در داستان کلنلِ محمود دولت آبادي،که اخيرا در ايالات متحده چاپ شده است، باران بلاانقطاع و “بي رحمانه” در گذر روزها و سالها مي بارد. اين باران باراني تطهير کننده نيست، بلکه رگبار غم افزاي فرسايش و تخريب است، زخم چرکيني را تازه ميکند که از آن روي التيام نمييابد که ريشه ي درد فروکش نميکند. در اين شهر گل آلود ابري کوچک بر کرانه ي درياي خزر، خانوادهاي همچنان که با تصميمات پدرسالار خود، کلنل، و سياستها و اقدامات آشفته و متناقض سردمداران قدرت در دورههاي مختلف دست و پنجه نرم ميکند سرانجام، از هم ميپاشد.
داستان نيمه شب آغاز ميشود، حين بارشي “آنچنان يکريز که با سکوت يکسان است”، زماني که دو سرباز ،کلنل را از خواب بيدار ميکنند تا برود جسد دختر کوچکش، پروانه را تحويل بگيرد و براي خاکسپاري آماده کند. از همان ابتدا، اپيزودهاي غيرخطي دولتآبادي از حيث زمان و زاويه ي ديد جهش دارند، پازلي که در کليت خود همان اندازه گسيخته است که در اجزايش، کيفيتي مقتضي روايتي از در هم شکستن افراد و هويت ملي.
پروانه تنها فرزند درگذشته ي کلنل نيست. دو تن از پسرهايش هم کشته شدهاند، يکي درگرماگرم انقلاب ۵۷ و ديگري در جنگ با عراق. دو فرزند ديگرش هنوز زندهاند، هر چند که احوال بهتري ندارند. پسر ارشدش، امير، پس از يک دوره زندان، دچار اختلال رواني شده، او قرباني رژيم شاه است؛ و دخترش، فرزانه، همسر مرد بي مسلکي است که با ايستادن پشت سر سران قدرت در هر زمانه، فارغ ازهرنوع اعتقادي، به نان و نوايي ميرسد.
سرنوشت فرزندان کلنل ناشي از اعمال او به عنوان افسر ارتش شاهنشاهي و نيز يک پدر و همسر است. شخصيتپردازي ظريف دولتآبادي به خواننده اين امکان را ميدهد که انتخابهاي شخصيتها را درک کند و با آن ها همدردي نمايد، اگر چه اين شخصيتها خود کمتر همديگر را ميفهمند، يا جهان را از دريچه ي يکساني ميبينند. دليل عمده ي اين مسئله شخصيت کلنل است، کسي که خود را از لحاظ فکري مستقل ميپندارد، اما به سنتهاي مرد سالارانه هم مقيد است، تا بدان حد که شکم همسر خائن خود را ميدرد.
ميان همه ي مرگهاي اين داستان، تنها اين يک فقره برجسته ميشود، به خاطرش کلنل مدتي به همان زنداني ميافتد که امير در آن محبوس است. اما دغدغه ي داستان مرگ نيست. مردهها خوشبختند، که از بار ملال تاريخ رهيدهاند.
عاملان خارجي، آشکارا و پنهان دست اندرکار دسيسههايي بر ضد ايران هستند، وضعيت اسفبار کلنل و خانوادهاش بازتاب مصائب يک ملت است که با وعدههاي دروغيني خام و متفرق شده که بهخاطرش مردان و زنان بسياري قرباني شدهاند و تحقيرها به جان خريدهاند.
به عنوان يک سرباز، کلنل نيز در زمره ي همين پيروان مطيع است، تا اين که باور عميقش به تاريخ ايران زمين او را واميدارد از دستور جنگيدن براي بريتانيا سرپيچي کند و در دل فرزندانش نيز بذر مغرورانه زيستن بر مبناي باورهاي خود را بکارد. اما به واسطه ي پيچيدگيهاي تاريخ ايران احدي از تاثيرات گروهها و فرقهها مصون نيست و به همين دليل فرزندان کلنل هر يک در پي باور فردي خود به راهي ميروند، به احزاب رقيب ميپيوندند، و کلنل را وامينهند تا فقط نظارهگر باشد، هر چند ميداند که آن ها نيز همچون خود او سرگردانند.
از خلال شخصيت کلنل، اغتشاش و تضادهايي که ايران را تهديد ميکند هويدا ميشود، با اين حال اين امير است که برخي از عميقترين تحليلها را به دست ميدهد. او که از سرنوشت خواهران و برادرانش آگاه است، زير بار گران اين باور که کارهاي خود او به نحوي باعث نابودي آن ها شده، در تبعيدي خودخواسته به زيرزمين خانه پدري ميخزد. با دگرگوني مجدد جريانات سياسي، بازجويي که امير را بازجويي و شکنجه کرده است، سر و کلهاش پيدا ميشود. يک شب را در اتاق امير ميگذراند، با اهل خانه غذا ميخورد. امير مسلم ميداند که وضعيتش ناشي از “ترديدش به همه چيز” است.
عادت کردن به تغييرات زاويه ي ديد گيجکننده در روايت دولتآبادي قدري زمان ميبرد، اما اين قطعا تعمدي است. تاثيرات و منافع خارجي با هزاران سال سنت در ايران در آميخته و عجين شدهاند و آنچه زماني ضعف يک حزب بوده، بعدها به نقطه ي قوتش بدل ميشود، يا دست کم به نقطه ي اتکايي براي اهرم کنترل گفتمان ملي. رمان کلنل، که مشحون اشارات تاريخي است و از چنان درجهاي از رئاليسم برخوردارست که آنرا مستندگونه ميسازد، پرترهاي از ملتي ترسيم ميکند که مدتي مديد با مشکلاتي يکسان گلاويز بوده است بيآن که قادر باشد چارهاي برايشان بيانديشد. ما که از بيرون به قضيه مينگريم هرگز عمق اين حقيقت را درک نخواهيم کرد. اما به عنوان يک ايراني که در کانون اين دهههاي پرآشوب زيسته و به زندان افتاده و در عين حال همگان او را به عنوان بزرگترين رماننويس ايران ميشناسند،دولترآبادي بي شک يکس از بهترين ناظران و راويان اين حکايت است.