نویسنده: اعلم، هوشنگ؛
مرداد ۱۳۹۷ – شماره ۱۳۱ (۲ صفحه_ از ۶ تا ۷)
نيمه دوم ماه سپتامبر ۱۹۴۵، ساز جهان به کوکي دگرساز شد. و زمانه ميرفت تا جهان بر بستر مرگ و ويراني بار ديگر متولد شود. کدامين جهان؟
از جنوب شرق آسيا، تا شمال اروپا تلي از ويراني زير سايهي شوم مرگ تلنبار بود و مردماني شبح گونه، چونان ارواحي برخاسته از لجه مرگ، در لاي و لوي ويرانهها پرسه ميزدند و در تاريک روشن افقي ناپيدا زندگي و بودن را ميجستند و شدن را.
پشت سر تاريکي بود. ظلمت شش سال جنگ و هفتاد ميليون نعش بر هم لهيده در بيرون و درون خاک و هر نعش روايتگر حماسه و خون و جنون. تاريخ بشر فصلي سياهتر از هر تاريکي را پشت سر داشت. و چشمانداز پيشرو در روشناي مشکوک بيم و اميد گم بود و «حال» زير قدمهاي مردماني که پوستي بودند بر استخواني با چشماني ورآماسيده از وحشت و گرسنگي و هر يک تجسم کابوس شش سال شتک خون و جنون و عربده جنگ بر زندگيشان و حالا جنگ ديگر نبود. ويراني اما بود و اميد و نااميدي پنهان در زير خروارها خروار خاک و خل برمانده از آوار جنگ. ارواح زنده در خرابهها مي خليدند و ميگشتند. برخي به دنبال تکه ناني وقوتي و برخي دربهدر به دنبال ريشهها به اميد بر دميدن ساقهي سبز گياهي و حتي ريشهاي به نازکي تار مويي که رشته وصل آنها ميشد به زندگي، به گذشته و به آيندهاي ناپيدا.
در نيمهي دوم سپتامبر ۱۹۴۵ جهان در آستانهي تولدي ديگر بود. تولدي در پي مرگ و ويراني. هر صبح نوازندهاي دورهگرد از پس ديوارهاي فروريخته رايشناک با ويلوني در بغل بيرون ميآمد و آرشه بر ساز ميکشيد سازي ناکوک اما پر از آواي زندگي و اميد و عابران اندوه زده در عبور از کنار او، رنج و ژوليدگي و اميد را يک جا ايستاده ميديدند به استواري و شکوهي پنهان در سايه قامت خميده ويلون زن پير.
در خياباني ويران دلقکي با دماغ سرخ و دهاني گشوده به خنده و به حيلت رنگ دست ميافشاند و پا ميکوبيد بر خل و خاک تا بچههاي ترسيده و ترسنده را دعوت به شادماني کند و با هر حرکت دست و پايي که به ترنم ميکوبيد خبر از زايش جهان ميداد. کدام جهان در اين آوار ويراني؟
در هيروشيماي سوخته، زني با کيمونوي ژندهاش در آستانهي دري جامانده از آتش جنون ايستاده بود و چشم به افق داشت. و در انتظار آمدن مردش و در ناکازاکي، پيرمردي بيکه بداند مرگي هولناک و زود به سويش ميدود. خاک و خل را ميکاويد. شايد به جستجوي يادگاري از گذشته و نشانهي اميدي و تکه نوري از فردايي که ميدانست خواهد آمد و در جاي جاي آن همه ويراني از ژاپن تا اروپا کابوس و رويا دو پيکر به هم چسبيده و دست در دست هم تصويري از وحشت و اميد را به تماشا گذاشته بودند.
مردم مانده از جنگ. در ميان آن همه ويراني برخي به دنبال نان بودند و برخي در جستجوي گذشته و بسياري در پي آينده و بسياري بيشتر در پي ريشهها. پيرمرد ويلون زن کنار ويرانههاي رايشناک، حالا در کنار راين هم بود و در هر جاي ديگري از آلمان ويران، دلقکها در لندن ميخليدند و ميخنداندند و نمايشگران ژنده لباس شکسپير را به خيابان آورده بودند و زودتر از زود کساني در تالارهاي ويران شد، به روي صحنهها پريدند. در هيروشيما و ناکازاکي. زندگان مانده در آستانهي مرگ شوم. نانشان را با هم قسمت ميکردند و خم ميشدند تا به رهگذر حيراني که از روبرو ميآمد سلام بگويند. ريشهها سر از خاک برآورده بودند. هرچند که نازک و زخمي، اما ريشه بودند و مردم جنگزده را به گذشتهاي وصل ميکردند که ساقههاي سبز و نازک آينده از دل آن بيرون ميآمد. آنها آرام آرام، در ميان آن همه اندوه شادماني را جستجو ميکردند که سنگ بناي ساختن آينده بود.
جنگ جهاني دوم به تعبيري ميتوانست دست کم پايان نيمي از جهان باشد. آتشي که آسيا، اروپا و حتي آفريقا را سوزانده بود چنان خاکستري بر سر دنيا پاشيد که گمان بر زدودنش نبود. سرمايههاي مادي سوخته بود. نيروهاي انساني يا زير چرخ تانکها و در انفجار بمبها و موشکها له شده بودند و يا زنده بودند در کالبدي بيرمق همچون اشباح. زنان و مردان همسر و فرزند و مادر و پدر و عزيز از دست داده در ارودگاههاي کار اجباري و کورههاي آدمسوزي و جبهههاي استالينگراد يا هر کجاي ديگري که جنون بر آن آتش باريده بود و تا ناکازاکي و هيروشيما که در کمتر از دقيقهاي به جهنم تبديل شد.
در آن آرامش حزنانگيز روزهاي نيمه دوم ماه سپتامبر ۱۹۴۵ برخي مرگ را از زندگي دوستتر ميداشتند اما نيرويي نامريي آنها را به سوي زندگي و فردا ميکشيد و با اين احساس که «ميمانم تا تو بماني» ساز همدلي بيامان مينواخت و شادي در چنين هوايي جان ميگرفت. جهل و خشونت رفته بود و عشق و آگاهي بال بال زنان از زير آوار جنگ و جهل بيرون ميآمد. و جهان دوباره متولد ميشد آدمهاي بسياري مرده بودند. و آدمهاي بسياري سرگردان بودند ميان مرگ و زندگي. اما انديشه و فرهنگ و عشق و ميلي غريب براي زدودن اندوه نمرده بود و آنها که ميدانستند تولد دوباره جهان ممکن نيست مگر در بستر درک عشق و فرهنگ. به ميدان آمدند و بيش و پيش از آنکه به فکر ساختن بناها و يادبودها باشند به فکر احياي داشتههاي فرهنگيشان بودند و هر آنچه ميتوانست شادي و عشق بيافريند و عجيب نبود که در همان نخستين روزهاي پس از جنگ، دلقکان و نوازندگان دورهگرد، در ويرانهها ميچرخيدند و با صداي سازشان زندگي رامينواختند و تصادفي نبود که مردم با رأفتي بيشتر و مهرباني افزونتر به هم سلام ميگفتند و قهوهاي اگر داشتند با هم ميخوردند و گروه، گروه با دست خالي خرابهها را ميکاويدند تا زندگي را از آن بيرون بکشند و از دلخوشي بيقيدانه نبود که در سالنهاي نيمه ويران، ارکسترها باخ و بتهوون را مينواختند و نمايشگران شادي را نمايش ميدادند و نقاشان تابلوهايشان را در کنار ويرانهها به تماشا ميگذاشتند. جوانه زندگي و ساقههاي فردا بايد از ريشهها بيرون ميزد که زد و اين معجزه را نه جانهاي فرسوده و مردمان عزادار و داغديده که فرهنگ و فرهنگمداران و شادي آفرينان رقم زدند.
حالا چيزي حدود هفتاد و سه سال از آن سپتامبر گذشته است. از روزهايي که در ويرانههاي مانده از سالهاي جنگ و جنون و خودبيني موزهها گشوده شدند تا ماندگان يادشان نرود ميراثدار چه هستند. از روزهايي که مردماني شرمزده از فروختن خود به ديوانگان جنگافروز براي لقمه ناني يا تکيه زدن بر سرير قدرتي تا مگر عقدههاي فرو خوردهشان درمان شود در کنار مردمي داغديده و خانه و کاشانه و عزيز از دست داده شرمزده و سايهوار ميلوليدند مباد که شناخته شوند امروز هفتاد و سه سال گذشته است و از روزهايي که شکستخوردگاني با افسوس در هم شکستن برج و باروي خيالات جهانسوزشان به بيغولهها خزيده بودند و فردايي ناپيدا را انتظار ميکشيدند و حالا يک بار ديگر ديوانگاني از جاي، جاي روزگار سر برآوردهاند که خود را خداوندگار جهان ميپندارند. چنانکه آتش افروزان دومين جنگ جهاني ميپنداشتند. و واسفا که اينان نيز بر اين پندارند که ميتوان نظم جهان را نه بر کردار عشق و انديشه و مهرباني که بر پايهي جنون و خودخواهي و خود ديگربيني استوار کرد و هم اينانند که ابايي ندارند از برافروختن ديگر بار آتشي عالمسوز و ويران کردن جهان و جاودانه شدن در تاريخ اما نخواندهاند شايد و نميدانند که تاريخ ترکيبي از همان بهشت و جهنم موعود است و جاودانگان برخي در جهنم تاريخ ماندهاند و برخي در بهشت آن و آنچه زندگي است. زاده عشق و آگاهي و فرهنگ است و جهان امروز جهاني هزار بار سوخته است که هر بار ققنوسوار و به معجزه عشق و اميد و آگاهي از خاکستر خود برآمده و به دست تيمارگر اهل انديشه و هنر باليده است.
شايد، زماني ديگر هفتاد و سه سال بعد، يا بيشتر و کمتر، باز هم کساني از ناميرايي عشق و مهر و دوست داشتن بنويسند و از ريشههاي حيات که در بستر فرهنگ و انديشه خواهد ماند تا هميشه و تا ابد و زير هر آتشي جوانه خواهد زد و ساقههاي سبز زندگي از آن خواهد روييد و از کساني بنويسند که در قعر نادانيهايشان و زير لايه هاي مرگآفرين خشونت و حرص و کين دفن شدند و در جهنم تاريخ ماندگار و از کساني که در جهان ويران شده از جهالت، همچنان خواندند، نوشتند و سرودند و زندگي را تصوير کردند و عشق و انديشه را.