پسر مرده كنــار پنجره
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: هالند راجرز ، بروس؛ مترجم: فرازمند، محمد حسن؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

در سرزميني دور، جايي که شهرها اسمهايي باور نکردني داشتند، زني نگاهي به تن بي حرکت نوزاد تازه به دنيا آمدهاش انداخت و نخواست آنچه را که قابله ميديد، ببيند. 

او پسرش بود. با جان کندن او را به دنيا آورده بود، و او حالا بايد شير ميمکيد. لبهايش را به پستانش فشرد.

قابله گفت: ” ولي او که مرده.”

گفت: “نه، همين الان مکيدنش را حس کردم.” 

دروغ او، براي نوزاد که واقعاً مرده بود، مثل شير بود. نوزادي که حالا چشمهاي مردهاش را باز کرده بود و با پاهاي مردهاش لگد ميانداخت.

– ” آن جا را ديدي؟” و قابله را وادار کرد پدر را براي ديدن پسرش به داخل صدا کند.

پسر مرده هرگز پستان مادرش را نمکيد، جرعه آبي ننوشيد، هيچ جور غذايي نخورد، و البته، هيچ گاه رشد نکرد. اما پدرش که در مسايل مکانيکي ماهر بود، وسيلهاي براي کشيدن او ساخت. اين طور بود که سال به سال، او ميتوانست هم قد و قامت بچههاي ديگر باشد.

وقتي که شش زمستان از عمرش گذشته بود، پدر و مادرش او را به مدرسه فرستادند. اگرچه پسر مرده هم قامت باقي بچهها بود، اما قيافهاي عجيب و غريب داشت. کلهي طاساش تقريباً به اندازهي طبيعي بود، اما ديگر اعضاي بدنش، به نازکي چرم و به خشکي عصا مي نمود. پسر مرده زشتي خود را با سعي تلاشش جبران ميکرد، و هر شب تا دير وقت با درس و مشقهايش مشغول بود.

صداي او شبيه خردشدن برگهاي خشک بود. و شنيدن صدايش به قدري مشکل بود که معلم، هنگام پاسخ دادنش، بقيهي شاگردان را مجبور ميکرد تا نفسهايشان را توي سينه حبس کنند. معلم، بيشتر وقتها از او سوال ميکرد و او هر بار، درست پاسخ ميداد. 

طبعاً، بچههاي ديگر او را دست ميانداختند. بعضي وقتها قلدرها بعد از مدرسه منتظرش ميماندند، اما کتک زدن، حتا با چوب و ترکه، آسيبي به او نميرساند. پسر مرده حتا صدايش هم در نميآمد. 

در يک روز که باد مي وزيد، بچه هاي شر مدرسه يک گلوله نخ از ميز معلم دزديدند، بعد از مدرسه پسر مرده را روي زمين گذاشتند، بازوهايش را، طوري که قامتش شبيه يک صليب شود، از هم باز کردند. چوبي از آستين چپش رد کردند و از آستين راستش بيرون آوردند. دنبالهي پيرهنش را تا قوزک پا پايين کشيدند و هر چيز را سر جاي خودش گره زدند. در آخر يک سر نخ را به دکمهي پيراهنش گره زدند و او را هوا کردند. پسر مرده براي سر خوشي آنها تبديل به يک بادبادک حسابي شد، و اين که ديدند پسر مرده به خاطر وزن سرش، توي هوا سر و ته ماند، تنها به سر خوشيشان افزود.

وقتي که حوصلهشان از تماشاي پرواز پسر مرده سر رفت، نخ او را رها کردند. پسر مرده، مثل هر بادبادک معمولي ديگري، به زمين سقوط نکرد. روي هوا شناور شد. ميتوانست کمي خودش را هدايت کند، اما در اصل تحت فرمان باد بود و نميتوانست پايين بيايد. در حقيقت، باد او را بالا و بالاتر ميبرد.

آفتاب غروب کرد و هنوز، پسر مرده سوار بر باد بود. ماه بالا آمد و او با تابش آفتاب بر مزرعهها و جنگلها را ديد که از زير پايش ميگذشتند. همچنين کوهستانها و اقيانوسها و قارههايي را ديد که از فرازشان ميگذشت. سرانجام باد آرام گرفت، بعد ايستاد و پسر مرده از روي باد پايين سُريد و در سرزميني ناشناخته به زمين نشست. زمين لخت و برهوت بود. ماه و ستارهها از آسمان ناپديد شده بودند. هوا گرفته و خاکستريرنگ به نظر ميرسيد. پسر مرده کناري تکيه داد و آنقدر خودش را تکان داد تا چوب از توي پيرهنش افتاد. نخي که به دنبالش کشيده شده بود را گلوله پيچ کرد و منتظر طلوع آفتاب شد. پس از ساعتهاي دراز پي در پي وقتي که ديد همهجا همچنان به همان گرفته گي است که بود، شروع به پرسه زدن در آن حوالي کرد.

با مردي رو به رو شد که خيلي شبيه خودش بود. کلهي طاسي در بالا و اندامي چرمي. 

پسر مرده پرسيد: ” من کجا هستم؟”

مرد به تيره گيهاي اطراف نگاهي انداخت و گفت: ” کجا؟”

صدايش مثل صداي پسر مرده، شبيه خردشدن برگهاي خشک بود.

زني از ميان تيره گيها پديدار شد. کلهي او هم طاس و بدنش خشک و چروکيده بود. پيراهن پسر مرده را لمس کرد و با صداي خرد شدن برگها در حالي که آستين پسر مرده را ميکشيد، گفت: ” خودش است! من اين را به ياد دارم! من همچين چيزي داشتم!”

– پسر مرده گفت: ” لباس؟”

زن فرياد زد: ” لباس! اسمش همين بود! ”

باز هم مردمي چروکيده از توي تيره گيها بيرون آمدند. دور پسر مردهي غريبي که لباس به تن داشت جمع شده بودند تا او را ببينند. حالا پسر مرده ميدانست آنجا کجاست. ” اين سرزمين مردههاست.”

زن مرده پرسيد: ” تو چرا لباس پوشيدهاي؟ ما همه بي دار و ندار به اين جا آمديم، چرا تو لباس به تن داري؟”

پسر مرده گفت: ” من هميشه مرده بودهام. اما شش سال را با زندهها سر کردم.” 

يکي از مردهها گفت: ” شش سال! و همين الآن پيش ما آمدهاي؟”

مردي مرده پرسيد: ” تو همسر من را ميشناختي؟ او هنوز بين زندههاست؟” 

– ” از پسرم برايم بگو!”

– ” خواهرم چهطور است؟ ”

مردهها به او نزديکتر شدند. 

پسر مرده گفت: ” اسم خواهرت چه بود؟ ”

اما مرده، نميتوانست اسم کساني که دوستشان داشت را به ياد بياورد. آنها حتا اسمهاي خودشان را نيز به ياد نداشتند. همين طور، اسم جاهايي را که تويش زنده گي کرده بودند، اينکه چند سالشان بود، آداب و رسوم زنده گيشان، همهي اينها فراموششان شده بود. 

پسر مرده گفت: ” خوب، توي شهري که من به دنيا آمدم، زني بيوه بود. شايد او زن تو بوده است. پسري را ميشناختم که مادرش مرده بود و پيرزني که شايد خواهر تو بوده است.” 

– ” ميخواهي برگردي؟”

يکي ديگر از مردهها گفت: ” البته که نه، هيچ کس هرگز برنميگردد.”

پسر مرده گفت: ” فکر ميکنم، ميتوانم برگردم.” و برايشان راجع به پرواز خود توضيح داد؛ ” وقتي باد بعدي بوزد…”

مردي که به تازه گي مرده بود و هنوز باد را به خاطر داشت گفت: ” اين جا هرگز باد نميوزد.” 

– ” پس شما بايد نخ من را بگيريد و با آن بدويد.” 

– ” ميشود؟” 

زني مرده گفت: ” پيغامي براي شوهر من ببر!”

مردي مرده گفت: ” به همسرم بگو دلتنگ او هستم!”

– ” به خواهرم بگو بداند که فراموشش نکردهام!”

– ” به عشق من بگو که هنوز عاشقش هستم!”

پيغامهايشان را به او دادند، در حالي که نميدانستند که عزيزانشان مردهاند يا نه. در واقع عشاق مرده بايد يکي پس از ديگري توي سرزمين مرده گان کنار هم ميايستادند تا پيغامشان را به پسر مرده ميدادند. او همه را به خاطر سپرد. بعد، مرده ها دوباره چوب را توي آستينهاي پيراهنش فرو کردند، هر چيز را سر جاي خودش گره زدند، و نخها را باز کردند. آنها با بيشترين سرعتي که پاهاي چرميشان توان داشت دويدند و پسر مرده را به آسمان بازگرداندند و سرانجام نخ او را رها کردند و با چشمهاي مردهشان او را تما شا کردند که چهطور توي آسمان، آرام آرام ميرفت. 

مدتي بر بالاي آرامش خاکستري مرگ لغزيد تا اينکه وزشي از باد او را بالاتر برد و نسيمي او را باز تا به آنجا بالاتر برد و آخر سر تند بادي او را از تيره گيها بيرون انداخت، جايي که او ميتوانست ماه و ستارهها را ببيند. انعکاس نور ماه بر سطح اقيانوس را در آن پايين ديد. در دوردستها قلهي کوهي به آسمان رفته بود. پسر مرده در دهکدهاي کوچک به زمين آمد. هيچ کس را آنجا نميشناخت اما به سراغ اولين خانهاي که ديد رفت و به شيشهي پنجرههاي اتاق خواب کوبيد. به زني که بيرون آمد گفت: ” پيغامي از سرزمين مردهها ” و يکي از پيغامها را به او داد. زن اشک ريخت و پاسخي به او داد. 

خانه به خانه پيغامها را رساند و خانه به خانه، پاسخها را براي مرده گان جمع کرد. صبح، چندتايي پسر بچه پيدا کرد تا پروازش بدهند، تا او را دوباره در اختيار باد قرار دهند که بتواند پيغامهاي جديد را به سرزمين مرده گان ببرد. 

و تا کنون چنين بوده است. هر شب، پسر مردهاي پر از پيغام، از آسمان ميآيد تا چيزي را به ياد کسي بياورد – شايد، به ياد تو – بر شيشهي پنجرهاي ميکوبد تا از عشقي بگويد که بيش از حافظه دوام ميآورد، عشقي که به نامي نياز ندارد.

خود کشي


iconادامه مطلب

همسلولي
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: آربوگاست، کريستال؛ ترجمه: کیوان مهر، میترا؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)


فصل آزما 5

پرتو آفتاب هنگام طلوع خورشيد از ميان کوهستان در ميان مه مي‌درخشد و طبيعت را با شنلي مرطوب مي‌پوشاند. اَندي استارگيل زيرچشمي به نور لرزان نگاه مي‌کند. او از زيبايي صبح حيرت‌زده است. شبنم همه چيز را در سطح زمين درخشنده کرده و بر اين باور مهر تأييد زده که اين‌جا حقيقتا سرزمين خداست.

وايتس برگ کنتاکي در سال ۱۹۲۵ شهر پر جنب و جوشي نبود. اما براي افرادي چون اندي که در آن منطقه زندگي مي‌کردند، مرکز تجارت، قانون و کسب اطلاعات بود. آن‌هايي که ساکن کوهستان بودند گه‌گاه به طرف پايين سرازير مي‌شدند از پستي‌ها و بلندي‌ها مي‌گذشتند و براي تأمين نيازهاي اساسي زندگي فقيرانه‌ي خود به شهر مي‌آمدند تا چيزهايي مثل قهوه، شکر، آرد و گندم بخرند.

در اين روز خاص تابستاني، اندي به طرف شهر مي‌رفت و در ذهن آن‌چه را که قصد خريد آن را داشت مرور مي‌کرد او مي‌خواست گندم و شکر بخرد و مي‌دانست براي تهيه آن‌ها بايد به کجا برود. کلانتر ترنر در آن اطراف گشت مي‌زد؛ ا تجارت غيرقانوني چهار تن از دوستان اندي را متوقف ساخته بود و اندي مي‌دانست که بايد با زرنگي تمام به دنبال محل جديدي براي انجام کارهاي خلاف خود باشد و سرانجام تصميم گرفت دستگاه تقطير خود را در يک محل خشک و دور از جويبارهاي کوهستان قرار دهد و آب را از محل مناسب وارد آن سازد. اين کار مدتي طول مي‌کشيد با اين حال کلانتر و افرادش خوب مي‌دانستند کجا بايد دنبال اين ابزار بگردند. اما با فرا رسيدن زمستان برف لوله‌ها را مي‌پوشاند. و پنهان مي‌کرد اندي همين‌طور که به کلانتر فکر مي‌کرد، در جاده‌ي مارپيچ پيش مي‌رفت. پاچه‌هاي شلوارش رطوبت شبنم علف‌ها و بوته‌ها را به خود مي‌گرفتند اندي مي‌دانست اين محل حتما مورد سرکشي کلانتر قرار خواهد گرفت. به نظر کلانتر مردم اين منطقه‌ي کوهستاني مدت‌هاي طولاني به سبک خود زندگي کرده بودند و او به عنوان نماينده‌ي قانون مصمم بود که آن‌ها را به دادن اطلاعات از خود وا دارد و همين تصميم باعث بروز درگيري‌هايي در آن منطقه شد که چند هفته طول کشيد و بخش اعظم وقت کلانتر را به خود اختصاص داد.

از طرفي لويد فريزر به اتهام قتل يک زن به اعدام محکوم شده بود. در حالي که اکثر مردم مي‌دانستند که لويد چه جور آدمي است ساکت و تا حدي خجالتي.

هيچ‌کس واقعا نمي‌فهميد او چه‌طور توانسته مرتکب چنين جنايتي شود. اما همه‌ي مردم اين را نيز مي‌دانستند که مادر لويد نسبت به قرباني حسادت مي‌ورزيده. مشکل اصلي پيدا کردن جلادي بود که حکم را اجرا کند همه‌ي مردان از گرفتن جان اين مرد جوان طفره مي‌رفتند. با اين حال خبر اعدام به سرعت در منطقه پيچيد.

تا آن موقع در وايتس برگ هيچ اعدامي صورت نگرفته بود و اين موضوع بر سر زبان همه بود. اندي سربسته چيزهايي از موضوع مي‌دانست اطلاعات او در مورد اين خانواده اندک بود. او آني فريزر را مي‌شناخت، در دوران مدرسه با او در يک مدرسه‌ي کوچک درس خوانده بود، مدرسه‌اي که فقط يک اتاق داشت. پسر آني را هم ديده بود پدر لويد پسرش را علاقه‌مند به اسب بار آورده بود. و به او وعده داده بود که بهترين اسب را به او هديه مي‌کند وعده‌اي که با مرگ پيرمرد به رؤيا تبديل شد.

به اين ترتيب بود که پسرک محزون از تمام دنيا کناره گرفت.

همين که اندي به در خانه‌ي تري بيت رسيد، تمام اين افکار از سرش پريد. او به دنبال قهوه‌ي داغ و گپي شادمانه بود. اما قيافه‌ي پيرمرد نشان مي‌داد که از اين چيزها خبري نيست.

تري بيت، لويد را از کودکي مي‌شناخت و مي‌دانست چه‌قدر به مادرش علاقه دارد، از علاقه‌ي او به اسب‌ها هم خبر داشت.

همين طور که اندي را به داخل راهنمايي مي کرد پرسيد: خب خبردار شدي که فردا لويد جوان قراره اعدام بشه؟

پيرمرد سرش را به چپ و راست چرخاند و ادامه داد: او هميشه همان کاري را مي‌کرد که مادرش مي‌خواست. مادرش خوب مي‌دانست چه‌طور او را وادار به کاري کند و مي‌دانست که پسرک عاشق اسب است خدا مي‌‌داند که اين پسرک نمي‌توانست به کسي آسيب برساند.

اندي پس از آن که کارهايش را انجام داد، با پيرمرد خداحافظي کرد و همين‌طور که در را مي‌بست به آني فريزر فکر مي‌کرد، افکار اندي با صدايي بلند قطع شد: «همان‌جا که هستي بمان.» او برگشت کلانتر و دو تن از مأمورانش را ديد که نزديک او ايستاده بودند. اندي به آن‌ها تبسم کرد مي‌دانست که آن‌ها براي بازداشت او مدرکي ندارند اما سعي کرد با آن‌ها ملايم باشد.

کلانتر گفت: «اندي، ما فقط يک تخت سفري داريم سلول را هم پسر فريزر اشغال کرده.»

فکر گذراندن شب در حالي که با دستبند به ميز کلانتر بسته شده بود، برايش جالب نبود. کلانتر هم عادت بدي داشت و آن هم اين بود که خلال دندانش را مرتب توي دهانش عقب و جلو مي‌برد.

اندي گفت: «خوابيدن با فريزر برام مهم نيست.»

کليد در قفل چرخيد و بعد ناگهان چيزي توجه اندي را جلب کرد او خود را در مقابل ي جفت چشم سياه ديد که به او خيره شده‌اند. هيچ حرفي زده نشد و اندي در حالي که روي تخت مي‌نشست سرش را تکان داد پسرک لحظه‌اي او را نگاه کرد و بعد صورتش را برگرداند. اندي ناراحت شد خود را روي تخت انداخت و سعي کرد بخوابد.

صداي يک اسب سکوت زندان را شکست لويد از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و به پايين نگاه کرد. اسب او را در يک محوطه کوچک در انبار نعل ساز شهر بسته بودند. آن‌سوتر هم چوبه‌ي دار قرار داشت. اما لويد فقط به اسب خيره شده بود. لويد گفت: «اسبم احتياج به (قشو) داره و يک نعل او هم شل شده.»

اندي لاي چشم‌هايش را باز کرد و گفت: «مطمئنم که از او مراقبت مي‌کنند.»

لويد انگار که حرف اندي را نشنيده باشد ادامه داد: «او هرچند وقت يک بار هوس قند مي‌کند.»

لويد همان‌طور کنار پنجره ماند آن‌قدر که اندي خوابش برد. شب هوا سرد شد و تنها پتوي روي تخت نمي‌توانست آن‌ها را گرم نگه دارد بعد از مدتي يک حرکت آرام اندي را بيدار کرد همان طور که حس کرده بود لويد بالاي سرش ايستاده بود.

در همان لحظه لويد پتوي خود را روي اندي انداخت و آن را در اطراف بدن لرزان او مرتب کرد. اندي که از ترس خود شرمنده و خجلت زده شده بود، وانمود کرد که خواب است، در حالي که هم‌سلولي او کنار پنجره ايستاده بود و پايين را نگاه مي‌کرد.

لويد را صبح زود از زندان بردند. وقتي اندي چشم‌هايش را باز کرد متوجه شد که تنهاست، به طرف پنجره رفت جمعيت زيادي اطراف سکوي اعدام جمع بودند و صداي سرود مذهبي فضا را پر کرده بود. لويد ديد که پسرک از پله‌ها بالا مي‌رود اما نمي‌توانست مراسم اعدام را تماشا کند آن پايين ماده اسب با حالتي عصبي شيهه کشيد.

نزديک ظهر اندي آزاد شد. مي‌دانست که آزاد مي‌شود. کلانتر به او اخطار کرد مراقب باشد چون هميشه او را زير نظر دارد. لويد همين‌که به در نزديک شد برگشت و پرسيد: «ماده اسب چي؟ او چي ميشه؟» کلانتر سرش شلوغ بود و به خود زحمت جواب دادن را نداد.

«منظورم اينه که چه کسي از آن اسب مراقبت مي‌کند فکر مي‌کنيد آني…»

«ببين، من وقت اين رو ندارم که نگران يک اسب لعنتي باشم. لابد اسب را مي‌فروشند. هيچ‌کس از خانواده لويد به سراغ جسدش نيامد تا چه رسد به اسبش، تصميم‌گيري با تعل سازه!»

در پايان روز خورشيد که بر لبه‌ي آسمان قرار گرفت، اندي استارگيل در طول جاده‌اي که به خارج شهر مي‌رسيد و به مزارع مختلف منتهي مي‌شد به سمت خانه‌اش مي‌رفت. او چيزهايي را که نياز داشت خريده بود قند و قهوه، يک لحظه توقف کرد، چند تا از بسته‌ها را در جيب بغل کتش گذاشت و کف دست خود را قند پر کرد و دست گشاده‌اش را زير لب‌هاي ماده اسب گرفت. اسب زيبايي بود. بايد نعل او را محکم مي‌کرد و تنش را بُرس مي‌کشيد بعد از چند لحظه دوباره راه افتادند. خورشيد به آرامي پشت کوه‌ها غروب مي کرد هواي شب کم‌کم سرد مي‌شد اما اندي سردش نبود. او به آرامي زير لب گفت: «از او مراقبت مي‌کنم، پسر!»


iconادامه مطلب

بوي شمع
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: کنزاد، بارنابی؛

مترجم: میلاد؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

همه «بلانكه» را ميشناختند. اسمش، «انريك بلنگر» بود اما مردم «بلانكه» صداش ميكردند. مردي ريزاندام با ظاهري شلخته، از آن آدمهايي كه معمولاً كسي به آنها توجه نميكند، اما همه كساني كه با مسابقات گاوبازي سر و كار داشتند و همه ماتادورها ميدانستند كه بلانكه يك استاد بي همتاي گاوبازي است. ماتادوري كه هيچ گاوبازي نميتوانست كسي مثل او را حتي تصور كند.

«بلانكه» كارش را در ميدان گاوبازي به عنوان ماتادور شروع كرد و از همان ابتدا نشان داد كه يك گاوباز بي نظير است اما بلانكه خودش ميدانست كه روحيه اش با اين كار سازگار نيست، او هر بار كه از ميدان مسابقه بيرون ميآمد به گاوي كه زخمي كرده يا كشته بود فكر ميكرد و غصه ميخورد، به همين دليل خيلي زود خودش را از ميدان گاوبازي كنار كشيد و به عنوان وردست ماتادورهاي جوان شروع به كار كرد. بلانكه به ماتادورها ياد ميداد كه چگونه بچرخند چه طور شنل قرمزشان را در هوا تكان بدهند تا بتوانند زيباترين نمايش گاوبازي را داشته باشند.

در واقع «بلانكه» قهرمان، به خاطر اين كه نميخواست يك ماتادور گاوكش باشد، خودش درجه شغلي اش را تنزل داد، با اين حال همه ماتادورهاي جوان ميدانستند كه او قادر است هر ماتادوري را به يك قهرمان تبديل كند.

اولين باري كه مردم او را به عنوان يك كمك گاوباز شناختند، روز سي و يكم ماه مه ۱۹۰۸ بود. آن روز او براي ماتادور «رگاته رين» كار ميكرد. «رگاته» يك گاوباز متوسط بود كه وقتي در زمين مسابقه چشمش به گاو تنومند و خشمگين افتاد رنگش پريد و زانوهايش شروع به لرزيدن كرد، اما بلانكه با چابكي به وسط ميدان پريد و چنان گاو را با شنل قرمز خود و با حركات سريع سرگرم كرد كه «ماتادور» وحشت زده احساس كرد ميتواند گاو را به راحتي شكست دهد. معمولاً در اين طور موارد كمك گاوباز بايد گاو را به قسمتي از ميدان بكشد كه مناسبترين جا براي حركات ماتادور باشد و گاوها هم معمولاً ترجيح ميدهند، ماتادور را به نقطه اي از ميدان بكشند كه راحتتر بتوانند به او حمله كنند و بلانكه چنان با مهارت توانست گاو را گيج كند و او را به نقطه دلخواه ببرد كه تماشاگران مبهوت ماندند. ماتادور «رگاته رين» كه شجاعتش را باز يافته بود با حركاتي موزون براي گاو شنل ميكشيد و جمعيت هورا ميكشيدند. اما در يك لحظه گاو از فرصت استفاده كرد و به نقطه اي كه دلخواهش بود نزديك شد و ماتادور را به دنبال خود كشيد. در همين لحظه بلانكه داد زد ماتادور نرو، به آن جا نرو، اما رگاته كه حالا مغرور شده بود به دنبال گاو رفت و درست در همين لحظه گاو چرخيد و به طرف او كورس بست و يك لحظه بعد ماتادور بين شاخهاي بلند گاو در هوا دست و پا ميزد. بلانكه ناگهان از روي نرده ها به وسط ميدان پريد و با كف دست به پوزه گاو كوبيد و همين ضربه باعث شد كه گاو ماتادور را به زمين بياندازد و به دنبال بلانكه بدود، اما بلانكه با چابكي ميدان را خالي كرد و به آن طرف نرده ها دويد و در همين فاصله گاوبازان ديگر، ماتادور مجروح را از ميدان بيرون بردند. آن روز مردم به خاطر شجاعت و چابكي بلانكه او را روي دست بلند كردند و دور ميدان چرخاندند. از آن روز به بعد رگاته سعي كرد بيشتر به دستورات بلانكه توجه كند، اما بلانكه زياد با او نماند چون يكي از معروفترين گاوبازهاي اسپانيا يعني «الگالو» از بلانكه خواست كه شمشير دار او بشود.

الگالو گاوباز عجيبي بود و هر بار در ميدان مسابقه اراده ميكرد پيروز ميدان بود، اما گاهي بيدليل دچار وحشت ميشد. حتي از سايه خودش هم ميترسيد و در چنين روزهايي جرات نميكرد كه حتي به ميدان گاوبازي نزديك شود. او به شكل عجيبي خرافاتي بود يا انگار مشكل روحي داشت چون گاهي در حساس ترين لحظه مسابقه و در حالي كه تا پيروزي يك قدم بيشتر فاصله نداشت ناگهان شنل قرمز را به زمين ميانداخت و با وحشت از مقابل گاو خشمگين ميگريخت و در مقابل اصرار گاوبازهاي ديگر كه ميخواستند به ميدان برگردد، با لكنت ميگفت: من از نگاههاي آن گاو ميترسم و معمولاً در اين طور موارد اين بلانكه بود كه به ميدان ميرفت و با گاو خشمگين بازي ميكرد. برايش شنل ميچرخاند و فرياد ميزد. ببين ماتادور اين گاو خيلي آرام است، بيا، بيا كارش را يكسره كن و معمولاً «الگالو» وقتي اين منظره را ميديد دوباره به ميدان بر ميگشت و يك نمايش عالي اجرا ميكرد. انگار همه اعتماد به نفس او در وجود بلانكه بود.

«الگالو» برادري داشت به نام «خوزه» جواني كه وقتي شانزده سال داشت، يك ماتادور تمام عيار بود و با ظهور او «الگالو» چاره اي جز ترك ميدان گاوبازي نداشت چون همه كارشناسان گاوبازي معتقد بودند، خوزه بزرگترين گاو بازي است تاريخ گاوبازي و با حضور او ديگر جايي براي الگالوي خرافاتي وجود ندارد. و حضور «بلانكه» با آن اندام كوچك و فرز در كنار خوزه ميتوانست افسانه ديگري در تاريخ گاوبازي بسازد.

آن روز يعني روز شانزدهم مه ۱۹۲۰ «خوزه لتيو» براي شروع مسابقه طبق رسم معمول به محل مخصوص عبادت رفت و  شمع روشن كرد و دعا خواند و به طرف ميدان مسابقه رفت، تا قبل از شروع مسابقه همراه با ساير گاوبازها از مقابل تماشاگران رژه برود و در همين لحظه بلانكه گفت: عجيب است هنوز بوي شمع ميآيد و خوزه لتيو خنديد و گفت: حتماً اين طرفها كارخانه شمع سازي ساخته اند.

اما بلانكه با وحشت گفت: آخرين بار اين بو را وقتي احساس كردم كه پدرم را به گورستاني ميبردند. خوزه دوباره به او نگاه كرد و لبخند زد و با بلند شدن صداي شيپور شروع مسابقه به وسط ميدان رفت و مثل هميشه با حركاتي زيبا تماشاچيان را به هلهله واداشت. خوزه مثل يك صاعقه در وسط ميدان ميدرخشيد و گاو تنومند را مستاصل ميكرد، اما درست در لحظه اي كه بايد گاو را ميكشت، مرتكب يك اشتباه شد. او به سمت نقطه اي چرخيد كه گاوبازان به آن «نقطه مرگ» ميگفتند، نقطه اي كه گاوها قرباني خود را براي له كردن به آن جا ميكشيدند.

بلانكه از كنار ميدان فرياد زد. نه! آن جا نه! مواظب باشد.

خوزه با چابكي حركتش را عوض كرد اما متوجه نشد كه چشم حيوان معيوب است و حركت او را درست ارزيابي نميكند بلانكه دوباره فرياد زد نه! نه! اما خوزه در مسير حركت گاو ايستاد و شنل قرمزش را تكان داد، اما گاو خشمگين در يك لحظه خودش را به او رساند و با شاخهايش شكم او را دريد. بلانكه به سرعت برق به وسط ميدان پريد و گاو را از پيكر خونين خوزه دور كرد. اما خيلي دير بود، خوزه قبل از رسيدن به بيمارستان مرد. مرگ خوزه بلانكه را به شدت افسرده كرد آن قدر كه براي مدتي خودش را از مسابقات گاوبازي كنار كشيد اما مدتي بعد بزرگترين گاو باز اسپانيا بعد از خوزه كه جواني نوزده ساله به  نام «مانويل» بود، از او خواهش كرد كه در كنارش كار كند و بالاخره با اصرار زياد بلانكه را راضي كرد و با حضور بلانكه مانويل خيلي زود معروفترين گاو باز اسپانيا شد.

روز هفتم ماه مه ۱۹۲۲ قرار بود يك مسابقه بزرگ گاوبازي در مادريد برپاشود و درست در لحظه اي كه شيپورها به صدا درآمدند تا مانويل وارد ميدان شود بلانكه فرياد زد نه! نرو، بوي شمع ميآيد. اما مانويل صداي او را نشنيد همان روز جسدش را از ميدان گاو بازي بيرون بردند.

چند سال بعد گاو باز ديگري به ميدان گاو بازي آمد جواني به نام «سانشه» و او هم از بلانكه خواست كه در ميدان مسابقات همراهي اش كند و بلانكه باز پذيرفت. روز پانزدهم اوت ۱۹۲۶ قرار بود سانشه مسابقه مهمي در شهر سويل برگزار كند. «سويل» مهمترين مركز گاوبازي اسپانيا بود. اما درست در لحظه اي كه مسابقه قرار بود شروع شود ناگهان رنگ از صورت بلانكه پريد. باز هم بوي شمع. – نه! نه! خداي من اين بار نه! و تلاش كرد كه جلوي سانشه را بگيرد اما سانشه با خونسردي گفت: ببين بلانكه، آن جا كليساست و اين طبيعي است كه تو بوي شمع را احساس كني! و بعد وارد ميدان شد.

آن روز هيچ اتفاقي در ميدان نيافتاد و سانشه با پيروزي و در ميان هلهله تماشاگران از ميدان مسابقه بيرون آمد و با بلانكه به ايستگاه راه آهن رفت تا به مادريد برگردد. توي قطار سانشه با خوشحالي خودش را روي مبل انداخت و به بلانكه كه داشت كتش را در ميآورد گفت: ديدي! هيچ اتفاقي نيافتاد ما پيروز شديم بلانكه، پيروز و درست در همين لحظه بلانكه به زمين غلطيد و سانشه در يك لحظه احساس كرد بوي شمع ميآيد.


iconادامه مطلب

سلول هاي اضافي
بازديد : iconدسته: شعر و داستان

نویسنده: میرابوطالبی، معصومه؛

فصل آزما ۵ (ویژه بهار)

فصل آزما 5

۲۷ مهر

خيلي وقت بود كه مي‌خواستم در مورد اين صدا با كسي حرف بزنم اما نمي‌شود. به هر كسي كه بگويم، مي‌گويد تأثير شيمي درماني است. مگر شيمي درماني همين يك اثر را روي من بگذارد؛ هيچ فايده ديگري كه ندارد.

همه‌اش يك صداي مبهم توي وجودم مي‌آيد و مي‌رود. انگار يك ميكروفون كوچك توي دلم جاسازي كرده‌اند. صدا را از گوش‌هايم نمي‌شنوم از ته دلم مي‌آيد بيرون. اما آن قدر كم و ضعيف است كه  فقط خودم مي‌شنوم. اين را به هيچ كس نمي‌توانم بگويم؛ حتي سميرا. همين طوري از من فراري است. اصلاً نمي‌خواهد پيشم بماند. همه‌اش بچه‌ها را بهانه مي‌كند و مي‌رود. وقتي هم كه هست فين فين مي‌كند و سرش را مي‌اندازد پايين، تا من چشم‌هاي مثل كاسه خونش را نبينم.

راستش اوايل فكر مي‌كردم صداي روده‌ام است. هر چه باشد دارد سلول‌هاي اضافي توليد مي‌كند تا هر جوري شده من را بكشد؛ اما بعد ديدم نه. راستي راستي دارد يك چيزهايي مي‌گويد. چيزهايي كه قار و قور شكم نيست. از ديروز تا حالا كه آوردنم توي اين اتاق، صدايش بيشتر شده. اين اتاق يك پنجره بزرگ به بيرون دارد. اصلاً ديوارش به طرف حيات نصفه است و بقيه‌اش پنجره است. توي اتاق تنها نيستم. يك مريض مردني ديگر مثل من هم هست. حوصله نداشتم بپرسم چه مرگش است. اما انگار اين هم مثل من خلاصه.

۲۸ مهر

امشب صداها واضح‌تر بودند. مي‌گفتند بروم پاي پنجره آن هم سه صبح. هوا خنك بود و كمرم يخ كرده بود. هم اتاقي‌ام ناله مي‌كرد و توي خودش مچاله شده بود. باد شاخه‌هاي درخت توي حياط را تكان مي‌داد. پاهايم را گذاشتم لبه پنجره و رفتم بالا. صدا خيلي واضح گفت: بالا را نگاه كن. بالا دست راست.

يك چيز گرد و درخشان ديدم كه دور خودش مي‌چرخيد و اطرافش پر از ابر يا دود بود. نمي‌ترسيدم. انگار با شنيدن آن صدا، منتظر چيز خارق‌العاده‌اي هم بودم. حالا ديگر جرات ندارم چيزي به كسي بگويم. مي‌گويند: اين آخر عمري ديوانه شده. باد متوقف شد و هوا يك دفعه گرم شد. در فاصله يك پلك زدن، شي گرد و نوراني ناپديد شد. چند دقيقه‌اي همان جا ايستادم و بعد آمدم پايين. صدا هم قطع شده بود. حتما آن‌ها موجودات فضايي بودند. حتماً يك رادار توي شكمم جا سازي كرده بودند. اما كي؟ حتماً توي عمل اولي. شايد نامرئي هستند كه به اين راحتي توانسته بودند بيايند توي اتاق عمل. خيلي خوشحال بودم. امشب عجيب‌ترين شب زنده‌گي‌ام بود.

۲۹ مهر

همه چيز مسخره شده، خودشان هم مي‌دانند عمل فايده‌اي ندارد؛ اما اين سميراي بدبخت را دوباره اميدوار مي‌كنند. امروز صد بار آمد و رفت و به من لبخند زد. توي دلم گفتم: معلوم نيست چه اميدي بهش دادن.

امروز دكتر آمد بالاي سرم؛ آن هم چه دكتري. يك دختر كوچولو موچولو، با يك عالمه آرايش. حالم داشت به هم مي‌خورد. به سميرا گفتم: «اين حق نداره به من دست بزنه». سميرا لبش را گاز گرفت؛ يعني خفه شو. ديدم نه، اين سميرا خيلي دلش خوش شده؛ دست خانم دكتر را پس زدم و گفتم: «من دكتر مرد مي‌خوام. اصلاً دكتر خودم كو؟ دكتر جهاني»

خانم دكتر نگاهي به سميرا كرد و سميرا سرش را انداخت زير.

خانم دكتر گفت: «دكتر جهاني نمي‌تونه». گفتم: «پس شما هم نمي‌توني». عصباني شد. با آن چشم‌هاي سياهش چشم غره‌اي رفت كه يعني ساكت شو؛ اما من دست بردار نبودم. اگر قرار است بميرم زير دست يك مرد بميرم كه خيلي بهتر است. دوباره دستش را پس زدم. گفت: «دكتر جهاني ديروز تصادف كرد و مرد. در جا تمام كرد. ضربه مغزي شد. حالا مي‌گذاري معاينه‌ات كنم.»؟!

فرياد زدم: «نه» و شروع كردم به هوار كشيدن. سميرا به دست و پايم افتاده بود كه بس كنم، اما دوست داشتم عقده اين چند وقته را خالي كنم.

وقتي اتاق خالي شد هم اتاقي‌ام گفت: «خوشم اومد از حرف زدنت. مرد با جنمي هستي».

۳۰ مهر

امروز از وقتي چشم‌هايم را باز كردم صداها از درونم فرياد مي‌كشيدند. مي‌گفتند يكي منتظرت است. يكي مي‌خواهد تو را ببيند. اما كي؟ كجا؟ كسي مي‌خواست بيايد توي اتاق يا با همان چيز گرد مي‌خواست من را ببيند. اما روز بود و حياط پر از آدم. پرستارها هم هي مي‌آمدند و مي‌رفتند. هم اتاقي‌ام حالش بدتر شده بود. سرطان معده داشت.

چند ساعتي چرت زدم. نمي‌دانم چه طوري با اين همه سر و صدا خوابم برد. وقتي بيدار شدم زن هم اتاقي‌ام را داشتند مي‌بردند بيرون. مثل آدم‌هاي برق گرفته بود. چشم‌هايش اندازه توپ تنيس باز شده بود و جايي را نمي‌ديد. روي هم اتاقي‌ام ملافه كشيدند. پس مرده بود. خلاص شده بودبيچاره. خيلي درد مي‌كشيد. يك دفعه پنجره باز شد. كسي نديد. باد نمي‌آمد و هوا گرم بود. همان چيز گرد آمد پشت شيشه. خوشحال شدم. آمده بود ديدنم، همان كسي كه مي‌خواستم من را ببيند. دود كمي از آن چيز گرد آمد توي اتاق و بوي خوبي داد. هيچ كس حواسش به پنجره نبود. با اين كه به پنجره خيره شده بودم همه آن قدر حواسشان به مرده بود كه اصلاً به من نگاه نمي‌كردند.

آخرش نفهميدم چه كسي به ديدنم آمده بود؛ اما بعد از رفتن ان چيز گرد فريادهاي درونم ساكت شد. خيلي خوشم آمده بود. با اين كه بايد ناراحت باشم كه يكي درست كنارم مرده؛ اما اين طوري نيست. دست خودم كه نيست. منتظرم تا فردا ببينم چه مي‌شود.

۱ فروردين

امروز فرداي ديروز است. يعني همان سي مهر. اما اين جا ديگر زنده‌گي دست خودم است. دوست دارم بگويم يك فروردين تا خيال كنم امروز عيد است. واقعاً هم انگار امروز عيد است. بوي عيد مي‌آيد. بوي چيزهايي نو. صدا در وجودم مي‌گفت امروز مي‌فهمي ما كي هستيم.

منتظر بودم. سميرا آمد؛ اما اصلا نمي‌توانستم نگاهش كنم. نگاهم به پنجره بود. مي‌ترسيدم بيايند و بروند و من نتوانم ببينمشان. سميرا خيلي فين فين مي‌كرد. سهراب را هم آورده بود. دعوايش كردم. گفتم اين جا جاي بچه است، برش داشتي آوردي؟ سميرا جوابم را نداد و رفت بيرون. سهراب گفت: «خودم مي‌خواستم بيام. مريم هم خيلي گريه كرد تا با ما بيايد؛ اما بهش گفتيم از در نگهباني نمي‌گذارند رد بشه. چون خيلي كوچيكه».

ديگه چيزي نگفت. يك خورده نگاهم كرد و رفت.

نزديكي غروب خوابم برد. به طرف پنجره خوابيده بودم. تا چشم‌هايم را باز كردم همان چيز گرد را ديدم. چيزي مثل دود داشت نگاهم مي‌كرد. حجم مشخصي نداشت ولي انگار تمام حركات آن توده دود، براي حفظ يك شكل واحد بود. سر و بدن داشت؛ اما دست و پا را نمي‌دانم. هنوز چشم‌هايم درست نمي‌ديد. صداي درونم گفت: «اين منم. هر كسي نمي‌تونه ما را ببينه. هم اتاقيت هم ميديد اما حالا نيست كه ببينه» نمي‌دانستم بايد جوابش را بدهم يا نه. چيزي نگفتم و رفت.

پس او هم مي‌ديده؛ اما چه طوري؟ چرا چيزي نگفته؟ خوب مثل من كه چيزي نگفتم. شايد سرطان باعث شده او هم بتواند ببيند. تازه سلول‌هاي اضافي او از من بيشتر هم بوده.

۱ ارديبهشت

درخت‌ها شكوفه دادند و همه جا قشنگ شده. البته اين درخت رو به روي پنجره كاج است و هيچ وقت شكوفه نمي‌دهد؛ اما وقتي ارديبهشت مي‌آيد حتماً همه جا خوشگل مي‌شود. امروز پرستار برايم سوند وصل كرد. پس مي‌خواهند دوباره عملم كنند. ديگر آن دكتر كوچولوهه نيامد. نمي‌خواهم عمل شوم. اين طوري پل ارتباطي من با آن‌ها از بين مي رود. نمي‌دانم چه كار كنم. بايد بگويم روحيه ندارم و بيماري در وضع بدي است. آخر تازه فهميدم آن‌ها چه شكلي‌اند.

۱ خرداد

خوبي‌اش اين است كه امسال نبايد سوال امتحاني طرح كنم و ورقه‌هاي بچه‌ها را تصحيح كنم. دكتر گفت الا و بلا عمل. مي‌خواستم بگويم برو بابا. البته گفتم؛ هوار هم كشيدم كه نمي‌خواهم عمل شوم. سميرا داشت خودش را خفه مي‌كرد. هي نازم را مي‌خريد كه قربون قد و بالات برم بذار عملت كنند اما …

نه خيلي وقت است كه دلم برايش نمي‌سوزد. دلم ديگر براي هيچ كس نمي‌سوزد. امروز خيلي خسته شدم.

وقتي داشتم استراحت مي‌كردم صدا بهم مي‌گفت خيلي مردي. خيلي قبولت داريم. خوشحال بودم از اين همه مقاومت.

يه روزي

ديگر مهم نيست چه روزي باشد و من اصلاً بنويسم يا ننويسم. تمام امروز را با آن موجودات حرف زدم. هم مي ديدمشان، هم صدايشان را مي‌شنيدم. ديگر مزاحمي توي اتاق نبود و آن‌ها و من راحت بوديم. امروز چند تا بودند و در مورد همه چيز حرف مي‌زديم. در مورد سميرا، سهراب، مريم. وقتي در مورد مريم حرف مي‌زديم دلم گرفته بود و نزديك بود گريه كنم؛ اما آن‌ها با من شوخي كردند و حالم را عوض كردند. دوست ندارم برايشان اسم بگذارم. اين طوري انگار بهتر است.

چند ساعت بعد

از ديروز تا حالا خيلي به من خوش گذشته. انگار چند ساعت بيشتر نبوده. يك لحظه هم تركم نمي‌كنند. هر لحظه دور و برم هستند و با من حرف مي‌زننند.

نمي‌دانم با دكتر چه طوري حرف زدم كه كلاً عمل را بي‌خيال شد. سوند را باز كردند. سميرا به دست و پاي دكتر افتاده بود آن هم جلوي من. بايد غيرتي مي‌شدم و چيزي مي‌پراندم؛ اما اصلاً حسش نبود.

شايد روزي به همين دكتر شوهر كند. مرد بدي نيست. مي‌دانم مجرد است. دوست‌هاي عجيبم گفتند. گفتند خيلي دلش براي سميرا مي‌سوزد؛ چون هم خيلي جوان است، هم خيلي خوشگل.

واقعاً سميرا خوشگل است. نمي‌دانم. هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم. شايد هم خوشگل باشد. برايم مهم نيست.

يك زندهگي جديد

اين چند روزه حوصله يادداشت هيچ چيز را نداشتم. بعد يك هو به سرم زد اگر بعد از مرگم سميرا بخواهد اين‌ها را بخواند بگذار بداند. در اين چند روزه آخر كه هي مي‌آيد بالاي سرم و گريه مي‌كند و همه فك و فاميل را هم خبر كرده. چي به من مي‌گذرد.

اين چند روزه همه‌اش سفر بودم. تا اتاق خالي مي‌شد سوار همان چيز گرد مي‌شدم  و مي‌رفتم. توي يك فضاي نامتناهي. همه جا سياه بود و زيبا. انگار توي فضا شناور بودم اما فضا نبود. نمي‌توانستم خودم ازادانه حركت كنم اما مي‌رفتم. حتماً آن ها مي‌بردنم. سياهي پر از شفق‌هاي صورتي و بنفش مي‌شد. بعد تاريك مي‌شد و دوباره يك عالمه نور گذرا مثل شهاب سنگ رد مي‌شدند.

هيچ كدام از آن‌ها من را هيجان زده نمي‌کردند. اما خوشم مي‌آمد. دوست داشتم همان جا بمانم؛ كنار همان دوست‌هاي عجيب. از همه چيز حرف مي‌زديم. شايد هم اصلاً حرف نمي‌زديم. انگار هر جور محبتي را با حرف زدن توجيه مي‌كنم. آن وقت يك محبت بود كه بين ما در جريان بود. از جانب من براي آن‌ها مي‌رفت و از جانب آن ها براي من مي‌آمد. وقتي برگشتم توي اتاق خودم روي تخت بودم. همه بالاي سرم بودند. نمي‌دانم چه طوري مي‌رفتم و مي‌آمدم. خسته شدم.

دوست‌هاي عجيبم گفتند سفر فردا هميشه‌گي است. ديگر بر نمي‌گردم. امروز بايد سميرا را بيشتر نگاه كنم. مريم هم هست و سهراب.



iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY