سعيد پورصميمي
ميگويند ميرزاتقي خان اميرکبير همزمان با زدن کلنگ دارالفنون، موسيو جان داوود را براي آوردن معلميني در رشتههاي گوناگون راهي اتريش کرد.
بيش از صد سال بعد در سال ۱۳۴۴ براي رشتهي تأتر در دانشکدهي هنرهاي زيباي دانشگاه تهران، اين پيش بيني نشده بود که مدرسه، پيش از هر چيز به معلم نياز دارد. با آنکه دانشکدهي هنرهاي دراماتيک که يک سال پيش از آن گشوده شده بود، نيز همين مشکل را داشت. تنها راهي که براي ادامهي کار مانده بود دعوت از کساني بود که بدون داشتن مدرک معتبر دانشگاهي در کار نمايش فعال بودند و در حرفهي خود داراي اعتبار. اما آييننامهي دانشگاه آنها را به عنوان «استاد» نميشناخت. از سوي ديگر بعضي از کساني که به عنوان دانشجو پذيرفته شده بودند، از همين استادان کار بودند که به هر دليل ميخواستند با طي کردن اين دوره، مدرک تحصيلي اين رشته را هم بگيرند. مثل: محمدعلي کشاورز، احمد براتلو و زندهياد هوشنگ بهشتي در دانشکدهي هنرهاي دراماتيک و «رکنالدين خسروي»، «عزتالله انتظامي»، «هوشنگ لطيفپور»، زنده ياد «جمشيد لايق» و «غلامرضا لبخندي» (رامين فرزاد) در دانشکدهي هنرهاي زيبا. در کنار اينها بسياري هم از فارغ التحصيلان هنرستان هنرپيشگي سابق حضوي داشتند. ديگر چه از نظر مدرک تحصيلي و چه از جهت تجربهي حرفهاي بين اين شاگردان و استادان مزيتي نميماند. همهي دانستهها و تجربيات هنر نمايش همان بود که سالها بين اين استادان رد و بدل شده و يا آنچه که پيش از آن در هنرستان هنرپيشگي تدريس شده بود. به هر حال اين استادان ميبايد به اين شاگردان مدرک معتبر تحصيلي ميدادند. اوضاع چنان بود که بيم آن ميرفت که بخش نمايش اين دانشکده به تعطيلي کشيده شود. سرانجام اين بار هم گويي «موسيو جان داوود»، «پرويز ممنون» را از همان اتريش راهي ايران کرد تا رشتهي نمايش دانشکدهي هنرهاي زيبا در آغاز راه ناکام نماند.
«دکتر پرويز ممنون» در سال ۱۳۴۶ با کولهباري از خواندهها و ديدهها و تجربيات جديد به ايران برگشت و به تدريس در اين دانشکده مشغول شد. اندکي پس از آن، با وجود پذيرفتن رياست بخش تئاتر اين دانشکده و تدريس عملي و نظري و اجراي دانشجويي همزمان، به ترجمه و تأليف و نگارش تاريخ تأتر و نقد نمايشهاي روز هم پرداخت. اين همه بدون کوچکترين هياهو و خودنمايي و با همان فروتني هميشگياش انجام ميشد. امروز هم اگر گهگاه فرصت ديدار استاد دست دهد، هنوز او را با همان منش ميبينيم که در روزهاي دانشجويي ديده بوديم. با همان لطف و مهرباني و همچنان جدي و سختکوش.
هنوز پس از گذشت ساليان نقدهاي او در روزنامهي آيندگان خواندنيست. به ياد دارم در آن زمان که زنده ياد «رضا ارحام صدر» ميداندار عرصهي نمايش اصفهان بود، دکتر ممنون نقدي بر کارهاي او نوشت و سبک او را گونهاي از نمايش سياه بازي دانست. اين نوشته سروصداي زيادي به راه انداخت. دوستداران تأتر اصفهان برآشفتند. آن را توهين پنداشتند و ندا سر دادند که «پرويز ممنون» نه سياه بازي را ميشناسد نه تئاتر ارحام صدر را. گويي فراموش کرده بودند که او خودش هم اصفهانيست و هم از طرفداران آن گونهي تئاتر. در آن سالها از سويي، هم سياه بازي مورد بيمهري بود و ارزش گذشته را از دست داده بود و هم از سوي ديگر همهي دستاندرکاران نمايش اصرار داشتن کارشان را به تئاتر فرنگي وصل کنند. دوراني بود که مهدي مصري استاد سياهبازي خانهنشين بود و زنده ياد «سيدحسين يوسفي» همچنان تلاش ميکرد تا اين هنر بومي ماندگار باشد. «سعدي افشار» در آغاز راه بود و بسياري از هنرمندان نوپاي اين عرصه به مرور کنار کشيدند. با آن خط مشخصي که بين نمايش مردم پسند و تئاتر فاخر کشيده شده بود، همه وحشت داشتند از اين که مبادا انگ مطربي به کارشان بخورد. امروز که آن سالها را پشت سر گذاشتهايم و نمايش سياه بازي رو به فراموشي رفته ميبينيم که يکي از اصيلترين و با ارزشترين هنرهاي بومي را از دست دادهايم. بايد افسوس خورد که چرا براي تکامل و رونق آن تلاشي نکردهايم. پس از مرگ «سعدي افشار» ناگهان فرياد برآورديم که اي داد… آخرين بازماندهي نسل سياهبازان را از دست داديم. امروز ميتوانيم دريابيم که دکتر «پرويز ممنون» با دانش و آگاهي آکادميک هم به «تئاتر اصفهان» ارج نهاده بود و هم به «هنرِ سياهبازي.»
مرضيه برومند
گرچه نزديک به نيم قرن گذشته، اما چهرهي آن روزهايش به روشني در يادم نقش بسته، هميشه کلاهي بر سر داشت، گاه يک کلاه کپي، گاهي هم بره… خوش پوش بود و چهرهاي نمکي و جذاب داشت. يا چشماني شوخ و نافذ و لهجهي شيرين اصفهانياش او را دوست داشتنيتر کرده بود. آن روزها از نگاه من که هجده ساله بودم مردي سن و سالدار به نظر ميآمد. اما او جوان بود و تنها ۳۵ سال داشت، تازه دکترا گرفته و از فرنگ برگشته بود و با انگيزه شور و پشتکار بينظيري ميخواست در سيستم آموزشي کهنهي رشتهي تئاتر دانشکده تحولي ايجاد کند و موفق هم شد، او با تغييرِ روش گزينشِ دانشجويان و دعوت از استادان به نام براي تدريس، توانست در اندک زماني تحولاتي چشمگير در رشتهي تئاتر به وجود بياورد. نخستين دورهي رشتهي هنرهاي نمايشي دانشکدهي هنرهاي زيبا (۴۹-۱۳۴۸) را پس از مديريت او بر اين دپارتمان، دورهي طلايي نامگذاري کردهاند من هم افتخار دارم که دانش آموختهي اين دوره هستم و بيشک مديون حضور و آموختههاي استادم «دکتر پرويز ممنون».
داريوش فرهنگ
نميشود از تئاتر دانشگاهي و آکادميک حرفي زد و نام «دکتر پرويز ممنون» را به زبان نياورد، نميشود از دوران طلايي «دانشکدهي هنرهاي زيبا» چيزي نوشت و نام «پرويز ممنون» را از قلم انداخت!
از سالهاي ۱۳۴۷ و ۴۸ ميگويم. از معلم خوش قريحهاي که از «وين» آمده بود و به يکباره جان تازهاي به رشتهي تئاتر دانشکده بخشيد. ما از سال ۴۶ دانشکده را شروع کرده بوديم و از همان سال همهي روياها و بلند پروازيهايم نقش بر آب شده بود. از سال دوم يعني ۱۳۴۷ به اتفاق «هوشنگ رحيمي» و «مهدي هاشمي» «گروه تئاتر پياده» را راهاندازي کرديم تا از نقطهي صفر و از خودمان شروع کنيم. به هر دري زديم تا استقلال و هويت و معناي خودمان را پيدا کنيم. ناگهان مردي که هنوز هم چشمايش ميخندد، با چهرهاي گشاده به دانشکده آمد که دکتراي همين رشته را داشت «برخلاف امروز، نکتهي کميابي بود» يک اصفهاني شيرين بيان که به سرعت خودش را در دل دانشجوها انداخت. آن روزها يک موج فرهنگي و هنري در همهي رشتههاي هنرهاي زيبا به راه افتاده بود. يک جور تراوش خلاق و دسته جمعي در معماري، موسيقي، نقاشي و گرافيک و مجسمهسازي که ناشي از ذهنِ باز و دورانديش رييس دانشکده «مهندس سيحون» بود. انگيزه و تلاشي فوقالعاده ميان همهي دانشجويان بر پا شده بود که ميخواستند نوآور و پيشرو باشند «که بهراستي هم بودند» چيزي که امروزه همه را به يکسان انديشي و يکسانسازي ترويج ميدهند…
تمامي چهرههاي سرشناس و مؤثر امروزه موسيقي، تئاتر و سينما و معماري و نقاشي، همان هنرجويان دانشکده بودند که آن را دوران طلايي ميگفتند. اگر تورقي در تاريخ آن روزها و امروز بکنيم، تأثير شگرف و غيرقابل انکار آن را در هنر اساتيد اين رشتهها خواهيم يافت. تئاتر از قافله عقب مانده بود. يک جور رخوت و بيتفاوتي و بيتحرکي مطلق! اولين حرکت «پرويز ممنون»، خانه تکاني بود و قدم به قدم از طريق درس و تشويق با معيارهاي علمي و آکادميک چرخ لنگان تئاتر را به حرکت و پويايي واداشت. شوري در افتاد و آنهايي که نياز اين شوريدگي را احساس کرده بودند، به حرکت درآمدند. حمايت و تشويقهاي پيوستهي او هرگونه خموشي و دلمردگي را از ميان برميداشت. ياد فيلم «انجمن شاعران مرده» افتادم که معلمي تازه ميآيد و طرح ديگري ميريزد و بساط سنتي و خموده و گردگرفتهي درس دادن را در هم ميريزد! در سال ۴۸ گروه ما تئاتري به صحنه آورده بود به نام «ماجراي باغ وحش» که بسيار مورد توجه اين و آن قرار گرفت. «دکتر پرويز ممنون» براي حمايت و تشويق ما در «روزنامهي آيندگان» نقد زيبايي بر اجراي ما نوشت. ما فقط معلم و شاگرد نبوديم، دوست بوديم، به همه جا سرک ميکشيديم. از قهوهخانه گرفته تا تماشاي تئاترها، يک بار چند تا از بچهها را براي ديدن يک تئاتر به اصفهان برد. تئاتر «مست» کار جذاب «ارحام صدر» که از او غافل بوديم. يک تئاتر سرزنده و پرشور بر مبناي بديههسازي ارحام صدر که سلطان صحنه بود. «ممنون» ميخواست ما را با تئاتر روز و پٌرمخاطب اصفهان آشنا بکند.
گروه ما از همان سال ۴۷ که تأسيس شد ديگر اعتنايي به درس و کلاس نمره و مدرک نداشت و همه چيز را در عمل تجربه ميکرد و «ممنون» اينجا و آنجا حمايت و تشويق ميکرد پيوسته نيم شوخي و نيم جدي به هنر و زندگي چشم ميانداخت. پشتکار و شوق پايانناپذيرش همه را به وجد ميانداخت. شيفتهي جزئيات در بازيگري و متن و اجرا بود. يک بار نمايشنامهاي ساده اما جذاب با چهار تا صندلي به مثابه اتومبيل سفر با گروه ما اجرا کرد، به نام «سفرخوش» تا نمونهي يک کار تجربي دانشگاهي باشد. يادم ميآيد روي کلمهي بله و نه، ساعتها کلنجار ميرفت که نبايد به سادگي از اشکال مختلف نحوهي بيان اين دو کلمه در کارها گذشت. همه جور ميشود آن را بيان کرد که احساس و معني متفاوت ميدهد مثلا در همان نمايشنامه، دخترکي به پدرش ميگويد مرا دوست داري، و پدر جواب ميدهد: نه! اما کدام نه؟ منظور همان بله است يا چيز ديگر؟ ….
چند سال بعد فيلمي ديدم از «جان شلزينگر» به نام «دوندهي ماراتن» که «لارنس اوليويه» کلمهي «?Is it safe» راه ده بار موقع دندان کشيدن «درواقع شکنجه دادن داستين هافمن» به کار ميبرد و هر بار احساس و معني و تعبير تازهاي داشت. اين ريزهکاري و دقت را از «دکتر پرويز ممنون» آموختم. هنر يعني ريزهکاري، خشت به خشت و کاشي به کاشي و … هرگز در معلمي در جا نميزد و چيزي را تمام شده نميدانست. يک معلم تمام عيار، يک دوست پُردوام که هميشه و همه جا ميتواني روي او حساب باز کني.