محمد فردوسی صاحب قدیمیترین مغازه کتابفروشی قزوین که ۹۲ سال قدمت دارد، گفت: تا امروز این مغازه را با تمام لوازم قدیمیاش حفظ کردهام ولی نمیخواهم کتابفروشی «فردوسی» روزی به خاطره تبدیل شود.
ایبنا: وجود کتابفروشیهای متعدد یکی از مولفههای مهم سنجش فرهنگ در شهرها محسوب میشود. در این میان، کتابفروشیهای قدیمی هم از مهمترین پایگاههای تاریخ شفاهی فرهنگ به شمار میآیند. امروز اما، از میان کتابفروشیهای قدیمی قزوین، تنها ۴ مغازه باقی مانده است که البته همینها هم با سختیها و بحرانهای مالی مختلفی روبهرو هستند؛ با این حال با عزم جزم و دیدگاه فرهنگیِ صاحبانشان هنوز پابرجا ماندهاند.
در این فرصت به سراغ کتابفروشی «فردوسی» رفتهایم. این کتابفروشی در اواسط خیابان امام خمینی (ره) قرار دارد و رنگ و بوی اصالت را بهخوبی میتوان در قوارهاش مشاهده کرد. اغراق نیست اگر بگوئیم کتابفروشی فردوسی به خودی خود، یکی از جاذبههای دیدنی این خیابان است. این کتابفروشی جزئی از عمارت تاریخی «طوطی» محسوب میشود؛ عمارتی که عمرش به دوره پهلوی میرسد و مدرنیزاسیون رضاخانی را به چشم دیده است. در دو طرفِ درِ چوبی مغازه، دو ویترین ساده شیشهای که شبیه پنجره هستند قرار دارد. در ویترین سمت چپ کتاب و لوازم تحریر چیده شده ولی ویترین سمت راستی، به لوازم یدکی دوچرخه اختصاص دارد.
کتابفروشی «فردوسی» را باید آخرین بازمانده از نسل کتابفروشیهای ترکیبی دانست. در دهههای گذشته، فروش کتاب صرفه اقتصادی چندانی نداشت و کتابفروشها مجبور بودند قسمتی از فضای مغازه را به فروش دوچرخه و لوازم یدکی آن اختصاص دهند. امروز که دوچرخه هم جزو کالاهای لوکس قرار گرفته، دیگر رمقی برای کتابفروشان باقی نمانده است. با شرح این اوصاف، شما را به شنیدن صحبتهای مدیر قدیمیترین کتابفروشی قزوین دعوت میکنیم. مصاحبه ما با محمد فردوسی در ادامه از نظرتان میگذرد.
آقای فردوسی! در ابتدااز شما میخواهم خودتان را برای مخاطبان خبرگزاری ایبنا معرفی کنند؟
من سال ۱۳۲۴ به دنیا آمدم و در سال ۱۳۴۳ دیپلم گرفتم و ۱۰ سال بعد، در رشته اقتصادِ بیمه موفق به اخذ مدرک کارشناسی (لیسانس) شدم.
از چه سالی وارد حرفه کتابفروشی شدید؟
مغازهای که شما در حال حاضر مشاهده میکنید، ابتدا در سال ۱۳۰۸ در بازار بزازهای قزوین دایر بود، در سال ۱۳۳۵ به محل فعلی منتقل شد. در واقع پدر بنده، مرحوم حاج علیاکبر فردوسی به همراه عمویم، جزو اولین افرادی بودند که وارد صنف کتابفروشی در قزوین شدند. من هم به علت علاقهای که داشتم، از سن ۱۲ سالگی و همزمان با گذراندن دوران تحصیل بعد از ظهرها به مغازه پدر میآمدم.
کتابفروشی شما را میتوان قدیمیترین کتابفروشی شهر دانست. درست است؟
فکر نمیکنم از نسل اول کتابفروشیهای قزوین هنوز کسی باقی مانده باشد. خیلیها فوت کردند و افراد زیادی هم زودتر از این حرفه و چند سال قبلتر از این، بساط کتابفروشی را جمع کردند. در واقع این مغازه را میتوان قدیمیترین مغازه کتابفروشی قزوین دانست و نکته جالب که باید عرض کنم، این است که ویترینی که شما الان نگاه میکنید، متعلق به سال ۱۳۱۷ است و من تا به امروز به ترکیب آن دست نزدهام. قفسهها در سال ۱۳۲۷ ساخته شده و حتی لامپهای مهتابی مغازه هم در سال ۱۳۳۵ به سقف این مغازه نصب شده است. اکثر وسایل این مغازه متعلق به همان دهه ۳۰ است. تا به امروز سعی کردهام به هیچکدام از وسایل این مغازه دست نزنم تا اصالتش حفظ شود؛ هر گوشه از این مغازه برای من یک خاطره است و عاشق این هستم که گذشته را با نگاه به آنها، مرور کنم.
چطور شد که یک مغازه، هم کتابفروشی است و هم لوازم یدکی دوچرخه میفروشد؟
تا یک سال قبل از انقلاب، همزمان با فروش کتاب، دوچرخه و موتور هم میفروختیم. علت آن را میتوان در بازار کساد فروش کتاب دانست. آن زمان کسی نمیتوانست با شغل کتابفروشی امرار معاش کند؛ آن هم در شهر کوچکی مثل قزوین. کتابفروشیها برای کمکخرجی به دوچرخهفروشی روی آورده بودند و به شوخی میگفتند که دوچرخه هم جزو لوازمالتحریر است. مغازه ما در قزوین، مرکز فروش دوچرخه، موتور و لوازم یدکی مربوط به آنها بود و میتوان گفت اولین مغازه که در قزوین دوچرخه و موتورسیکلت میفروخت، مغازه ما بود. آن زمان، موتورهای هوندا و پژو خیلی طرفدار داشت و همچنین دوچرخههایی که به دوچرخه ۲۸ معروف بود و ما نمایندگیهای آن را داشتیم. از دهه ۲۰ تا ۵۰ وسیله نقلیه اکثر مردم قزوین دوچرخه بود و داشتن دوچرخه برای مردم خیلی با ارزش بود. از سال ۴۷ که پیکان ساخته شد و به صورت اقساط ماهانه ۱۷ هزار تومان به فروش میرسید؛ به تدریج از اهمیت دوچرخه کاسته شد.
یکی از دوستان ما که امروز وضع مالی خیلی خوبی هم دارد؛ میگفت: در زمان تحصیل ما قیمت دوچرخه ۲۵ تک تومان بود، آنقدر ما اصرار کردیم و به قولی نقونوق کردیم که پدرم راضی به خرید دوچرخه شد و از آن روز به بعد هم دیگر حق هیچ صحبت یا خواستهای را نداشتیم؛ تا حرفی میزدیم، میگفتند «ساکت! دیگه حرف نزن؛ ما برای تو دوچرخه خریدهایم.»
با این اوصاف کسادی بازار کتاب از ابتدا وجود داشته است. از نظر شما مشکل از کجاست؟
به طور کلی اگر بخواهیم بگوییم، بازار کتاب هیچ وقت مساعد نبوده است. در قدیم، تعداد کتابخوانهای قزوین از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمیکرد. افرادی که علوم قدیمه را میخواندند، خُب تکلیفشان روشن بود؛ در حوزه بودند و کتابهای مورد نیازشان هم در همان حوزه علمیه تامین میشد. درواقع کتابها، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد. افرادی که به قولی اهل کتاب بودند، جزو روشنفکران و باسوادان آن زمان محسوب میشدند. در قدیم وضع مالی مردم آنقدر خوب نبود که بتوانند بهراحتی کتاب بخرند و خرید کتاب بیشتر مختص روشنفکران و افراد متمکّن بود. مثلا: آقای شادمان، آقای خزانهای، آقای شجاع حاجسیدجوادی – که همگی مرحوم شدهاند – جزو افرادی بودند که به طور مستمر برای خرید کتاب در مغازه ما حضور داشتند.
اینطور که از صحبتهایتان متوجه شدم، گویا شما فضای مجازی را رقیب اصلی کتاب میدانید. بله؟
متاسفانه دستگاههای الکترونیک و فضای مجازی، عملا فروش کتاب را به صفر رساندهاند. امروز دیگر کمتر کسی به سراغ خرید لغتنامه میرود؛ چون همه در تلفن همراه خودشان چندین لغتنامه دارند و دسترسی به آن هم خیلی راحت است. تیراژ کتاب از ۵هزار نسخه تا به ۳هزار نسخه رسید و امروز شاهد این هستیم که به ۵۰۰ یا ۳۰۰ جلد هم تقلیل یافته است.
تا کی کار کتابفروشی را ادامه میدهید؟
اگر کتابهای کمک درسی و کنکور را از کتابفروشیها کنار بگذاریم، بیش از ۸۰ درصد کتابفروشیها تعطیل میشوند. با این وضعیت ما هم نهایت تا یکی، دو سال دیگر بیشتر نمیتوانیم دوام بیاوریم و باید گفت که متاسفانه به آخر خط رسیدهایم. من همان ۴۰ سال پیش میخواستم مغازه را بفروشم و به سراغ تجارت بروم؛ ولی نتوانستم این کار را انجام دهم؛ یعنی دلم راضی به فروش مغازه نشد و متوجه شدم تجارت با روحیه من جور در نمیآید. امروز هم خدا را شکر از کار خودم رضایت دارم. خوشحالم از اینکه دو تا فرزند مفید تحویل جامعه دادهام؛ یکی از دخترهایم فوقلیسانس صنایع غذایی دارد و در تهران مسئول بهداشت یک شرکت تولیدی است و دختر دیگرم هم در رشته پزشکی موفق به کسب رتبه ۱۴۲ کشوری شد.
بنده با آقای خرمشاهی چندین سال همکلاس بودیم. خدا رحمت کند پدر ایشان را! مرد فاضلی بود و خیلی هم به مغازه ما میآمد. من هم مانند بهاءالدین در جوانی خیلی کنجکاو بودم. سوالات زیادی از ایشان میپرسیدم و ایشان خیلی با حوصله مسائل را برای من روشن میکرد. حافظه خیلی قوی داشتند. آن زمان هر کسی نمیتوانست وکیل بشود و آقای خرمشاهی جزو وکلای معروف شهر بود. در واقع ایشان یک ملای فاضل بود و شاید همین دوستی در سالهای زندگی ام بسیار کمککننده بود.
کتابفروشی فردوسی در یکی از خیابانهای قدیمی قزوین واقع است. درباره تغییر و تحولات فرهنگی که این خیابان به خود دیده است، برایمان بگوئید.
این خیابان یک زمان بالای شهر قزوین محسوب میشد؛ اگرچه مرکز شهر بود. افراد سرشناسی در آن رفتوآمد داشتند؛ ولی متاسفانه به فراموشی سپرده شد. از لحاظ فرهنگی، قزوین همیشه فضای خوبی داشته است. در هر رشتهای که شما بررسی کنید، قزوین نمایندهای داشته است؛ ادبیات، سیاست، فرهنگ، هنر، موسیقی و …؛ در حوزه علمیه هم اگر شما دقت کنید عالمان بزرگی مثل سیدابوالحسن رفیعی، باعث شدند تا فیلسوفانی مثل سیدجلالالدین آشتیانی و فیلسوف بزرگ استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی مدتی در حوزه علمیه قزوین نزد آیتالله سیدابوالحسن رفیعی تلمذ کنند.
سال ۱۳۸۹ وزیر وقت فرهنگ از ناشران و کتابفروشیهای قدیمی و بااصالت در مراسمی با حضور استاد ابراهیمی دینانی، استاد موسوی گرمارودی و … در کتابخانه ملی تقدیر کرد و چون کتابفروشی فردوسی از قدیم با انتشارات معتبر و ریشهداری مثل اقبال، علمی، امیرکبیر و … رابطه داشت و از مشتریان آنها به شمار میآمد، در این مراسم مورد تقدیر قرار گرفت.
شما به شغل آموزگاری علاقمند بودید؛ چطور شد که آن را رها کردید؟
من علاقه خاصی به آموزگاری داشتم؛ ولی خُب کار دولتی با روحیه من سازگاری نداشت. آن زمان هرکسی لیسانس میگرفت، باید تعهد میداد تا مدتی برای دولت خدمت کند و در مقابل آن دولت هزینههای تحصیلیاش را پرداخت کند. من هم این تعهدنامه را امضا کردم و بر حسب علاقه آماده خدمت در آموزش و پرورش شدم. شخصی که مسئول تقسیم نیروهای آموزش و پرورش بود، من را صدا کرد و گفت: همه جای ایران سرای من است و شما باید به سیستان و بلوچستان بروی! من هم با قاطعیت گفتم اگر همه جای ایران سرای من است، پس شما که ۲۰ سال است در تهران پشت میز نشستهاید، بفرمایید سیستان و من جای شما در تهران خدمت میکنم! بحث بالا گرفت و من هم ترجیح دادم هزینه تحصیلم را یکجا پرداخت کنم و قید شغل دولتی را بزنم. هرچقدر اصرار کردم من را به قزوین بفرستید تا در شهرم خدمت کنم، تاثیری نداشت.
و صحبت پایانی؟
سرتاسر ۷۶ سال زندگی برای من خاطره است. سال ۴۲ -که زلزله قزوین رخ داد- اولین مغازهای بودیم که کار را تعطیل کردیم و به کمک زلزلهزدهها شتافتیم. حتی سینماها تا چند ماه، در پیش پردهها تصویر پدر من را پخش میکردند که در حال کمک به زلزلهزدهها بودند و نان را برای آنها بار ماشین میکردند. امروز هم به لطف خدا در مقابل تمام سختیها ایستادگی کردم تا این مغازه سرپا بماند. اینکه در آینده چه میشود، نمیدانم؛ ولی امیدوارم کتابفروشی فردوسی تبدیل به خاطره نشود.