مصاحبه شونده: دبیری، بهرام؛ مصاحبه کننده: سپاسگذار، حوریه؛
مرداد ۱۳۹۷ – شماره ۱۳۱ (۵ صفحه _ از ۱۱ تا ۱۵)

گاهي فکر ميکنم جهان يک سره به تسخير مافيا درآمده و عطش پول و تلاش براي پولشويي باعث شده که از هنر هم به عنوان ابزاري براي پولشويي و سوءاستفادههاي مالي به شکلهاي مختلف استفاده شود. برگزاري نمايشگاهها و حراجهاي هنري و جابهجايي ارقام ميلياردي و ارائهي آثاري که به عقيدهي صاحبنظران بسياري از آنها اصل نيستند و … ميخواهم در اينباره با هم حرف بزنيم.
به هر حال سالهاست که ما در شرايطي قرار گرفتهايم که از هر فرصتي براي کسب درآمدهاي کلان و پولشويي استفاده ميشود. اما مسئلهي اصلي در اين ميان به نظر من، فقط به دست آوردن پول يا پولشويي نيست. بلکه مسايل اخلاقي است که در اين چرخه به شدت آسيب ميبيند. اينکه مثلا من به عنوان يک نقاش يا هر موقعيت ديگري اين امکان را دارم که از شما پول بگيرم تا در رسانهها مطرحتان کنم و برايتان شهرت بخرم. بعد از معروف شدن شما روي آثارتان قيمت بگذارم و آنها را بفروشم خيلي بد است و طبيعي است که شما سهم چنداني از اين پول نداريد. يعني بيشترين آسيب از زمينهسازيهايي که براي اين حراجها و نمايشگاهها انجام ميشود به جامعهي فرهنگي و ارزشهاي اخلاقي وارد ميشود.
متأسفانه اين آلودگي به عرصهي رسانهها هم تسري پيدا کرده و اين براي خبرنگاران و روزنامهنگاراني که به اخلاق حرفهاي پايبند هستند، يک توهين آشکار است. چون تصور عمومي بودن اين وضعيت دربارهي رسانهها را به وجود ميآورد.
مسئلهي مهم در اين جا، اين است که وقتي شما خودتان را فروختيد تنها ارزشهاي خودتان را نابود نکردهايد. بلکه به به شعور مخاطب هم توهين ميکنيد. يعني وقتي سعي ميکنيد دوشاب را دوغ جلوه بدهيد، اين خيانت به هنر و فرهنگ و جامعه و توهين به مخاطب است.
برگرديم به پيش زمينهي اين حراجهاي هنري. يادم هست تقريبا حدود پانزده سال پيش بود که يکي از اين بانکهاي خصوصي شروع کرد، به خريدن تابلو و آثار نقاشان معروف و يک گالري هم درست کرد و درواقع شروع کرد به نوعي سرمايهگذاري و طبعا بايد تلاش ميشد ارزش تابلوهايي که خريداري شده بالاتر برود. و از همان زمان پاي يک گروه واسطه به اين ماجرا کشيده شد.
و حالا آرام ارام اين سؤال مطرح است که اين پولهاي کلاني که با خريد و فروش اين تابلوها جابهجا ميشود به چه کسي ميرسد؟ و ظاهرا پاسخ اين است که به «صاحب» اثر و نه هنرمند! يعني اينها با معاملهي يک اثر هنري فعاليت صرفا اقتصادي انجام ميدهند. اثري را ارزان ميخرند و چند ده برابر قيمت خريد ميفروشند. در اين ميان اولا نقاش و مجسمهساز است که عملا سرش بيکلاه ميماند و بعد هم نگاه به آثار هنري کالايي ميشود، به نظر شما قضيه غير از اين است؟
با کمي دقت ميبينيم. الان اکثر کساني که آثارشان با قيمتهاي خيلي بالا فروخته ميشود اصلا زنده نيستند. آدمهايي مثل سپهري – الخاص – فريده لاشايي و … هيچ کدام زنده نيستند. ماجرا اين نيست که اين پول به چه کسي ميرسد. ضمن اين که من خودم خيلي علاقمند نيستم در اين مورد صحبت کنم. چون در اين پنج، شش سال هميشه در مصاحبهها در اين مورد گفتهام. در عين حال حتي بحث اصلي در اينجا اين نيست که رقمي که براي يک تابلو يا يک کار تجسمي پرداخت ميشود زياد است يا نه. چون از نظر من هر مبلغي که براي يک اثر هنري واقعي پرداخته شود. کم است. چون مسئله در مورد اثر هنري ارزش است و نه قيمت. در اين مورد يک خاطره بگويم: «من سال ۱۳۵۶ سرباز بودم. ما را برده بودند منطقهي تلو تمرين تيراندازي. ظهر مرداد ماه، با کولهپشتي و کلاه و تجهيزات کامل و هوا آنقدر گرم بود که در حال ذوب شدن بوديم. يکي از رفقا از داخل کولهپشتياش يک کيسهي پلاستيکي پر از خردههاي يخ درآورد. که پنج تا سيب گلاب خنک توي آن بود. گفتم چند ميفروشي من يکي ميخرم. گفت ۵۰ تومان! (آن موقع حقوق من ۱۲۰ تومان بود)، اما ۵۰ تومان دادم و يک سيب خريدم. وقتي آن سيب را گاز زدم آن خنکي و عطر سيب گلاب واقعا مرا مست کرد. اين تجربه ارزش آن ۵۰ تومان را داشت، در صورتي که يک کيلومتر آنطرفتر همان سيب حداکثر کيلويي دو تومان بود. آنچه که اينجا مطرح ميشود، ارزش است و نه قيمت. بساطي که در اين سالها راه افتاده به شکل بيزينس هنري، نوعي خريد و فروش کالاست نه ارزشگزاري هنري. ببينيد کار نيما يک کار ارزشي است يعني اين فقط فرم شعر نيست که نيما تغيير داده و مثلا وزن را شکسته يا قافيه را به شکل قديم به کار نميبرد. اين آدم زبان ما، نثر ما، ترانههاي ما، دکلماسيون ما و حتي نگاه ما را عوض کرد. در حالي که شايد ۹۹ درصد مردم يک بيت شعر او را هم حفظ نباشند. و خيليها حتي اسمش را هم نشنيده باشند. اما در فضاي فرهنگي و در ادبيات و زبان ما حضوري غير قابل انکار دارد و تأثير کار او در ابعادي بسيار وسيعتر از اينهاست. موضوع اين است. من با اصل اين موضوع که نقاشي معاصر ايران که بيش از ۸۰ سال عمر دارد ( به باور من در اين حوزهي جغرافيايي فرهنگي که ما قرار داريم (ترکيه، افغانستان، تاجيکستان، گرجستان و … صاحب نمونههاي بسيار ارزشمندي هم هست که با تاپترين آثار مدرن در سطح جهاني ميتواند برابري کند.) در اين سي سالي هم که هيچ خبري در عرصهي هنرهاي تجسمي و نقاشي نبود هنرمندان کارشان را متوقف نکردند. و حالا مهم اين است که ما ميخواهيم اين دارايي ارزشمند را به جهان معرفي کنيم. چهطور انتخاب کنيم و ببريم در عرصهي جهاني و در موزهها و در معرض ديد افراد صاحب نظر قرار بدهيم؟ آيا براي اين کار، اثر تقلبي ببريم و به دنيا ارائه کنيم؟ اثر کپي ببريم يا يک مافياي مالي درست کنيم؟ و مبلغ عددي را بالا ببريم. جالب است بدانيد که در اين چند سالي که اين حراجها راه افتاده حتي يک مشتري غير ايراني نداشته. البته ابتدا يک رقابتي بين عربها و ايرانيها آغاز شد اما بعد فروکش کرد. يادم هست که اگر يک اثر خطاطي ايراني که يک ميليون دلار قيمتگذاري ميشد، اثر يک خطاط مصري شش ميليون دلار قيمتگذاري ميشد. اما امروز خريدارها فقط ايرانياند. مسئله اين نيست که قيمتها به طرز اعجابآوري زياد است، بلکه اين است که «چه چيزي» و کدام ارزش را با اين قيمتها معامله ميکنيم. کار به جايي رسيده که يکي دو بار آخر که آثار تقلبي رفت به حراج کريستيز، کريستيز قطع همکاري کرد. به همين دليل همان حرکت تبديل شد به حراج تهران.
فکر برگزاري يا شرکت در اين حراجها از کي شروع شد. چون بعد از انقلاب تا سالها هنر نقاشي و مسايل مربوط به آن در محاق بود.
ايدهي اين رويداد، در اوايل دورهي آقاي خاتمي مطرح شد، اما عملي شدنش رسيد به سال آخر رياست جمهوري ايشان. با روي کار آمدن احمدينژاد قضيه منتفي شد. اما آن کساني که قضيه را مطرح کرده بودند، کار را رها نکردند. و آثار را به دوبي بردند و به حراج کريستيز و بعد که آثار تقلبي رفت، کريستيز کار را متوقف کرد. و حالا ديگر اين آثار حتي به دوبي هم نميروند. و باز هم تأکيد ميکنم مسئلهي مهم ارزش و هويت يک اثر هنري است و نه قيمتي که روي آن گذاشته ميشود. چون قيمتها تعيينکنندهي ارزش واقعي اثر نيستند. عکس آن هم هست البته. نامهاي نوشتند به نيما که چرا اينقدر به شعرت بد و بيراه ميگويند چرا عکسالعملي نشان نميدهي و از شعرهايت دفاع نميکني. نيما هم جواب داد. سالهايي خواهد آمد که من نيستم و در آن زمان شعرهاي من از خودشان دفاع ميکنند و نيازي به دفاع من ندارند. پس مهم ارزش يک کار است. مثلا يک اثر از بهمن محصص را همان سالها يک مليون دلار فروختند آن زمان دلار ۱۰۰۰ تومان بود. مسئلهي تأسفآور اين است که يک سري کارهايي هست که ميخواهند به زور تبليغ آنها را با ارزش جلوه بدهند. اول در فلان روزنامه دربارهاش مينويسند، در فلان مجله با خالق اثر مصاحبه ميکنند تا يک اعتبار قلابي به وجود بياورند و براساس همين اعتبار قلابي روي کار قيمت ميگذارند.
چهار سال پيش چنين پيشنهادي را يکي از گرافيستها که ظاهرا در حلقهي همين معاملات بود براي آزما آورد. (فعلا اسمش را نميآورم.) اما پيشنهاد کرد چهار صفحهي متن داخلي و يک صفحهي رنگي پشت جلد براي چاپ تصوير يک تابلو را چهار ميليون ميدهم. مطلب را هم خودم مينويسم. براي هر شماره يک مطلب. اين پول براي آزما خيلي بود مخصوصا در آن شرايط بد مالي (که هنوز و همچنان ادامه دارد). اما همانجا گفتيم نه! و از همان ديدار ارتباطمان را با آن فرد قطع کرديم. البته مدتي هم فحشمان ميداد.
اينها از هر امکاني براي معروف کردن بعضيها استفاده ميکنند. همين چند سال قبل اثر يک دختر خانمي را بردند به دبي که خودش مدعي است من مهمترين نقاش مدرن امروز جهان هستم، ۲۱ يا ۲۲ سالش است و وقتي ميپرسند چرا؟ ميگويد: چون من رنگهايم را با فلان ماده (که من نميتوانم اينجا اسمش را ببرم) مخلوط ميکنم! و اين ميشود معيار مدرن بودن!! من در يک مصاحبهي ديگر گفتهام که مثلا الان قيمت سيوسه پل چند است؟ واقعا ميشود روي سيوسه پل قيمت گذاشت؟ يا دلم ميخواست يک نفر تحقيق کند و بگويد قيمت کل تيراژ کتاب حافظ از ابتدا تا اکنون چهقدر است؟ چيزي که ميتوان به آن گفت «اقتصاد يا ارزش کلي ديوان حافظ»! شما ببينيد هر سال چه گردش مالي در مورد يک ديوان حافظ وجود دارد. حتي همين فال حافظ که در سراسر ايران فروخته ميشود. از آن کسي که پاکتش را ميسازد تا آن بچهاي که هر دانهاش را هزار تومان ميفروشد. در چرخهي اين گردش مالي قرار ميگيرند. تحقيق کنيم ببينيم همين امروز درآمد حافظ به عنوان يک شاعر هنرمند چهقدر بايد باشد؟ اما آنچه حافظ را حافظ ميکند اين گردش مالي نيست و ضمنا اين پولها هم به حافظ نميرسد. به نظر من پيچيدگي و نابساماني امروز در کل ساختارهاي اجتماعي ما ديده ميشود و نميشود انتظار داشت که بيزينس آثار هنري با مسايل ديگر فرق داشته باشد. وقتي طبقهي بالاي يک موزه را چون درآمدزا نيست ميخواهند اجاره بدهند! ديگر چه چيزي سر جاي خودش هست؟ به آموزش پرورشمان نگاه کنيد، سالهاست فقط يک سري آدم با مجموعهاي از محفوظات بدون آنکه جهانبيني خاصي يا اطلاعاتي بيش از اين محفوظات داشته باشند تحويل جامعه ميدهد. به همين دليل نميشود در اين شرايط پرسيد چرا فلان اثر هنري گران است و چرا آن يکي ارزانتر؟ چرا قيمتها اينجا غيرواقعي است. اصلا ساماندهي اين عرصه نياز به خيلي چيزها دارد که وجود ندارد.
برگزارکنندگان اين حراجهاي هنري ميگويند، اين قيمتها نشانهي رونق فرهنگي و هنري است.
خير. اصلا چنين چيزي نيست. در کشورهايي که واقعا فرهنگ رونق دارد، اولا اين قيمتها وجود ندارد. دوما قيمتهاي بالا براي هر اثري نيست و هنرمندان بسيار شاخص و محدودي هستند که کارشان چنين قيمتهايي پيدا ميکند. آن هم فقط در حراجها، بازار ترهبار که نيست. ضمن اينکه در آن کشورها کتاب يک نويسنده يک ميليون تيراژ دارد و ميفروشد اما اينجا چي؟ نهايتاً دويست نسخه يا سيصد نسخه. چرا من و شما که ميرفتيم منزل مرحوم سپانلو خبري از چنين درآمدهايي نبود؟ يا چرا ناصر تقوايي نميتواند فيلم بسازد؟ يا کيارستمي در ايران نميتواند آثارش را نشان بدهد، چرا بيضايي رفته؟ پس دربارهي کدام رونق فرهنگي حرف ميزنيم. فقط فروش چند هزار دلاري يک تابلو نشانهي رونق فرهنگي است؟! يا يک مشت خطهاي قاب شده که قيمتهاي نجومي دارند. يک سري به موزهي رضا عباسي بزنيد و سياه مشقهاي ميرعماد را ببينيد تازه متوجه ميشويم خوشنويسي يعني چه. اينها که امروز در اين حراجها فروخته ميشوند اداي سياه مشق است. که يک بخشهايي از حروف را کج ميکنند و تاب ميدهند. اين کار، اين قيمتگذاريها و حراجها کاملا به روش آمريکايي طراحي شده و در حال پيشرفت است. يعني يک جور کاسبي طبق فرمولهاي نظام سرمايهداري آمريکايي.
يعني به روش جهان سرمايه داري يک چيزي را با تبليغ بزرگ کردن و گران فروختن؟
اين روش سالها در آمريکا تجربه شده و جواب داده. يکدفعه ميبيني اثر آقاي جکسون پولاک چند ميليون دلار فروخته ميشود، بعد ميپرسي اين اثر چه پيام انساني دارد؟ چه اعتراضي دارد؟ چه ارزش ويژهاي دارد، اين تابلو که عين کف کارگاه رنگرزي است. چه ويژگي هنري دارد؟ پاسخ اين است که هنر مدرن است و ما داريم هنر را تسري ميدهيم. خب امثال اين کارها در آنجا زياد است اندي وارهول و بسياري ديگر که تبليغات و سرمايهگذاران آنها را جهاني کردند و سودش را بردند. امروز در چين با ۶ هزار سال سابقهي هنري، اگر يک کارشناس آمريکايي يک نقاش را تأييد کند، او نقاش است. يعني ما ذهنمان مستعمره است.
ذهن مستعمره، هنرمند بزرگي چون عباس کيارستمي را نميبيند. مگر اينکه به او جايزهي کن بدهند. اصغر فرهادي را هم با وجود اسکار هنوز به آن اندازه نميبيند. حتي نيما را، اگر پايمان را از ايران بيرون بگذاريم کسي نميشناسد. من نگاه جامعي نسبت به اين ماجرا نميبينم. و معتقدم سبک در ايران هيچ معنايي ندارد. اما اگر براي يک نقاش در نيويورک نمايشگاه بگذارند آن وقت او ميشود هنرمند جهاني.
و ما بايد هزاران سال تاريخ را با آن همه فرشها و تنديسهاي مفرغي و حجاريها و آثار ديگرمان را دور بيندازيم وگرنه ميگويند تو مرتجعي، تو هنرمند امروز نيستي، بايد لگن رنگ را بپاشي روي بوم تا بشوي هنرمند مدرن و آنوقت ما روي تابلوي تو قيمت ميگذاريم. بايد با آفتابه رنگ بپاشيم روي بوم تا بگويند هنرمندي. و البته بايد داشتههاي قوميات را حذف کني. تأثير پيرامونت را ناديده بگيري. من هنوز نميفهمم پس هنر معنايش چيست؟
موضوع حراج و action در ايران بخش کوچکي از يک مجموعهي عظيم غلط است. همانطور که گفتم. اينها ميگويند اين کارها در جهت توسعهي فرهنگي است! کدام توسعه، چهار تا تابلو ميبري در يک حراج خارجي ميفروشي، اين ميشود توسعهي فرهنگي!؟ که تازه هنرمند را هم نميشناسند. و نميدانند اثر اصل است يا نه؟ دختر خانم يکي از آقايان صاحب سرمايه به من گفت يک اثر را در خانهي يکي از همين افراد عضو باند فروش ديدم و خريدم ۶۰ ميليون تومان و چون پدرم معتقد بود در اين ماجرا تقلب خيلي زياد است، گفت ميخواهم کار را به يک کارشناس نشان بدهم.
کارشناس که آمد اثر را ديد و گفت اين کار کپي است و اصل نيست. زنگ زدم به فروشنده و تا ماجرا را گفتم، گفت همين الان شماره حسابتان را بفرستيد که پولتان را پس بدهم و تابلو را هم برگردانيد. وقتي «اين همه» پول به همين راحتي پس فرستاده ميشود دليلاش اين است که اينها نميخواهند جلب توجه کنند و حرف و حديثي پيش بيايد. هرچند که اين يک اتفاق جزيي است.
در سالهاي جنگ سرد يک بحث داغ در ايران
مطرح بود آن هم مقولهي هنر
براي هنر يا هنر براي جامعه بود و در همان سالها که ما سرمان به اين حرفها گرم بود. در آمريکا از يک عکس
مرلين مونرو دويست تا کپي ميکردند
يا دويست تا کلم را ميچيدند
کنار هم و اسمش ميشد «اثر
هنري»! آن طرف هم عکس داس و چکش اثر هنري به حساب ميآمد. اما هر دو با يک هدف. تجارت
و تبليغات هم در خدمت اين تجارت بود. زبان ما مشکل دارد. من معني هنر نو، شعر نو و
اينها را نميفهمم يا چيزي هنر يا اثر هنري هست
يا نيست؟ يعني از يک زماني بعد از نيما حافظ شد کهنه؟ خيام شد کهنه؟ و هيچکس به اين ماجرا فکر نکرد. که کداميک
از اين دورانها پيشرفتهتر است و با چه معياري ما ميگوييم هنر نو يا هنر کهنه؟ چنين
چيزي در هيچجا قابل
تبيين نيست. مثلا شما هومر را ميخوانيد
آيا آنچه او
نوشته «کهنه» است. مگر دربارهي کفش
يا شلوار حرف ميزنيم
که به مرور زمان کهنه بشود! علت اين است که در اين کشور تاريخ هنر درست تدريس
نميشود.
همين الان ببينيد تاريخ هنر ۵۰ سال اخير چهگونه و با چه سرفصلهايي در دانشگاه تدريس ميشود. معروفترين آرتيست آمريکايي مدفوعش را ريخته در يک قوطي درش را بسته و در موزهي هنر نيويورک گذاشته است! اين يعني هنر؟! و آن وقت ما در دانشگاهمان تاريخ هنر که درس ميدهيم تاريخ ۵۰ سال اخير هنر آمريکاست. يعني اندي وارهول را درس ميدهيم و ديگراني از اين دست را و دو يا سه هزار سال هنر خودمان هيچ.
آيا اين همان استقلال فرهنگي و هنري است؟!
گفتم. اين همان استعمار پنهان است.
يعني استفاده از هنر براي تجارت و در چنين شرايطي مسئله اصالت و ارزش هنر تبعا قابل فهم و درک نيست. اخيرا هم يک حراج بزرگ ديگر برگزار شد و يک سري از آثار چکش خورد در حالي که يک عده آدم دلسوز از مدتي قبل مشغول اطلاعرساني بودند که اين آثار تقلبي و کپي است مثلا خطهايي که به عنوان خط ميرعماد مطرح کردهاند خط شاگرد ميرعماد هم نيست که با قيمتهاي عجيب فروخته ميشود.
وقتي که بدلکار – کسي که اثري را کپي ميکند – خودش فکر نميکند که اين کار يک رفتار توهينآميز و خيانتکارانه است چه کار بايد کرد. يادم هست مش صفر ميگفت: اگر يک روز مردم به مغازهها بروند و ببينند مايع ظرفشويي نيست صدايشان درميآيد. اما اگر روزي در شهر يا کشور شعر نباشد، ادبيات نباشد يا هنر نباشد، هيچکس صدايش درنميآيد. در صورتي که آسيب اين نبودن بسيار بسيار بيشتر از نبودن مايحتاج روزمره است. وقتي مردم نمايندههاي واقعي خودشان را نشناسند، وقتي که ادبيات هنر و در کشوري رشد نکند، همهي ارزشها فرو مي ريزد و تغيير شکل و جايگاه ميدهد. فقط کافي است نگاه کنيم و ببينيم شهرهاي ما چه شدند و چه اتفاقي برايشان رخ داده. معماري ايران چه شد؟ شهرسازي ايران چه شد؟ اينها تاريخ دارد، هويت دارد. برايش سند داريم. يک دوراني نقاش و نقاشي روزگار خوشي داشت چون هنرمند در حاشيه بود و کارش را ميکرد و در نتيجه سلامت بود.
امروز براي نقاشي نگرانيد؟
اصلا. هيچ نگران نيستم. هنر اصيل هيچ وقت از بين نميرود. نيما پشت کوهها نشسته بود يک قدم برداشت از حافظ تا روزگار خودش. يعني چند قرن را با اين يک قدم طي کرد. تا روزي هم که زنده بود هنرش ناب بود و حالا هم سرآمد است. يک نامهي بامزه دارد. در آن نامه ميگويد: ميترسم ژاندارم بيايد مرا بگيرد و بگويد شعر را خراب کردي. اما نيما عجلهاي ندارد که شناخته شود. ولي خيليها هستند که ظرف يک هفته شهرتي عجيب و غريب به هم ميزنند و بعد از مدتي حتي اسمشان به ياد آدم نميماند. يادم هست مدير يکي از موزههاي قبل از انقلاب در کاخ نياوران در همان سالها از من و يک عدهي ديگر دعوت کرده بود که آثاري را ببينيم. حدود سي، چهل اثر آنجا بود. و دعوتشدگان هم سي، چهل نفري بودند. اين ماجرا مربوط به سالها پيش است، از بين اين نقاشيها عربشاهي در آن روز که من آثار را ميديدم قابل شناسايي بود، ايران درودي و دو يا سه نفر ديگر هم بودند. بقيه اصلا اسمي ازشان نمانده. حتي من که طي اين پنجاه سال در جريان امور هنري کشور هستم اسمشان را نشنيدهام. و اگر هم شنيده باشم. يادم رفته. بسياري از اين افرادي هم که امروز همين طور معروف ميشوند، مي آيند و مي روند. اما اصل ماجرا اين است که آسيبها چيست؟ وقايعي مثل oction تهران يک مسئلهي سطحي است. فاجعه جاي ديگري است. بايد عمق ماجرا را بررسي کرد.
البته ولي طرح اين مسائل هم ميتواند يک تلنگر باشد براي رسيدن به اصل ماجرا.
موضوع خيلي عميقتر است. نيما تا روزي که مرد چند تا ناشر داشت؟ بهمن محصص چهل سال از عمرش را در ايتاليا زندگي کرد. پيش از انقلاب دو تا نمايشگاه در ايران داشته و همين. و امروز حضوري که آثارش در عرصهي هنري ايران دارد براي من حيرتآور است. ستايشي که از او ميکنند. عجيب است. اخيرا دختر خانمي از سنندج زنگ زده که من براي پروژهي فوق ليسانسم ميخواهم يک بناي يادبود براي بهمن محصص درست کنم. و از من عکس و اطلاعات ميخواهد. و من حيرت زدهام. اينها کشف ميشوند و ناشناخته نميمانند. يعني ارزشهاي واقعي گم نميشوند و اين ارزشهاي قلابي و تبليغاتي است که از بين ميرود.
پولهايي هم که در اين حراجها رد و بدل ميشود از نظر آنهايي که خريدارند و فروشنده پول خرد است و اين احترام و ارزش به هنر سپهري يا فلان نقاش نيست. ايران جزو معدود کشورهايي است که بينال جهاني نقاشي. مجسمه سازي. فستيوال جهاني کارتون. فيلم و تئاتر و … دارد. فستيوال فيلم برگزار ميشود، اما مهمترين فيلمسازان ايران در آن شرکت ندارند. فستيوال نقاشي است، مهمترين نقاشان ايران در آن حضور ندارند. بينال نقاشي برگزار ميشود اما نقاشيهاي خيابان منوچهري و مينياتور هم در بين نقاشيهاي مدرن ديده ميشود. و هيچکس نيست به اين دوستان بگويد اين چه شلم شوربايي است. شايد همهي اين چيزها خوب هم باشد ولي اسمش بينال نيست. ما صدها سمينار و گردهمايي و فستيوال داريم از انواع مختلف. اما همهشان قلابياند. خب چرا انتظار داريم که خريد و فروش يک تابلو قلابي نباشد. مگر بقيهي چيزها سر جايشان هستند؟!
براي من تعريف کردند که در oction پارسال خانمي که پوششي شبيه لباس کارمندان دولت داشته دست بلند ميکند و وقتي پس از چند بار بالا رفتن قيمت مجري چکش ميزند. اين خانم ميگويد من دستم بالا بوده و شما نبايد چکش ميزديد. مجري ميگويد فروخته شده. خانم بلند ميشود و ميگويد اگر قبول نکنيد، پنج تا کاري را هم که تا الان خريدهام پس ميدهم. و يکدفعه جماعت متوجه ميشوند پنج اثر با قيمتهاي عجيب و غريب را اين خانم خريده. اين خانم کيست؟ براي چه کسي خريد کرده؟ پنج شش ماه پيش که سروصداي عملکرد آقاي معلم در فرهنگستان هنر درآمد، به من زنگ زدند که يک تابلو از شما در اين جا هست با اين مشخصات! من تأييد کردم و گفتم بله ۱۲ سال پيش اين تابلو را از من خريدند. کسي که پشت تلفن بود گفت ما ميخواهيم ليست اين آثار را تهيه کنيم. گفتهاند اين تابلو را به شما برگرداندهاند، براي اينکه تمامش کنيد؟ و وقتي من با جديت گفتم، اين کار همان زمان تمام شده، امضا شده و من آن را فروختهام. شروع کرد به صغريکبري چيدن. من پرسيدم يعني منظورتان اين است که تابلو الان در مجموعه آثار فرهنگستان نيست؟ دستپاچه شد و گفت، نه نه حتما پيدا ميشود. خب اين مکالمهي فرهنگستان هنر است با يک نقاش! يعني همان رفتاري که در ساير عرصهها شاهدش هستيم. ورود اتومبيلهاي لوکس به ايران ممنوع است اما هزار تا، هزار تا وارد ميشود يعني حساب و کتابي در کار نيست در عرصهي هنر هم همين است.
حکايت ديگري را ميگويم بشنويد و خودتان قضاوت کنيد:
پنج، شش سال پيش موزهي هنرهاي معاصر به اين نتيجه ميرسد که براي حدود ۲۸ اثر جا ندارد. و ضمنا اين آثار درجه يک هم نيستند. اينها را ميفرستد براي وزارت ارشاد. تعدادي از اين تابلوها را کساني، در مسير موزهي هنرهاي معاصر تا وزارت ارشاد ميخرند. بعد که در کاتالوگ موزه تصويرش را ميبينند. يکي از اينها تابلوي اصل محصص است. يا اين يکي مال پروانه اعتمادي است. ميترسند که مبادا به عنوان سارق دستگير شوند و ميروند موزه و ميگويند ما اينها را در خيابان خريدهايم! مسئولين موزه ميگويند، اينها در موزه بوده. از آنجا دزديده شده و ماجرا لو ميرود. رئيس موزه در توضيح اين اتفاق چه چيزي بگويد خوب است؟ خيلي راحت ميگويد: «اين سرقت کار دشواري نبوده. تابلوها را از روي چهارچوب درآورده اند. لوله کردهاند و از نردههاي کنار تالار بيرون فرستادهاند!»
تابلوي محصص را در خارج از موزه فردي خريده براي يکي از بانکهاي خصوصي و وقتي سراغ او ميروند و ميگويند چه طور اين اثر دزدي را خريدهايد؟ ميگويد: من نشناختم که اين تابلو کار کيست! در حالي که روزي که اين ۲۸ اثر از موزه بيرون ميرود يکي از امضاهايي که صورتجلسه را تأييد کرده و اينکه اينها کارهاي درجه يک نيستند و موزه هم فضاي کافي ندارد، امضاي همين آقاست! چهطور ميشود کاري که خودت صورتجلسه کردي در بازار دزدي بخري و نداني اين اثر متعلق به کيست! منظورم اين است که بايد اين طور نگاه کنيم که همه ي آن نابسامانيهايي که در ساير موارد ميبينيم در هنر هم اتفاق ميافتد و oction تهران هم يک جز بسيار کوچک از اين نابساماني عظيم است. و اصلا عجيب نيست.
اما در برخي عرصهها مثل فرهنگ و هنر نميشود خيلي از رفتارها را پذيرفت.
اين البته نشانهي نوعي شعور ملي است. اينکه مردم اگر در مورد کالاهاي ديگر مثلا لاستيک موتور سيکلت و قند و شکر و … دزدي ببينند تا حدي ميتوانند بپذيرند، اما هنوز در برابر دزدي در عرصهي فرهنگ و هنر عکس العمل نشان ميدهند و به سادگي نميتوانند بپذيرند. و ميگويند باور نميکنيم. در اين بخش نبايد چنين اتفاقهايي بيفتد. در حالي که فرق نميکند. مهم پول است. که رد و بدل ميشود.
چند سالي هست که گالري افتتاح شده که فقط آثار آرتيستهاي ايراني را که در خارج زندگي ميکنند و يا نقاشان خارجي را به نمايش ميگذارد. در اين گالري وقتي اثري فروخته ميشود ميگويند پول را براي صاحب اثر به خارج ميفرستيم. و سهم نقاش است اما کل پول به حساب خودشان در خارج از کشور ميرود. تا بعدا قسمت اعظم آن، به حساب کساني که بايد ريخته شود. و اين يعني پولشويي. اما هرکس که مي شنود ناراحت مي شود. چون انتظار اين اتفاقات را در هنر ندارند.
سؤال اين جاست که يک سري از اين آدمها اهل هنر واقعي هستد با بينش و پيشينهي هنري و فرهنگي واقعي. اينها چرا ميپذيرند که وارد اين معرکه بشوند؟
پول! خيليهايشان همين حرفهايي را که الان ما مي زنيم، ميزنند ولي در اصل پول حرف اول را ميزند. جريان فساد افراد معدودي را باقي گذاشته که آلوده نشدهاند.
اين يک واقعيت است که در همه جاي دنيا نقاشي هنرگراني است که متعلق به عامه ي مردم هم نيست، اما آيا در همه جاي دنيا اين همه فساد در اطراف هنرمند و اثر هنري هست؟
هنرمند کارش را ميکند. و البته در يک اشلي هست. ميداني اين قصه از کجا شروع شد؟
سه چهار سال بعد از انقلاب، تابلوي گلهاي آفتابگردان ونگوک در اروپا ۴۸ ميليون دلار فروخته شد. اين يک شوک بود. چون سه سال قبل از اين اتفاق. اگر من يا شما در پاريس به يک گاري ميرفتيم، دست کم يک کار متوسط پيکاسو يا يک طراحي از او را ميشد با يک قيمت معقول خريد. از آنجا و از فروش تابلوي ونگوک اين قصهي پول در عرصهي نقاشي شروع شد. آن زمان گفتند که يک بانکدار ژاپني آن تابلو را خريده – شايعه بود يا نه نميدانيم. چون هيچ وقت معلوم نميشود. – اين قصهي حداکثر ۴۰ ساله است. قبل از آن در خيابانهاي پاريس شاگال و ماتيس و پيکاسو را روي ديوار ميديدي.
و بعد از اين ماجراها دلالها از اروپا راه پيدا کردند به يک کشور تازه سر و شکل پيدا کردهي عرب پولدار مثل دوبي؟
دقيقا. اما در اروپا يک سري قوانين هست که ما نداريم. اگر کسي پول کلاني بدهد و در يک حراج اروپايي خريد کند، بايد معلوم بشود اين پول را از کجا آورده. حتما ماليات پرداخت کرده باشد. و کار خيرش را انجام داده باشد و … و تازه هر دو سال يک بار يک اثر از پيکاسو چکش ميخورد و قيمت بالايي برايش پرداخت ميشود. اما اينجا قضيه فرق ميکند. تازه به دوران رسيدگي و عطش سرکوب شدهي بسياري از آدمها، باعث اين شرايط شده. دختر خانم ۲۵ سالهاي که هنوز در ايران حتي يک نمايشگاه نداشته، اثرش را ۱۰۰ ميليون ميفروشند.
فقط سپهري نيست – که به نظر من هرگز نقاش درجه يکي نبود – اکثر اين افرادي که کارشان با قيمتهاي عجيب فروخته ميشود مردهاند. در نتيجه پول مربوط به آنها نميشود. اينها بيشتر کساني هستند که نقاشي شان با مخاطب کاري ندارد و تأثير خاصي برجا نميگذارد. مثلا تنهي درختهايي که سهراب ميکشد، يا رنگي که بر بوم پاشيده شده، يا همين آثار مثلا مدرن فعلي واقعا الان که اين حرفها را ميزنم دلم ميسوزد. فريده لاشايي تا وقتي زنده بود و در اواخر عمر هم که مريض بود از يک صدم چنين پولهايي بهره نميبرد. در فيلم مستندي که دربارهي محصص ساخته شده ميبينيم که هفده اثر محصص را از او ميخرند ۷۰ هزار پوند که در زمان ساخت آن فيلم،اصلا پول زيادي نيست.
۵۰ سال پيش وقتي قيمت يک تابلو ۲۰۰ تا تک توماني بود، ما مردم را با نقاشي آشنا کرديم. آن زمان يک تابلو را ميخريدند چون کار را دوست داشتند و نه براي اينکه گران ميشود.
اما الان واقعيت اين است که کساني هم که خارج از اين دايره تابلو دارند هرگز قادر به فروش آن به اين قيمتها نيستند. و اصلا به عنوان ثروت نميتوانند به اين داشتهها تکيه کنند.
هفت، هشت سال پيش يکي از نهادهاي فعال در عرصهي محيط زيست با من تماس گرفت که ما براي پروژهي يوز ايراني به پول نياز داريم، به ما کمک کن. من به سي نفر از آرتيستهاي درجه يک زنگ زدم که به اين مناسبت اثري را هديه کنند. احصايي کار داد و خيليهاي ديگر از جمله کيارستمي. يک روز پنج شنبه هم در گالري گلستان (بدون اينکه گالري پولي دريافت کند)، نمايشگاه گذاشتيم. در آن نمايشگاه کيارستمي دو تا عکس فرستاد يکي گاو گريان بود و يک منظره هم بود. گاو گريان ۱۲ ميليون تومان و عکس منظره را ۷ ميليون تومان قيمت گذاشتيم. اثر ۱۲ ميليون توماني فروخته نشد به عباس پس داديم. و عکس منظره را خريدند. اين همان عکسي بود که يک ماه پيش در oction تهران، edition ديگرش ۷۰ ميليون تومان فروخته شد. يعني در گالري گلستان کسي ۱۲ ميليون آن را نخريد. حالا کي خريده؟ معلوم نيست! کسي که در پاريس ۱۰۰ ميليون دلار براي يک تابلوي پيکاسو ميدهد، ميداند که ميتواند اين تابلو را ۱۲۰ ميليون دلار به يک بانک يا شرکت يا آدم ثروتمند ديگر بفروشد. يعني اين برايش يک ثروت است. از آن تاريخي که گفتم، آثار هنري تبديل به پشتوانهي مالي شد. مثل طلا ولي اينجا اين طور نيست.
و براي همين برخي بانکهاي خصوصي در ابتداي تأسيس سراغ خريد تابلو رفتند.
بله دقيقا. اما پاي مافيا به آن جا هم باز شد. مهم اين است که همه ي اينها يک شکل است. يک پولهايي ميرود و ميآيد و هيچکس نميفهمد از کجا ميآيد و به کجا ميرود. اين پولها خيلي بزرگند. وقتي پسرک جواني سوار يک ماشين دو ميلياردي است و از پارتي درآمده و تحت تأثير مواد مخدر جلوي دوربين پليس رفتار ناشايستي انجام ميدهد و بعد هم مي کوبد به ديوار، اينها نتيجه همين پولهاي بادآورده است. ماشين دو ميلياردي؟ بچهي ۲۰ ساله؟ يعني چه؟ براي اينها اين پول خرد است. اما به يک نکتهي اساسي توجه کنيد. پيکاسو، در طي حياتش به موقعيتي رسيد که شکل هر چيزي را ميکشيد ميتوانست معادل آن طلا بگيرد. نود و سه سال هم زندگي کرد. پيکاسو حتي يک عکس ندارد مگر اينکه يک شلوار کوتاه و يک تيشرت به تنش است و کنار سه پايه اش ايستاده. هيچوقت نه کسي او را در قايق تفريحي ديده و نه کنارش عکس فندک طلا ديدهايم و نه قصر داشته. نقاش زندگياش همين است. نقاش آتليهاش را ميخواهد، ابزارش را و فرصتي براي کار و ارزش کار پيکاسو به خاطر تأثيري است که بر فرهنگ کشورش گذاشته، بر معمارياش، بر چيدمان شهرياش و بر عمق زندگي مردمش که حتي ممکن است نام او را هم نشنيده باشند. يک نقاش مرخصي ندارد. مثل نويسنده و شاعر. مثلا ميشود فکر کرد شاملو دو هفته در سال شعر نميگفت و به مرخصي ميرفت؟ اينها که مرخصي ندارند. براي هنرمند همين کافي است. درواقع براي همه همين است از يک حدي به بعد که نيازهاي انسان برآورده ميشود پول فقط عدد است.
گرسنه چشمي اين را برنميتابد.
اما بايد به اين هم دقت کنيم که طي نيم قرن اخير فاجعه در همهي جهان اتفاق افتاده. چرا؟ چون اشرافيت از بين رفت من اشرافيت را به معناي فرهنگ ميبينم و نه ثروت. يعني اشراف زميندار و باغ دار بودند و به ضرورت اين شرايط در طول عمرشان کتابخانه ساخته بودند، موسيقي ميشنيدند خط خوش داشتند، اصل داشتن خط خوش به يک پيشينه نياز داشت، پيشينهاي که برميگردد به دانستن ادبيات و خواندن شعر و … حالا امروز مگر مثلا سارکوزي يا ترامپ يا فلان سياستمدار عرب با فلان مسئول ناکارآمد کشور ما چه فرقي با هم دارند؟ در همه جا اين اتفاق افتاده. وقتي روي اين زمين کاري نکردهاي و چيزي را نساختهاي پس برايت ارزش خاصي ندارد. معماري نديدهاي چون خانهي ارزشمندي متعلق به تو نبوده. پس معماري نميفهمي وقتي اينها نيست نتيجه ميشود آدمهاي بدون پشتوانهاي که به هيچ چيز دلبستگي ندارند و مدام از خودشان نظريه صادر ميکنند و اوضاع در سطح جهان ميشود همينکه ميبينيم.
ما بعد از حملهي مغول ديگر به خودمان نيامديم. اتفاقي که بعد از حملهي مغول براي ايران رخ داد، مثل اين بود که امروز شما ۸۰% اطلاعات کل کامپيوترهاي آمريکا را پاک کنيد. اگر يک هواپيما به موقع پرواز کرد؟ يا يک تاکسي درست مسيرش را پيدا کرد؟ خيلي آشفتگيهاي ديگر هم پيش ميآيد. همين اتفاق براي ما رخ داد. دورانهايي مثل صفويه چيزي شبيه نفسهاي يک بيمار رو به مرگ بود. حافظهي ما از دست رفت. کتابخانههاي ما همه آتش گرفت. ما يک دورهي ۴۰۰ ساله بعد از اسلام داريم که همهي آدمهاي مهم اين مملکت متعلق به همين دوره هستند.
از فردوسي تا حافظ و خيام و سعدي و بيروني و خوارزمي. اينها بود تا مغولها حمله کردند و همه چيز پاک شد. تا قرن چهارم هم که هيچ خبري نبود، ايران گورستان بود. نه يک نقاشي داريم، نه يک اثر ادبي و از قرن چهارم اين شکوفهها ميرويد. و رنسانسي به وجود ميآيد که زمينهساز رنسانس ايتاليا ميشود. دانش پزشکي ابنسيناست و جبر و مقابلهي خوارزمي است که به اروپا ميرود و زمينهي روشنگري را فراهم ميآورد. الان البته شرايط فرق کرده.
ما اگر بپذيريم ملاصدرا آخرين فيلسوف ماست که نظريهي قابل تأملي ارائه کرده. و پس از او ديگر فيلسوف نداريم يعني ۳۵۰ سال است ما «فکر» نکرده ايم! چون کار فيلسوف در اصل اين است. من ميگويم لغتهاي زبان ما کلهپا شده! زبان يک ابزار است که دو کارکرد کاملا متفاوت دارد. يعني زبان هم شعر است و هم آدرس. ما ايرانيها امروز ديگر نميتوانيم به همديگر يک آدرس درست بدهيم يا يک مفهوم را دقيق منتقل کنيم. چون نياز به زبان دقيق دارد. اما هر چيزي که ميبينيم و در هر موقعيتي يک بيت شعر هست که بخوانيم و خلاص. و اين نتيجهي فکر نکردن است و نشانهي بارزش همين زبان کله پاست و اوج اين شرايط ميشود شاعري مثل سهراب سپهري که من هر چه فکر ميکنم نميفهمم بيتي مثل «من وضو با تپش پنجرهها ميگيرم» يعني چه! يک زماني بود که جهان همهي دغدغهاش جنگ ويتنام بود – امروز هر لحظه خبر ترور – جنگ و يک شرايط ناامن را ميشنوي، محيط زيست آلوده است، شهرها غير قابل سکونت هستند و … همهي اين بلاها در کمتر از پنجاه سال بر سر جهان و بالطبع ما آمده. همهي اينها در کنار هم مجموعهي نابساماني را ساخته که oction تهران يک بخش بسيار بسيار کوچک آن است. و البته باز هم تأکيد ميکنم. قيمتها نيست که «ارزش»ها را ميسازد. تاريخ قضاوت خودش را ميکند و ارزشها شناخته ميشوند.