گفتگو با دکتر محمد غلامرضایی/ آزادی، اختناق و ادبیات / نادره کاردان
بازديد : iconدسته: گزارش

گفتگو با دکتر محمد غلامرضایی
آزادی، اختناق و ادبیات
نادره کاردان
عصر مشروطه يک عصر طلايي براي ادبيات معاصر ما است. کارنامهي اين عصر را در حوزهي مطبوعات به ويژه مطبوعات ادبي، هنري و تاريخي چهگونه ارزيابي ميکنيد؟
از زماني كه روزنامه در ايران پديد آمده است تا عصر مشروطه، نشريهي تخصصي در حوزهي ادبيات تقريباً نميتوان يافت زيرا پيش از دوران مشروطه نشريات بيشتر جنبهي خبري داشتند تا تحقيقي و عملي و در دورهي مشروطه نيز به سبب شور انقلابي حاكم بر جامعه، نشريات بيشتر به مطالب اجتماعي و سياسي ميپرداختهاند و اگر بعضي از آنها وجهي ادبي نيز داشتهاند بيشتر ادبيات در ارتباط با اجتماع و سياست بوده است. با وجود اين بايد توجه داشت كه تحولات اجتماعي و سياسي از نيمهي دوم عصر ناصرالدين شاه و آشنايي ايرانيان با فرهنگ و تمدن اروپايي و ترجمهي برخي آثار ادبي فرنگ به زبان فارسي به تدريج زمينههاي تحولات ادبي را نيز فراهم ميكرده و به ناچار تجدد در حوزههاي ادبيات ناگزير ميشده است به همين سبب در مجلاتي مانند دانشكده به مديريت ملكالشعراي بهار و تجدد به مديريت تقي رفعت، جدالهاي ادبي كهنه و نو را ميتوان ملاحظه كرد و مجلهي بهار به مديريت اعتصامالملك كه عرضهگاه بعضي ترجمههاي ادبي بوده است نيز از مجلههاي تأثيرگذار در عصر خود به شمار ميآمده است. به هر تقدير در سالهاي حوالي دورهي مشروطه مجلاتي پاي گرفته است كه آنها و جريانهاي مطرح در آنها در وهلههاي بعدي به نوعي ادامه يافته و سير تكاملي يافته است.
البته در دورهي دوم مشروطه – يعني پس از فتح تهران به دست مجاهدان و خلع محمدعلي شاه مجلات ادبي ديگري نيز در داخل و خارج از ايران نشر يافت كه بحث در باب آنها مجالي ديگر ميخواهد.

مطبوعات به طورکلي تا چه اندازه بر رونق فضاي ادبي آن زمان موثر بودند؟
مطبوعات از زمان پيدايش خود – يكي از عوامل تأثيرگذار در پرورش اديبان بوده شايد بتوان تأثير مطبوعات را در چند زمينه دانست. يكي عرضهي تحقيقو ترجمهوطرح ديدگاههاي ادبي ديگران. دوم نشان دادن روش كار، سوم شيوهي نگارش مقالات علمي و ادبي، بيشك مجلاتي كه در دورهي مشروطه و سالهاي نزديك به آن و پس از آن در ايران و خارج از ايران چاپ ميشده و به دست دوستداران آنها ميرسيده ميتوانسته دست كم در زمينههايي كه مذكور افتاد يا در زمينههايي مشابه اينها، در پرورش ذهن و ذوق ديگران مؤثر باشد و نيروي درك و نقد را در آنان تقويت كند. از باب مثال مقالاتي كه سيد حسن تقيزاده با امضاي محصل در مجلهي كاوه نوشته از نظر دقت و مراجعه به منابع متعدد در عصر خود قابل توجه بوده و ميتوانستند در شيوهي مطالعه و كار علاقهمندان جوان مؤثر باشد.
مجلههايي مثل يادگار، آينده، مهر، يغما، سخن و امثال اينها كه چاپ كنندهي مقالات برجستهترين محققان ادبي و تاريخي روزگار خود بودهاند در پرورش اديبان و پژوهشگران جوان عصر تأثير داشتهاند هم از جهت انتقال اطلاعات علمي به نسل جوان و هم از نظر معرفي پژوهشگران جوان و چاپ نوشتههاي آنان.

در يک نگاه تطبيقي، در عصر مشروطه مطبوعات آزادي اندکي نسبت به دورههاي قبل، براي تغيير وضعيت موجود يافتند. پس از سقوط مشروطه آيا ميتوان فضاي فکري تاريخي را در مطبوعات يافت؟
قبل از روي كار آمدن رضا شاه به دليل آزادي نسبي كه در جامعه حاكم بوده مجلات نيز در عرضهي ديدگاههاي نويسندگان آزادتر بودند. با قدرت گرفتن رضاشاه اين آزادي در عرصهي سياسي و اجتماعي محدود شد و پژوهشگران – حتي آنان كه در جريان انقلاب مشروطه در حوزهي مسائل سياسي و اجتماعي فعاليت ميكردند و مينوشتند در دوران رضاشاه بيشتر به تحقيقات ادبي و تاريخي روي آوردند.
رضاشاه به گذشتهي ايران و از جمله ايران باستان علاقهمند بود و مليگرايي يكي از شاخههاي مهم روشنفكري بود كه بنا بر مقتضيات اجتماعي و سياسي در اواخر عصر قاجار شكل گرفته بود و برخلاف ديدگاه بعضي، تنها محصول سياست رضاشاه نبود به همين علت تحقيق در زمينهي مسائل تاريخي و ادبي گذشته در اين عصر رونق گرفت و گروهي از مطبوعات ايران تا چند دهه بعد متاثر از اين سياست بودند.
اصولاً در دورانهايي كه آزاديهاي سياسي بيشتر ميشده – مانند سالهاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ بسياري از مطبوعات نيز رنگ سياسي ميگرفتند و در دورانهايي كه اين آزاديها محدود ميشد مانند سالهاي پس از كودتاي ۱۳۳۲ تحقيقات ادبي و تاريخي بيشتر ميشده و طبيعتاً مجلات ادبي نيز به پيروي از سياست زمان ملزوم بودهاند. اظهارنظر در باب اينگونه مسائل البته نيازمند تحقيق است.


iconادامه مطلب

اصلاحیه مطلب “نقش ترجمه در ارتباطات بین فرهنگی” از “دکتر فرزان سجودی”
بازديد : iconدسته: گزارش

 

اصلاحیه
در شماره جدید ماهنامه آزما در” صفحه ی ۷۸ ” مطلب ” نقش ترجمه در ارتباطات بین فرهنگی” از “دکتر فرزان سجودی” چاپ شده است که در توضیح ابتدای مطلب چنین آمده است که این سخنرانی در اربیل عراق انجام شده در صورتیکه سخنرانی در سلیمانیه عراق انجام شده است
بدین وسیله این اشتباه تصحیح میگردد.


iconادامه مطلب

کودتای ۲۸ مرداد فاتحه لاله زار فرهنگی را خواند گفت وگو با دکتر پرويز ممنون درباره ي تئاتر و …
بازديد : iconدسته: گزارش

کودتای ۲۸ مرداد
فاتحه لاله زار فرهنگی را خواند
گفت وگو با دکتر پرويز ممنون دربارهي تئاتر و …
. شب بسيار لذتبخشي بود. شبي که عاشقانه دوستش داشتم از شيطنتهاي آن دوران گفتيم و خاطرات را زنده کرديم …
شما هم که استاد اين هنرمندان بودهايد، شيطنت ميکرديد؟
من هم ۲۶-۲۷ سال بيشتر نداشتم که مأمور پايهگذاري يا در واقع نوسازي دانشکدههاي تئاتر شدم. چون تازه از خارج برگشته بودم و با بورس دولتي براي تحصيل رفته بودم، دوست داشتم با منتقل کردن آنچه آموخته بودم به نحوي اداي دين کنم.آن زمان که دانشکده را راه انداختيم، بسياري از شاگردان از من سالها بزرگتر بودند. مثلاً آقاي انتظامي مرد جاافتادهاي بود و البته به دليل سابقهي بازيگرياش يکي از بهترين شاگردان من بود. (خاطراتم را از او در کتاب خاطراتي که مشغول نوشتنش هستم، ميآورم.) مرضيهي برومند بسيار شيطان بود، با دوستش سوسن تسليمي که از هم جدا نميشدند، و يا مثلاً سعيد سلطانپور آدم راحتي نبود. و البته که شاگردهاي شيطان هميشه جزو بهترينها هستند. مثل هميشه که شاگرد اولها بهترينها نيستند لزوماً.
الان چند سال است که در وين کار ميکنيد؟
من سال ۱۳۶۰ از ايران رفتم، اما حدود ده سال طول کشيد تا خودم را و راهم را دوباره پيدا کنم. اين دوباره پيدا کردن به اين مفهوم بود که چون ۱۴ سال در ايران بيشتر کارم تدريس و نقد و پژوهش بود تنها توانسته بودم سه بار کارگرداني کنم از جمله کارگرداني نمايش «ببر گراز دندان» براي تلويزيون بود که با محمدعلي جعفري و مرحوم حسين نقشينه و بازي هما روستا و هرمز هدايت و … اجرا شد. به بازيگري هم که بسيار علاقه داشتم و در سالهاي تحصيل در وين دنبالش بودم، نرسيده بودم. بنابراين بسيار اشتياق داشتم کار صحنه انجام بدهم. اما مدتي طول کشيد تا راهم را پيدا کردم که در ادامه ميگويم. بايد دوباره از صفر شروع ميکردم. البته در اين مدت در وين باز در دانشگاه چند ساعتي درس ميدادم، البته به همت دوستان دانشگاهي که وسيله شده بودند. آنها ميدانستند که من در ايران استاد تمام دانشگاه بودم. و حالا دست خالي به وين برگشته بودم و نميخواستم به عنوان پناهنده دست کمک خواهي به طرف دولت اتريش دراز کنم. با اين حال پاداش اين ساعت ها آن قدر نبود که کفاف هزينهي زندگي را بدهد و در کنارش بايد کارهاي ديگري هم ميکردم که زندگي بچرخد. دفتر ترجمه تأسيس کردم، حتي مدتي شروع به کار خريد و فروش دستبافتهاي عشايري زدم. که البته چون اصلا آدم کاسبي نيستم، رهايشکردم. خلاصه ده سال سختي بود تا دوباره روي پا ايستادم.
برگرديم به حکايت دانشکده ي تئاتر.
وقتي از اروپا برگشتم با مدرک دکترا اين مدرک کلي خريدار پيدا کرد و به اصرار دوستان رفتم سراغ تدريس – البته قبل از آمدن به ايران پروژه اي داده بودم به وزارت فرهنگ و هنر براي مديريت بخش تئاتر تالار وحدت (رودکي قديم). پهلبد وزير فرهنگ وقت هم موافقت کرده بود. در آن زمان تکيهي فرهنگ و هنر روي نمايشهاي ايراني بود که محل آن هم تالار ۲۵ شهريور (سنگلج) بود و پيشنهاد من اين بود که در تالار وحدت آثار نمايشي جهان را اجرا کنيم. چون برنامههاي اپرايي و باله در اين تالار دو يا سه شب در هفته بود و بقيه ميتوانست در اختيار نمايش قرار بگيرد -تصور من اين بود که در اين جا خودم هم گهگاه بازي و کارگرداني ميکنم.
اما بعد از دو، سه ماه معلوم شد که امکان اين کار وجود ندارد. چون از بالا دستور آمده بود که اين سالن (تالار وحدت) فقط براي اپرا ساخته شده و نميشود در آن نمايش اجرا کرد. و به راستي هم تا قبل از انقلاب در تمام آن سالها فقط يک نمايش به کارگرداني خانم پري صابري در آن سالن اجرا شد و همواره در اختيار اجراي اپرا بود.
و شما به آرزويتان نرسيديد.
خير، نرسيدم. و به ناچار رفتم به دانشکدهي هنرهاي دراماتيک. چون اصلاً يکي از شرايط اين که بتوانم بورس دکترا بگيرم، اين بود که بعد از بازگشت، چند ساعتي درس بدهم و وقتي برگشتم دکتر فروغ – رئيس دانشکدهي هنرهاي دراماتيک – کل واحدهاي تئاتر معاصر (۱۲ ساعت در هفته) را براي من گذاشت. و من هم شروع کردم به درس دادن. ماه اول يا دوم تدريسم بود که بيضايي آمد سراغم و گفت يک روزنامهاي به نام آيندگان در شرف تأسيس است و تيمي از بهترينها که خسته شدهاند از کار کردن در فضاي اطلاعات و کيهان و … آنجا جمع شدهاند و قرار است من هم در آنجا نقد بنويسم و از اين هفته کار شروع ميشود. حالا که تو آمدي بهتر است تو اين کار را انجام بدهي.
بيضايي را از قبل ميشناختيد؟
بله. از زماني که قبل از انتشار «نمايش در ايران» آن را فصل به فصل در مجلهي موسيقي منتشر مي کرد و من هم در همان مجله گه گاهي مطالبي مي نوشتم. ضمنا هر دو هم در زمينهي تعزيه کار مي کرديم و تعزيه يکي از مايههاي صحبتمان بود.
متن کامل در صدو بیست و سومین شماره ماهنامه آزما


iconادامه مطلب

به بهانه زادروز محمود دولت آبادی/ گفتگو با محمود دولت آبادی در صدو دهمین شماره ماهنامه آزما
بازديد : iconدسته: گزارش

می‌گوید: دلم نمی‌خواهد درباره خودم حرف بزنم اعتقادی به این جور نوشتن ندارم. یک وقتی تصمیم گرفتم که درباره زندگی‌ام بنویسم اما نشد، نتوانستم. با خودم گفتم اصلاً چه اهمیتی دارد که درباره خودم بنویسم و این که من این بودم و آن‌جا بودم و … حتی یکی، دو بار که وسوسه شدم و خواستم درباره زندگی‌ام همان «مقرمط جوانی من» را بنویسم به جای این که درباره خودم بنویسم، داستان نوشتم البته کسانی هستند که معتقدند خواندن این چیزها از نویسنده برای دیگران خوب است و تجربه می‌شود اما من نسبت به خودم بی‌رغبتم و این بی‌رغبتی مربوط می‌شود به اوایل زیست و کارم که معتقد بودم آدم با دیگران است و برای دیگران است؛ بعد هم رسیدیم به دوره‌ای که فردیت مطرح ‌شد و این که هر فردی فقط برای خودش است و نه برای دیگران و از دیگران؛ اما من به اعتبار همان فهم قدیمی به خودم رغبتی نداشتم و این که بگویم کی بودم، کجا بودم و کی هستم. هیچ‌وقت ماجرا را این طوری ندیده‌ام پس ناچار از خود نوشتن را گذاشتم کنار و گمان هم نمی‌کنم که ادامه‌اش بدهم. خلاصه این که معتقدم هر انسانی بزرگ شده‌ی همان کودکی خودش است؛

کتابی می‌خواندم درباره اسپینوزا، مولف عبارتی از نگرش اسپینوزا دریافته و در این عبارت نقل کرده بود که «همانم که هستم» و این عبارت برای من خیلی جالب بود، یعنی من این طور نمی‌بینم که گفته بشود که من آن بودم حالا این شدم، نه! من فکر می‌کنم من آنم که هستم و اهمیتش هم در همین است و به واقع نمی‌توانم نیز که از بیرون به خودم نگاه کنم؛ و چنان که آوردم بزرگ شده‌ی کودکی خودم هستم!

 

 اگر من مایلم با شما درباره زندگیتان حرف بزنم به این دلیل است که اعتقاد دارم شما تقدیر خودتان را زندگی کردهاید؟

بله به نظرم این آسان‌ترین تعبیر است و خیال شخص را هم آسوده می‌کند؛

بنابراین واکاوی این تقدیر از یک نگاه بیرونی میتواند محمود دولتآبادی را جور دیگری تعریف کند.

بله خیلی چیزها را می‌تواند بگوید که معطوف می‌شود به همان ریزنویسی‌ها که شخصا حوصله‌اش را ندارم.

 یک روز جوانی از یک روستای کویری، راه افتاد که به تهران بیاید خیلیها هم از خیلی جاهای دیگر آمدند و آرزوهایی هم داشتند، حتماً! و استعدادی شاید و بعضیشان خودی هم نمایاندند و شلتاقی کردند و عکس و تفصیلاتشان هم در نشریات منتشر شد اما به گمان من آنها تقدیرشان را زندگی نمیکردند. من میگویم محمود دولتآبادی قبل از این که پایش به تهران برسد «محمود دولتآبادی» بود و کلیدر را مینوشت یا …

بله، بله موافقم؛ به‌خصوص همه‌ی آن‌چه را نوشته‌ام بی‌گمان جوهرش در وجودم بوده است مثل بذری که باید رشد کند و به «رَس» برسد. ولی آن‌ها هم به نحوی تقدیر خود را زندگی کردند و دولت‌آبادی هم برای جرأت نزدیک شدن به آستانه‌ی کلیدر یک پانزده – بیست سالی نوشت و فکر کرد تا سرانجام به امکان خلق نخستین عبارت دست یافت؛

 این را میکل آنژ گفته است! گویا در مورد مجسمه داوود که؛ من این مجسمه را نساختم این در دل سنگ بود و من بیرونش آوردم و محمود دولتابادی هم که به تهران میآید چیزی ناشناخته در وجودش هست، یک جور نیروی هدایت کننده. او ناچار است کار کند به سراغ کارهای مختلفی میرود از کارگری تا بازیگری در تاتر اما دست آخر برمیگردد به همان مسیری که باید برود. مسیری که باید در آن کلیدر نوشته شود و این پرواز از پیلهای ناپیدا است.

دقیقاً همین طور است، شاید خود من هم این طور به قضیه نگاه نکرده بودم. مگر این که بگویم توشه با خود راه افتاده بوده‌ام دانسته و ندانسته؛ و یا دیگر در تمام مسیرها که از آن‌ها عبور می‌کردم.

 در آن دوران یعنی دهههای سی و چهل و حتی پنجاه خیلی اتفاقات دیگر میتوانست برای شما و خیلیهای دیگر بیافتد اتفاقاتی که مسیر زندگی را عوض کند.

بله این دهه‌ها، دهه‌های مرگ و زندگی بود و اتفاق افتادهم؛ اما نشد که بتواند به قول شما تقدیر را تغییر دهد، بلکه آزموده‌تر و یادگیرتر کرد مرا. ولی این نکته‌ای که گفتید بسیار درست است و این که من هیچوقت از تقدیرم گریزان نبوده ام.

 شاید هم نمیتوانستی؟

چرا! .. اما نه! واقعاً هم نمی‌توانستم. چون به هر حال همین بود و من باید به راهی که ناگزیری انتخابم بود بروم. همان‌‌چه بود و نامش زندگی بود با همه‌ی جلوه‌هایش، و من هم برای خودم به‌راستی تفاوتی با مردم و جامعه‌ی اطرافم قایل نبودم و نیستم. اصل و بنیاد فکری من بر ارج‌گزاری به دیگران بوده. همیشه فکر کرده‌ام که انسان با دیگران معنا پیدا می‌کند و کاری که انجام می‌دهد با دیگران معنا پیدا می‌کند و اگر انگیزه‌ای هست که به انسان داده می‌شود، باز هم دیگران هستند که این انگیزه‌ها را به وجود می‌آورند. اگر هم ممانعتی می‌شود، از سوی دیگرانی است که جامعه و اطرافیان تو را تشکیل می‌دهند و به هر حال انسان منتزع و مجرد از دیگران نیست و دیگران هم عبارتند از محیط و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی. من متأسفانه با موانع خیلی بی‌شماری مواجه شدم ولی فکر کردم به هر حال این‌ها هم جزو زندگی است دیگر… البته بسیار اذیت شدم ولی فکر کردم خب این هم هست دیگر. دیگران اذیتم می‌کردند اذیت هم می‌کنند! و حالا دیگر آدمیانِ مسخ شده هم آزار دیگری است! اما به هر حال هستند و بودند و علی‌الاصول این هم یک جور درویشی، قلندری و خاکی بودن است که محصول همان زندگی کویری است که من و ما از آن برآمده‌ایم با خاک و غبار و کم‌ابی و تشنگی و تاب آوردن در برابر این همه تشنگی و مسایل دیگر که همه‌ی آن‌ها هم معمولاً روی دوش کسی بار می‌شود که بهتر بار می‌برد.

 همین وجه ماجرا مهم است باری بردوش کسی گذاشته میشود که …

خیلی، خیلی آزارهای بسیار دیده‌ام. و می‌بینم هنوز؛ مثل کسی که انگار تمام دیونش را نپرداخته است و البته شخصاً نمی‌دانم به کجا و که؟!

 اما رفتی … مسیری را که باید میرفتی و تقدیرت بود. پدر من میگفت: مردمان کویر دیدشان به وسعت کویری است که در آن زندگی کردهاند.! و تو فرزند کویری!

شاید، بله … این طوری است، و همیشه نزدیک زیسته و به دورها نگریسته‌ام.

 محمود دولتآبادی در یک دورهای روی صحنه تاتر میرود و با آثاری ارزشمند مطرح میشود و این آرزوی خیلی از جوانهای آن روزگار و روزگار اکنون است اما یک مرتبه در آن بلندا رها میکند و بعدها میگوید: من فکر کردم که باید بنویسم و این همان تقدیر است وگرنه شهرت یک بازیگر مطرح تاتر خیلی بیشتر بود.

بله، حرف شما کاملاً درست است. آن دوره در تاتر خیلی موفق بودم. تمام آن پانزده سال به اصطلاح «جوان اول!» و آن توفیق‌ها را هم مدیون دیگرانم. دوستانم در تئاتر مثل فتحی، یلفانی، سعید، رحمانی‌نژاد در «انجمن تئاتر ایران» و پیش از ایشان مرهونِ اسکویی‌ها هستم و در گروه «آناهیتا» سپس مدیون عباس جوانمرد در گروه هنر ملی و دوستانم فنی‌زاده، نوزاد، نصرت پرتوی، بهرام بیضایی و اگر آن‌ها نمی‌بودند من و آن جوان اول کدام گوری می‌توانستم باشم؟!

 این که هر شب برایت کف بزنند و عکسهایت اینجا و آنجا چاپ بشود و مطرح باشی میتوانست وسوسه کننده باشد. اما وقتی یک گوشهبنشینی و بنویسی نه توجه کسی را جلب میکنی نه کسی برایت هورا میکشد و کف میزند و مهمتر از همه پول دست کم برای اداره و ادامه زندگی!

همه‌ی این‌ها بود، در آثار نمایشی خوبی بازی کردم، نقش‌های دشوار در نمایش‌های مهم، از داستایوفسکی تا برتولد برشت و آرتورمیلر، هم‌چنین در آثاری از علی حاتمی، بیضایی، رادی، ساعدی و … و آخرینش گورگی.

 عباس جوانمرد میگفت: دولتآبادی بازیگر قدر و خوبی بود و همهی ویژگیهای فیزیکی را برای ستاره شدن داشت اما رفت و نمیدانم چرا؟ رفت که یک گوشهای بنشیند و بنویسید!

به نظر این طور می‌آمد که بروم یک گوشه بنشینم و بیندیشم. چنان‌چه گفتید در اوج آن کار «تاتر» فکر کردم که دیگر کافی است. تجربه‌های قبلی‌ام هم این طور بود. در هیچ جا و هیچ کاری آرام نداشتم و در اوج رهای‌شان می‌کردم.

در زمانی که کارهای دیگری می‌کردم مثل کارگری و … هم همین‌طور بود. من زمانی یک کار را رها می‌کردم که می‌شدم کارگر درجه‌ی یک، بعد می‌رفتم به سراغ یک کار دیگر. در تئاتر هم همان کار را کردم و در اوج که بود فکر کردم کافی است. البته نوشتن را از دوران اول جوانی شروع کرده بودم ولی آن لحظه‌ای که تصمیم گرفتم به این که تئاتر را کنار بگذارم و دنبال سینما هم نروم چون معتقد بودم برایم تباه کننده است. دیگر تصمیم قطعی گرفتم که تمام انرژی ام را در اندیشیدن نوشتن صرف کنم. بماند که آخرین قدمی که در تئاتر و برای تئاتر برداشتم، کوشش برای تشکیل سندیکای هنرمندان تئاتر بود در سال ۵۸ و برگزاری فستیوال تئاتر بود در سالن‌های تئاتر لاله‌زار «خانه روشنان» به اصطلاح دوست فقیدم مهدی فتحی، فستیوال برگزار شد، اما سندیکا نتوانست دوام بیاورد. فرصت‌طلبی‌ها مانع شده؛ و باید بگویم که تئاتر هم خیلی انرژی می‌برد. آن کارهایی که بازی کردم کلی انرژی برد. اما ….. اتفاقاً هفته‌ی پیش آقایی از هنرپیشه‌گان اهواز و سپس تهران آمده بود «مظفری» و دو تا تابلو آورده بود که مربوط به نمایشی می‌شد از علی حاتمی زنده یاد با کارگردانی آقای جوانمرد. نقش‌هایی با طراحی زیبا و آن لباس های افسانه‌ای کار زنده یاد حاتمی برای صحنه که در تالار موزه اجراء کردیم با نصرت پرتوی هنرمند و همکار خوب و دوستان دیگر ….  در دوره‌ی انقلاب این‌ها در حال تاراج شدن بوده که این جوان می‌رود و این دو عکس را که جوانمرد چاپ کرده بوده برای زدن جلوی ویترین تئاتر از توی اتاق جوانمرد در اداره‌ی تئاتر برمی‌دارد می برد خانه نگه‌ می‌دارد و بعد از ۴۵ سال از اجرای آن تئاتر آورده بود که به من بدهد. این‌ها را که دیدم بازبه یادم آمد که فکر درستی داشته‌ام که در همان اوج فکر کردم تئاتر دیگر کافی است و ضروری ست بپردازم به کاری که «باید» انجام می‌دادم و این همان تقدیر بود. اما در کار شده بودم و خودم را می‌پیمودم و به محض آن که حرکتی که من آغاز کرده بودم داشت به نقطه‌ای می‌رسید ( – آن که وارد نوشتن کلیدر شده بودم و اوج گرفته بودم و داشتم هر شب یک بند را می‌نوشتم – و با چنان شوقی و شکوهی که گاهی در پایان هر فصل به سماع درمی‌آمدم). ناگهان سازمان امنیت آمد، بازداشت و آن رشته را قیچی کرد! فکرش را بکن این ضربه‌ی کمی نبود. مثل این که شما داری مثل یک پرنده پرواز می‌کنی و بعد ناگهان طنابی از یک جایی می‌آید و هر دو پایت را می‌بندد و از آن اوج تو را پایین می‌آورد. چه کار می‌کردم؟!

ولی به هر حال زندگی بود و ادامه داشت و فکر کردم خب ذهنم با من است و خوشبختانه آن چه را که از کلیدر نوشته بودم برادرم حسین نجات داد. یک رمان هم نوشته بودم به نام «پایین‌ها» که رمان مفصلی بود و در مورد زندگی شهری بود اما آن را نتوانسته بود نجات بدهد و به دست امنیتی‌ها افتاد. ولی خوشبختانه برادرم حسین دو بسته نوشته کلیدر را دربرده بود، خداحفظش کند. الان یکی از آوارگان غربت است ولی آن نوشته‌های دیگر را بردند؛ چون کلید خانه‌ی من دست سازمان امنیت افتاده بود و خانه را هم تبدیل کردند به خانه‌ی به اصطلاح امن، بدیهی است که همسر و فرزند دو ساله‌ام سیاوش رفتند منزل مادر مهرآذر و ….

 آن رمان هیچ وقت هم پیدا نشد؟

نه! ولی لابد یک جایی هست. به زندان که رفتم البته نمی‌توانستم بنویسم، اما در ذهنم کار را دنبال کردم بعد از آن شرایط و آن بازجویی‌های بی‌ربط و مکرر و آن فضای وحشتناک سلول‌ها در کمیته‌ی به اصطلاح ضد چی و چی و … ولی فکر کردم وارد یک مدرسه‌ای شده‌ام و این درس را هم باید بیاموزم. من درس نخوانده‌ام اما وارد مدرسه‌ای شدم که خیلی چیزها آموختم بدون این که خودم را به عنوان شاگرد مدرسه ببینم! هر کدام از پرده‌های زندگی من آن قدر ابعاد عجیب و غریبی پیدا کرده که من از هول و خوف تخیل در این ابعاد سراغ نوشتن‌شان نمی‌روم. نه از خوف کسی، از خوف خود نوشتن آن آدم‌ها و شرایط را چه‌گونه بنویسم و اگر بنویسم و آن آدم‌ها تصویر نشوند به چه کار می‌آید؟!

شما فکر کنید! کلید خانه‌ام در جیبم است که من را بازداشت می‌کنند، این کلید در دست سازمان امنیت قرار می‌گیرد. خانه‌ی من را می‌کنند خانه‌ی امن! در نظر بگیر این کار چه ابعادی پیدا می‌کند. زن و یک بچه‌ی دو سال و نیمه آواره می‌شوند از آن‌جا که طبعاً باید می‌رفتند به خانه‌ی مادرخانمم. خب نوشتن این صحنه‌ها وقتی قرار باشد دوباره به یاد بیاورمش ویرانم می‌کند. همزمان با آن‌چه در سلول‌ها جریان داشت علیه جوانان این آب و خاک. آخرسرهم تمام وسایل اندک ما را یک‌جا بردند! برای این است که خوف دارم از نوشتن. من از نوشتن همه‌ی این‌ها و خیلی چیزها که نوشته‌ام و می‌نویسم خوف دارم. خوف از دشواری نوشتن که همیشه در نظر ناممکن می‌نماید!

 اما مینویسید پناه بردن از ترس مرگ به مرگ شاید! هر چند شاید تعبیر درستی نباشد.

حتما این جمله در متن اثری از من آمده است،اما بحث این‌جا به آن مربوط نمی‌شود. خوف از طوفان تخیل و تداعی منظورم است که از لحاظ جسمی از پای در می‌آوردم و تخیلات و  این تصورات مرا دیوانه می‌کند. وقتی دوباره به یاد می‌آوردم که همسرم با یک بچه‌ی دو سال و نیمه هر وقت که به این خانه می‌آیند می‌بینند یک چیزهایی جابه‌جا شده … و فکر کن خود این چه داستان‌ هول‌انگیز و پلیسی عجیبی است می‌بینید یک چیزی را برده‌اند. اِ این بار کفش‌های محمود نیست، یا دفعه‌ی بعد رادیو ترانزیستوری سرجایش نیست یا قیچی و کارد را کنار تخت گذاشته‌اند … این‌هاست و خیلی چیزهای دیگر در مسیر این زندگی پرپیچ و تاب که نمی‌گذارد به زندگی معمولی بپردازم و تقریباً با توان گفت که زیستن عادی – معمولی را هم از یاد برده‌ام، چون هر آن‌چه در ذهنم انباشته شده از زندگی معمولی دور است و فاصله دارد!

 دههی چهل و اوایل دههی پنجاه اوج هنر تئاتر این مملکت است. یک جوان خوش تیپ برومند که شرایط برایش فراهم است و در این عرصه هم موفق است با آدم های مطرح دوستی دارد و اگر خود شیفته باشد این همه موفقیت و چهرهشدن روی صحنه برایش کافی است. اما سوال این جاست که ناگهان رها میکند و میرود سراغ نوشتن چرا؟ یعنی همان عرصه هولناکی که شما را کشید به طرف خودش تا همهی این داشتهها را رها کنید و در شرایطی دشوار شروع به نوشتن کنید چه بود این جادو؟

در حقیقت این یک جور اراده‌ی معطوف به کار است که شخص تصمیم می‌گیرد کاری را که باید انجام بدهد دیگر وقتش رسیده و باید شروع کند؛ هم که با مرارت و ریاضت و ممارست انسان خودش را رسانده به نقطه‌ای که حرکت را شروع می‌کند و حتی به مرحله‌ی پرواز می‌رسد چنان‌چه گفتم که در جریان نوشتن به پرواز رسیدم.

برای این که برسم به آغاز کلیدر و کار را شروع کنم نمی‌توانم توضیح بدهم که برای خودم چه تدارکات ذهنی و تجربی و آموخته‌هایی …. مهیا کردم (کارهای پیش از آن که هست – کارنامه‌ی سپنج) چون من به سادگی جرأت نمی‌کردم به سراغ چنین کاری بروم، پس آن دوره‌هایی را که گذراندم برای نزدیک شدن به این اثر و این که آثاری نوشته‌ام که بعد زمینه‌ای بشود که مرا برساند به نقطه‌ای که بتوانم بنویسم اهل خراسان … که پیش از آن همه جور مسیرهایی را طی کرده‌ام. در دوره‌هایی طولانی. من بسیار نوشتم، نوشته‌هایی که هیچ وقت منتشر نشد، چون انبوهی را به آتش سپردم و …. آن وقت، وقتی شما می‌خواهی حرکت کنی، پرهایت را قیچی می‌کنند. این یعنی، که همان دیگرانی از دست دیگر می‌توانند روند این تقدیری که حرفش را زدیم قطع کنند و ظاهراً موفق هم می‌شوند. ولی من در ذهنم این کار را دنبال می‌کنم و اگاه و ناآگاه تمام مناسبات انسانی را از یک طرف در ذهنم ادامه می‌دهم و از طرف دیگر از طریق زندان و آدم‌ها تجربه می‌کنم و می‌آموزم و می‌آموزم – و خوشبختانه در زندان کتاب‌هایی بود … پس آن دو سال زندان کار نوشتن مرا قطع کرد ولی مرا قطع نکرد.

آن دو سال در عین حال به من یک آموزش بزرگ داد، در جهت شناخت خودم و شناخت دیگران و جامعه و حتی تاریخ. من تاریخ ایران را خوانده بودم به روایت‌های مختلف، ولی تاریخ معاصر را درزندان شناختم. زندان از این جهات خیلی برایم مفید بود. آن نتیجه‌ای که لابد می‌خواستند بگیرند که احیاناً کار مرا قطع کنند یا من تمکین کنم یا چیزهایی شبیه این، بی‌جواب ماند. یعنی که در ذهنم کارم را ادامه دادم و بعد از خروج از زندان نوشتمش. اما نوشتن درباره‌ی خودم آسان نیست، باید به صورت ریز نوشته بشود و در آن ریزنگاری هم دیگران به قلم می‌آیند و نه من، و هر بار که رفتم تا بنویسمش خوف از حجم کار و خستگی‌ اجازه نداد، اهمیتی هم ندارد. ببین آدم‌ها چه‌طور مثل برگ درخت می‌ریزند پایین در همین دور و اطراف خودمان در این زمانه و … من چه بگویم و بنویسم در حالی که رنج بشری لبریز کنان شده است؟!

 خیلیها درباره کلیدر میگویند این کتاب میتوانست خیلی کم حجمتر باشد چون به کوچکترین جزئیات در این کتاب توجه شده و حالا با این شرایطی که شما داشتید چه اصراری بود به این که تمام این جزئیات ثبت و ضبط بشود. شاید نویسنده دیگری اگر بود در آن شرایط میگفت داستانی هست میشود جمعش کرد ولی شما به همهی این جزئیات پرداختید.

این که دیگران چه می‌گویند به خودشان مربوط استم. نمی‌انند این شما نیستی که داستان را جمع می‌کنی؛ داستان و نویسنده با هم می‌گسترانند و جمع می‌کنند. فهم من از خلاقیت این است. این من نیستم که داستان را جمع ‌کنم یا نکنم؛ من و آن‌ها – همه‌ی آدم‌های کلیدر باهمیم – آن‌ها مرا می‌برند و من آن‌ها را. این که به کجا برسیم خود من هم نمی‌دانستم. این سفری است که آخرش را خود مسیر و حرکت معلوم می‌کند. من نمی‌توانم داستان بنویسم که زود بدهم کتاب بشود. هیچ وقت مسئله‌ی من این نبوده، مسئله‌ی من این بوده که این سفر را درست طی کنم. فکر کرده بودم بعد از آن تجربه‌هایی که کردم و کتابی که فصل‌هایی از آن را نوشتم و بعد کنار گذاشتمش و سپس رسیدم به آن نقطه‌ای که به نظرم رسید سالیان طولانی باید کار کنم که سرجمع ۱۵ سال وقت برد این کتاب – پس بنا نبود داستانی بنویسم، به اصطلاح جمع کنم و بدهم دست دیگران. بنا بود با این جریان و در این مسیر حرکت کنم که کردم با وجود آن وقفه‌ی دوساله و عبور سرسختانه از موانع مسیرهایی که منحصر به آن دو سال نمی‌شدند.

 به باور من این داستان و ادامههایش از زمانی شروع می شود که محمود نوجوان از دولتآباد حرکت میکند و میآید به تهران یعنی کلیدر و همه آثار دیگری که نوشتید همه داستانی است در دل یک داستان طولانی تر.

بله. این که چه‌گونه من به این نقطه‌ها و روش کار و نگاه به کار رسیدم مربوط می‌شود به همان دوره‌ای که شما می‌گویید، چون خود زندگی در مناسبات دهقانی خیلی چیزها را می‌تواند از یک فرد بگیرد و خیلی چیزها را هم می‌تواند به آدم بیاموزد. خوشبختانه من در نهایت سادگی همیشه یادگیرنده بوده‌ام و این مهم‌ترین موهبتی است که خدا به من داده است. «یادگیر بودن!»

و آن صبوری زندگی در زیر آفتاب و روزهای طولانی کویر را زیستن. آن کار و زندگی که ادامه‌اش مشروط است به این که باران بیاید یا نیاید. و آن نظمی که در مقوله کار و کار و کار باید می‌داشتم؛ یافتنِ باور به خود، بی‌گمان همه‌ی این‌ها موثر بوده‌اند. حتی آن نقطه‌ای که من احساس کردم می‌توانم بنویسم و شروع کردم سیاه مشق و سیاه مشق و سیاه مشق کردن. حدود ۴-۵ سال نوشتم و این سیاه مشق‌ها را که انبار شده بود با همین برادرم حسین یک جا بردم به خرابه‌ای آن‌سوی کوچه و سوزاندم.

 حیف نبود؟!

نه، به هیچ‌وجه! کار خوبی کردم. فکر کردم دیگران چرا و چه الزامی دارند که این مزخرفاتی را که من نوشته‌ام بخوانند.

 الان دیگر مسئله الزام نیست. یک جور خواست است و به نظر من همراه شدن با دولتآبادی در یک سفر. چون کلیدر و همهی آنچه را که شما نوشتهاید در آن روزی آغاز شد که شما از دولتآباد حرکت کردید برای آمدن به تهران به گمان من همه ی اینها حاصل یک سفر شهودی است.

بدون شک این طور است. هنر فاقد شهود نداریم؛ هنر فاقد شعور هم؛ کانت بزرگ نیز گفته و نوشته است هنر یا محصول نبوغ است یا نیست؛ و ما به آن می‌گوییم شهود-اشراق. در عین حال یادگیری و تجربه به من این را گفت که این سیاه مشق‌ها آن‌چیزی نیستند که باید چاپشان کنم. و بهتر بود که معدوم بشوند. به همین دلیل بردم همه‌ را در یک خرابه سوزاندم و این نقطه‌ی خوبی برای شروع کار جدی من بود.

 واقعاً همه را سوزاندید؟

بله! فقط از میان آن‌ها یک داستان نگاه داشتم که داستان ناقصی است و آن‌را چاپ کردم به نام «ته شب» این داستان از جهت ادبی و داستان‌گویی یک گزارش احساسی- عاطفی است و یک جور به روحیه‌ی رومانتیک من در آن ایام نزدیک‌ است و نگهش داشتم به عنوان این که شاهد من باشد که الان بتوانم وقتی که شما یا دیگری از آثار من تعریف می‌کنید به یادم بیاورم که اولین کاری که نوشتم و نگه داشتم این داستانی است که الان اگر یک جوانی به من بدهد و بخوانم ایرادهای زیادی را می‌توانم از آن بگیرم و توصیه کنم بهتر که چاپ نشود! من فقط آن را به عنوان یک نقطه نگه داشته‌ام. و از آن نقطه بود که فکر کردم کار جدی‌ام با ریتم مشخص و آهنگ خودش در حال شروع شدن است. برای شما شاید جالب باشد بدانید که من در سال‌های دهه‌ی چهل به خودم فرمان دادم که در سال بیش از یک داستان ننویسم و این کار را کردم. یعنی ده سال تا دوازده سال این کاررا کردم. همه‌ی این آثاری که در مجموعه کارنامه‌ی سپنج می‌بینید به استثنای دو، سه تا اثر و عمدتاً به استثنای «آن مادیان سرخ یال» بقیه هر کدام حاصل یک سال زندگی هستند، چون خودم را ملزم کرده بودم که در سال وقتم را روی یک داستان بگذارم. و بعد از نوشتن مرتب به آن برگردم. فاصله بگیرم و باز به آن برگردم. این‌ها خیلی موثر است. انسان برای خودش نظم و حد قایل می‌شود؛ یعنی که من هرگز خودم را بیش از خودم ندیدم. فکر ‌کردم من جوانی هستم که کارم نوشتن است، در حاشیه‌ی تئاتر این کار را می‌کنم و در حاشیه‌ی کار نان که انجام می‌دادم، و به خود گفتم این کار را می‌کنم و می‌بایستی یک اثر را آن قدر در طول یک سال پخته کنم که قابل ارائه باشد. مسئله‌ی دیگران را در این مورد هم برای خودم مطرح می‌داشتم.

 یعنی احترام به مخاطب؟

نه مخاطب؛ نویسنده که خطیب نیست! دیگران؛ دیگران وقتی وقت می‌گذارند و این اثر را می‌خوانند از خواندنش پشیمان نشوند و برای رسیدن به نقطه‌ی قبول خود عیار و معیاری لازم است که خوشبختانه در دسترس بودند؛ کتاب‌ها و نویسندگان خودمان و مترجمان عزیز و شریف که همواره مدیون ایشان بوده و هستم و «کتاب هفته»‌ی بسیار مهم که شمارگانی از آن به صورت هفتگی چاپ شد.

 بر خلاف خیلیها که کارگاه تولیدی دارند؟

به هر حال … بله دیگر. آموزش و تجربه و یادگیری و ریاضتی که به خود تحمیل کردم لازم و خوب بود – همه‌ی این‌ها مجموعه‌ای است که همراه آن نوجوان ده یازده ساله می‌آید تا سالخورده شود و بشود اکنون؛ بزرگ شدن کودکی خود؛ شاید جایی گفته باشم شاید هم نه ولی این جا می‌گویم – شاید مفید افتد – دو سال در خانه نشستم و هر چهارماه یک بار از خانه بیرون می‌آمدم و در این دو سال من با دو تا هزارتومانی که از دوستانم قرض گرفتم همراه خانواده‌ام، پدر و مادر و … زندگی کردم. مستأجر بودیم ولی با همان دو هزار تومان نشستم در گوشه‌ای، در کنج خلوت به یادگیری و یادگیری و تأمل و گاهی نوشتن. هنوز تا رسیدن به شروع کلیدر سال‌هایی در پیش بود.

 در حالی که میتوانستی خارج از آن گوشه، خوب کار کنی و پول خوبی هم در بیاوری پس این جادوی نوشتن بود که تو را برد به آن کنج؟

من روایت را می‌گویم، شما علتش را پیدا کن. آن‌چه می‌توانم اضافه کنم اهمیت احوالی است که آن را «حوصله» می‌نامیم. من انسان پر حوصله‌ای بودم – در امور کلان بسیار پر حوصله‌ام به همان شدتی که در امور خرد و پیش پا افتاده کم حوصله.

 تقدیر؟!

تقدیر! شاید؛ اما این تعبیر ممکن است برای برخی افراد گمراه کننده باشد و احساس کنند باید منتظر تقدیرشان بمانند، یا فکر کنند تقدیرشان همان است که هست و پذیرش و تسلیم به ایشان القاء بشود. بنابراین بگذارید آن را فصل مثل یک اصطلاح به کار بریم.

 طبیعی است.

مثلاً یک وقت پدرم در را باز کرد و پا گذاشت توی در و به من گفت: کسانی این طور زندگی می‌کنند که میراثی از پدرشان برایشان مانده باشد. من که چیزی برای تو نگذاشته‌ام. من فقط گفتم باشه، باشه و آن دو سال گوشه نشینی را ادامه دادم؛ این که چه گونه گذشت بماند. برادر بسیار عزیزی داشتم که در آستانه آن خلوت گزینی از دست داده بودمش. آن‌چه می‌توانم اضافه کنم در رفع سوء تفاهم این است که فرد و شرایط زندگی‌یی را رقم می‌زنند که می‌توان از آن به مثال تقدیر نام برد؛ اگر چه من آن را تکاپوی «ژن» نامیده‌ام در مقاله‌ای بعد از نوشتن کلیدر که جایی هم چاپش نکرده‌ام هنوز.

 من میگویم که محمود دولتآبادی چارهای جز این نداشت این تقدیرش بود.

بله و می‌توان گفت چاره‌ای جز این نداشت که از موانع عبور کند.

 موانعی که برای او چیده شده بود؟

بله، واقعاً. من آن زمان شرایطش را داشتم که طور دیگری زندگی کنم. گفتم پدرم به صدا درآمد. ولی باید این طور می‌شدم. به نظرم می‌رسد که به او گفتم همین‌جا می‌نشینم با همین کار ارث نداشته را طلب می‌کنم! اتفاقاً پدرم ارث بزرگی در وجود من گذاشته بود و شاید خودش نمی‌دانست چون او بود که باید یک آرتیست بزرگ می‌شد. او خیلی آدم عجیبی بود. من نسبت به او پپه‌ام. او خیلی باهوش و با قریحه و خوش دید بود.

 شاید او به سبب شرایط زندگی نتوانست از این داشتههایش استفاده کند.

فقط. بله او این باری را که نتوانست به دوش بکشد بر دوش من گذاشت، همه‌ی ما – خانواده همیشه از آن جوهری که در وجود پدر بود حیرت می‌کردیم.

 در این زمینه میتوان به متافیزیک باور داشت یا انتقال ژنتیکی مثلاً.

به نظرم این طور است. البته من بعد از کلیدر مقاله‌ای نوشتم (که شاید به آزما بدهم) در آن‌جا به توانایی ژن ها پرداخته‌ام. چون همین حیرتی که شما می‌کنی من هم بعدش دچار شدم؛ پس به نظرم رسید که این ویژگی از خیلی دورها می‌آید. این‌ها اصلاً گفتنی نیست.

 ولی باید سماجت کرد و من سماجت میکنم شما باید لایههای پنهان این سفر و به گمان من سیر و سلوک را دریابید و بگویید و بنویسید.

گفتنی نیست. این ظرایف گفتنی نیست. شما سرکاری به تو زنگ می‌زنند که بیاخونه، می‌روی می‌بینی برادرت رسیده به خانه خون بینی‌اش بند نمی‌آید. می‌بری دکتر می‌گوید تا صد روز دیگر او می‌میرد. زبان قاصر است.

 اما به گمان من اندوه پشت این ماجرا سنگینتر از خلق دوباره آن است اندوهی که به هر حال با شماست. پس این جادو یا سفر کشف و شهود باید رمزشناسی یا نشانهشناسی بشود.

رمزگشایی که نه ولی می‌تواند نشانه‌شناسی بشود. باید نوشته شود ولی بازنویسی این زندگی خوفناک است و مشکل؟!

یادم است در همان دوران من بابا سبحان را می‌نوشتم.

 این تصادف نیست، بازی نیست؟ چیزی است که ما نمیدانیم چیست. و با توصیفی که شما از پدرتان میکنید شاید طرح این زندگی جایی خیلی دورتر از ۲۰۰ سال پیش ریخته شده باشند.

خیلی بیشتر، با صحبت من در آن مقاله به دورترها، خیلی دورتر برمی‌گردد. چه می‌دانم؛ مادر من زن مومنه‌ای بود و به ناچار بسیار صبور. یادم هست در بچگی‌ام می‌گفت: محمود «ذهن دارد» به لهجه بومی. من خیلی بچه بودم چند بار مادرم این را گفت در عالم بچگی من نمی‌فهمیدم اما او نگفت باهوش است یا زرنگ است. آن هم زن ساده‌ی روستایی که فقط قرآن و مفاتیح‌الجنان می‌خواند. ولی گفت ذهن دارد. هنوز هم نمی‌دانم به چه نشانه‌ای اشاره داشت و بعدش هم از او نپرسیدم. گفتم که وقتی بخواهم از خودم بنویسم خودم نیستم. خودم تمام این مجموعه‌ی محیطی است که مرا در برگرفته. آن را هم که به خودم مربوط می‌شود سی و دو سال پیش بعد از پایان کلیدر به شکل مقاله نوشتم و فی‌الواقع یک جور پاسخ به سوالی از خودم بود. چاپش هم نکردم، شاید یافتمش دادم شما چاپش کنید. آن روزگار هنوز حرفی از ژنوم در میان نبود به وجه اکنون.

 ما این شماره ازما را اختصاص دادهایم به نقش و اهمیت مکان در داستان در کارهای شما مکان به شدت کاراکتر دارد و حس میشود و با آدمها تعامل و چالش دارد. نظرتان در این مورد چیست؟

همین‌طور که گفتید مکان مثل زمان است در یک اثر داستانی و خود مکان یک کاراکتر است. شخصاً خیلی متوجه این بوده‌ام، چون اول باید تصویر را ببینم و بعد به کلمه برسم. تصویر هم بدون مکان وجود ندارد.

 داستانهای این دو دهه اخیر را چه طور میبینید به خصوص از زاویه پرداختن به مکان؟

استعداد دارند ولی عجله دارند. آن‌چه که در این داستان‌ها بهش ایراد دارم شتابناکی است و فقدان دیگران!

باید در کارهای پس از کارهای اول و دوم برسند به این ماجرا. من شیوه‌ی کار خودم را گفتم و این که خواه از سخنم پند گیرند و خواه نگیرند توضیح دادم که خودم را وادار کرده بودم سالی فقط یک داستان کوتاه بنویسم. این ضرورت سالی یک داستان، تأمل بیشتر بر کار را الزامی می‌کند.


iconادامه مطلب

صدو بیست و سومین شماره ماهنامه آزما منتشر شد
بازديد : iconدسته: گزارش

صد و بیست و سومین شماره ماهنامه فرهنگی آزما با عکس روی جلد منصوره اتحادیه منتشر شد. موضوع پرونده این شماره آزما “تاریخ و حافظه تاریخی” است. در پرونده این شماره آزما گفتگویی میخوانید با منصوره اتحادیه با عنوان “ما با تاریخمان مشکل داریم” و گفتگویی با دکتر ناصر فکوهی درمورد “تاریخ و حافظه تاریخی” همچنین گفتگویی با دکتر پرویز ممنون دارنده اولین دکتری تئاتر در ایران را خواهید خواند گفتگو با دکتر جواد مجابی شاعر و پژوهشگر از دیگر مطالب این شماره آزماست و در بخش آزما اندیشه مطالبی درباره نقش ترجمه در ارتباطات بین فرهنگی از دکتر فرزان سجودی آمده است.


iconادامه مطلب

ماباید واقعیت خودمان را بگوییم/ گفتگو با عبدالله کوثری
بازديد : iconدسته: گزارش

من فکر ميکنم به اين سوال شما که ادبيات چيست بايد جوانها پاسخ بدهند. آنها نگاه خودشان را دارند و شيوه ي کار خودشان را. جوانها بايد بگويند چرا اين طور مينويسند اگر من و امثال من که واقعاً در مصاحبههاي مختلف صحبتهايمان را هم کردهايم حرف بزنيم ميگويند به شما مربوط نيست اين ادبيات من است. هر چند که چيزي که مينويسند من و شما نفهميم يا دوست نداشته باشيم.
اما هنوز هم ميبينيم وقتي کاري با ترجمهي شما يا مثلاً کتاب گلي ترقي منتشر ميشود با همين تيراژ پانصدتايي در عرض کمتر از يک ماه دو سوم آن تمام ميشود اما اين اتفاق در مورد کتابهاي جوانترها نميافتد. و اين يعني جاي تکهاي اساسي در اين پازل خالياست.
من شاعر جواني ميشناسم که کارهاي خوبي هم دارد و گه گاه تحليلهاي خوبي از او خواندهام و کارش در عرض دو سال به چاپ هشتم رسيده. پس يعني اينها مخاطب دارند. من کوثري بيش از بيست مصاحبه کردهام و در هر مصاحبهاي کلي حرف زدهام. در مصاحبهي اخيرم گفتم من آن چه الان به صورت شعر ارائه ميشود را نميفهمم. اول بايد شعر بودنش برايم ثابت بشود و بعد دربارهاش اظهار نظر کنم.
افرادي مثل شما تعريف مشخصشان از ادبيات چيست؟ وقتي ميگوييم اين که ميخوانم شعر نيست ميدانم چرا نيست، چون در من مخاطب لذتي بر نميانگيزد، فرمش را نميپسندم…. اما واقعاً آن چه که يک نوشتار را تبديل به اثر ادبي ميکند چيست؟
اين که تعريف ادبيات چيست نميدانم. ممکن است جايي تعريفي داده باشم اما قطعاً تعريف همه جانبهاي نبوده. اما مصداق ميتوان معرفي کرد. ما ميتوانيم بگوييم مصداق شعر، شعر حافظ است، شعر سعدي است و شعر شاملو.
ولي اينها با هم خيلي فرق دارند.
بله، ولي آيا شعر را ميتوان تعريف کرد؟ شعر چيست؟ من نميدانم. يک تئوريسين بايد اين را بگويد. من همهي عمرم خواندهام که لذت ببرم. ميتوانم بنا به تجربهي خواندنم بگويم اين شعرهاي جديد نه تأثير زباني بر من مخاطب دارد و نه خيالي. وقتي ما ميگوييم شعر حافظ شعر است، از همنشيني واژهها و کاربرد اصول زباني در آن لذت ميبريم. مفهوم و خيال جاري در اين شعر به من مخاطب نهايت لذت را ميدهد.
شعر او امکان پرواز فکر را به من ميدهد که باز با تخيل فرق دارد. پس من به اين ميگويم شعر اعلي يعني سطح بالا. شعر فريدون مشيري که به نظر من براي مخاطب ۱۵ يا ۱۶ ساله مناسب است و براي همان مخاطب هم گاهي يک لحظات نابي دارد، ميتواند در آن اشل و اندازه شعر باشد اما وقتي آن چه که امروز ارائه ميشود حتي مخاطب ۱۵ – ۱۶ ساله هم لذتي از آن نميبرد پس اعتباري هم برايش قايل نميشوم. در اين شعرها يک سري کلمات را کنار هم گذاشتهاند که هيچ طوري به زبان نميچرخد.
اما بسياري از اينها معتقدند که فرم مهم نيست و حرف دارند…
بله. اما حرفها هم حرف تازهاي نيست و تکرار گفتههاي ديگران است. هنوز يک حرف مولوي مرا ميلرزاند، هنوز يک شعر شاملو با اين که حتي ميتواند براي واقعه و شرايط سياسي چهار دههي پيش سروده شده باشد اما بر من تأثير ميگذارد و برايم خواندني است.
چرا؟ چون لااقل با زباني گفته شده که زبان قدرتمندي است. من عاشق شاملو بودم اما از دههي شصت در مورد ادبيات حرفهاي خوبي نزد اما به هر حال اين آدم جوهري داشت که هر چه ميگفت روي مخاطب تأثير ميگذاشت و اين تأثير براي اين بود که از مخاطبش شناخت داشت و از همه مهمتر زبان را بسيار خوب ميشناخت واقعيت اين است که شعر آفرينش در عرصهي زبان است. شاملو ميتوانست مثل يک لومپن حرف بزند و بنويسد و ميتوانست مثل بيهقي هم بنويسد. خب اين توانايي را نميشود ناديده گرفت و اين جوانها اين توانايي را از خودشان سلب کردهاند.
اين توانايي فقط محدود به شعر نيست، در نثر هم همين طور است.
دقيقاً اما شعر روي زبان حساسيت دارد. ولي همهي اينها باز از ديد ماست و نميشود انکار کرد که يک عده اين محصولات ادبي را دارند توليد ميکنند.
اما بالاخره يک چارچوبي براي ادبيات يا حداقل ادبيات اصيل وجود دارد.
من ۱۴-۱۵ ساله که بودم روزي چند ساعت حافظ ميخواندم بعد غزل هم ميگفتم پدر من ذوق ميکرد که پسرم شعر گفته مثل حافظ – واقعيت اين بود که همهي کلمات متعلق به حافظ بود و من فقط اينها را جا به جا ميکردم. اول بار که شعر نو گفتم پدرم عصباني شد و گفت: پسر! تو آن طور شعر ميگفتي. اين ياوهها چيست که ميگويي. اين نيما يوشيج کيه که شماها بزرگش کرديد. اين يک واقعيتيست بحث من با شما اين است که نميشود از نسل ما براي بچهي امروز نظر داد او ميگويد حرفت درست است، کارهايت را هم کردهاي، اما من اين را ميگويم و اين را ميخواهم. نميشود معيار براي ادبيات تعيين کرد.
من نظرم را گفتهام حالا بايد اين جوانها بگويند که نظرشان چيست و چه طور فکر ميکنند.


iconادامه مطلب

سالروز درگذشت محمود استاد محمد
بازديد : iconدسته: گزارش


محمود استادمحمد نمایشنامه‌نویس، کارگردان و بازیگر تئاتر ایرانی بود. وی در سال ۱۳۲۹ در محله دروازه دولاب تهران به دنیا آمد. وی فعالیت نمایشی خود را در نوجوانی پس از آشنایی با استادش محمد آستیم و سپس نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی در نمایش‌های بیژن مفید و عضویت در آتلیه تئاتر آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با بازی در نمایش «شهر قصه» (در نقش خر) به شهرت رسید. وی همچنین در سال ۱۳۴۸ در نمایش «نظارت عالیه» به کارگردانی ایرج انور به ایفای نقش پرداختوبعدنمایشنامه آسید کاظم رانوشت و به صحنه برد . وی پس از انحلال آتلیه تئاتر، در سال ۱۳۵۰ به بندر عباس سفر کرد و در آنجا گروه نمایشی «پتوروک» را تشکیل داد. وی در سال ۱۳۵۱ دوباره به تهران مراجعت نمود. محمود استاد محمد پس از نوشتن نمایشنامه‌های متعدد، در سال ۱۳۶۴ به کانادا مهاجرت کرد. وی در سال ۱۳۷۷ دوباره به ایران بازگشت و فعالیت هنری خود را از سر گرفت. او در صبح پنج‌شنبه سوم مرداد ۱۳۹۲ به دلیل سرطان کبد در بیمارستان جم تهران درگذشت. به گفته دخترش داروهای پدرش را به ناگزیر و به دلیل گرانی دارو بر اثر نوسانات قیمت ارز قطع کردند. او همسر آهو خردمند بازیگر تئاتر بوده و یکی از نکات جالبی که کمتر کسی اطلاعی از آن دارد این است که ترانه آهوی پر کرشمه که مارتیک آنرا اجرا کرده سروده وی می‌باشد که برای همسرش سروده بود.


iconادامه مطلب

از کجا می آید این آوای خوش/ گفتگو بهرام دبیری با محمدعلی سپانلو پیرامون جریان های فرهنگی معاصر
بازديد : iconدسته: گزارش


دبيري: سپان امروز من زودتر از ساعت قرار رسيدم و تنها نشسته بودم و ديوارها را نگاه ميکردم با خودم فکر کردم که تو، تعداد زيادي از نقاشيهاي درجه يک داري ولي همه کارهاي پيش از انقلاب هستند و از کارهاي بعد از انقلاب چيزي نديدم. اين قصه ي عجيبي است براي من .

سپانلو: چرا يک نفر يک پرتره از من کشيده که اين گوشه هست.

دبيري: درسته، کارهاي ديگر هم هست، کار صفرزاده که يک شاهکار است، الخاص هم همينطور. پروانه [اعتمادي] که جاي خودش را دارد و بقيه هم همينطور اما از خودم ميپرسم آيا بعد از انقلاب ارتباطت با نقاشها کمتر شد يا نقاش خوب وجود ندارد که تو اصلاً کاري از آنها روي ديوارت نداري؟ بعد دبيري رو به من ميگويد: «نمونههايي از يک دوره درخشان نقاشي ايران و نقاشان صاحب نام را روي ديوارهاي خانه سپانلو ميبينيم. چون با همه آنها رفيق بوده، لااقل از آن دوره ۴ يا ۵ اثر از هر نقاش را دارد، اما بعد از انقلاب چيزي روي ديوار نيست».
سپانلو: اينها مال آن دورهاي است که دور هم جمع ميشديم، اوايل دهه ي ۵۰٫ حتي عليزاده هم ميگفت که او هم به اينجا ميآمده ولي من يادم رفته.

دبيري: پنجشنبهها، در خانهي سپانلو باز بود و نهار آبگوشت مفصل براي هر تعداد مهماني که بيايد و سفره هم در آن اتاق پهن بود. بنابراين همه ي ما ميدانستيم که پنجشنبهها ناهار خوب و ملاقاتهاي درجه يک در انتظارمان است. آن سالها، «سپان» با نقاشها روابط خيلي نزديکي داشت.
سپانلو: با تو هم همينطور آشنا شدم و نزديکتر شديم.

دبيري: آره

سپانلو: تو، الخاص، صفرزاده، همان روزي که رفتيم رستوران و رحيم چلوئي! چه روزي بود.

دبيري: آن دوره رحيم چه کارهاي درخشاني داشت اما بعد گم شد.

سپانلو: من فکر ميکنم که اين تابع يک قانون ناشناخته است. در واقع يک سيکل است. چرا در يک دورهاي سينماي ايتاليا به آن رشد ميرسد و بعد هيچي. ظاهراً آن هم يک دوره است اما شايد بشود گفت به گونهاي نسبتهاي افلاکي دارد.

دبيري: من باور دارم که نسبتهاي افلاکي دارد. چون ناچارم درباره موجودي به نام هنرمند آن را به کار ببرم که اين شعر يا اين آواي موسيقي از کجا ميآيد و دست آخر نميداني از کجا ميآيد فقط ميداني برايش کوشيدي، محملش را فراهم کردي ولي آن اتفاق نهايي، ظاهراً هنوز کسي خبر ندارد که چه اتفاقي ميافتد.

اعلم: عجيب است ما در تمام گفتوگوها و هر جا با بعضي از دوستان درباره اين مسايل حرف ميزديم به همين نتيجه ميرسيم و اين که منبع جاي ديگري است. جايي ناشناخته و به قول سپان در افلاک. مثلاً سودابه فضايلي ميگويد همه اين چيزهايي که ما در قالب اثر هنري ميبينيم از پيش در فضايي که ما را احاطه کرده وجود دارد و در واقع هنرمند ظرفي است که ظرفيت دريافت و پرداش آن چه را که موجود است دارد و ميتواند آنها را در فرمي قابل درک براي انسان منتقل کند.

سپانلو: اين حرف قبلاً هم بوده. البته امروز هم قضاوت مشکل است. ببينيد فردا محتمل است که چه بشود ديروز هم قطعي نيست. يک اتفاقي ديروز افتاده است و ما فکر ميکنيم که به نفعمان بوده ولي ۱۰ سال بعد ميفهميم که نه، به ضررمان بوده است. حالا اين در يک ابعاد بالاتر اتفاق ميافتد. مثلاً جهان. به همين دليل ديروز ما هم قطعيت ندارد و فردايِ محتمل هم، ما امروز قضاوتي خواهيم کرد که آينده آن مشکوک است. ما هنوز نميتوانيم بفهميم قانون و … مکانيزم اين وضع چيست و اين دگرگونيهايي که رخ ميدهد چگونه است. مثلاً يک نمونه جهانياش را بگويم: فکر کنيد: سقوط شوروي. همه فکر ميکردند از آن به بعد هزينههايي که خرج تسليحات ميشود، تمام خواهد شد اما نشد و هزينهها بالاتر هم رفت الان اين وضع مسلمانان را ببينيد. انگار نفرين شدهاند که يکديگر را بکشند. يعني اين خيلي بدتر است. يعني جهان به آرامش نرسيده هيچ، وضع بدتر هم شده است. داعش از گره تروريستي کارلوس که در فرانسه بود خيلي بدتر است. اصلاً قابل مقايسه نيستند. يک روزگاري ما فکر ميکرديم اين تناقض حل ميشود و وارد مبارزه اقتصادي، سياسي، نظري و فلسفي ميشويم. ميدانيد که صحبت ازآن بود که بمبهاي هيدروژني موجود براي ۴ بار نابودي زمين کافي هستند. خب همه مسلح شدند و بعد همديگر را تهديد ميکردند. حالا ببينيد که چه وضعي شده است. يعني اگر آن موقع عدهاي بودند که فلسفه ميبافتند الان يک مشت اوباش هستند که حتي اسلامي بودنشان هم مشکوک است. يعني همه چيز مشکوک است. آخر چطور ممکن است يکي بعد از ۱۰۰۰ سال دوباره به دوره ابوبکر برگردد!؟

اعلم: به اين شکل همهي يافتهها و بافتههاي تاريخ و اساس بسياري از نظريهها به هم ميريزد…

سپانلو: ببينيد در همين زمينه هنر و ادبيات هنوز يک چيزهايي در يافتههاي ادبي ما تثبيت شده که سر منزل است اما هنوز نميتوان قضاوت کرد که ديروز ما چهقدر به تاريخ تسري پيدا کرده است. به همين دليل آن حس پوچي که به آدم دست ميدهد شايد از اينجاست.
اعلم: شايد يک اميدواري هم همراهش باشد که آنچه که تا کنون روي داده مقدمه ا ي است براي يک اتفاق خيلي بزرگ.

سپانلو: گفتم که فردا محتمل است کسي چه ميداند شايد هم پيش درآمدي باشد براي سقوط. امروز کتابخواني را ببينيد. کتاب خواندن از روي رايانه با کتابخواندن ما خيلي فرق دارد. همانطور که مکاتبه و نامهنگاري زماني مينشستي نامه مينوشتي و ميفرستادي براي طرف مقابل و بعد جواب نامه ميآمد. ولي الان …. اين مکاتبه اينترنتي عشق را هم از بين برده، درست است رايانهها به سرعت معلومات به تو ميدهند و رماني را که ميخواهي پيدا ميکني آن وقت چه از اين جا به بعد قضيه به شکل ديگري است و شکل رابطه عوض ميشود. من را جايي دعوت کردند که شعر بخوانند چون چند نفر از آنها را ميشناختم رفتم. همه از اين تبلتها در آوردند و شروع به خواندن کردند. يک نفر متناش پنج صفحه بود و شروع به خواندن کرد. اما يک صفحه را ۴ بار تکرار کرد چرا؟ چون حافظهاش به اندازه ي يک صفحه است. من هر وقت که شعر بلند ميگفتم صفحات را کنار هم روي ميز ميگذاشتم و جابهجا ميکردم که کجا خالي دارد و کجا زيادي است. حالا اين در حد آن است اما يادش رفته است که صفحه قبل چه گفته است. آنوقت شما توقع داريد که از آن هنر خلق شود؟! بيشتر رمانهايي که امروز نوشته ميشود شبيه دفتر خاطرات است و به نظر من چيزي از آن صفحات در نميآيد.
به قول چخوف «که اين خيلي اغراقآميز است» که اگر در صحنهاي از داستان يا نمايش اسلحهاي بر روي ديوار است بايد در صفحات بعدي از آن شليک شود. گر چه حتي خود چخوف هم چنين چيزي را رعايت نکرده است ولي به هر حال شما داريد از يک اصل بزرگ حرف ميزنيد و نميدانيد آخرش چه خواهد شد. اين تکنولوژي جديد طرح و برنامهريزي را از بشر ميگيرد و جوابها را اطو کرده بستهبندي شده به او ميدهد. درباره ي ادبيات هم همينطور است. زحمتي کشيده نميشود. ميبينيم ديگر. من به بچهها ميگويم حتي گاهي هم آزمايشگاهي براي آنها کار ميکردم؛ دو يا سه شعر آنها را قاطي ميکردم و يک شعر جديد از آن در ميآمد: چرا وقتي حرف جديدي نزدي دنبال چيز ديگري ميروي؟! به نظر آنها اصلاً چنين چيزي لازم نيست.
حالا بگذريم که در زندگي و هنر مسئله کشف چيزي است که تا حالا نبوده است در هنر هم اختراع ميکني و هم کشف ميکني. مگر پيکاسو در نقاشي اين کار را نکرد؟ مگر لئوناردو نکرد؟ پيش از آنها چنين چيزي وجود نداشته؟ کلمب قارهاي را کشف کرده و حالا وجود دارد در ادبيات هم به چنين لحظهاي ميرسيم که در واقع با يک تداخل با يک جهانبيني روي ميدهد و نام بر روي اشياء گذشته ميشود. يکي از مواردي که امروز ميبينيم اين است که شعرها اسم ندارند. در حالي که اسم بخشي از شعر است، يک کليد است. و اين جا خودمان هم نميدانيم اسم آن چيست؟ درست است من ميدانم کشف و شهود وجود دارد و قبول دارم اما[اين] راه به کشف و شهود نميرسد يک کار مکانيکي است. من ديدم چنين کاري ميکنند يک کلمه را ميشکنند و از آن کلمات جديد در ميآورند.
يکبار در جايي گفتم موقعي که جوان بودم خيلي در شعر صحبت از مرگ ميکردم اما الان نسل جوان اينقدر که ياسآور حرف ميزند ياساش واقعي نيست. آنچه که در کافکا هست بله واقعي است. رفتم به يک تئاتر قبلاش با کارگردان حرف ميزدم گفت که اين پسرم است ده سال است در کنسرواتوار درس ميخواند و اين خانوادهام است و … يک خانواده رو به جلو و پيشرفت حالا در يک تئاتر ميبيني که همه چيز در آن رو به نابودي است. خب کارگردان تو بيخود کردي که بچهدار شدي و بيخود کردي چنين تئاتري را کارکردي وقتي اينطور مايوس فکر ميکني؟ به نظرم تو براي خودت دکان باز کردهاي کاش حرفهايت واقعي بود. ديشب بچههايي اين جا بودند، يکي گيتار ميزد و ميخواند، شعرهايش را هم خودش گفته بود. به او گفتم تو درباره ي چيزهايي که ميگويي فکر ميکني؟ درباره ي همين سياهي که از آن حرف ميزني؟ کسي که و اين قدر مايوس است آخر کار گيتار را ميشکند! در نتيجه ما به يک دورهي جوابهاي سريع بدون رنگآميزي رسيدهايم که در واقع جواب نيست يک رنگاميزي شبيه رمز و تظاهر به افکاري است که نداريم و اين حيرتانگيز نيست براي اين که هنر خيلي چيزها ميخواهد که من فکر ميکنم حداقل يکي از آنها جهانبيني است که چه گونه دنيا را ميبيني، عاشقي؟ فارغي؟ نيهليستي؟ و … اين جهانبيني منبع خلاقيت خواهد شد اگر واقعي و حقيقي با آن برخورد کني، ولي وقتي که نيست فقط پيروي از مد است و هم مد مدام عوض ميشود آنوقت ميبيني که ميگويند فلان دهه، يا بيسار دهه، مگر در دهه چهل چه اتفاقي ميافتد؟ در اينجاست که من فکر ميکنم بايد از دبيري پرسيد که چرا نقاشهايي با ايده شماها هستند ولي شماها نميشوند؟

دبيري: من ميخواستم سئوالي بپرسم در مورد نيما و از دوره او به اين طرف …….. نيما بلافاصله به نمونههاي درخشاني از شعر فارسي دست پيدا کرد و برايم هم جالب است و از جذابترين بخشهايش هم اين است که درک مفهوم مدرن را نيما مطرح کرد اما بعد از آن نمونههاي [ديگر هم] جذاب هستند. مثلاً سايه را داريم که ذهناش
مدرن است ولي شعرش را ميتوان با حافظ مقايسه کرد، اخوان را نگاه کنيم ذهناش مدرن است ولي با دنياي فردوسي ارتباط دارد و کارهاي تو، خيابانهاي تو شهري که تو تعريف ميکني، دنياي فروغ … بلافاصله نسل بعد به نمونههاي کامل و کافي دست يافت و گاهي من فکر ميکنم که چنين چيزي به هر نسلي منتقل نميشود شايد ۲۰۰ سال ديگر چنين قلههايي بيايند. تو فکر ميکني در نقاشي همزمان با اين دوران چه اتفاقي افتاده است مثلاً در دهه ۲۰ که اولين آغاز جريان مدرن [نقاشي] در ايران است يعني دوره ي ضياء پور آن دوره را چه گونه نگاه ميکني؟

سپانلو: معلومات تو در شعر بيشتر از معلومات من در نقاشي است. من بيشتر گزارش اينها را خواندهام البته آن دوره که با هم معاصر بوديم تمام نمايشگاهها را ميرفتم تا دو سال پيش هم دائماً به نمايشگاهها سر ميزدم، اما من فکر ميکنم البته شايد، نميدانم، پيشرفت در نقاشي از پيشرفت در هنرهاي ديگر راحتتر است حتي در هنرهاي کلامي هم درجاتش فرق دارد. مثلاً پيشرفت در رماننويسي راحتتر از پيشرفت در شعر است. هر چه به يک جريان نابتر نزديکتر شويم پيشرفت مشکلتر ميشود مثل موسيقي. در موسيقي از يک تخريب کلاسيک [گذشته] و تغيير کرده چنانکه نقاشي هم سعي کرد از قرن هجدهم به قرن بيستم رسيد و توانست با تخريب گذشته به اين ايجاز برسد و به همين دليل شايد هم خودت بايد جواب بدهي چرا نقاشي از دوره ي ضياء پور و نقاشي قهوهخانه از گالري بورگز که اولين گالري ايران بود ….. و نقاشيهاي ديگر …. و حسين کاظمي مثلاً که تفکيک شدند و رفتند به سمت طراحي باستانگرا البته با مدرنيزه کردن آن مثل عربشاهي و يکي مثل الخاص رفت دنبال چيزي که ميتوان گفت يک جور کتاب مصور بود.
متن کامل در آرشیو  ماهنامه آزما


iconادامه مطلب

بانوی غزل ۹۰ ساله شد
بازديد : iconدسته: گزارش

سیمین خلیلی معروف به “سیمین بهبهانی” شاعر سرشناس  ،روز ۲۸ تیر ۱۳۰۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. او فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است.

سیمین در سال های جوانی  در انجمن نسوان وطن خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. به عضویت  کانون بانوان و حزب دموکرات هم درآمد و به عنوان معلم زبان فرانسه در  وزارت فرهنگ آن زمان (آموزش و پرورش) خدمت می کرد.
سیمین هم خود ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و با نام فامیلی همسر خود نام بردار شد و هر چند بعدتر با منوچهر کوشیار ازدواج کرد اما شهرت هنری خود را بر اساس نام خانوادگی همسر اول حفظ کرد. منوچهر کوشیار در سال ۱۳۶۳ درگذشت و در نزدیکی نوه اش در امام زاده طاهر به خاک سپرده شد. خانم بهبهانی همچنین سال ها دبیر آموزش و پرورش بوده و شاگردان او خاطرات نیکی از او دارند.
سیمین بهبهانی از کودکی و جوانی سری پر شور داشت. چندان که هم سابقه تحصیل در مدرسه عالی مامایی را داشت و هم در دانشکده حقوق دانشگاه تهران و نیز همکاری با شماری از مطبوعات را. او که سه فرزند (علی، حسین و امید) را در دامان خود پروراند، نگاه مادرانه به دیگران را در اشعار خود نیز بازمی تاباند. وی جوایز متعدد ادبی و حقوق بشری نیز دریافت کرده است.
در سال ۱۳۸۲ موسسه انتشاراتی نگاه مجموعه اشعار او تا آن زمان را در یک مجلد نفیس در ۱۲۰۰ صفحه به چاپ رساند که بسیار مورد استقبال قرار گرفته و به چاپ های متعدد رسیده است.
سیمین بهبهانی به بانوی غزل شهرت دارد و برخی از اشعار او به اندازه آثار کلاسیک شعر فارسی مشهور و محبوب اند و به خاطر تسلطی که بر اوزان شعر فارسی داشت و وزن های جدیدی که خود ایجاد کرده بود مورد استقبال سازندگان آثار موسیقایی قرار گرفت. تازه ترین مورد، سروده «چرا رفتی» با صدای همایون شجریان است.
مهم ترین تخصص شاعرانه سیمین بهبهانی که موجب حیرت و تحسین می شد کشف، به کارگیری یا ابداع اوزان تازه و نیز سرودن اشعار در مصراع های طولانی بود در حالی که وزن را با دقت رعایت کرده بود و با مهارتی خیره کننده قالب های کهن را در شکل تازه و با مضامین مدرن عرضه می کرد و چندان در این کار و خلاقیت های نوآورانه در عرصه غزل چیره دست بود که «نیمای غزل» لقب گرفت.

سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران در ۱۵ مرداد ماه ۹۳ به کما رفت و در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شد و در نهایت بامداد سه شنبه ۲۸ مرداد ماه ۱۳۹۳ به علت ایست قلبی و تنفسی درگذشت.

 

 


iconادامه مطلب

به یاد خسرو سینمای ایران
بازديد : iconدسته: گزارش

شکیبایی فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۴۲ با بازیگری تئاتر آغاز کرد. در ۱۹ سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر رفت و بعد از مدتی به عباس جوانمرد، معرفی و به صورت کاملاً حرفه‌ای بازیگر تئاتر شد. از جمله نمایش‌هایی که وی در آنها ایفای نقش نموده‌است، می‌توان به سنگ و سرنا، همه پسران من، شب بیست و یکم و بیا تا گل بر افشانیم اشاره کرد. او چندین نمایش تلویزیونی مانند فیزیکدان‌ها و هنگامه شیرین وصال را هم در کارنامه دارد. ۵ سال پس از ورود به تئاتر، یعنی در سال ۱۳۴۷ وارد حرفهٔ دوبلوری شد و مدت کوتاهی نیز در زمینه دوبله به فعالیت پرداخت.

شکیبایی نخستین بار در سال ۱۳۵۳ در فیلم کوتاه و ۱۶ میلیمتری «کتیبه» به کارگردانی فریبرز صالح مقابل دوربین رفت. در سال ۱۳۶۱ در حالی که مشغول بازی در نمایش «شب بیست و یکم» بود، مورد توجه مسعود کیمیایی قرار گرفت و با بازی در نقش کوتاهی در فیلم خط قرمز (مسعود کیمیایی-۱۳۶۱) به سینما آمد و تا سال ۱۳۶۸ نقش آفرینی‌هایی کرد. از جمله در فیلمهای دزد و نویسنده، ترن و رابطه خوب ظاهر شد. اما از بعد از بازی در فیلم هامون (داریوش مهرجویی-۱۳۶۸) بود که نام خسرو شکیبایی بر سر زبان‌ها افتاد. او برای بازیش در همین فیلم از «هشتمین جشنواره فیلم فجر»، سیمرغ بلورین دریافت کرد و تحسین منتقدان و مردم را برانگیخت.

خسرو شکیبایی از سال ۱۳۶۸ به بعد، دیگر نتوانست از جلد حمید هامون بیرون بیاید و حمید هامون را در انواع اقسام لباس‌ها و تیپ‌های مختلف تکرار کرد. اما توانایی‌های انکار ناپذیرش را در چند فیلم به معرض نمایش گذاشت: بازی تاثیرگذار او در دو فضای کاملاً متفاوت در فیلم کیمیا و کاغذ بی خط.

او برای بازی در فیلم کیمیا (احمد رضا درویش-۱۳۷۳) بار دیگر برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول از سیزدهمین جشنواره فیلم فجر شد. او سومین سیمرغ خود را هم را برای بازی در نقش عادل مشرقی فیلم سالاد فصل (فریدون جیرانی) گرفت. از آخرین افتخارات شکیبایی هم دیپلم افتخار برای فیلم اتوبوس شب (کیومرث پوراحمد) بود.شکیبایی آخرین جایزه‌اش را از ششمین جشن ماهنامه «دنیای تصویر» برای بازی در فیلم «کاغذ بی خط» دریافت کرد.

پس از گذشت نزدیک به ۲۲ سال از اولین حضورش در فیلم کیمیایی، در فیلم حکم (۱۳۸۳) باری دیگر در فیلم وی در کنار عزت‌الله انتظامی ایفای نقش کرد.

در ۹ تیرماه ۱۳۸۷ در دومین جشن منتقدان سینمایی، جایزه یکی از برترین بازیگران سی سال سینمای پس از انقلاب را گرفت. او همچنین در بیست و ششمین جشنواره فیلم فجر، بازیگر و گوینده تیزر جشنواره بود.

شکیبایی در سال ۱۳۵۴، یعنی یک سال بعد از اولین حضور خود در فیلم کوتاه «کتیبه»، به دعوت محمدرضا اصلانی در سریال «سمک عیار» ایفای نقش کرد و پس از آن در سریال‌هایی چون لحظه، کوچک جنگلی، مدرس، روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس، آواز مه، تفنگ سر پر و در کنار هم.

او در تلویزیون هم موفق بود. از همان زمان که در نقش «سید حسن مدرس» بازی کرد و آن مونولوگ طولانی معروفش را اجرا کرد. تا کارهای به یاد ماندنی ای همچون روزی روزگاری، خانه سبز، کاکتوس،تفنگ سر پر و در کنار هم.

شکیبایی در چند فیلم تلویزیونی هم به ایفای نقش پرداخت. فیلم آخرین نقش‌آفرینی این هنرمند در فیلم تلویزیونی پیوند (سعید عالم‌زاده) و آخرین نمایش فیلمش، آشیانه‌ای برای زندگی (حمید طالقانی) بود که به مناسبت روز پدر از تلویزیون پخش شد.

شکیبایی در ساعت ۴ صبح جمعه ۲۸ تیرماه ۱۳۸۷ در سن ۶۴ سالگی در اثر بیماری عارضه قلبی در بیمارستان پارسیان تهران درگذشت و در قطعه هنرمندان گورستان بهشت زهرا دفن شد. او مدت‌ها از عارضه سرطان کبد رنج می‌برد.

 


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY