کورسرخی،
زخمی در همین نزدیکی
گفتگو با عالیه عطایی
از امروزِ کورسـرخي شـروع کنيم. گويا ترجمه نسخهي فرانسوي و انگليسي آن هم قرار است منتشر شود؟
بله، و عربي البته. تا امروز من کمتر در مورد کتاب حرف زدهام برخلاف بقيهي کتابهايم که کلي مصاحبه در بارهشان دارم اما از اين کتاب بيشتر شنيدهام تا گفته باشم.
چرا؟
چون گذشته از تکراري بودن سوالها، جهت سؤالها بيشتر به سمت خودم بود و نه کتاب، و کم کم داشتم با آنچه دربارهاش مينوشتم داوري ميشدم. من هميشه از مهاجرت و از هويت نوشتهام و مسئلهي من، بيشتر مسئلهي هويت بوده تا حتي مهاجرت و جنگ. بعيد ميدانم زماني هم برسد که سوژههايم تغيير کند. فقط اميدوارم بالغتر شود. مسئلهي دوگانگي که مسئلهي زندگي در مرز است هميشه برايم اولويت داشته و اين درهم آميختگي که البته وجوه خوشايند هم کم ندارد. اما در کورسرخي کمتر ديده ميشود و نوک تيز پيکان به سمت آشوب است.
خب اين التقاط و شباهتهاي بسيار بين ايران و افغانستان در کل کتاب ديده ميشود مثلاً در بخشي از روايت فوأد وقتي راوي براي خريد به بازار هرات ميرود و شرح آنچه ديده ميدهد، «از بچهاي که فروشندهي مغازه اسلح مرغ فروشي بود و بستني ليس ميزد، مردي که کلاه شاه مسعودي داشت و قطيفهي طالباني دور خودش پيچيده بود و … » و اين همان در هم ريختگي و التقاطي است که ما هم سالهاست دچار آن هستيم و تصويرش را در هرات هم ميبينيم.
واقعيت اين است که حداقل براي من اصلاً افغانستاني در مفهوم مرزهاي سياسي فعلي در کار نيست، من خاک خراسان را ميبينم و ايراني کلان. حداقل من «براي خودم» در ادبيات اين طور فکر ميکنم وهمان را مينويسم.رفتن بالاي اين مرزها آرزويم است. پسرعموهايي دارم که هنوز در افغانستان زندگي ميکنند و هر وقت همديگر را ميبينيم آنها ميگويند شما چرا اينقدر خودتان را ايراني کرده ايد و ما ميگوييم چه خبر است شماها چرا اينقدر افغاني ايد؟ براي خود من اين دوگانگي از بچگي ساخته شد (هرچند که اين مسئلهاي را که من دارم ممکن است برادر من نداشته باشد) اما اين حالت براي من خيلي درهم شد. البته وضعيت افتخارآميزي هم نيست، کما اينکه در يک سني مثل نوجواني ترجيح ميدهي اصلاً در مورد اين چيزها حرف نزني و مثلاً فقط در مورد فاميلهايي که در آمريکا داري حرف بزني. شرايطي که من الان به آن ميخندم، در مورد من خيلي به مرور اين پذيرش شکل گرفت. اصلاً از تولد فرزندم آغاز شد و از آن نوشتم. انگار مادر شدن نوعي بلوغ فکري و احساسي در خودش داشت که براي نوشتن به تاريکترين بخش وجودي خودم حمله کنم. در واقع من خودم هميشه پرسشگر خودم هستم در هر چيزي که نوشتهام. اما نه پرسشگر مغموم و منفعل که همهي اتفاقات و بدبختيهاي جهان بر او حادث شده. از خلال نوشتن هميشه دنبال جوابهاي خودم بودم.
اصلاً «کورسرخي» يعني چه؟
کورسرخي عنواني کنايي است بر سرخي خوني که بر خاکي ريخته ميشود و جهاني کور شده بر ديدن اين رنگ سرخ خون. کورسرخي حکايت قبور است و مردههايش بيشتر از زندههايش هستند. همانطور که در پايان کتاب راوي خودش را روايت کننده قبرها ميداند.
خودت در تحليل نهايي کورسرخي را کتاب جنگ ميبيني، يا کتاب مهاجرت يا …؟ تعريف خودت از اين کتاب چيست؟
به نظر خودم کورسرخي، يک زخم سخنگو است، زخمي که هرجا چشمت را ميچرخاني يک وجهش را ميبيني. به نظر من نويسنده، قصههاي چندان متفاوتي ندارند انگار يک قصه است که به اشکال و روايات مختلف تکرار و به مرور تکميل ميشود و شکل ميگيرد و با بالا رفتن سن و تغيير شرايط اين داستانها هم تغيير ميکنند. کورسرخي هم از اين قاعده مستثني نيست، چون به هر حال آخرين کتاب من است و قطعاً کتاب بعدي من عليرغم اين که کماکان دغدغههاي مشابهي دارد، ولي کورسرخي نيست. خواننده اين زخم را در جاهاي مختلف ميبيند، اينجا بيشتر وقايع کتاب در يک روستاي مرزي ايران و افغانستان ميبيند. نسبيت در آن معنا دارد چون نسبيت در زندگي بر مرز معنا دارد. خود اين ماجرا دوگانگي را همراه ميآورد که مثلاً خودش را در روايت آن مرد قاچاقچي نشان ميدهد که هرجا که قرار است ايراني باشد، ايراني است و هرجا که نه، افغاني است. و با اين هويت بازي ميکند و حتي در پايان کتاب راوي ميگويد: «ما مرزنشين هستيم و مرزفروش!» . کتاب با روايت مرزنشيني شروع مي شود و در روايت پاياني به سستي عنوان مرزنشين حمله ميکند.
خود من اگر در کتاب «چشم سگ» ۲۰ درصد فکر ميکردم که ايران و افغانستان جداگانهاي وجود ندارد. در کورسرخي تا ۵۰ يا ۶۰ درصد به اين باور نزديکتر شدم. يعني آنقدر اين مرز ظاهري براي من در هم شکسته که وقتي نظرات خوانندههاي کتاب را يک سال بعد از انتشار -که امروز باشد- ميخوانم، متوجه ميشوم يک سري از خوانندهها اين کتاب را کلا قصهي افغانستان ميدانند و يک سري کلا قصهي ايران. و تعدادي آن را قصهي خاورميانه ميبينند و گروهي نظرشان به مختصات مرز جلب شده که راستش اين يکي برايم از همه خوشايندتر است. اما همه شان را دوست داشتم و از خواندن نظراتشان کيف کردم. اين را هم بگويم که اين اولين کتاب من بود که بازخورد خوبي در بين مخاطبان افغان داشت.
حکايت همان فيل مولاناست که هر کسي از ظن خود و در حس حودس ماجرا را در مييابد.
دقيقاً. و اين کتاب کلا شکل يک زخم است که آدمها به آن نزديک ميشوند و هرکدام وجهي از آن را ميبينند.
چون همه درون خودشان يکي از اين زخمها را دارند.
بله شايد و من نميخواستم طوري بنويسم که فقط “من” باشم و تلاشم بود که از خلال اين روايتها “ما” شکل بگيرد و “من” مسئلهي اين کتاب نيست.
جالب است که جغرافيا در کورسرخي خيلي برجسته نيست و از ميان مسايل ديگر است که خواننده به اين خاص بودن جغرافيا و تأثير اقليم پي ميبرد.
تاثير اقليم بر چيسـتي وقايع خودش را نشـان مي دهد نه در هستي اش، در
روايتها گاهي ناظري و ديدهاي و گاهي صرفا شـنيدهاي و گاهي تحقيـق کـردهاي و مسيري را رفتي تا برســي به متن و البته در جاهايي منفعلتر از
همهي شـخصيتهايي که در احضـارشــان ميکني ايســتادهاي. اما در نهايت منِ نويستنده وقايع را از فيلتـر خودم رد ميکنم تا حـرفم را بزنم.
حــرفم را در اين جغــرافيا ميزنم چون ميشـناسمش. اما اميـد دارم به بلوغ بيشـتري در نوشـتن برســم که بتــوانم اين مرز ( در اين کتاب ايران و افغانسـتان) را گســتردهتر کنم و در روياپــردازانهترين حالتــم وراي اين
مـرزها باشم.
کل شکل گيري کورسرخي چه قدر طول کشيد؟
نه ماه. به شکل پراکنده روايتها را نوشتم، و بعد کنار هم قرار گرفت. اول روايتي نوشتم به اسم «مرز فروش» براي مجلهي ناداستان که موضوعش کار بود، و همان روايت، آغاز مسيري بود که سراغ روايتهايي بروم که مدتها ته ذهنم بود، و برگردم به روستايي که ديگر در آنجا زندگي نميکردم و در واقعيت هم بگويم من از قبرستان فراريام اما زمان نوشتن اين کتاب مدت زيادي در همان قبرستان براي به دست آوردن همان حال وهوا وقت گذراندم که چيز خوشايندي هم نبود. اما به هر حال بلدم خودم را شخم بزنم و زنده در بيايم.
دلتنگ آن روزها بودي؟
هرگز. دلتنگ آن روزها نيستم. آنجا همين الان هم به نظرم جزو پرآشوبترين نقاط زمين است. همان طور که در اين کتاب نوشتم. يک روستاي پرت مرزي خيلي آرام به نظر ميآيد، ولي زير آن آرامش پر از ترس و ناامني است. من از يک سني به بعد تروماهاي جدي نسبت به آن منطقه پيدا کردم. هرچند که به آن وابسته هم هستم، اما دلم تنگ نميشود. در واقع من براي هيچ چيز در گذشتهام، دلم تنگ نميشود حتي اگر از آن حرف بزنم هم آنقدر زمان گذشته که فاقد نوستالژيهاي مرسوم هستم اما اصولا فکر ميکنم براي نوشتن از هر ماجرايي بايد بگذاري زمان بر تو بگذرد تا وجوهي بيشتر از صرفا خودت برايت روشن شود. اين گذر زمان در نوشتن ميتواند اشرافت را بيشتر کند و حداقلش اين است که دلت براي خودت نميسوزد و ديگران را هم ميبني.
نقش پدر در داستانها و روايتهايت خيلي پررنگ است. اما يک طور خاصي نه به عنوان تکيه گاه؟
نه فقط در اين کتاب، بلکه «پدر» در تمام آثار من و هر آن چه مينويسم خيلي پررنگ است، و درست ميگويي او نقش تکيهگاه صرف نداشت. و شايد براي مخاطبانم نااميد کننده باشد که بگويم پدرم هرگز الهام بخش من هم نبود، او هميشه مثل يک مخاطب ذهني در من حضور داشته آن هم بخاطر حضور بيواسطهاش در قلبم وگرنه آدم خيلي رنجور و سادهاي بود و من اگر ميتوانستم شبيه او باشم، حتماً زندگي خيلي راحتتري داشتم. او بخش عمدهاي از زندگياش را بيمار بود و بيمارياش او را ضعيف و افسرده کرده بود. انسان بسيار سادهاي بود و بسيار احساساتيتر از آن چيزي که من مينويسم. جذابترين خاطرات من با پدرم تماشاي فيلم هندي بود چون «خاص ترين» تفريح ما در آن منطقه ديدن فيلم هندي بود. من از آغاز تيتراژ اشکهاي پدرم را ميديدم تا آخر فيلم. به دليل همين ويژگيها واقعاً کاراکتر من با پدرم خيلي متفاوت است و نتوانستهام از او الگوبرداري کنم با اين که امروزم مديون شعور و شرافت اوست. مرگ او بر من تأثير بسيار زيادي گذاشت. تا حدي که حتي يک مسيري را در نوشتن من عوض کرد. من بين کافورپوش چشم سگ مدتي ننوشتم. چون در اين فاصله پدرم را از دست دادم. به جرأت ميگويم من بعد از او در نوشتن آدم جسورتري شدم. با اينکه به واسطهي شکل زندگيام، مرگهاي زيادي ديده بودم چون در آن شکل بدوي زندگي، مرگ چيز پنهان و عجيب و داخل سردخانهاي نبود، و در خانهها و جلوي چشم بچهها اتفاق ميافتاد، همان طور که زايمان در خانهها اتفاق ميافتاد يعني من نسبت به اين وقايع طبيعي هرگز واکنشهاي تند نداشتم-يا فکر ميکردم ندارم- ولي زمان فوت پدرم متوجه شدم که چيز زيادي در اين دنيا براي از دست دادن نيست. جنس وابستگي من به پدرم شکل خاصي بود و شايد يک خصلت است که از او برايم مانده و آن هم هر بار و هربار و چندين بار شگفت زده شدن از خصايص انساني است.
و اين حس علاقه در داستان اول کورسرخي کاملاً معلوم است.
بله و اين روايت شخصيترين بخش کورسرخي است. من در زمان فوت پدر مشغول نوشتن رماني بودم که تا نيمه پيش رفته بود. وقتي بعد از يک ماه از روستا به خانه برگشتم، نوسان برق باعث شد، لپ تاپ بسوزد و کلاً فايل آن رمان از دست رفت.
شايد قرار بود، تو اصلاً از جاي ديگري شروع کني؟
بله، و من از يک جاي ديگري شروع کردم و آن جا خيلي به مرگ پدرم مربوط بود، نه به شخصيت و کاراکترش، بلکه به مرگش. پدرم آدم شکنندهاي بود که خودش را سرپا نگه داشته بود و عمر زيادي نکرد در واقع خيلي هم از پس خودش برنيامد و توانش تمام شد و رفت. يکي از اقوام که سالها درگير بيماري بود در سه شنبه روزي فوت کرد پدرم زنگ زد به من خبر را داد و گفت بالاي قبر او ايستاده و آن قدر گريه کرد که من مدام دلدارياش ميدادم، چند روز بعد در همان گورستان قبر پدرم نزديک قبر همان خانم بود و من بالاي سر اين دو قبر مبهوت ايستاده بودم! من اين را ننوشتهام ولي مدام در ذهنم وجود دارد. اين فاصلهي اندک بين مرگ و زندگي. دلسوزي براي ديگري درحاليکه نميداني مرگ چه بي خبر از راه مي رسد و دلش براي هيچکس نميسوزد.
و همهي اينها مسير نوشتن تو را تغيير داد؟
بعد از مرگ پدرم خشمي در من زاده شد – يا شايد بود و ظاهر شد – که فکر ميکنم بله، مدل نوشتن من را عوض کرد. نه به خاطر مرگش چون فکر ميکنم مرگ محتوم است ولي به خاطر شکل زيست او که مثل شکر در قهوه همهي تلخي ها را شيرين جلوه مي داد و صبور بود. برعکس من که پر از خشم بودم و خودم هم معتقد هستم کورسرخي خشم دارد.
در مجموعه کتابهايت ردپاي تکنيک بسيار روشن است. يعني نويسندهاي هستي که به تکنيک خيلي اهميت ميدهي. تمام روايتهاي اين کتاب راوي اول شخص دارد و در دنياي داستان نويسي امروز، که نويسندهها مدام در حال امتحان فرمهاي مختلف هستند، کاربرد راوي اول شخص جسارت ميخواهد در اين مورد توضيح بده.
درواقع کورسرخي در رديف ادبيات غيرداستاني در نظر گرفته مي شود و مموآرها راوي اول شخص دارند. اين روايتها ميشد در قالب رمان نوشته بشود وحتي قالب سوم شخص در بعضي جاها شايد بهتر بود اما انتخاب من حالا فارغ از جسارت(که راستش به اين فکر نميکردم) شکل ارتباط گرفتن بي واسطه بود.
کمي در مورد آن بيانيههاي اول داستانها صحبت کنيم، که يک فرم خاص و نامعمول است.
واقعاً بيانيه، اصطلاح درستي است. اين کاري است که در داستان نميتواني انجام بدهي. در داستان اگر بگويي من از شما به دليل زخمهايي که خوردهام متنفرم به تو ميگويند، چه قدر رونوشته اي، پس داستانش کو و … ولي با اين بيانيهها ميشود اين حرفها را زد و به نظرم در قالب فعلي اينها با هم چفت و بست ميشدند. چون من خيلي ميخواستم بگويم از آنها بيزارم. حتي فکر کردم ممکن است بعضيها اين مدل را نپسندند و بگويند تو از اول اين قدر پيشاپيش به خواننده زمينهي ذهني نده و بگذار بخوانيم و خودمان تصميم بگيريم. ولي من به طور جدي معتقدم که تا به حال چيزهاي زيادي نوشتهام که اجازه دادهام خوانندهام برداشت آزاد کند. اما اين دفعه ميخواهم عين آن چيزي که مدنظرم هست را برداشت کند و آن عبارات را نوشتم.
در کنار اين بيانيههاي ابتداي داستان ها، نامگذاري هر داستان هم کمي غيرمعمول است يک خط از داستان شده نام آن، آدم را به ياد نمايشنامهي مرحوم تعلبنديان مياندازد، پژوهشي، ژرف و سترگ و بيشتر شبيه فرم روزنامه نگاري است.
چه جالب، به اين عنوان نمايش نعلبنديان فکر نکرده بودم و افتخار من . اصلاً اين کتاب در همه چيز بينابين است. فرم آن هم فرمي بين روزنامهنگاري و داستاننويسي است. برايم اين مهم اين است که به حرفم در اين کتاب با تمام وجودم معتقدم. در اين اعتقاد براي من يک «چيزي» وجود دارد که آن «چيز» برايم بيشتر از ايران و افغانستان است. درک دقيقي از ناتواني در برابر جبر جغرافيا. در چشم سگ، فرم داستانها مختلف است و بعضي داستانها اجازه ميدهد که مخاطب برداشتهاي مختلف بکند. در نظرات خوانندگان ميخواندم يکي مرا ناسيوناليست دانسته، يکي ضد مرد، يکي ضد افغان، يکي ضد ايراني … چون همين اندازه خواستهام خوانش قصهها باز باشد. در آن شيوه هميشه راه دررو داري، ولي وقتي اين قدر صريح در کورسرخي حرفم را زدهام، درواقع چهار گوشه را بر خودم بستهام که مخاطب هم يکدفعه بزند زير ميز که مزخرف ميگويي و بر فرض بگويد اصلاً کي گفته همهي مشکلات مثلا زير سر آمريکاييهاست و هزار نکتهي ديگر. ولي واقعاً با خودم فکر کردم بگويم اين ۱۳۰ صفحه را بر من ببخشيد. اين را همان شکلي بخوانيد که من ميخواهم.
درواقع خواستي بگويي کتاب خودم است!
بله.
در کورسرخي زنان حضور پررنگي دارند، اين که ميگويم با مفهوم زنانه نويسي در قالب دقت بر احساسات ظريف و رنگ رژ و شـال ســر فرق ميکند. در کورسـرخي مردها هستند، اما انگار نيستند. آنها را در شرايطي ميبينيم که يا مشغول بحث سـياسياند، يا مردهاند و خاطرهشـان هست و … اما زنها هميشه حضـور پررنگ دارند. حتي وقتي در داستان «بخواهي به خانوادهاي فروريخته ثابت کني از تخم و ترکهشان هستي» مادر در تمام مدت در سکوت نظاره گر است. يازن در داستان فوأد که دايم سـکوت کرده و با يک سيلي همهي غم و خشمش را نشان ميدهد. همه ي اين زن ها حضورشان به مراتب مؤثرتر و پررنگتر از مردان است. يا دو تا زني که هر کدام از يک قاره پاي مانيتور با هم حرف ميزنند و حتي وقتي پز شوهرهايشان را به همديگر ميدهند از جايگاه سياسي و روشنفکري است با نگاه به ماجراي ۱۱ سپتامبر، درواقع اين حد از سياسي بودن در داستانهاي زنان ايراني در دههي اخير جا باز کرده .
ديالوگ آن دو زن خيلي طولاني بود پر از غذا چه ميپزي، بچه ات چه ميخورد و … من فقط برشهايي را آوردهام.
بله ولي فراتر از اين، زن اين منطقه انگار هيچ بخش از زندگياش خالي از جنگ و سـياست و مختصتات زندگي در اين قسمت از دنيا نيست. کمي در مورد اين نوع از زنانه بودن بگو.
زن هم عضوي از همين جغرافياست و اگر سوالتان را درست متوجه شده باشم تاکيد بر انفعال مردها در برابر زنها داريد و اين که زنها شخصيت پيش روندهاند. اين از خود من ميآيد که درزندگيام هرگز منفعل نبودهام و تصميم گرفتم و عمل کردم. من زني نيستم که بشود چندان مسيرش را تغيير داد و لابد در نوشتار هم هم اين پيدا مي شود.
در ماجراي عقرب بازي داستان دوم کورسرخي انگار دخترک زرنگتر از پسر بچه است.
بله علي رغم اين که پسر با يک فن مردانه عقرب ميگيرد، دختر راهش را پيدا ميکند و با عقلش عقربها را ميگيرد. به همين دليل به جرأت ميگويم اين قوت زنها را در نوشتهام از خودم گرفتهام. من هيچ وقت از زن بودنم بدم نيامده. با توجه به محيطي که در آن زندگي ميکردم من بايد جزو کساني ميبودم که از زن بودن متنفر ميشدم اما هرگز اين حس را نداشتم.
سـؤال هميـنجاست. محيطي که تو در آن زندگي ميکردي شرايط مرد سالار مسلطي دارد اما در قصههاي تو مردها هميشه در بگ راند هستند.
بله چون نديدمشان. اگر ميخواستم ببينمشان، الان اين جا نبودم. حتماً ديدهاي که دو طرف چشم اسب دو تا چشم بند ميگذارند که وسعت ديدش را محدود کند، تا حواسش پرت نشود. من اين چشم بندها را براي خودم گذاشتم و درونم آنها را نديده گرفت. و وارد يک جنگ بيپايان شدم، که همين الان هم ادامه دارد. و به مرور اين را در زنهاي ديگر هم ديدم.. از بيرون شايد مضحک به نظر بيايد؛ اين که تو در کودکي در روستايي زندگي ميکني که حتي برق ندارد و با چراغ دستي زندگي ميکني، ولي من هميشه در همان شرايط هم احساس ميکردم مثلاً نسبت به برادرم در جايگاه درستتري قرار دارم و عملگراتر هستم. و اين را کم کم در زنان ديگر هم ديدم. بهترين دوستان من در طول زندگي همجنسان خودم بودند که در هر کدام جسارتي منحصر به فرد ديدم.
در همين روايتها وقتي پسري بعد از مرگ پدر ميآيد و مدعي ميشود پسر متوفي است، در سراسر ماجرا و آشوبي که به پا ميشود، ما در سکوت ميکند و با سکوتش مهمترين نقش را دارد يا وقتي برادرها مشغول حرف زدن هستند خواهر خانواده تست دي اِناي ميدهد که عاقلانهترين کار است و کلاً همه جا زنها پررنگتر هستند.
يک بخشي هم به ادبيات بر ميگردد. زماني هست که من و تو درباره ي زني حرف ميزنيم با کلي مشکلات و مسايل و … ولي ممکن است اين زن، زن داستان من نباشد. چون من هر زني را زن «نوشتني» نميبينم. تصوير زن تو سري خور به نظرم خيلي دستمالي شده و اصلاً اين تصوير مورد علاقه من نيست. و معتقدم آن جاهايي که کسي را علم ميکني، بايد آن شخصيت ساخته و پرداخته بشود، کاري که مثلاً در ادبيات آمريکا خيلي اتفاق ميافتد. آنها استاد اين کارند که از يک شيئي برايت يک قهرمان بسازند. قهرمان هاي ما هم در اطرافمان زيادند فقط بايد جهت نور را بچرخانيم تا ببينمشان. در اين کتاب زنهاي آسيب ديده از عواقب جنگ هستند درحاليکه نجنگيدهاند و يا احيانا زير بمباران نبودهاند در واقع گرفتار فيزيک جنگ نبوده اند، اگر تلخي نشان داده ميشود براي اين است که نور را بر آنها تاباندم چون روشني را مي شود در تضاد با تاريکي ديد. وقتي نور بتابد زشتي خودش را نشان ميدهد و به يادمان ميآورد زيبايي چي هست و درام از خلال تضاد شکل ميگيرد.
واقعيت اين است يکي از مشکلات ادبيات داستاني ما کمبود تنوع سوژه و محيط متنوع است. درست در نقطهي مقابل در يک مجموعه داستان ترجمه با کلي تنوع روبرو ميشوي و اين تنوع نشانه خلاقيت است.
من معتقدم اقليم داستاني فقط پايتخت نيست. اما بومي نويسي هم آن قدر که خيلي مختص يک منطقه باشد خوب نيست. البته نه مثلاً خطهاي مثل جنوب با آن وسعت و پيشينهي ادبي، در مورد کتاب من اقليم يک تکه جاست کنار مرز. که من اسمش را بومي نويسي نميگذارم. اما قبول دارم که در کل تنوع در داستانهاي ما کم است.
هميشه اعتقادم اين بوده که هيچ فرقي نميکند که واقعهي داستان تو در منتهن اتفاق بيفتد يا در بينالنهرين، مهم خود واقعه است و تأثيري که از آن محيط ميپذيرد .در خيلي از داستانهاي امروز يکي از بزرگترين آسيبها اين است که مثلاً واقعهاي در تهران اتفاق ميافتد و به راحتي ميتواني بپرسي، حالا همين واقعه در تهران نباشد و مثلاً در شيراز باشد، چه چيزي فرق ميکند؟! درواقع پرداختن به يک اقليم لزوماً به ديالوگ و زبان و نشاني محل نيست، بلکه جغرافيا بايد محل وقوف اتفاقي باشد که فقط در آن جا رخ ميدهد ولاغير.
در روايت فؤاد، عموي راوي وقتي خبر مرگ پسر دانشجويش را ميشنود. پاي تلفن داد ميزند «کفتر خوني کابل» و اين عبارت چه قدر شبيه آن جملهي عجيب «جان پدر کجاستي» روي موبايل آن دانشجوي افغان است که پدرش پيامک کرده بود، و سراسر جهان را تکان داد، تو اين ماجرا را قبل از آن واقعه نوشتي، اين شباهت عجيب نيست؟
بله قبلتر نوشتم. اما در کل اين فرهنگ آنهاست. رفتار يک پدر افغان است. اگر آن اقليم و آدمها را بشناسي، ميبيني که همين طورند.
آن جا طرف ده تا بچه دارد، و تک تک آن بچهها جان آن پدر و مادر هستند، حتي آن خانوادهاي که دخترش را به خاطر فقر ميفروشد يا آنکه دختر ۹ سالهاش را به مرد مسني شوهر ميدهد، همه شان از درون ميسوزند. اينها فرو ريخته در خود هستند و من به نظرم زخمي است که يک بخش آن ما هستيم و يک بخشش دور از ماست و سرنوشتي است که جاي ديگري برايمان رقم ميزنند.
يعني منظورت در يک نگاه وسيعتر و کلان است؟
دقيقاً همان نگاه کلاني که بر ما حاکم است. آن نگاه کلان، اين را از ما ميخواهد و ما را اين طور دوست دارد. يکباره طرف ميآيد يک قصهي بيربط مثل يازده سپتامبر را علم ميکند. قصهاي که اگر آن را بنويسي و به يک ناشر بدهي، حتي چاپش نميکند. و به تو ميگويد اين قصه زيادي تخيلي است. اين که چهار نفر کلاه کشي روي سرشان بکشند و از گيت فرودگاه رد بشوند و بروند با هواپيما بکوبند به برجهاي دوقلو، اينها با همين فانتزي سست و شل و ول کاري ميکنند که جهان تغيير ميکند. و يکدفعه دعوايي راه ميافتد که اينها همهي جهان را بر عليه «ما»! بسيج ميکنند. اين که من به خيلي از کمبودهاي داخلي معترض باشم به جاي خود. ولي يک سري چيزها را نميتوان نديد و منکر يک واقعيت بينالمللي شد. افغانستان را که بعد از بيست سال تحويل همان کساني دادند که از دست آنها نجاتش داده بودند، اين هم از ايران که دور اين کشور قدم به قدم پايگاه ساخته ايد. معلوم نيست چه ميخواهند از جان ما؟ و اين حرف کورسرخي است. اين که تو تا يک جايي پيش ميروي و ميگويي جنگ است، انقلاب است و … بعد يک جايي با خودت فکر ميکني که مگر من چند سالم است؟! چرا منِ به اندازهي آدمي که دو قرن زندگي کرده واقعه ديدهام و شانههايم خم شده. واقعاً حجم اين همه ماجرا متعلق به اين سن نيست. بعد يک عده فکر ميکنند چون تو در سختي زندگي ميکني، بسيار قابليت توليد ادبيات داري، نه آقا، چه کسي اين را گفته! من هرگز رنج و فقر و … را عامل توليد اثر هنري ندانستهام. اگر انسانها در آرامش و امنيت و آسايش باشند، خيلي بيشتر موفق ميشوند.
ما در قرنهاي نوزده و بيست کلي هنرمند و نويسندهي درجه يک داريم که از خانوادههاي سطح بالا و لُرد و حاکم و .. بودند.
آفرين، من هم همين را ميگويم. يک ارزشگزاري بر فقر و رنج وجود دارد که من قبولش ندارم، اصلاً خود من کلي جنگيدهام که از يک محيطي خلاص شوم و فکرش را بکن که اگر اين جنگ مدام با شرايط نبود و مثلاً راحت شروع ميکرم به نوشتن. چه لزوي دارد هميشه رنج بکشي تا اثر ادبي توليد کني.
لزوم نيسـت، ولي اگر خود تو آن گذشـته را تجـربه نميکردي کورسرخي به وجود ميآمد؟ يا يک داستان معمولي خلق ميشد.
شايد هم يک کتاب بهتري ميشد. همين الان هم آزار ديدن آدمها مرا خيلي آزار ميدهد. دلم ميخواهد همه چيز خوب باشد.
آن قدر اين درد مردم در من دروني ميشود که ارزو ميکنم کاش من هم شبيه آن نويسندهي فرانسوي که رفته بود افغانستان و رماني نوشته بود که قهرمانش يک کارآگاه خصوصي بود، (آن هم در افغانستان، باور ميکني؟ خنده دار بود)، بنويسم. بعضي وقتها به اين مدل نويسندهها که سوژه کم ميآورند حسوديام ميشود. ما سرمان را به هر طرف بچرخانيم سوژه داريم اما نوشتن هم آرامش و امنيتي ميخواهد که ما به سختي براي خودمان بايد بسازيم.
در مسير نوشتههاي تو يک فرم ازمايي کاملاً مشخص در «چشم سگ» هست. و سعي بسيار براي انجام کاري که کمتر انجام شده يا اصلا نشده در «کافورپوش» وجود دارد و يک وجود عريان عصباني در کورسرخي ديده ميشود، سؤالم اين است از اين جا به بعد، چه قدر ادبيات نه فقط به مفهوم فرم، بلکه فرم به اضافه ادبيت شامل واژه -لحن- محتوا و … برايت مهم است، به نسبت طرح درونيات خودت؟ آيا ارجح است که حرفت را بزني يا اين که حرفت را ادبي و هنري بزني؟
به نظر من هيچ چيز خارج از فرم اتفاق نميافتد. من هرگز نميتوانم نويسندهاي را بپذيرم که حرف خوبي دارد که نميتواند حرفش را بزند. اين يعني ضعف در تکنيک و تو هرقدر به تکنيک مسلط باشي، از قضا حرفت را روراستتر ميزني. بهترين آثار ادبي دنيا را که ميخواني، ميبيني در يک روايت سهل و ممتنع پيش ميروي و اين نهايت تکنيک است. اين که چه اندازه به آن برسم نميدانم ولي قطعا هرچه قصهها جلوتر ميرود شکل نوشتنم به اين شکلي که ميگويم نزديکتر شده و البته زبان هاي ديگر باز خودش قصه ي ديگري است.
البته اميدوارم در ترجمه کورسرخي به زبانهاي ديگر حق مطلب ادا شود.
من هم اميدوارم چون تا همينجا هم بر سر ترجمهي خيلي از تعبيرات کلي سر و کله زديم و صحبت کرديم.
تو تئاتر خواندهاي. و قصـههايت در عين دروني بودن بسـيار تصـويري است، خودت ميزان تأثيـرپذيري است از تئاتر را چه قدر ميداني؟
خيلي زياد. تحصيلات من در تمام ادوار زندگيام ادبيات نمايشي بود و بيش از هر کتاب ديگري کتاب نمايشنامه خواندهام، قطعاً اين ماجرا بر نوشتن من تأثير گذاشته. من گاهي حتي تمرين نوشتنيام اين بود، که يک موقعيت نمايشي را انتخاب کنم و برايش ديالوگ بنويسم، اين تعليمي بود که از ۱۸-۱۹ سالگي در من مانده. و حتماً تأثيرش در داستانهايم ديده ميشود. براي همين هم من براي دانشگاه خيلي احترام قائل هستم، برعکس آنهايي که ميگويند چرا ميرويد دانشگاه معتقدم، دانشگاه رفتن ذهن را منظم ميکند.
الان هم نمايشنامه ميخواني؟
نه. خيلي کمتر. ادبيات داخلي را حتما دنبال مي کنم و کتابهاي تازه منتشر شده از نويسنده هاي خودمان را حتما ميخوانم اما در نهايت مطالعهاي که برايش برنامه ريزي ميکنم خيلي مربوط به چيزي است که مشغول نوشتناش هستم.
از نوشتن عاليهي عطايي بگو.
قبلتر موقع نوشتن خيلي با خودم درگير ميشدم. گاهي بعد از دو ساعت نوشتن آنقدر انرژيام از بين ميرفت که توان انجام هيچ کار ديگري را نداشتم. الان سفر رفتن را به زندگيام اضافه کردهام. ديدن و گشتن و نوشتن برايم زندگي قابل تحملتري ساخته که بيشتر از قبل دوستش دارم اما کماکان در زمانهاي نوشتن درگيرم اما نه چندان آشفته مثل سالهاي قبل. فکر کنم دارم به مرحلهي لذت بردن از نوشتن نزديک ميشوم. من معلمي داشتم که هيچوقت هم معلمم نبـوده يعني کلاس نويسندگي برايم نگذاشته و شـايد من را شاگرد خودش نداند، اما من معلم ميدانمش و يادم هست هر بار من از مرارتي که در حين نوشتن مي کشم برايش ميگفتم در جوابم ميگفت! چرند نگو اين کار لذت بخش ترين کار است وگرنه انجامش نميدادي. فکر ميکنم کم کم دارد اين اتفاق ميافتد. هرچند هنوز لحظات کم و زودگذري هستند در حين نوشتن که لذت ببرم.
البته ما در ايران آنقدر فشــارهاي بيـروني داريم که ذهن و زندگيمان را تحت فشار قرار بدهد، از شـنيدن هر روزه ي خبـر يک فاجعه با شـرايط زيستمان که دو ساعت کلنجار ذهني بر اينها اضـافه ميشـود، چيزي که نويسنده و هنرمندان جاهاي ديگر دنيا ندارند و فقط همان انرژي که براي خلق اثر مصرف ميکنند را از دست ميدهند، بقيهي زمانشـان را به «زندگي کردن» ميگذرانند.
اين دقيقاً چيزي است که اين روزها سعي ميکنم در کنار ادبيات حفظش کنم. چون در واقع من هميشه به ادبيات هم اگر رسيدهام از کنار زندگي بوده. زندگي کردن برايم الويت دارد. با اين که از بيرون اين طور به نظر نميآيد و همه فکر ميکنند غرق در ادبياتم، (شايد هم هستم) ولي هميشه ته ذهنم اين هست که زندگي کردن برايم مهم است. هميشه فکر ميکنم الويتي در زندگي وجود دارد به نام «زندگي»، ولي من انگار به آن نميرسم و بايد دنبالش بدوم.
درواقع زندگي نکردن شده عذاب وجدانت.
شايد. مدتهاست که زندگي نکردن عذاب وجدانم شده. يا درست تر بگويم، پيدا نکردن خودم در مختصات زندگي، مثلا نويسندگي و مادر بودن، نويسندگي و همسر بودن، نويسندگي و دخترخانواده بودن و اصلا نويسندگي و خود بودن. حالا اين خودِ در نقشهاي ديگر را بيشتر دوست دارم تا چقدر بتوانم وجه نويسنده بودنش را مهار کنم نميدانم اما به قاطيت ميگويم عاشق زندگي کردن و زنده ماندنم.