نویسنده کتاب «ژولیا کریستوا و نظریه ادبی» تبیین میکند که کار کریستوا در مقام یک نظریهپرداز ادبی مبتنی بر ایجاد اتصال کوتاه میان ادبیات، روانکاوی و فسلفه و بررسی چگونگی ارتباط میان آنهاست، نوعی زبان چندوجهی و متکثر.
کامران برادران: هنگامی
که بحث ژولیا کریستوا، فیلسوف و نظریهپرداز بلغار-فرانسوی به میان میآید
تلی از ایدهها و مفاهیم گوناگون سر برمیآورد. عجیب هم نیست؛ کریستوا را
نمیتوان فیلسوف بهمعنای عام و معمول آن دانست. آثار او نیز وابسته یه هیچ
حوزه معین در اندیشه نیست، هرچند که قلمروهای گوناگونی، از زبانشناسی
گرفته تا مطالعات زنان و نظریه ادبی، از او تاثیر گرفتهاند.
در سال ۲۰۰۴ که کریستوا موفق به دریافت جایزه بینالمللی هوبرگ در زمینه
نوآوری شد، از آثارش بهعنوان «فصل مشترک زبانشناسی، فرهنگ و ادبیات» یاد
شد. داوران این جایزه همچنین عنوان کردند که کریستوا «نشان میدهد که
تحقیقات نظری میتواند نقشی تعیینکننده در بحثهای عمومی، اجتماعی و
فرهنگی داشته باشد.» این اظهارات کاملا برحق است؛ فرآیند فکری کریستوا
(بهرغم انتقادهایی که میتوان از سویه نظری بر برخی ایدههای او گرفت)
ترکیبی است از نظریه ادبی، روانکاوی و سیاست. بنابراین پرداختن به ایدههای
این فیلسوف نامآشنا نهتنها نیازمند آشنایی به زمینههای فکری بسیار در
اندیشه معاصر بوده بلکه پروژهای است نفسگیر و دشوار.
گرچه تاثیر و اهمیت کریستوا در میان متفکران فمنیست، سیاسی و متخصصان حوزه
روانکاوی غیرقابلانکار است و وی را بدل به یکی از جذابترین فیگورها در
نظریه انتقادی قرن بیستم کرده، ایدههای او در باب نظریه ادبی از اهمیت
شایانی برخوردار است. با این همه، این بخش از سپهر فکری این متفکر بلغار ـ
فرانسوی، برای شماری از کسانی که آشنایی آنچنانی با او ندارند ممکن است
دشوار باشد.
ایده کتاب «ژولیا کریستوا و نظریه ادبی» نوشته مگان بکر-لکرون، استاد نظریه
ادبی و ادبیات دوره ویکتوریا در دانشگاه نوادا، نیز مبتنی بر همین معضل
است، یعنی پرداختن به حیطه نظریه ادبی در کار این فیلسوف برای خوانندگان
نسبتا ناآشنا با کار او. این اثر که در سال ۲۰۰۵ جایزه «ویلیام موریس»
دانشکده هنر دانشگاه نوادا را کسب کرد، از خلال پنج فصل به بررسی آرای
کریستوا در نظریه ادبی و بررسی تطبیقی آن میپردازد.
این کتاب ۲۱۵ صفحهای با پرداختن به تعریف کریستوا از ادبیات، روش او در
تحلیل و پسزمینه فکری نهفته در آرای وی را بررسی میکند. نویسنده استدلال
میکند که ایدهها و مفاهیم اصلی کریستوا، از جمله آلودهانگاری و
بینامتنیت تنها زمانی میتواند اثرگذار باشد که در پسزمینه پیچیده و مشخص
نظریشان بررسی شود. بر همین قرار، بخش نخست کتاب به بررسی ایدههای اساسی
فلسفه وی و زمینههای آن میپردازد. دریافت کریستوا از تحلیل متنی، رابطه
سوژه و ابژه و همچنین روانکاوی در این فصل از اعمیت ویژهای برخوردار است.
همانگونه که خود نویسنده تبیین میکند: «این پروژه مبتنی بر شناسایی
کارهای کریستوا در جاهطلبی گسترده و چندرشتهای آن است، نظریهای منسجم در
زمینه تولید و نقد ادبی.» (ص ۵)
بر همین قرار، نویسنده ابتدا به سراغ بررسی آرای کریستوا در بستر اندیشه
رولان بارت، زیگموند فروید، ژاک لکان و دیگران میرود. مگان بکر همچنین
ایدههای متنیت و سوبژکتیویته را در آثار این متفکر بررسی میکند. وی نشان
میدهد که دیدِ کریستوا به آرای هر کدام از این متفکران و نظریهپردازان
چگونه است و اندیشه آنان چه تاثیری بر کارهای او گذاشتند، اینکه او چطور
توانست خوانشی منحصربهفرد و خاص خود را از از مفاهیمی ارائه دهد که بدل
به وردِ زبان اندیشه انتقادی در آن دوران شده بود. فصول آغازین این کتاب
تبیین میکند که کار کریستوا در مقام یک نظریهپرداز ادبی مبتنی بر ایجاد
اتصال کوتاه میان ادبیات، روانکاوی و فسلفه و بررسی چگونگی ارتباط میان
آنهاست، نوعی زبان چندوجهی و متکثر: «این کتاب، همانند کریستوا، به دنبال
مواردی میرود که دلالت در آن خود را تثبیت کرده و همزمان از میان میبرد و
چنین آشفتگیهای و جابجاییهایی را در حاشیه و تقاطعهای گفتمان تحلیلی پی
میگیرد.» (ص ۱۸)
فصلهای بعدی کتاب رویکردی انضمامیتر داشته و آرای کریستوا در نقد ادبی را
در سایه آثار نویسندگانی چون جیمز جویس، لویی-فردینان سلین و ویلیام
وردزورث پی میگیرد. فصل سوم کتاب با نام «داروخانه سلین» به بررسی کتاب
«قدرتهای شر»، اثر کریستوا میپردازد. نویسنده از «قدرت ویرانگر خنده» و
اهمیتش برای کریستوا سخن به میان میآورد، خندهای آخرالزمانی بهمثابه
آنتیتزی در برابر دهشت جنگ، نفرت، خشونت، بیماری و مرگ. وی تبیین میکند
که کریستوا از ناکرانمندی و گشودگی آثار سلین، از جمله در «سفر به انتهای
شب»، استقبال میکند: «این پیامبر آلودهانگاری و ضد هرگونه منجی
خوانندهاش را به سفری بیبازگشت میبرد. حقیقتگویی او هیچ پاسخ معین و
شفقت برای کسانی ندارد که در شرایط بشری گرفتار آمدهاند و او با نگاهی
تیره و تار و بیرحم به بررسی آن میپردازد.» (ص ۸۵)
کریستوا اهمیت خاصی برای مفهوم «زبان شاعرانه» قائل بود و بنابراین عجیب
نیست که فصل بعدی کتاب مگان بکر به بررسی آرای کریستوا درباره جیمز جویس
اختصاص دارد. نویسنده این بخش را با نقلقولی از میشل فوکو می آغازد: «کسی
پرسید چه اهمیت دارد که چه کسی سخن میگوید. چه مهم است که چه کسی سخن
میگوید.» به عقیده بکر، جویس کریستواییترین نویسندهای است که این فیلسوف
به سراغش رفته است و بسیار به او پرداخته. این امر البته بررسی آثار جویس
را که به دشواری شهرهاند ضروری نشان میدهد. بکر مینویسد: «اشاره کریستوا
به جویس تنها زمانی قابل درک است که آن را بهعنوان دالی پیچیده در تکامل
پروژه نظریاش خوانش کنیم. خلاصه، کلمه جویس در کار کریستوا مفهومی
بنیامتنی است.» (ص ۹۱) وی در عین حال تبیین میکند که این امر تناقضی را در
برابر خواننده قرار میدهد. از یک سو، به نظر میرسد که کریستوا اندک
توضیحی در باب آثار جویس ارائه میدهد و در عین حال عقیده بر این بوده که
تاکید وی بر این نویسنده صاحبنام ایرلندی بیش از حد است. نویسنده در این
بخش هر دو احتمال را بررسی کرده و نشان میدهد که هر کدام بهنحوی برحق
هستند.
فصل پایانی، «افسانههای عشق وردزورث»، همانگونه که از عنوانش پیداست بر
آثار این شاعر رمانتیک بریتانیایی تکیه دارد. نویسنده البته تاکید میکند
که کریستوا هیچگاه درباره وردزورث ننوشته و به احتمال قوی هرگز نیز چنین
نخواهد کرد: «وردزورث با سلین تفاوت بسیار دارد که نثر انفجاریاش با لحنی
شاعرانه تجربه دهشتناک جنون، سبعیت و جنگ را به تصویر میکشد. او همچنین با
جویس نیز متفاوت است که حتی کارهای پیشپاافتادهای چون رفتن به میخانه یا
سفر را بدل به چالشبرانگیزترین زبان و سبک در ادبیات میکند.» (ص ۱۳۵) با
این همه، این فصل به استفاده منتقدان ادبی از آرای کریستوا برای بررسی
آثار این شاعر رمانتیک میپردازد و با ارائه خلاصهمتنهایی از آثار او
واژهنامهای مفید را از ایدههای «ادبی» ژولیا کریستوا تدوین میکند.
«ژولیا کریستوا و نظریه ادبی» را انتشارات پالگریو مک میلان در سال ۲۰۰۵ منتشر کرد.