن شعر فارسي» که در آن ۱۸۰ وزن مختلف شعر فارسي در دايرهاي که به دايره نجفي معروف شد طبقه بندي شده بود.
مجموعه اين تلاشها بخشي از کارنامه مردي است که دشوار ميتوان باور کرد در برهوت اکنون جاي خالياش به آساني پر شود، چنانکه جاي خالي کساني مثل گلشيري، هدايت، شاملو، فروغ، اخوان و دو سيمين بانوي ادبيات و شماري ديگر از نخبهگان هنر و فرهنگ ايران همچنان خالي مانده است. و عجبا که در چنين شرايطي اهل سياست مدام از پيشرفت و توسعه حرف ميزنند و از ضرورت حضور قدرتمند و تاثيرگذار ايران در عرصه جهاني، بي که پاسخ روشني داشته باشند براي اين پرسش که درغربت و غيبت فرهنگ با کدام سازوکار ميتوان جامعهاي چنين آرماني ساخت و در نبود فرهنگسازان و غيبت و عزلت آنها سرنوشت فرهنگ چگونه خواهد بود.
متاسفانه گسست فرهنگي نسل امروز با نسل گذشته و کم توجهي به همهي آنچه پيش از اين در عرصه فرهنگ و فرهنگسازان اين سرزمين فرآهم آمده است اين فرض را قوت ميبخشد که نسل جوان خواسته يا ناخواسته و به حکم شرايط مسلط، بر آن است که با برگذشتن از فرهنگ و فرهنگسازان نسلهاي پيشتر و راه طي شده و ناديده انگاشتن همهي کساني که در ادامه راه پر فراز و نشيب هنر و فرهنگ به دشواري کوشيدند تا در سختترين شرايط، سنگلاخههاي بسيار را هموار کنند. طرحي نو دراندازد و خود بار ديگر به کشف يا اختراع آتش بنشيند و به همين دليل است شايد که درگذشت فرهيخته مردي چون ابوالحسن نجفي واکنشي چندان که بايد در محافل نسل جواني که تصادفا، آراسته به هفت هنر است! برنميانگيزد و شايد به اين علت که نجفي اهل سياست و شعار نبود و در جامعه سياستزده هيچ کار فرهنگي، بدون رنگ و لعابي از سياست، چنگي به دل نميزند. و هنر و فرهنگ و شخصيتهاي فرهنگي بايد که کبادهکش سياست باشند تا حنايشان در بين جماعت رنگ بگيرد و طرفه آن که، همين نسلي که دلآشوبه هنجارهاي درهم شکسته را دارد و نگراني فردا را، اين ضرورت را در نمييابد که بدون وجود زيرساختهاي فرهنگي هيچ تغيير و بهبودي امکان پذير نيست و از هيچ شعر و شعاري هم براي تغيير کاري برنميآيد و شايد هم خوشباورانه بر اين گمان است که همرنگي با جمع و جامعه جهاني بي هيچ رنگي از خويشتن خويش حلال همه مشکلات خواهد بود و طلوع آفتاب رفاه و نيکبختي را در شرق بهره بردن از دستاوردهاي ديگران ميجويد بي که بداند بهرهوري نيازمند زيرساختهاي فرهنگي است و هيچ شکلي از تعامل با جهان امروز در فقدان و فترت فرهنگ حاصلش بيشتر از صفر نخواهد بود و اگر به تغييري رختمان هم نوتر شود بختمان همچنان بسته خواهد ماند و تا زماني که توليدگنندگان فرهنگ در جايگاه بايسته و شايسته خود قرار نگيرند و ارزش کار فرهنگي و فرهنگسازان چنانکه بايد شناخته نشود جز اين انتظار نميتوان داشت و به قول به قول شاملو تا ندانيم خورشيدمان کجاست، هر آفتابي از هر مشرقي که برآيد آفتاب نيست. و آفتابک است و عجبا که اين نسل جستجوگر آفتاب، از سوي ديگري گرفتار نوستالژي دهههاي چهل و پنجاه است و اينکه آن سالها درخشانترين دورههاي فرهنگ و هنر ما بوده است و بزرگان هنر و ادبيات همه يادگار آن زماناند و شايد اين را نميداند که نقش نسل جوان آن سالها، در برآمدن آن قلهها چه پررنگ بود؛ نسلي که پول اتوبوس مدرسه و نهارش را کتاب ميخريد و روزنامه و مجله کرايه ميکرد. نسلي که دربهدر ميشد تا اخوان را پيدا کند يا جلال را ببيند و چمباتمه ميزد روي زمين براي ديدن نمايشي يا شنيدن شعري در آن خفقان هولانگيز. نسلي که هر فرصتي را در هر جا غنيمت ميدانست تا پاي صحبت اهل قلم و انديشه بنشيند، نسلي که تشنگي را ميشناخت و همين تشنگي زمينهساز ظهور انديشهورزان و فرهنگسازاني شد که سالها بعد در پس رفتنشان، جايشان همچنان خالي ماند و مانده است و در چشمانداز پيشرو، نيز تصور جانشيني براي آنها اميد را به نااميدي ميبرد. البته، روزنه اميد را نميتوان بست که اگر بسته شود نقطه پايان بر آخرين سطر زندگي خواهد نشست. اماکاش فرصتي باشد تا خود را و ريشههايمان را دريابيم و در فردايي زود، حاصل کار و عرقريزان روح کساني از جوانان همين نسل از کشوي ميزها و پستوي کتابخانهها بيرون بيايد و آفتاب انديشه و هنر را بگيراند، کاش، نسل اکنون اين حقيقت را دريابد که فرداي روشني اگر باشد بيشک آبشخور ريشههايش در آثار وجودي زنان و مردان فرهنگ سازياست که نبايد جايشان خالي بماند که اگر خالي بماند چاه ويلي خواهد شد که بود و نبودمان را خواهد بلعيد.