کتاب «برگهايي از خاطرات من» نوشته همايون کاتوزيان است، او استاد دانشگاه، نظريهپرداز علوم سياسي، اقتصاددان، نويسنده، منتقد ادبي و تاريخنگار است. برگهايي که دربرگيردارنده خاطراتي از فعاليتهاي سياسي، فرهنگي و آشنايي با چهرههايي سرشناس چون خليل ملکي، جلالآل احمد، حميد عنايت، مسعود فرزاد، ابوالحسن ابتهاج، امير پيشداد، ضياء صدقي و داريوش آشوري است. خاطرات با دبيرستان البرز آغاز مي شود، تظاهرات ها و فضاي دانشگاه تهران حوادثي است که در مسير زندگي راوي نقش مهمي دارد و افرادي که در دانشگاه و فعاليت سياسي با آن ها آشنا مي شود. روايت کاتوزيان با جملات ساده و کوتاه از زمانه اي آغاز مي شود که روايت وضعيتي است ناهمگون و آشفته از دوره ي پهلوي دوم که عمدتاً با نگاه به تهران است و راوي بي پرده از سياست-هاي شاه انتقاد مي کند. کاتوزيان در روايت خاطراتش از شخصيتهاي مشهورنام مي برد و من در اين نوشتار سعي کردم ضمن نگاهي به محتواي کتاب خاطرات کاتوزيان نکات خواندني را بيشتر با تکيه بر فرهنگ و ادبيات بازگو کنم.
يکي از اسامي پررنگ در خاطرات کاتوزيان جلال آلاحمد است، کاتوزيان در خاطراتش با قلم شيفته درباره ي او ننوشته، بلکه گاه نقدهايي را به او وارد دانسته است، اما يکي از سطوري که جلال را به تصوير کشيده به حضوراو در لندن اشاره دارد و نکته ي بامعنايي درباره ي يکي از شخصيتهاي کتاب «سنگي بر گوري»: «گمان ميکنم اواسط پاييز بود که سر و کله آلاحمد در اروپا پيدا شد. بعدها فهميدم که اساسا براي معالجه ي نابارورياش آمده بود، ولي در هر حال به دعوت دوستان و دوستدارانش به اين جا و آن جا سفر ميکرد، در پاريس بود که امير پيشداد به من نوشت که به زودي به لندن ميآيد. از لندن تلفن کرد و نشاني يک هتل متوسط را در شمال هايدپارک داد. با حميد محامدي تماس گرفتم و به اتفاق به آن جا رفتيم و از پيشخان هتل با تلفن او را خبر کرديم که آمدهايم. ديوار مقابل پيشخوان آينه بود و من در آن ديدم که آلاحمد از بالاي پلکان چرخان همراه با زني پايين ميآيد. به محامدي گفتم مثل اين که راهنمايش همراه اوست. ولي پايين که رسيدند، آن خانم مثل غريبههابه راه ديگري رفت. بيست سال بعد که سنگي بر گوري او را خواندم دريافتم که اين همان خانمي بود که آلاحمد در هلند با او آشنا شده بود. باري، يک دسته کتاب در دست آلاحمد بود که توضيح داد آخرين کتابش غربزدگي است که در چاپخانه توقيف شده و آن ها دويست نسخه ي قاچاقي بيرون داده بودند و او سي نسخه آن را براي توزيع به اروپا آورده است. هشت نسخه باقي مانده را به من داد و خندهکنان گفت يکي چار شلينگه/يعني معادل چهارتومن.)» ص۱۰۸
سال ۱۳۴۰ جلال در لندن است و کاتوزيان غربزدگي را خوانده و نقدهايي به آن دارد که با او در ميان ميگذارد: «در اين فاصله غربزدگي را خواندم و وقتي براي گشت و گذار بيرون رفتيم، تقريبا يک بعدازظهر تا عصر دربار آن صحبت کرديم. خلاصه ي حرف من اين بود که موضوعي که طرح کرده بسيار جالب است، ولي در ارائه و پروردن آن کار را خراب کرده است… ص۱۰۸
دزديدن خاطرات تقيزاده در تاکسي!
راوي در چند صفحه کارنامه ي فرهنگي و ادبي ايرج افشار را مرور کرده و در اين ميان نقبي به ماجراي خاطرات تقيزاده زده است که افشار سهم انکارناپذيري در انتقال آن داشت:«اصرار افشار سبب شده بود که تقيزاده به مرور خاطرات خود بپردازد که هر دو ميدانستند در آن زمان، حدود سال ۱۳۴۵، انتشارش ممکن نخواهد بود. تقي زاده، که در آن زمان بيش از ۸۵ سال داشت، موافقت کرده بود که خاطرات خود را به طور منظم براي يک منشي حرفهاي تقرير کند، و آن را به اصطلاح امروز روي کاغذ بياورد، همين کار شده بود، اما درست زماني که نزديک بود، کار تمام شود- به قول آن منشي- کل دستنويس را در تاکسي از او ربوده بودند. اين داستان را نخستين بار از محمدعلي جمالزاده شنيدم که گفت به نظر حضرات تهران دزدي کاغذ کار سازمان امنيت بود(در آن زمان هنوز ماشين فتوکپي اختراع نشده بود). تقيزاده گفته بود که من ديگر حال تکرار اين کار را ندارم، اما بر اثر اصرار زياد دوستان و هواخواهانش-به ويژه ايرج افشار- حاضر شده بود که شرح مختصري بگويد که در دستگاه ضبط صوت ضبط شد.» ص ۱۲۰
پيرمرد نوراني که معادله نفت را بر هم زد
خاطرات کاتوزيان تنها به چهرههاي فرهنگي اختصاص ندارد، بلکه در بخشي از خاطرات به شخصيتهاي سياسي پرداخته که ابوالحسن ابتهاج يکي از سياسيون و اقتصاددانهايي است که خواندن تنها يک خاطره از او خود گوياي نقش مهم و خاص او در عرصه سياسي و اقتصاد ايران است که دستگاه قدر او را ندانست: «سال ۱۳۴۰ يا ۴۱- درست خاطرم نيست- يک کنفرانس بينالمللي درباره ي توسعه کشورهاي جهان سوم در سنفرانسيسکو تشکيل شد و از ابتهاج هم به وجهه ي شخص خودش براي سخنراني در آن دعوت کردند، چون محافل اقتصادي جهان براي او خيلي اعتبار قائل بودند. او هم با کمال سادگي در سخنرانياش از جمله گفت که کشورهاي غربي نبايد بدون دقت زياد به دولتهاي جهان سوم کمک مالي بدهند، چون خيلي از آن ها بيشتر کمکها را حيف و ميل و صرف تسليحات ميکنند و از جمله از ايران نام برده بود، تا آن زمان ايران خيلي از اين کمکها را گرفته و همين کارها را با آن کرده بود. در آن وقت به خصوص در تنگناي مالي بود و نياز به کمک خارجي را داشت و پرزيدنت کندي هم به همان دليل روي خوش به آن نشان نمي داد. و با توجه به اينکه ابتهاج تنها ايراني بود که در آن کنفرانس شرکت کرده بود و کسي بود که روي حرفش حساب ميکردند، شاه به شدت خشمگين شد و به محض بازگشت به ايران دستور توقيف او را داد.» صص۱۲۵ و ۱۲۶
وقتي رويدادهاي ملي شدن نفت را در کتاب مرور ميکنيم، شاهد مروري که بدون تعصب و بتپرستي هستيم، نشان ميدهد چه خطاهايي در اين ميان رخ داد که سهم کابينه و ياران مصدق در چه حد است. وقتي روايت ابتهاج از مذکرات نفت با بانک بينالمللي را خواندم، شايد ساعتها در ذهنم رژه ميرفت، آنقدر که مضحک و در عين حال تلخ بود: «در تابستان ۱۹۷۷/۱۳۵۶ بود، مشغول تحقيق درباره ي احوال صادق هدايت بودم و در ضمن چون بر اثر عقبنشيني رژيم نرمنرمک صداهاي اعتراضي بلند شده بود، مي خواستم ببينم چه خبر است. دو بار ديدار با ابتهاج دست داد. در صدد بود که از بانک بازنشسته شود و با همسرش چند ماه از سال در اروپا و چند ماه در ايران به سر ببرند. حرف زياد زده شد، ولي آن که سخت در خاطرم نشست تاريخي بود. ميگفت بعد از آن که در زمان مصدق پيشنهاد بانک بينالمللي را براي ميانجي گري در دعواي نفت رد کردند، گارنر(معاون بانک و رئيس هيات اعزامي به تهران) به پاريس آمد که از آنجا به آمريکا بازگردد. من در آن زمان سفير ايران در پاريس بودم و گارنر که مرا شخصا ميشناخت به ديدنم آمد. پرسيدم چه شد که پيشنهاد ميانجي گري بانک رد شد. گفت کاظم حسيبي به شدت مخالفت کرد و راي مصدق را زد. هنگام خداحافظي من(گارنر) از حسيبي پرسيدم، حال که اين را رد کردهايد، راه ديگري در نظر داريد؟ او گفت يک پيرمرد نوراني در خواب به من گفت شما قطعا پيروز خواهيد شد.» ص۱۳۰
تاريخ شفاهي هاروارد، توطئه ي انگليسيهاست!
تاريخ شفاهي هاروارد نقش مهمي در گردآوري خاطرات سياستمداران و فعالان سياسي دوره ي پهلوي داشت و شايد گزافه نباشد که اگر بگوييم در شکل گيري و حرکت رو به جلو تاريخ شفاهي ايران در داخل نيز سهم داشت، کاتوزيان از دوستش ضياء صدقي ياد ميکند که در کنار حبيب لاجوردي در اين پروژه نقش مهمي داشت: «اما تاريخ شفاهي خود داستان ديگري دارد. اين يک کار تحقيقي جدي بود به مرکزيت يکي از بهترين دانشگاه ها. اما خيلي از مهاجريني که پيش از انقلاب صاحب نام و مقام بودند بدگمان شده بودند که اين شگرد دولت آمريکا براي تعيين حکومت بعدي ايران است. و اين عقيده ي مضحک سبب شده بود که سعي کنند در مصاحبههاي خود به روشي موافق آن در پيش گيرند. اما تعداد کساني که با آن ها مصاحبه شد – از افراد سياسي و اجتماعي و فرهنگي و غيره- آن قدر زياد شد و مصاحبهکنندگان که معمولا حبيب و ضياء بودند آن-قدر در کارشان ماهر بودند که اين تئوري توطئه ارزش آن کار را کم نکرد. در آن چند سال ضياء با خيلي از افراد صاحبنام مانند کريم سنجابي و شاپور بختيار و حتي سپهبد آزموده(معروف به آيشمن ايران) مصاحبه کرد در اين اثنا گهگاه يکديگر را در انگليس و آمريکا ميديديم و او حکايتهاي گاه مضحکي از مصاحبهشنوندگان براي من ميگفت. ص۱۴۵
ماجرايي که صداي کاتوزيان را درآورد
ميدانيم که شاملو مجلهاي در لندن به نام «ايرانشهر» منتشر کرد که ساعدي هم در انتشار اين مجله با او همکاري داشت، کاتوزيان در خاطراتش به پيشنهاد شاملو براي همکاري اشاره کرده و اين که آن را رد کرد، اما بعد با مطلبي که ساعدي عليه غلامحسين صديقي، وزير کشور دولت مصدق و جامعهشناس نوشت، او را به واکنش وادار کرد: ]هنگام پيشنهاد به صديقي براي پذيرفتن نخست وزيري[ تا آن زمان ساعدي در ايرانشهر يک ستون درباره ي سانسور مينوشت و جالب اين که در آن هنگامه مقالاتش را از زمان ناصرالدينشاه شروع کرده بود! ولي وقتي که صديقي مطرح شد، مقالهاي عليه اقدام او نوشت که داد مرا درآورد. دو نکته در آن بخصوص به يادم هست که فرداي آن روز با ساعدي مطرح کردم. يکي اين که نوشته بود صديقي از کودتاي ۲۸ مرداد تا کنون کار سياسي نکرده و اکنون وارد گود شده است. دوم اين که در آخر مقاله اظهار کرده بود که صديقي«تتمه آبروي خود را نريزد.» در مورد اول به ساعدي گفتم صديقي پس از ۲۸ مرداد زنداني شد و سال ها بعد در زمان جبهه ملي دوم هم فعال بود هم به زندان افتاد. در پاسخ گفت که من شنيدم او فعال نبوده. ثانيا گفتم غلام، صديقي کي و کجا آبروريزي کرده بود که حالا تو مي خواهي تتمه ي آن را نريزد. جواب داد: «اخه مي خواد انقلابو ترمز کنه.» گفتن ندارد که اين گفت و شنود با خونسردي صورت نگرفت.» ص ۱۵۷
راديو بيبيسي و کار در کنار حميد عنايت
حضور در لندن براي تحصيل همايون کاتوزيان را با چهرههاي مطرحي همراه کرد که بعضي از اين افراد را از تهران ميشناخت، از جمله عنايت که موجب شد پاي او به راديو باز شود: «من در هيجده سالگي به لندن آمدم و هفت- هشت ماه بعد که نوزده ساله بودم، پايم به بخش فارسي راديو بيبيسي باز شد. اين دهها سال پيش از آن بود که تلويزيون فارسي بيبيسي تاسيس شود. حميد عنايت سال آخر دوره ي دکترياش را در دانشگاه لندن ميگذراند و در عين حال کارمند پارهوقت بيبيسي بود. يک روز از من پرسيد آيا ميل داري که گهگاه براي راديو بيبيسي کار کني. پاسخ من مثبت بود و او به من گفت که پس فلان روز و فلان ساعت بيا به بخش فارسي در «بوش هاوس»، طبقه ي پنجم، تا من به تو کاري رجوع کنم. و لابد اکنون هم_ در کل بيبيسي اعم از داخلي و جهاني_ موقعيتي وجود داشت که به آن «همکار خارجي» (۰utside contributor) ميگفتند. اين به کسي اطلاق ميشد که گاه يک تهيهکننده تمام وقت يا پارهوقت يک نفر مانند من را به عنوان دستيار خود براي همکاري در در برنامهاي که در دست اجرا داشت از خارج بيبيسي دعوت ميکرد، و براي هر بار همکاري به او وجه مختصري پرداخت ميشد. اين چنين بود که من در بيبيسي مشغول به کار شدم.» ص۱۷۳
گفتوگو در ميدان فردوسي با موتمن
«… اگرچه به علم پزشکي علاقه داشتم، شفل پزشکي را مناسب خود نميدانستم. يک روز که هنگامي که پياده از دانشگاه در خيابان شاهرضا به سوي شرق تهران حرکت ميکردم در نزديک چهارراه کالج به استاد و معلمم زينالعابدين موتمن برخوردم. او هم در همانسو در حرکت بود و با هم همراه شديم. در ضمن گفتوگو مشکلم را با او در ميان گذاشتم و گفتم واقعا درماندهام و پرسيدم آيا صلاح است که در دانشکده ي ادبيات فارسي بخوانم. در اين جا سر ميدان فردوسي رسيديم و ايستاديم تا ماشينها رد شوند. موتمن گفت ابدا، چون اگر تو را سر اين ميدان هم امتحان کنند به تو ليسانس ادبيات خواهند داد. اگر آن جا بروي با مشکلات ديگري روبهرو خواهي شد.» ص ۱۸۴
محيط کافکايي بر سر کتاب «مصدق و مبارزه براي قدرت در ايران»
خاطراتي از نحوه ي چاپ کتابهاي استاد اکسفورد در ايران يکي از مطالب جذاب است، از جمله حواشي کتاب «مصدق و مبارزه براي قدرت در ايران»: «در ظرف دو سال بعد کتاب و کتاب هدايت يکي پس از ديگري منتشر شدند. و در اندک مدتي هر دو کتاب در تهران، به فارسي برگردانده شدند. اما در هر دو مورد مسائلي ايجاد شد. من کتاب مصدق را به فرزانه طاهري داده بودم که ترجمه و توسط نشر مرکز منتشر کند. در نتيجه براي ترجمه با او همکاري ميکردم، چون مثلا در مواردي منابع فارسي نقل قول هاي کتاب در دسترس نبود که اصل فارسي را به جاي متن انگليسي آن ها بگذارد. (مصدق و مبارزه براي قدرت در ايران، نشر مرکز۱۳۷۸، چاپ چهارم:۱۳۹۷).» ص۱۹۴
ماجراي کتاب به مرور جالب ميشود و حواشي آن داغ، به طوري که راوي از آن به محيط کافکايي ياد ميکند:«از سوي ديگر، دوستي در تهران يک نسخه از کتاب را از من درخواست کرده بود که برايش فرستادم. اما بدون اجازه ي من آن را به ناشر ديگري داده بود که ترجمه و منتشر کند، با اين که به او گفته بودم که فرزانه طاهري با همکاري من مشغول ترجمه آن است. آن ناشر هم با سرعت هر چه بيشتر کار ترجمه را پيش برده بود، به نحوي که همه ي نقلقولهاي انگليسي به فارسي برگردانده شده بودند که مترجم مجبور نباشد پي اصل آن ها در منابع فارسي بگردد. علاوه بر آن، خود ناشر هم براي خشنودي از ما بهتران در چند جاي متن دست برده و معنا را تغيير داده بود. اين که سهل است، ترتيبي داده بود که فردي يک جزوه بر ضد کتاب بنويسد و آن را چاپ و منتشر کرد! محيط کافکايي بود.»ص ۱۹۵
کتابخانه ي کاتوزيان را آتش زدند
يکي از مطالبي که دردآور بود، آتشسوزي اتاق کار کاتوزيان است که محل نگهداري کتاب ها، اسناد و مدارکي بود که هنگام تاليف از آن بهره ميبرد. ذکر جزئيات اين آنشسوزي دردناک اما قابل تامل است: «حال که کار بسيار وقتگير گرد آوردن اسناد و مدارک براي تحقيق درباره ي مشروطه، افول قاجار و بر آمدن پهلوي تمام شده بود، مشغول نوشتن آن بودم که با يکي از بزرگترين فاجعههاي زندگيام مواجه شدم. از آنجا که تعداد کتاب و کاغذ در اتاقهاي خانهام خيلي زياد شده بود، يک اتاق کار در انتهاي حياط منزلمان ساخته و بيشتر کتابها و پروندههايم را به آنجا منتقل کرده بودم. ميز تحرير و کامپيوتر و غيره نيز در آن بود. يک شب يکشنبه، دوم نوامبر ۱۹۹۶/۱۳۷۵- فصل ششم کتاب را تمام کردم و داخل خانه برگشتم. يک ساعتي گذشته بود که در منزل را محکم بودند. پسر همسايه هيجانزده گفت کتابخانه ي شما آتش گرفته است. همسايه-مان يک سگ کوچک داشت که شبها آن را داخل خانه نگاه ميداشتند و اجازه ي بيرون رفتن نداشت. در آن ساعت سگ به سوي در رو به حياط ميدود و پارس ميکند و هرچه کوشش ميکنند آرام نميگيرد. بالاخره در را باز ميکنند و او دوان دوان و پارسکنان به سوي انتهاي حياط ميرود. و وقتي او را دنبال ميکنند، شعلههاي آتشي را که از کتابخانه ي من برميخاست ميبينند؛ همان منظرهاي که من هم وقتي به حياط دويدم مشاهده کردم.»ص۲۰۰
مولف کتاب «صادق هدايت؛ از افسانه تا واقعيت درباره ي وقايع پس از آتشسوزي کتابخانهاش به مسائلي اشاره مي کند که بيشتر شبيه يک طنز تلخ است: «همسايهها در همان آن اداره ي آتتش نشاني را خبر کرده بودند. مأموران آتشنشاني آتش را فرو نشاندند، ولي ديگر کار از کار گذشته بود. گفتند که آتش از سبد کاغذهاي باطله که در روي زمين پهلوي کامپيوتر بود آغاز شده بوده، انگار که يک جرقه اتصالي از کامپيوتر به آن سرايت کرده بوده است. ولي شگفتانگيز اين بود که فيوز کتابخانه و فيوز اصلي داخل منزل هيچکدام نپريده بودند. با اين وصف ترديدي نبود که آتش عمدي نبوده، چون در کتابخانه قفل بود و شيشه پنجرههاي آن نيز نشکسته بود. البته جلو سنّت تئوري توطئه را نميتوان گرفت. فردا لندن و تهران پر شد که «کتابخانه ي کاتوزيان را آتش زدند.» از جمله هوشنگ گلشيري از سر مهرباني از تهران تلفن زد که «شنيدم ترتيب تو را هم دادند.» صص۲۰۰ و ۲۰۱
کتاب «برگهايي از خاطرات من» نوشته هما کاتوزيان در ۲۳۲ صفحه، شمارگان يکهزار نسخه به قيمت پنجاه و هفت هزار و پانصد تومان از سوي نشر مرکز مرکز منتشر شده است.