آثارفرانتس کافکا نسبتا زود به ايران راه يافت و کمابيش تمام آثار او به زبان فارسي ترجمه شده است. صادق هدايت به آثار فرانتس کافکا علاقه ويژهاي داشت و چند داستان او را به فارسي برگرداند.داستان نيمه بلند “مسخ” را حدود۷۰سال پيش و در سال ۱۳۲۲ خورشيدي (۱۹۴۳) صادق هدايت که در اين زمان نويسندهاي شناخته شده بود، به زبان فارسي ترجمه کردکه بارها به چاپ رسيد و معروفيت زيادي پيدا کرد.ترجمه ي فارسي داستان “مسخ” زماني در نخستين دوره ي مجله ي “سخن” منتشر شد، که فرانتس کافکا هنوز نويسندهاي گمنام بود و آثار او نه تنها هنوز به هيچ زبان شرقي، بلکه حتي به خيلي از زبانهاي اروپاپي هم ترجمه نشده بود. هدايت چند سال پس از انتشار مسخ، در سال ۱۳۲۷ خورشيدي (۱۹۴۸ ميلادي) مقدمهاي بلند بر داستان کوتاهي از کافکا به عنوان “گروه محکومين” (به ترجمه حسن قائميان) نوشت، که آخرين اثر منتشرشده ي هدايت به شمار ميرود. اين نوشته بعدها به صورت رسالهاي جداگانه به نام “پيام کافکا” انتشار يافت و پايهاي براي شناخت اين نويسنده در ايران شد.
کمابيش تمام آثار فرانتس کافکا به زبان فارسي ترجمه شده است. رمانهاي قصر، محاکمه و آمريکا، هر کدام سه يا چهار بار به فارسي ترجمه شده است، با وجود اين،منتقدان و ادبدوستان هنوز جاي برگردانهايي درست و شيوا از مهمترين آثار کافکا را خالي ميدانند.
به هرحال، امسال صدمين سال نگارش رمان” محاکمه” است. به همين بهانه ماهنامه ي معتبر مگزين ليترر(Magazine littere) در شماره ي۵۳۹ خود در ژانويه ي۲۰۱۴ ،به کافکا و محاکمه پرداخته است که بخش هايي از آن براي اين شماره ي آزماانتخاب و ترجمه شده است.
گرچه کافکا به عنوان نويسنده کمتر از پروست ،خواننده را مبهوت مي کند و يا کمتر از جويس نوآوري دارد اما ديدگاهش خشنتر، دردناکتر و آشکارا جهانيتر از همتايانش است. علت اين تفاوت فقط شيوه ي زندگي او نيست، چيزهايي است که با ريشه هاي او ارتباط دارد، با محيط پيرامونش، چيزهايي که با تصادف و تقدير مرتبط است. اما بخش اصلي اين تفاوت با شخصيت او گره خورده است. شخصيتي که در آثارش منعکس شده است و هالهاي ترسناک و تقريبا اسرارآميز به نام او بخشيده است. در واقع زماني که کافکا با نام” ک”. در محاکمه و قصر هويت خودش را به شخصيت هاي داستانش بخشيد در واقع ويژگي اسرارآميز آن ها را تقويت کرد بهطوريکه اکنون صفت «کافکايي» واژهاي مستقل است که به موقعيتهاي کابوسوار، دلهرهآور و سلسله مراتب بيپايان و ترسي ژرف و پايداراشاره ميکند. اما بهراستي چه چيزي در کافکا وجود دارد که چنين توانايي به او ميبخشد تا زندگي مدرن را گوياتر از معاصرانش روايت کند؟شباهت زندگي شخصي او با نوشتههايش و همانندي آن با جهان مدرن و غيرشخصي همان چيزي است که در بطن آثاراو نهفتهاست. در يکي از نامههايش به تاريخ ۱۴ آگوست ۱۹۱۳ مينويسد: « در من هيچ نشانهاي از علايق ادبي نيست، بلکه من از ادبيات ساخته شدم و چيز ديگري هم نميتوانم باشم.»
از ديگرسو شخصيت او مانند فلوبر، وسواس واقعگرايانهاي دارد که در تلفيق با ادبيات داستاني محو ميشود. اين تفاوت يکي از تناقضهاي فراوان در کافکاست که تمام مسير زندگي او را در بر ميگيرد و تعريف ميکند که چه گونه از يک هنردوست به فردي رياضتکش تبديل ميشود؛ کسي که شاهد نگاه خيره، سيماي تکيده و وحشتزدهاش در آخريت پرترهاش بين سال هاي ۱۹۲۴-۱۹۲۳ هستيم.
دلبستگيهاي کافکا به عنوان هنرمند در ابتدا با شکوفايي هنري مرتبط است و سپس به سوي خشونت تغيير مسير ميدهد و با اکسپرسيونيسم گره ميخورد و در پايان به خشونتي عريان نزديک و نزديکتر ميشود. يعني همان چيزي که مشخصه ي جديت فرهنگ نوين آلماني است. اما کافکا به هيچ مکتبي تعلق ندارد. او زماني گفت «تنها بهعنوان فرانتس کافکا» به تنهايي در جايگاه اختصاصي خود ايستادهاست.» از اين روست که جاذبه ي منحصربهفرد او نهايتا بر تناقض ساده اي استوار است: “همه ي انسانها مثل هم هستند اما هرکس به شيوه ي خود انسان است.”
کافکا به روابط خود، با دورانش ميانديشيد و در واقع به دنبال نفي زمانهي خويش بود. او کاملا آگاهانه آثار خود را بر پايه ي سنتي بنا نهاد که از «گلهاي شر» بودلر ريشه گرفتهبود. کافکا در تعريف هويت خويش به شرق نظر دارد اما همانند يک شهروند غربي حرف ميزند و تصوراتي را به کار ميگيرد که انديشه هاي مارک شاگال را به ذهن متبادر ميکند. در واقع تصوير کافکا، تصويري از انسانيت و آسيبپذيري نويسنده ي مدرن در رويارويي با قدرت و روح مضطربي است که به زمانه ما تعلق دارد و بيشک در آن منطق حاکم است ،اما نميتواند انساني را تاب آورد که ميخواهد به زيستن ادامه دهد. اين گفتهي کافکا در پايان محاکمه است.”در اين جا منطق نمودار قدرت، تاريخ و امري مسلم است و در کتاب آن چه دوام ميآورد منطق است و نه يوزف ک. .”شايد بتوان گفت آن چه کافکا را در هنگام نوشتن اين کلمات همراهي ميکرد خواسته و تمايل او براي زندگي در محيط پيرامونش بود. اغلب ميگفت که بيماري ريه توصيفي از شخصيت او و درک او از شکست است. اما مقرر بود که کافکا با کلماتش به زندگي ادامه دهد و در حقيقت بسياربزرگ تر از تکواژههايي شود که از قلمش بيرون ميتراويد. نگاه او از وراي کتاب ها به ما خيره ميشود و کلمات، او را بدل به سمبل کردهاند. اين سمبل همان سيماي فردي لاغر، مضطرب، حساس و رنگپريده است که نگاهش به ما ميگويد هرگز هيچکجا خانهاش نبودهاست، بلکه همواره او را به زيستن محکوم کردهاند. اين همان تصويري است که او را مستقيما به دنياي پس از جنگ مرتبط ميکند، يعني عصر اضطراب . جهانِ بعد از جنگ جهاني دوم، جهانِ بعد از بمب اتم، جهان بعد از کورههاي آدمسوزي و جهانِ پس از حکومتهاي توتاليتر و عصر تودهها. کافکا که در عصر اضطراب خود ميزيست به وضوح مصداق درک از قربانيشدن و زيادهروي از ستمهاي مضاعف و تبعيدهاي درونياست. در اين شرايط است که کافکا دوام يافته و چيزي بيش از کافکا شدهاست.
چنين است که جملهي آغاز محاکمه، يکي از مشهورترين سرآغازهاي ادبيات شدهاست و بديهياست دلايلي که نخستين خطوط رمانهاي بزرگ را ماندگار ميسازد از شکلهاي رايج نيست؛ يعني نه به دليل زيبايي و نه به خاطر طنز و غرابت خيالياش است.کلمات شروع محاکمه يادآور هراساند، طنز آن نيز ترسناک است: ” در يک صبح فرحبخش و شگفتي رويدادي احمقانه، چنان است که کاملا طبيعي مينماياند.”
شايد بتوان گفت که در قرن بيستم هيچ نويسندهاي نبوده است که از اقبال و شهرتي همچون فرانتس کافکا برخوردار شده باشد. نويسندهاي که تنها رمان کامل او «محاکمه» است و دو رمان «قصر» و «آمريکا» ناتمام ماندند. اين رمانها زماني به چاپ رسيدند که ديگر او در قيد حيات نبود.نخستين برگردان نوشتهاي از کافکا در ژاپن – که در شرق معمولا پيشگام بوده – به سال ۱۹۵۰ برميگردد و به زبان ترکي به سال ۱۹۵۵٫اما از آن چه درباره ي کافکا نوشته شده،ازکافکاي اهل پراگ، کافکاي سوسياليست،کافکاي کارمند که کارش را دقيق انجام ميدهد، کافکايي که شبها مينويسد، کافکاي گياهخوار، کافکايي که پدرش را يک مستبد ميبيند، و کافکاي بيمار ،ميتوان دو نکته را دريافت: آثار اندک کافکا به زبانهاي مختلف و گاهي با چند ترجمه ي مختلف در يک زبان منتشر شدهاند. نکته ي ديگر، بي شمار کتابهايي است که درباره ي عقايد و زندگي او نوشته شده است. ميتوان گفت تعداد کتابها و مقالاتي که درباره ي کافکا به زبانهاي متعدد نوشته شده، به اندازه ي يک کتابخانه ي بزرگ است.
فرانتس کافکا، بهرغم اين که نويسندهاي عميق و گرفتار در دنياي دروني خود است و قاعدتا بايد کم از او بدانيم اما او جزو معدود نويسندههايي است که همه ي مصالح کار براي نوشتن يک زندگينامه يا ورود به دنياي درون خودش را به ارث گذاشته است. او علاوه بر ادبيات داستاني، صدها نامه و يادداشت از خود به جا گذاشته که در آن ها عموما به تشريح وضعيت خودش مشغول است و روح زمانه ي خود را نيز فراموش نکرده و آن را به ثبت رسانده است.
بيشتر آثار معروف و مهم کافکا پس از مرگش منتشر شدهاند. او با سليقهاي کمالگرا، آثار خود را ناتمام و غيرقابل نشر ميدانست. به دوست نزديک خود “ماکس برود “وصيت کرده بود که نوشتههايش را بدون آن که خوانده شوند، به آتش بسپارد.” برود” به اين وصيت عمل نکرد و آثار کافکارا چاپ کرد.
از کافکا در کنار دهها داستان کوتاه، سه رمان بزرگ باقي مانده است.
کافکا با زنان زندگي اش رابطهاي پيچيده داشت و هرگز ازدواج نکرد. زير و بم روابط او را در نامههاي بي شماري که به دو نامزدش “فليسه باور” و” ميلنا يزنسکا”نوشته است، ميتوان ردگيري کرد.
عشق به ادبيات در طول زندگي کافکا بزرگترين دلبستگي او باقي ماند. در نامهاي به نامزدش به روشني نوشته است: “هيچ چيز غير از ادبيات براي من اهميت ندارد.” در نامهاي ديگر مينويسد: “من هيچ چيزي نيستم مگر ادبيات. نميتوانم و نميخواهم چيز ديگري باشم.”
در خانواده ي کافکا روابط پدرسالارانه حاکم بود.رابطه ي پيچيده ي خود با پدرش را در نامه ي جسورانه ي بلندي، که خود اثر ادبي برجستهاي است، شرح داده است. کافکا “نامه به پدر” را در نوامبر سال ۱۹۱۹نوشت، اما هرگز جرأت نکرد آن را براي پدرش بفرستد و اين نامه پس از مرگ کافکا منتشر شد.
کافکا در آگوست و در آستانه ي جنگ جهاني اول آغاز به نوشتن کرد. زماني که عصر عظمت فرهنگ آلماني و دنياي هزارتوي قديم امپراتوري اتريش- مجار که در آن رشد کرده بود، رفتهرفته در پيرامونش سقوط کرد.. زماني که زندگي عاطفي و شخصياش دستخوش آشفتگي شدهبود. زماني که نخستين علائم بيماري سل در او بروز کرد و 10سال بعد موجب مرگ زودهنگام او شد.