خاطرات اهل هنر و ادبيات هميشه خواندني است خاطراتي که روشنگر نکته هاي بسيار است و گوشه اي مغفول مانده از تاريخ و هميشه ارزش بازخواني دارد.
يک سالت رو سه سال ميکنم
گاهي اوقات[بديعالزمان] که سر کلاس ميآمد، معلوم بود مطالعاتي کرده و فراغت حالي داشته است و اين بسيار بسيار براي بچهها مغتنم بود. يادم ميآيد روزي گرم صحبت شد و همه بچهها ميتوان گفت کان علي رئوسهم طير؛ مثل اين که پرنده روي کله هر کس نشسته باشد و از ترس اين که مبادا پرنده تکان بخورد، همه ساکت و به اصطلاح امروز ميخ شده بودند. واقعا همينطور افاضه ميکرد و گهربار سخن ميگفت. همه گرم شده و نگاه ميکردند، بدون اين که کوچکترين حرکتي انجام بدهند که مبادا صحنه گسسته شده و خللي وارد شود. يکي از بچهها به نام آقاي کاظمي، شمالي بود و مرد بسيار خوبي هم بود. مودب، ولي گنجايش اين عظمت روحي استاد را نداشت. بديعالزمان همين جور صحبت ميکرد و کلاس ساکت بود که کاظمي گفت هه هه هه شروع به خنديدن کرد. اين عمل مثل آب سردي بود که روي سر بديع الزمان و دانشجويان ريخته باشند. بديع الزمان در عقب کلاس به روي خودش نياورد و آرام گفت کاظمي چه شده؟ او هم به لهجه ي شمالي گفت آقاجان، لذت مي بريم. استاد ناراحت شد و تهديد کرد يک سالت را سه سال ميکنم. بعد از کلاس، بچهها به بديعالزمان گفتند آقا، اين واقعا شيفته و علاقمند است، نتوانست صحبت شما را هضم و تحمل کند. ما هم کم و بيش اعجاب زده و و در حالت تحسين بوديم، بدون اين که بتوانيم حرفي بزنيم. البته بديع الزمان از او گذشت.
صص 83 و 84 – کتاب خاطرات و اسناد عبدالحسين نوايي، نکتهها و ناگفتههاي عصر پهلوي رضا مختاري اصفهاني
حق شناسي دکتر بياني
مرحوم جلالالدين همايي را آن جا ديدم، سرهنگ ابواسحاقي را هم ديدم. يک رفقايي هم داشت که هميشه با او بودند. مثل مهندس احمد منشيزاده، برادر داوود منشيزاده داوود رفيق اقبال بود، ولي به آن جا نميآمد و بيشتر خارج بود. خيليها را در آن هتل ديدم، سرور گويا را که از افغانستان آمده بود، آن جا ديدم. استادان دانشگاه به آن جا مي آمدند. منتها به اقبال نزديک نمي شدند، براي اين که او يک قدري تند بود و اين ها سعي ميکردند خودشان ا دور نگه دارند. يادم است در يک مجلسي، مرحوم اقبال بود، دکتر مهدي بياني، احمد بهمنش و جلالي هم بودند. مرحوم اقبال به اينها تند شد و گفت شما باعث بي سوادي در اين مملکت شده ايد. شما که مي رويد دانشگاه درست مي کني، چه کار مي کنيد؟ خيلي تند صحبت کرد و شهدالله دکتر بياني تمام اين ها را تحمل کرد و فقط ميگفت همين طور است که مي فرماييد، جناب استاد. هيچ گونه خطايي در سخنش پيدا نشد و با نهايت خضوع و خشوع و حقشناسي همه جملات مرحوم اقبال را تحمل کرد. هرگز اين ادب و انسانيت را فراموش نمي کنم. در حالي که هر کدام براي خودشان آدمي بودند و تاليفاتي داشتند، ولو اين که ميديدند تند ميرود و عصبي است، ولي هيچ عکسالعمل نامساعدي واکنشي نشان ندادند. اين امر احسان روزگار را مي رساند که شاگردان نسبت به استادانشان تا چه اندازه حق شناس و مودب بودند، کاري که متاسفانه امروز به هيچ وجه رعايت نمي شود.
ص۹۳ – کتاب خاطرات و اسناد عبدالحسين نوايي، نکتهها و ناگفتههاي عصر پهلوي رضا مختاري اصفهاني
از اول ميگفتي
روزي در اوايل ارديبهشت ۱۳۳۳ ابراهيم گلستان نزديک هاي ظهر به اداره آمد. رفت پشت ميزش نشست، اندکي قلم زد، ناگهان سر برداشت و خونسرد با لحني طبق معمول پرريشخند، گفت: «حسن کامشاد، اگر در گير و دار اين روزها، روزهايي که تشکيلات حزب توده درهم مي شکند، روزهايي که رفقاي شما بيشتر و بيشتر به زندان مي افتند، روزهايي که شما صبح که خانه را ترک مي کنيد هيچ مطمئن نيستيد که شب به خانه برگرديد، روهايي که هر آن ممکن است ماموران فرمانداري نظامي به اداره بيايند و تو را بازداشت کنند، روزهايي که …، کسي بيايد و بگويد آقاي کامشاد مايليد برويد در دانشگاه کمبريج انگلستان زبان و ادبيات فراسي تدريس کنيد، چي جوابش را مي دهيد؟»
فقط گفتم: ابراهيم خواهش مي کنم بگذار به کارم برسم، حوصله ندارم». سکوت کرد و هر يک به کار خود پرداختيم. ساعتي بعد گلستان دوباره سر برداشت و گفت: «آقاي کامشاد من ساعت يک بعدازظهر پرسشي از شما کردم. پرسيدم: اگر در گير و دار …» و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت و نيز سوال آخر را. با نگاهي التماس آميز به او انداختم، گفتم: «ابراهيم، خواهش … اذيت نکن». باز خاموش نشست. اين صحنه تا عصر چندين بار تکرار شد. بار آخر ديگر تاب نياوردم، با عصبانيت گفتم: «با کمال ميل مي پذيرم، دستش را هم مي بوسم، همه ي عمر سپاسگزارش مي مانم… راحت شدي؟» خيلي خونسرد گفت «خب، اين را اول مي گفتي». گوشي تلفن را برداشت، شماره اي گرفت و گفت: «پرفسور ليوي» و لحظهاي بعد، سلام و عليکي به انگليسي و افزود « با دوستم صحبت کردم، خوشحال مي شود شما را ببيند.» و پس از مکثي کوتاه «بسيار خوب، بسيار خوب» و گوشي را گذاشت. رو به من کرد و خيلي جدي، در حالي که به ساعت مچياش مي نگريست، گفت: «آقاي کامشاد، ساعت شش تشريف بيريد هتل دربند، پرفسور ليوي، استاد فارسي دانشگاه کمبريج منتظر شماست!» کلمهاي از حرفهايش را باور نشدم، همه را شوخي لوس و بيمزهاي قلمداد کردم.
صص 132 و 133- حديث نفس، خاطرات رسته از فراموشي، حسن کامشاد
و گروه ربعه …
در تهران روزي که براي خداحافظي پيش دکتر سيد صادق گوهرين رفته بودم، نامهاي به دستم داد که در لندن به مسعود فرزاد برسانم. فرزاد در اين هنگام گمانم وابسته ي فرهنگي و متصدي امور محصلين در سفارت ايران بود. در ساختمان کنسولگري به ديدنش رفتم. نامه ي سيد صادق را خواند، تبسم شيريني بر لبش نشست، کاغذ را بست و گفت:«سيد احليل زن!» (اين ظاهرا نامي بود که دار و دسته ي صادق هدايت به گوهرين داده بودند.) جوياي حال و روزگار سيد شد، اندکي هم درباره ي خودم و کار کمبريج کنجکاوي کرد. وقتي علاقهام ار به ادبيات ديد از حافظ و سالهايي که در راه حافظشناسي کوشيده است، پژوهش دامنهداري که در دست دارد، سخن گفت مانند آدمي که مدت ها همدم و همصحبتي نداشته است، چانهاش گرم شد و همچنان گفت و گفت. بحث گروه «ربعه» را پيش کشيدم، از هدايت با مهر و احترام ياد کرد، بزرگ علوي را دوست بيريا خواند، ولي مدعي شد که «مالي» نيست. وقتي نوبت مينوي رسيد ناگهان برافروخت، رو به من کرد و پرسيد:
– ميداني سه خيانتکار بزرگ فرهنگ ايران چه کساني بودند
– نه.
– مجتبي مينوي، سعيد نفيسي، محمدعلي فروغي.
– مي دانستم با مينوي در بيبي سي همکار بوده است و پيوسته با هم کلنجار رفتهاند، کشمکشهاي آن دو جزو افسانههاست. سعيد نفيسي شوهرخواهر فرزاد بود و دلتنگي از او را به حساب اختلاف هاي خانوادگي و و شايد حسادت به خانواده ي نفيسي و دنباله ي حقد و کين«ربعه» و «سبعه» به همديگر گذاردم. اما فروغي؟ بي اختيار پرسيدم:
– فروغي چرا؟
– فرزاد ابتدا به شدت به ماسون ها در ايران تاخت، فروغي را آلت دست رضاخان شمرد، از ساخت و پاخت او با متفقين قصهها گفت و آخر سر افزود:
– فروغي تخم بيسوادي را در مملکت پراکند. من کتاب سير حکمت در اروپاي او را با ماخذ غربي تطبيق کردهام، صدها اشتباه دارد.
– چيزي نگفتم، به نظرم آمد آدم هاي پاک و يک دنده و احساساتي غالبا به افراط ميگروند.
حسن کامشاد / حديث نفس، خاطرات رسته از فراموشي