یادداشت یوسف علیخانی در شماره ۱۳۸ مجله آزما
یوسف علیخانی نویسنده و مدیر انتشارات آموت : سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه بود. وقتی كه خودم چهار پنج ساله بودم و خواهرم تهمینه هم كلاس پنجم ابتدایی. احتمالا برادرم فیروز هم آن سالها كلاس دوم و سوم ابتدایی بوده. آن وقت ها ما هنوز در روستای زادگاهم زندگی می كردیم. پدرم، باغهای شوهرعمه ام را نگه می داشت كه در قزوین زندگی میكردند. دخترعمه ام یكی دو سالی ازخواهرم كوچكتر بود. برای خواهرم كتاب فرستاده بودند كه ظاهرا برای او بود اما فكر كنم بعد از گذشت نزدیك به چهل سال، من صاحب آن كتابها شدم. چون كتابها حتی اگر مانده بودند، پرپر می شدند اما در خاطرات من مانده.
یك مجموعه كتاب بودند؛ «جك و لوبیای سحرآمیز ،» «سیندرلا » و «هفتك وتوله و سفید برفی .»
اگر بگویم هزاربار پوتین های جك را پوشیدم و از تنه ی لوبیای سحرآمیز بالا رفتم تا چنگ سحرآمیز و یا مرغ طلای آقای غول را بردارم و بیایم توی خانه مان، شاید دروغ نگفتم. اگر بگویم هزار بار خواهرم تهمینه را وادار كردم كه این كتابها را برایم بخواند، زیاد نگفتم. جوری شده بود كه عملا از بر بودم داستان را. حتی میدانستم الان كه صفحه را ورق بزند، چه كلمه های دیگری را خواهد خواند. آن وقتها برق نداشتیم. چراغ گردسوز نفتی كه روشن میشد، نقاشی كردنمان می گرفت. یك ذره نفت می ریختیم روی كاغذ و بعد كاغذ را می گذاشتیم روی نقاشی های این كتابها و مدام نقاشی شان می كردیم؛ شاید اینطوری می توانستیم برویم به آن دنیای رنگی.
بعدها انیمیشن ها و فیلم های زیادی با اقتباس از این سه داستان دیدم اما هیچ وقت هیچ كدامشان نتوانستند آن طور كه آن چند صفحه كتاب، مرا به دنیای دیگری بردند، مرا از دنیای اكنونی بیرون ببرند. پدرم فقط نمره ی بیست املا را اصل حساب می کرد و الباقی بیست ها برایش هیچ بودند. همین نگاه اش که به هر بیست املاء یک سکه ی پنج تومانی بدهد، باعث شده بود املا و انشاء و فارسی ام خوب شده باشد و همیشه ازریاضی و علوم فراری باشم.
همیشه می نوشتم، کوتاه و بلند، اما نوشت های که کاری کرد یادم بماند تا امروز، انشایی بود در کلاس دوم راهنمایی. زنده یاد حسن تحریری، معلم ادبیات و املا و انشایمان گفته بود یک موضوع آزاد بنویسید. نمی دانم شاید دلیل این که آن انشا آن روز در کلاس خوشمزه آمد به نگاه همه و آقای تحریری هم خدا را بنده نبود، سری در تاییدش تکان داد و بعد هم فرستاد برای دفتر مدرسه و بعد هم دفتر مدرسه به اداره و آن انشاء سر از جاهای دیگر درآورد و به به و چه چه زیاد شنید، شاید تنها دلیل اش این بود که آن روز در تمام راه به مغزم به این ماجرا گرفتار مانده بود.
مادرم رفته بود گیلاس خریده بود. ما هفت تا برادر هستیم و یک خواهر. فکر کن، راهی مدرسه شده باشی و بعد ببینی مادر با سبد گیلاس آمده خانه. ذهن ام درگیرش مانده بود که یک دانه اش هم می ماند تا برگردم غروبی؟
موضوع انشایم شد زندگی یک دانه گیلاس. از وقتی که می آید خانه ما و بعد کاشته می شود و آن وقت جوانه می زند و رشد میکند و من می شوم باغبان این تک درخت و تک درخت ام بزرگ میشود و شکوفه می دهد و بار می دهد و حالا نوبت من است که بارش را به دوش بگیرم و تا بازار بروم و بفروشم.
و جالب تر این که اولین داستانی هم که ترجمه کردم، داستانی بود به اسم «الکرز المنسی » )گیلاس فراموش شده(. تحصیلات دانشگاهی ام زبان وادبیات عرب بوده. یک دهه از زندگ یام هم مترجم عربی بودم و خرج زن و بچه ام از حلقوم کلمه های عربی درمی آمد و این که الان یادم افتاد این داستان «زکریا تامر » نویسنده ی سوری را که اولین بار ترجمه کردم و برای استاد عدنان طهماسبی بردم و سر تکان داد و گفت: «آفرین » باز ربط به گیلاس
داشته، بامزه بود.
گیلاس گویی گوشواره شده به گوشهایم.
شما از چه میوه ای خوشتان می آید؟