«متن سخنراني در سلیمانیه عراق»
دکتر فرزان سجودی
«نقش ترجمه در ارتباطات بين فرهنگي» درواقع محور بحثي است که بايد با اين سؤال آغاز شود. چه ارتباطي بين يک نظريهي فرهنگي و يک نظريهي سياسي ميتوان برقرار کرد؟ در نتيجه من بحث را در سه بخش پيش ميبرم و هر بخش طبعاً نتيجه و پيامد بخش قبلي خواهد بود. در بخش اول اين بحث را مطرح ميکنم که من بين هويت فرهنگي و هويت برخاسته از قدرت سياسي – که در ادامهي بحثم به اختصار آن را “هويت سياسي“ يا “هويت ملي“ خواهم ناميد – تمايز قايل ميشوم.
در گام اول، سخنم در مورد تمايز بين هويت فرهنگي و هويت برخاسته از قدرت سياسي است. هويت فرهنگي امري نسبي و پيوستاري است. و درواقع هيچ حق قاطعي به لحاظ فرهنگي، گروهي را از گروه ديگر متمايز نميکند. منطق هويت فرهنگي، منطق صفر و يک نيست، منطق “يا يا“ نيست. حال آنکه هويت برخاسته از قدرت و حاکميت سياسي از منطق “يا يا“ استفاده ميکند، و خطي قاطع که همان مرز حاکميت سياسي باشد به شخص هويت ملي ميبخشد. به عبارت ديگر، شخص يا ايراني است يا “نه ايراني”. يا آلماني است يا “نه آلماني”. هيچ وضعيت پيوستاري يا بينابيني در هويت سياسي وجود ندارد. هويت سياسي محصول عملکرد يک دستگاه يا ساختار اجرايي، است که اسنادي توليد ميکند. مثلاً به ما گذرنامه ميدهد و … و به ما هويت سياسي ميبخشد. و وضعيت هم وضعيت قطعي است. و من مثلاً نميتوانم بگويم من کمي ايراني و کمي ترکيهاي هستم. يا من در جايي بينابين هستم. درواقع من يا اين سوي مرزم يا آن سوي مرز و بسته به اينکه کدام سوي مرز باشم يک هويت سياسي مشخص و قطعي دريافت خواهم کرد. هيچ پيوستار نسبي در تأييد مسئلهي هويت سياسي يا ملي دخالت ندارد. از همه مهمتر اينکه قريب به اتفاق مرزهاي تعيينکنندهي هويت سياسي، مرزهايي هستند که به دنبال جنگ شکل گرفتهاند يعني اساس شکلگيري هويت سياسي و خطوط قاطعي که به ما هويت سياسي ميبخشد، جنگها بوده است. مثلاً جنگها ايران و روس را در نظر بگيريد. اگر ايرانيها کمي بيشتر مقاومت ميکردند، بخشهايي از سرزمينهايي که امروز در قلمرو حاکميت کشورهاي ديگر قرار ميگيرند، درون خطوط مرزي ايران قرار ميگرفت و مثلاً در اين سوي مرز و در قالب خاک ايران قرار ميگرفتند و اگر کمي بيشتر عقب مي نشستند، ممکن بود شهرهايي که امروز هويت سياسي ايراني دارند، هويت سياسي ديگري پيدا ميکردند. مقصودم از اين بحث، نفي ضرورت کسب هويت سياسي نيست، بلکه نتيجهاي که ميخواهم از اين بحث بگيرم، تفاوت بين هويت سياسي و هويت فرهنگي و تفاوت بين ساز و کارهاي شکلدهندهي به هويت سياسي از يک سو و به هويت فرهنگي از سوي ديگر است. پس دوباره تأکيد ميکنم که قريب به اتفاق مرزهاي تعيينکنندهي هويت ملي يا سياسي، برخاسته از جنگهاست. تقريباً هيچ مرز حاکيمت سياسي وجود ندارد که به طريقي جز جنگ تعيين شده باشد. و اين مختص منطقهي ما هم نيست. بلکه همهي مرزهاي اروپاي فعلي (که حالا با شکلگيري اتحاديهي اروپا، به سوي بحثي که من ميخواهم مطرح کنم يعني کمرنگ کردن مرزهاي سياسي و پررنگ کردن پيوستار فرهنگي ميروند.)، چه زماني که کشورهاي اروپايي در قالب اتحاديهي اروپا نبودند و هم امروز که هستند، بر اثر جنگها شکل گرفتهاند. پس مفهوم هويت سياسي يا هويت ملي در اساس با مفهوم هويت فرهنگي متفاوت است. چون اين دو، محصول ساز و کارهاي متفاوتي هستند. که البته بر يکديگر تأثير ميگذارند. يعني مثلاً وقتي خط مرزي تغيير ميکند، طبيعي است که فرهنگي در اين ميان دو نصف ميشود و هر بخش آن در يک سوي مرز قرار ميگيرد و يک بخش در يک سوي مرز يک هويت سياسي پيدا ميکند و بخشي ديگر، هويت سياسي ديگري مييابد و تحت تأثير آن ساختار تبليغاتي رسانهاي که هويت سياسي آن منطقه را مطرح ميکند قرار ميگيرد. همچنين در طول تاريخ هم امکان دارد تغييرات فرهنگي نيز براي آن اتفاق بيفتد. پس بنابراين، اين دو علاوه بر اينکه ساز و کارهاي متفاوتي دارند، بر يکديگر تأثيرگذار هستند. بنابراين بسته به ميزان پيشروي و توانمندي يک ارتش در برابر آن ديگري، اين هويتها تعيين ميشوند. در دنيا جنگهايي هستند که در دهههاي قبل اتفاق افتادهاند و تمام شدهاند، در خاورميانه ما هنوز درگير جنگهاي مختلف براي تعيين خطوط مرزي کشورهاي مختلف هستيم. مثلاً بسته به توانمندي يک ارتش در برابر آن ديگري، بخشهايي از قفقاز ميتوانستند هويت ايراني داشته باشند. يا برعکس برخي از مناطق ايران هويت سياسي جمهوري آذربايجان را داشته باشند. هويت سياسي را مفهوم مرز تعيين ميکند. و مرز يک خط است. خط قاطع جداکننده، که خود مرز محصول مناسبات قدرت و به خصوص قدرت نظامي است.
اين بخش اول بحث است که برميگردد بر تمايز بين هويت سياسي و هويت فرهنگي. در تکميل اين بحث فقط اين نکته را يادآوري کنم که حاکميت سياسي در هر حال کوشش ميکند، اين تمايز را ناديده بگيرد، و کوشش ميکند، هويت سياسي، يعني هويت برخاسته از ساختار هويت سياسي را با هويت فرهنگي يکسان جلوه بدهد. به همين دليل است که صاحبان قدرت سياسي پيوسته در برنامهريزيهاي فرهنگي اين تعبير را به وجود ميآورند و طبيعي جلوه ميدهند که کساني که داراي هويت سياسي يکساني هستند، هويت فرهنگي يکساني هم دارند. در صورتي که در کشورهايي مثل ايران که تکثر قومي دارند، ممکن است تمايز فرهنگي بين دو قوم که در شرق و غرب ايران زندگي ميکنند از نظر فرهنگي بسيار زياد باشد. در بخش دوم بحث بيشتر متمرکز ميشوم بر مسئلهي هويت فرهنگي. بعد از تمايزي که در بحث اول بين هويت سياسي و هويت فرهنگي برقرار کردم. در اين ديدگاه، فرهنگ امر متعالي، مقدس و ستوده نيست، در عين حالي که بسيار ارزشمند است. فرهنگ، شبکهاي از بينامتنيت تاريخي شده است. يعني متوني که به هم ارجاع ميدهند، از هم بهره ميگيرند و در طول زمان به حيات و گسترش حضورشان ادامه ميدهند و به همين دليل فرهنگ نسبي و پيوستاري است. فرهنگ محصول ديالکتيک مرکز و حاشيه از يک سو و ديالوگ خود و ديگري است. يعني از يک سو، فرهنگ يک هستهي مرکزي، يک انباشت مرکزي دارد که متون به تدريج (از “متون“ منظورم همهي ابزارهاي يک فرهنگ است، از پوشاک و آيينها گرفته تا متون ادبي و آثار هنري، تا آثار ديني) در مرکز انباشته ميشوند و هستهي مرکزي و سختتر فرهنگ را تشکيل ميدهند و از سوي ديگر اين مرکز اگر در يک رابطهي ديالکتيکي با حاشيهي فرهنگ، يعني همپوشاني بين مرزهاي فرهنگي نباشد، از کار ميافتد. چون خوراکش را از مرزهاي همپوشاني بين فرهنگها ميگيرد. در نتيجه، فرهنگ امري نسبي، دگرگون شونده و غيرقطعي است. به عبارت ديگر “فرهنگ“ هميشه “بينافرهنگ“ بوده است. يعني در اين چارچوب فکري به چيزي به معناي اصالت فرهنگي که به برتري فرهنگي بر فرهنگ ديگر يا قومي بر قوم ديگر بينجامد، يعني به فرهنگي که قائم به ذات خود، به اصطلاح اصيل و حامل ارزش باشد، معتقد نيستم. اين به آن معنا نيست که به ارزش فرهنگ معتقد نيستم، بلکه به آن معناست که ارزش فرهنگ را نه ناشي از اصالت ذاتي، بلکه ناشي از ديالوگ بين فرهنگها با هم و ناشي از جريان پويا و زندهي بده بستان فرهنگي ميدانم. فرهنگ يک فضاست. يعني هيچ خط جداکنندهي صفر و يکي يک فرهنگ را از فرهنگ ديگر جدا نميکند. فرهنگها وابستهي يکديگر هستند و بدون حضور همديگر، اصلاً وجود ندارند. فرهنگ يک فضاست. يک فضاي چالشي تاريخي و اجتماعي هم بعد هم زماني دارد، يعني گفتگوي پيوستهي همزمان يک فرهنگ با فرهنگهاي ديگر، و هم بعد در زماني دارد، يعني گفتگوي پيوستهي يک فرهنگ با گذشتهي خود آن فرهنگ، ادعاي وجود هر فرهنگي، وابسته به امکان وجود فرهنگ ديگر است. يعني بدون تصور وجود فرهنگ ديگر، نميشود از فرهنگ خود سخن گفت. پس برخلاف تفکر اصالتگرايان، فرهنگ نه امر ايستا و اصيل بلکه امري پويا، پيوسته دگرگون شونده، تأثيرگذار بر ديگري و تأثيرپذير از ديگري است. فرهنگ محصول آميزش است. آميزشي که بيوقفه در جريان است. هر نوع تفکر اصالت بخش، قبل از هر چيز به فرهنگي که به اصطلاح اصيل، پاک و نيالوده به ديگري تلقي ميشود، آسيب ميرساند. چرا؟