متأسفانه يکي از مهمترين دلايل واماندهگيهاي ما اين است که تقريباً هيچگاه درک درستي از جمعگرايي و منفعت جمعي نداشتهايم و برعکس هميشه کلاه خودمان را چسبيدهايم و دغدغه ي گليم پارهاي را داشتهايم که بايد از آب بيرون بکشيم و همين کلاه نخنماي مندرس و گليم پاره ي اجدادي بوده است که اگر نه در همه تاريخ که در اين يک صد سال اخير دست کم سبب شده است به هر صواب و ناصوابي تن بدهيم که مبادا فرصتي و نفعي از دستمان برود کلاه را باد ببرد و هر جا که گمان به وجود منفعتي بردهايم خواستهايم
که يک تنه صاحبش باشيم و هر حق يا حقوقي را فقط مال خود ميدانيم و ديگران هيچ. در اين واماندهگيها البته عوامل بسيار ديگري هم دخيلاند و يکي هم اين که کمتر کسي از ما گفتوگو بر مدار منطق را بر ميتابد و پيوسته جدل و جدال را بر بحث و گفتوگو ارجح ميدانيم و شايد اين هم فرعي از فرعيات همان «من» محوري است و خود را ذيحق و بر حق دانستن و باور به اين که ما هرگز خطا نميکنيم و به همين دليل کمتر ميتوانيم يا ميخواهيم که گفتوگويي بر مدار منطق داشته باشيم و اين فرض را بپذيريم که شايد ديگري هم درست ميگويد و هميشه بر آنيم که با هياهو و گرد و خاک کردن فضا را بر آشوبيم و حرف خود را به کرسي بنشانيم و اين هم خود دليلي است بر اين که جمع بودن و جمعيت شدن را برنتابيم. چه جمعيت حزب و گروه سياسي باشد يا جمعي صنفي و طبعاً مشترک المنافع، زيرا در هر حالتي «من» از «ما» ذيحقتر است بنابراين جز صداي خود حاضر به شنيدن هيچ صدايي نيستيم و در يک کلام چشم ديدن هم را نداريم. از پايين تا بالا و در هر سطح و گروهي از جامعه که باشيم. اهل صنعت يا اهل فرهنگ و عجبا که در اين دومي شرايط بدتر است انگار و هر کدام تيشهاي هستيم بر پيکر و ريشه ي ديگري و عجب که هميشه هم ميناليم از تفرقه و از تک صدايي و معترضيم به سازشهاي اين يا آن يکي با ارکان قدرت و مدام در حال اعتراض و نه گفتوگو. جدالي دايمي، گاه پنهان و گاه آشکار و بيخاموشي و نمونهاش جدلي که همين تيرماه درميان چند تن از اهل تاتر پيش آمد. جدلي که اگر نه مصداق همهي اين مدعا اما نشانهاي روشن از فردگرايي و خود حق بيني بود و همان داستان تيشه و ريشه بيکه لحظهاي فکر کنيم اگر تئاتر ما مشکل دارد که دارد، اگر دايم در راهبندان است، اگر هنرمند تاتر ديگر توان گرو گذاشتن هشت و نه را هم ندارد، اين درد مشترک همه اهل تئاتر است و نه مسئله «من» و درد مشترک را به تفرقه نميشود درمان کرد و «من» هر که هستم احدي از آحاد يک جمعيتم و نه همه آن و هنوز نميدانم هر آن چه نداريم از تفرقه است و ديگراني هم هستند در اين تئاتر که مشکلات جديتر از آن چه ما بر سر آن جدل ميکنيم دارند و باز هم بس نميکنيم و هر روز جدلي تازه و در خفا باز هم تيشه به دست و هر کدام، ريشه ديگري را هدف گرفتهايم، ريشهاي که نميدانيم، شاخههاي روييده بر آن يکي هم شاخهاي است که ما بر آن نشستهايم. و در اين ميان چه سود خواهيم برد نميدانم. اما اين را ميدانم که هيچ کس پيراهن بيدرز مريم نيست. پس به خودمان هم سري بزنيم و به آن چه کردهايم و اين که هيچکس حق مطلق نيست و حفظ آبرو کنيم دست کم