هوشنگ اعلم، یادداشت: هر سال، پيشا آخرين روز از نخستين دههي دي ماه براي «آزما» و آزماييان يادآور آغاز دوراني است که بيست و دو سال آن را سپري کردهايم و همچنان دل به تداوم آن بستهايم.
در آن غروب سرد نهمين روز دي ماه بود که حاصل تلاشي چند ماهه به بار نشست و نخستين شماره «آزما» از چاپخانه بيرون آمد با روي جلدي که در زمينه سياهش تصوير چهار تن از قربانيان قتلهاي زنجيرهاي در دايرهي علامت سؤالي بزرگ به چشم ميخورد و در سمت چپ بالاي جلد نام مجله آمده بود. «آزما» نامي ناآشنا در عرصهي مطبوعات و پرسش برانگيز براي بعضي که، چرا «آزما» و با چه مفهومي! و اين پرسش تا سالياني تکرار شد و بارها و بارها به آن پاسخ داديم و اينکه چرا اين واژه را براي نام مجله انتخاب کردهايم. اما پرسشي که هرگز نتوانستيم پاسخي براي آن پيدا کنيم. پرسش نهفته در آن علامت سؤال بود که تصوير چهار قرباني قلم را احاطه کرده بود. چرا؟ و به کدامين گناه؟ و البته که پاسخ روشن بود و نهفته در کنش و منش آن چهار قرباني که اهل فرهنگ بودند و نويسنده و مترجم و بسا که پاداش آنان در سرزميني ديگر ميتوانست «قدر» باشد و نشستن بر صدر و در سرزميني هم آن باشد که شد و دريغا که انگار سرنوشت اهل انديشه و هنر و فرهنگ در همه جاي عالم کم و بيش هميشه «سربدار» بودن است و يا «پايدار» ماندن به خون دل از سقراط و جام شوکرانش بگير تا عينالقضات و ديگران و ديگراني بسيار و در همهي تاريخ و در پي چنين دانستههايي بود که ما در غروب نهم دي ماه ۷۷ قدم در راهي پرمخافت گذاشتيم و تا اکنون و امروز که بيست و دو سال از آن روز گذشته است همچنان با بيم و هراس و اميد به تداوم آن دلبستهايم.
«آزما» حالا بيست و دو ساله است با پسينهاي که باورمندمان ميکند راه آمده را درست آمدهايم اگرچه به دشواري و تحمل تلخيهاي بسيار آزما امروز نهالي است ريشه يافته و از گزند باد و بارانهاي بسيار رسته و دلبسته به فردايي بهتر به لطف ياري ياران هميشه اما با اين همچنان همه نگرانيم و مگر ميشود نگران نبود در اين وانفسا که کار فرهنگ و هنر و انديشه بيش از هر زمان ديگري به «خنس» خورده است!! و انگار اندک روزنههايي هم که نور اميدي ميتابانيد بر اين عرصه همه بسته -است و بستهتر ميشوند. در اين يک سال تندباد بيماري مرگبار کرونا درهاي نيمهبازي را هم که ميشد اميد داشت هوايي هرچند اندک به فضاي خفه فرهنگ بدمد به شناب بست و شايد بسياري هم خرسند شدند که اگر تخته شود درهاي تأتر و سينما و هر جاي ديگري که از آن اندک نوري از آگاهي بر تاريکيها ندانستنها ميتابد و ميتواند نويد فردا و فرداهاي بهتر باشد. نفسي به راحت خواهند کشيد و البته که اهل انديشه و هنر هم و دلسوزان امروز و فرداي اين سرزمين نگران که چه خواهد شد فردا و امروز زندگي را چهگونه ميشود گذراند وقتي صحنهاي و امکاني براي اجراي نمايش نباشد بازيگر و کارگردان و صحنهپرداز تئاتر و دهها نفر ديگر که براي اجراي يک نمايش بر صحنه ماهها تلاش ميکنند و عرق ميريزند. از کجا تأمين معاش کنند و زندگي و اين است که جماعتي از اهل تأتر جمع ميشوند مقابل مجلس با اين پرسش که چه کنيم؟ هرچند که اين تجمع براي گروهي ديگر از اهل تأتر خوشايند نبود و نيست و غرور و مناعت طبعشان بيش از آن است که در برابر فشار زندگي به زانو بيافتند.
در عرصهي سينما البته شرايط بهتر است. سينماي خانگي و فروش سي دي فيلمهايي که همه هم براي سرگرمي و خنديدن! در اين روزگار تلخ ساخته ميشوند. مفري روزيرسان است و براي برخي هم فرصت کيسه اندوختن. البته کتابهايي هم کم و بيش منتشر ميشوند اما نويسنده و مترجمي که حقالتأليف و حقالترجمهاش به زحمت کفاف گذران نيمي از ماه و سال را هم نميدهد به کدام دلخوشي توانايي ترجمه کردن و نوشتن دارد هرچند که اينان هرگز به اميد مزد ننوشتهاند و ترجمه نکردهاند و گيريم که ترجمه کردند و نوشتند. با گراني کاغذ و هزينهي چاپ و افزايش قيمت کتاب که هر روزه شده است چه بايد کرد و اندک جماعت اهل مطالعه بايد از کجاي زندگيشان بزنند ک بتوانند کتابي بخرند و بخوانند؟ تا اين چرخه لنگ بچرخد و حالا هم که در آستانه بدتر شدن شرايط ايستادهايم. واردات کاغذ با ارز نيمايي!. يعني ديگر کاغذ کالاي اساسي نيست که ارز ارزانتري براي وارداتش اختصاص دهند و کاغذي که با ارز نيمايي وارد شود نيم نفسي را هم که براي انتشار کتاب مانده و با انتشار چند مجله مستقل فرهنگي که پشتوانهاي جز مخاطبانشان ندارند. خواهد بست و ديگر هيچ. روزگار بدي است. روزهاي سياهي پيش رويمان است، روزگاري تلخ و دولتمردان و مسئولان همچنان مدعي که ما اهل فرهنگيم و چنين و چنان ميکنيم و لابد يکي از همين چنين و چنان!ها همين است که کاغذ را گرانتر کنيم و به تبع آن خدمات چاپ و …
نميدانم. واقعاً نميدانم آيا بايد رخت سياه پوشيد و به فاتحهخواني براي هنر و فرهنگ نشست يا … روزگار غريبي است و انگار غروبي ابدي در پيش. و اگر چنين هم باشد و در روبرو تصويري تلخ از غروب و تاريکي باز بايد باکورسويي از اميد و شعلهاي هرچند خرد پا به راه داشت و مگر ميشود باور کرد که پايان روزگار اکنون هم تاريکي باشد و شب؟ پس اراده و خواست انسان کجاست. اراده و تواني که طولانيترين شبها را به روشنترين روزها پيوند زده است و اگر ما، هريک از ما فقط شعلهاي به خردي آتش يک کبريت روشن کنيم. خوزشيدها خواهيم افروخت براي فردا و يادمان نرود که فردا جز به شعله انديشه و تفکر آفتاب نخواهد داشت و اين شعله را در کتابها بايد جست و در هر آن چه زاييده تفکر و انديشه و هنر است در تاتر در سينماي واقعي، در نمايشگاههاي نقاشي و در هر جا که پرتويي از احساس و انديشه و هنر هست. ميدانم که شرايط دشوار است ميدانم که دغدغههاي زندگي فرصتها را ميربايد و کمتر زماني براي مطالعه و نفس کشيدن در هواي انديشه ميماند اما از هر فرصت اندکي هم ميتوان بهره برد و همين فرصتهاي خرد و اندک است که ميتواند بقچه نوري شود و فرد ايمان را روشن کند و خاطرههاي تلخ امروز و همهي روزگاران تلخي را که در تاريخ داشتهايم از ذهنمان پاک کند.
ميدانم خستهايم و ناچار به تحمل هزار دغدغه بازدارنده اما يادمان باشد که فردا را بايد ساخت و ما آزماييان به سهم خود سهمي هرچند اندک بيست و دو سال به دشواري آمديم به ياري شمايان تا شايد کورسويي باشيم و شعلهاي کوچک براي برافروختن خورشيدي که هر يک از ما و همهي ما به حضورش در آسمان فردا احتياج داريم.