امیر نادری، از تنگنا تا عمق منکشف هستی
بازديد : iconدسته: گفت و گو

دارد پنجاه سالي مي‌شود که همديگر را مي‌شناسيم – مي‌شناختيم – آن وقت که به دفتر شيردل مي‌آمد، در خيابان بهار، جوان چاقالوي ناراضي، معترض، فحاش، اما در عمق، خوشحال و خوش اميد. اميد از همه‌ي اندام‌هايش مي‌ريخت. اميدي جسماني و قدرتمند، معطوف به فتح آينده آمده از ته آبادان به تهران آينده. فيلم اولش را مي‌ساخت؛ با چه سختي و تنگنايي؛ که همين شد نام فيلم دومش. مي‌توانم گفت اين کلمه‌ي «تنگنا»، نام زندگي و ميل رونده‌ي امير نادري بود. تنگناي مالي، کاري، روابط، گذشته، آينده، نگاتيو، پزتيو… و مي‌دانست که بر همه‌ي اين‌ها فائق خواهد بود. او در تنگناهايش مثل يک شير بي‌آزار مي‌غريد.

اين حس زنده بودن وحشي و فرارونده از خود بود که در او چيزي مي‌ديدم که در ديگران کم بود. مي‌ديدم که او با همه‌ي وجودش زنده بودن را ثابت خواهد کرد. و فيلم ساختن او، و تراژدي‌هاي داستاني که در حافظه‌ي دردناکش دارد – که چه طنزي بر همه‌ي آن‌ها داشت، به لبخند خنده شونده – با همه ي خون و خشمي که در آن‌ها مي‌توانست بود. تبلور زنده بودن خواهد بود، نه فقط يک شورشِ بي‌دليل يا با دليل. خوني آمريکاي لاتيني در او بود، و هنوز هم گمان دارم هست که اين خون مثل روايت‌هاي امريکاي لاتيني کيلومترها راه رفت به سوي صلحي عارفانه و اخلاقي.

«انتظار» را که ساخت – در کانون – جهشي بود بر اين راه دراز. و اگر «مرثيه» – که شادمهر راستين مي‌گفت سياه‌تر فيلمي است که ديده – سياه بود چنان‌که نوري در آن نمي‌ماند. اين يک – انتظار – تغليظ رنگ‌ها بود، در رسيدن به عمق رمز.

اين، جهشي بود نه کم، نه بي‌مايه؛ کسي داشت از روزمرگي زهرآلود به عمق منکشف هستي مي‌رسيد. و اين هستي، اين بار زنده بودني در درونِ خاطره‌ي رازآلود يک ملت بود. گذشته‌اي که مي‌توانست تاريخِ رمز باشد، و انکشاف ناخودآگاه ايراني. اين، کم نبود. – که در آن سال‌ها ديده نشد. و اکنون نسل جديد دارد مي‌بيند.

… باري، ديگر کمتر مي‌ديديم همديگر را، در راهي و بيراهي. اما چه شکوفا شده بود بعد از انقلاب. در کانون محل امني يافته بود. داشت تنگنا و تنگناها فراموش مي‌شد. طراوتي در کنار موج هراسبار سينمايي تبليغي، سرزنده، زندگي مي‌کرد. يکباره، رها شده رفت. چند اتفاق و نقدهاي بي‌معنيِ معمول آن دوره، بگويم که بهانه بود. بگويم او به اين بهانه‌ها احتياج داشت. – که البته بهانه‌هاي سختي بودند در حد تهديد حتي – تا ميل به پرواز را – که در او نفسِ هستي بود – ميل به فرارفتن را ميل به شهامت ديگر بودن را – او سينما را تجربه نمي‌کرد. او خود را تجربه مي‌کرد – بار ديگر تجربه کند. اين تجربه اگر براي او يک اشتياقِ خون جنوبي بود. اين بار، کندن بود از يک ساختن، و ساختار دراز آهنگ در درون تنگناهاي يک ملت رنج ديده. که اکنون مي‌توانست از رنج‌هاي خود بگويد. و اکنون، او با کمي حوصله – که اصلاً در او نبود – و با کمي فاصله – که او اصلاً فاصله نداشت. و نمي‌دانست، از عکس‌هايش مي‌توانستي ديد – مي‌گويم شايد، که من جاي او نيستم تا چنين بگويم. اما مي‌گويم بسيارها سخن مي‌توانست داشت. سخن سينمايي، سخن مسأله‌ها، سخن از رنج‌هاي رفته، و رنج‌هايي که مي‌آمدند. او عجيب مي‌توانست شاعر رنج‌هاي روزمره‌ باشد.

چرا بايد گفت چه حيف شد که رفت؛ که براي او حيفي نيست – او به چيزي در درون جوشانش رسيد – اما که، حضور، خود راهگشاست براي ملتي که از بي‌حضوري‌ها هم رنج برده. بسياري از کج‌راهگي‌ها مي‌توانست نباشد، اگر بسياري از بي‌حضوري‌ها نبود.

اين خاک حاضر است، هماره، با همه‌ي بي‌آبي‌ها، تا ريشه‌ها را در خود بدواند، و رنجِ برآمدن را به ما بياموزد. در ما به تجربه درآورد. اين خاک همچنان هست. و اين، نه سرزنش است که ستايشي است ميانِ بودن و نبودن.

امير نادري، هست. و هر کجا هست، خدايا به سلامت دارش.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY