اکو در همان صفحات نخستين کتاب نشانهشناسي و فلسفهي زبان (۱۹۸۴) بين نشانهشناسي خاص و نشانه شناسي عام تمايز ايجاد ميکند. او مينويسد: «نشانه شناسي خاص يا اهداف پيدايي آن، دستور زبـان يـك نظـام نشانهاي ويژه است و در صورتي موفقيت آميزخواهد بود كه از پديدهي ارتباطي، آنگونه كه يك نظام دلالت بر آن حاكم است، شرحي بهدست دهد».
بنابراين بـه عنـوان مثـال، دستور زبان هايي براي نشانههاي زبان امريکايي، علايم راهنمايي، بازي ورق، ماتريکس و براي يک بازي خاص و غيره وجود دارد. اين نظامها را ميتوان از منظر نحوي، معناشناسي، كاربردشناسي مطالعه كرد. گاهي اوقات نشانهشناسي خـاص، تنهـا بـه نظـامهاي فرعي خاص (يا رمزگان فرعي، ذکر شده در کتاب نظريهي نشانه شناسي اکو ۱۹۷۶) که در نظامي از نظامهاي نشانههاي پيچيده کار ميکند متمرکز ميشود. هرگونه نشانهشناسي خاص (به عنوان هر گونه علم) با مسائل عام شناختشناسانه مرتبط شده است (اکو، ۱۹۸۴: ۵). ماهيت و وظيفهي نشانهشناسي عام متفاوت است. براي ارايهي طرح و نقشهي نشانهشناسي عام، شايسته نيست كه مانند سوسور ادعا کنيم که زبان نظامي قياس پذير با آداب نمادين و الفباي كـر و لالهـا و علايم نظامي و غيره است و يا بايد آن را دانشي در نظر بگيريم كه حيات نـشانههـا را در چـارچوب روانشناسي اجتماعي و عمومي بررسي ميكند. بلكه براي طرحريزي چنين دانشي، بايـد مـشخص كنيم اين يعني چه که همهي اين نظامها به يك معنا نظامي از نشانهها هستند. اگر مقايسهي متقابل ايـن نظامها بتواند قوانين مشترك نظاممندي را آشكار سـازد كـه نحـوهي كـاركرد آنهـا را توضـيح دهـد، ميتوانيم روشن سازيم كه آنها به يك معنا نظام هستند. نشانهشناسي عام بايد به دنبال چنين هدفي باشد. سوسور اعتقاد داشت كه چنين دانشي وجود ندارد، هرچند كه حـقّ دارد وجـود داشـته باشـد، بسياري از نشانهشناسان هم فرض ميگيرند كه «پِرس» در واقع طرح كلّي چنين رشـتهاي را ترسـيم كرده است. برخي ديگر هم معتقدند كه اين رشته نميتواند به همان معنايي، علم باشد كه مثلاً فيزيـك يا الكترونيك را علم ميدانند (همان: ۷-۶). با اين اوصاف کاربردهاي نشانهشناسي به ويژه نشانهشناسي در سنت انگليسي-امريکايي، که با پراگماتيسم گره خورده است و تحت عنوان کلي نشانهشناسي کاربردي از آن ياد ميشود، و نيز سازوکارهاي تدام جريان ساختگرايي در فرانسه، عمدتاً نشانهشناسي را در قلمروي علم (science) قرار ميدهد و نه دانش (knowledge)، به معناي آگاهي ها يا دانشهاي کلي.
اکو در مورد ارتباط نظريهي نشانهها و مفهوم نشانهپردازي (به عنوان يک فرايند ارتباطي، متني، و يک فعاليت گفتماني) معتقد است که نشانه خاستگاه فرايند نشانهپردازي است و تقابلي بين کوچنشيني نشانهپردازي (و فعاليت تفسيري) و انجماد و بي تحرکي نشانه وجود ندارد. مفهوم نشانه بايد از تمايز بيهودهاش با ايدهي هويت و همارزي رمزگذاري شده شناسايي شود. فرايند نشانهپردازيِ تفسير، در هستهي اصلي نشانه وجود دارد (اکو، ۱۹۸۴: ۱). بر اساس همين نظريه است که از منظر اکو، نشانه ضمن ارتباط ديالکتيک با نشانهپردازي، مفهومي غير ايستا و پوياست. چون از نظر اکو نشانهپردازي با سازماندهي نظامهاي ارتباطي و دلالتمند برابر است. و از سويي موضوعات تجربي از منظر نشانهشناسي تنها ميتواند به عنوان اين جنبهي مضاعف (نظاممند و فرايندي) نشانهپردازي تعريف و منفک شده باشد. (اکو، ۱۹۷۶: ۳۱۶). و در ادامه ميگويد آشکار است که وقتي اين موضوعات تجربي قادر به نقد جرح و تعديل ايدئولوژيک نظامهاي دلالتمند هستتند، ميتوان شاهد به هم پيوستگي عمل فعاليتهاي اجتماعي بود. اما اين عمل با اين واقعيت که رمزگان ميتواند خودش را نقد کند امکانپذير خواهد بود. به دليل شکل متناقض فضاي معناشناختي جهاني به عنوان يک طرح کلي دروني.(همان ۳۱۶).
اکو معتقد است هر نشانهاي در عمل يک متن است و امکان ندارد نشانهاي در کاربرد، به کلي منتزع و منفک و قائم به خود به کار برده شود؛ از همين رو، درواقع نشانهاي وجود ندارد؛ بلکه آنچه هست، فقط نقش نشانهاي است که بياني را با محتوايي مرتبط مي کند و به عنوان يک متن در کنش ارتباطي، براي جامعهي انساني نيز، قابل تشخيص است (اکو، ۱۳۸۷: ۲۰). در اين ميان، محتوا ساخته و پرداختهي فرهنگي مشخص است. از اين رو بيان در وهلهي نخست به فرهنگ برميگردد. از سوي ديگر، اکو به گونهشناسي نشانهها اعتقادي ندارد و بر اين باور است که فرهنگ و قراردادهاي منتج از آن در زمرهي عوامل عمدهي توليد نشانهها قرار دارند. به طور کلي فرايند نشانگي بسيار پيچيده است و با ادراک رابطه دارد. به همين دليل، نشانه زائيدهي عملياتِ پيچيدهاي است که در آن شيوههاي گوناگون توليد و شناخت دخالت دارند (اکو، ۱۳۸۷: ۷-۹). به همين سبب وقتي اکو در مورد نشانهشناسي و فلسفهي زبان بحث ميکند مفهوم نماد را از نشانه جدا ميکند و مينويسد:
يک نماد در اصل، از يک نشان (mark) شناسايي تشکيل شده است که داري دو نيمه است. نيمهي يک سکه يا مدال. دو نيمه از يک چيز واحد، که يکي به خاطر ديگري و بر روي ديگري مستقر است. با اين حال، تاثير کامل، تنها زماني ميسر خواهد بود که بر همديگر منطبق شوند و دوباره کليت آن اصل را ايجاد کنند. در نشانه شناسي، ديالکتيک بين دال و مدلول، بيان و محتوا يا نام و اشيا، اين قبيل باز پيوستگيها هميشه به تعويق ميافتد و رويهي اول اين زوج به هم پيوسته، هميشه توسط جايگزين شدن يکي ديگر از اولين ها توسط ما تفسير ميشود. به طوري که شکاف اوليه بين دال و مدلول در تفسير نامحدود بيشتر و بيشتر ميشود. بر عکس در مفهوم اصلي نماد، نوعي القاي بازترکيب نهايي وجود دارد. (اکو، ۱۹۸۴: ۱۳۰). براي اکو تفاوت اصلي نماد و نشانه در ارتباط با معني نهايي و حضور سوژه تفسير معنا پيدا ميکند زيرا از نظر اکو در آن فرايندي که بايد منتظر بازترکيب دو سطح يا دو نيمه از ساختار نماد باشيم، معني نهايي در دسترس است و بر همين مبنا، تفسير خود به خود به حاشيه رانده ميشود. و سپس در ادامه ميگويد: «نماد چيزي است که چيز ديگري را بدون تشابهات قياسي بازنمايي ميکند.» (براي مثال عصاي پادشاهي، نمادي از شاه است) جايي که مشخص نيست کجاست، قياسي دروغين است. به خاطر اينکه اين يک مورد برتر مجاز مرسل است. تعريف دومي در اينجا پيشنهاد مي شود، به اين معنا که نمادها با نظام تداميافتهاي از اصطلاحات مرتبط هستند که عناصري از ديگر نظامها را نشان ميدهند….هنگامي که در مورد مفهوم نشانه صحبت مي کنيم، به نظر مي رسد که ممکن است تعريف منحصر به فردي را ارائه دهيم که ميتواند دربرگيرندهي انواع گوناگوني از مفاهيم نسبت داده شده به اين عبارت يا تعريف باشد (همان: ۱۳۱-۱۳۲).
بحث مهم ديگري که اکو در حوزهي نشانهشناسي مطرح ميکند، «رمزگان» است. اکو رمزگانها را به دو گونه رمزگانهاي سيستمي و فرايندي تقسيم ميکند: اکو بين رمزگان به مثابه يک سيستم (که نظامي از عناصر است از جمله عناصر نحوي، معنايي يا رفتاري) و رمزگان که قانوني است که عناصر يک رمزگان سيستمي را به عناصر يک يا چند رمزگان سيستمي ديگر پيوند ميدهد (سجودي، ۱۳۸۷) از اين رو «اهميت اين تمايز در آن است که مفهوم رمزگان براي يک موقعيت ارتباطي به کار ميرود که در آن عناصر سطح بيان با عناصر سطح محتوا پيوند خوردهاند و رمزگان اين پيوند را به وجود آورده است» (همان: ۱۶۹-۱۶۸). اکو در نظريهي نشانهشناسي خود قائل به فرايند تفسير و مـنش ارتبـاطي اثـر اسـت. به همين دليل ارتباط دلالي را از انواع ديگر ارتباطها جدا ميسازد و معتقد است «دلالت زماني اتفاق ميافتد که مقصد انسان باشد» (سجودي، ۱۳۸۷: ۶۵). اين نکته نشان ميدهد دلالت يا فرآنيد نشانگي، فرايندي توام با تفسير و خوانش است و چون اکو اساساً نقش نشانهاي را مهمتر از خود نشانه ميداند و معتقد است هر چه هست، نقش نشانهاي است، پس ميتوان گفت که اين تفسير و ارتباط مخاطب با مقاصد گفتهپرداز و توليد کنندهي نشانهها (زباني يا غير زباني)، ارتباطي چند وجهي و ديالکتيک است.
اکو در توجه به اثر هنري، بر اقتدار زبان و مجازهاي بياني در آن تأكيد دارد؛ بهطوري كه در کتاب نشانهشناسي و فلسـهي زبـان، بـه نظريـهي زبان پرداخته و كاربرد اشـكال گونـاگون ارتبـاط كلامـي و مجازهـاي بيـاني را توضـيح ميدهد. (رورتي، ۱۹۹۲: ۹۸، نقل شده در رحيمي، ۱۳۹۰: ۱۲۸). اکو معتقد است معنا و محتواي متن در کلمات آن نهفته است و نه در نيت مولف، بلكه اين خواننده است كه بايد مصمم باشد تا به نيـت مـتن دسـت يابـد. در همـين راستا معناي متن را فقط ميتوان به عنوان پيوستگي ذهنِ خواننده با متن در نظر گرفت؛ چنانكه خواننده براي درك متن و دريافت معاني نهفته در پس كلمات بايد بـا حـدس و گمانهزني دست به فرضيهسازي بزند تا بر اثر تعامل مناسب ميان متن و گمانـه زنـيهـاي وي، معنايي برايش حاصل شود. (اکو، ۱۹۹۰: ۵۲، همان: ۱۳۳). همچنين اکو در ادامه به نقش رمزگان تاکيد دارد و ميگويد: «چنين فرايندي [فرايند دلالت] ممکن نيست مگر با بهواسطهي وجود يک دستگاه رمزگان» (همان: ۱۶۵). حال سوال اينجاست اگر شنونده يا خواننده با رمزگان متن توليد شده و يا گفتار توليد شده آشنا نباشد؛ چهگونه ميتواند روندهاي ادب کلامي يا بي ادبي کلامي را در فرايند تفسيرهاي خويش تشخيص دهد؟ اين موضوع حتي ميتواند در چارچوب رمزگان يک بافت فرهنگي خودي هم مصداق داشته باشد و منظور ما صرفا اين نيست که مخاطب يا شنونده متعلق به يک بافت فرهنگي دور يا يک ديگري دور است. يعني حتي در چارچوب زبان فارسي نيز يک مخاطب اگر با رمزگان پچيده زبان مثل کاکردهاي کنايي و استعاري آشنا نباشد، ممکن است در فرايند ارتباط دلالي برداشتهاي متفاوتي از نشانههاي کلامي و نوشتاري بکند، که با مقاصد توليد کننده متن هم فاصله بسياري داشته باشد.
ضمن اينکه بافتهاي موقعيتي و متني نيز در خوانش ما بي تاثير نخواهد بود. در مورد بافت متني ساساني (۱۳۸۹) مينويسد: «به بيان ساده ميتوان آنچه متنِ «قاب گرفته» را در بر ميگيرد، بافت در نظر گرفت» (ص: ۱۸۴) و همچنين: «بافت زباني، شامل همهي اطلاعاتي است که در چارچوب زبان است. محيطي که جمله در آن قرار گرفته است و بدون در نظر گرفتن محيط خارج از زبان فهميده ميشود، بافت زباني آن است. واحدهايي که در همنشيني با هم اين زنجيرهي گفتار را تشكيل ميدهند، «همبافت» ناميده ميشوند. تعبير هر جمله از کلام به قبل يا بعد از آن محدود ميشود، و در واقع، به وسيلهي همبافت خود فهميده ميشود و هر دو در هم تنيدهاند» (الهيان، ۱۳۹۱ به نقل از: مختاري، ۱۳۷۷: ۶۴-۶۵). بافت موقعيتي هم به روابط يک متن با بيرون از خود و با ساير متون اشاره دارد (ساساني، ۱۳۸۹). از اينجا ميتوان سازوکارهاي کلي نشانهشناسي نزد اکو را چنين جمع بندي کرد:
براي اکو فرهنگ يک نظام ارتباطي پيچيده است و بنابراين، کنشهاي صورت گرفته در سپهر فرهنگ، خصلتي نشانهشناختي به خود ميگيرند. براي اکو مطالعهي نشانهشناختي همهي فرآيندهاي فرهنگي، به مثابه فرآيندهاي ارتباطي است. اصطلاح «نشانگي نامحدود» يا بدون مرز؛ براي اکو، به معناي پويايي نشانهها در فضاي فرهنگي و اجتماعي است و به همين دليل متن براي اکو در قياس با ساختار ارجحتر است.
زيرا تفسيرپذيري متن و خوانش متن، مقدمات ارتباط آن را با بافت ميسر ميسازد. اين مسئله را اکو وامدار فرايندهاي نشانهشناختي پِرس است. «اکو بر اساس ديدگاه پرس، ديالوگ بين متن و خواننده را عامل توليد معنا ميداند. اينجاست که نشانگي نامحدود، فرايند تفسير هم به شمار ميرود» (اکو، ۱۹۷۶: 26). با اين اوصاف اکو به ساختار تثبيت شده يا ساختارهاي ثابت اعتقادي ندارد. و اين نکته، محل جدايي اکو از روشهاي ساختگرايانه است.