چندي پيش به طور اتفاقي شاهد چند محفل شاهنامهخواني و بيهقيخواني بودم، قبل از آن هم با چند گروه و مجلس کلاسيکخواني مواجه شدم. در برخي کانالهاي تلگرامي و فضاي مجازي هم اشعاري از شاهنامه و متنهايي از تاريخ بيهقي منعکس ميشد، با بعضي از استادان ادبيات صحبت کردم و درباره چرايي گرايش به متون کلاسيک پرسيدم برخي از آنها مانند اصغر دادبه، استاد دانشگاه علامه طباطبايي معتقد بودند به دليل آنکه متون کلاسيک و شاهنامه در دانشگاه تدريس نميشود، مردم سعي ميکنند در محافل خصوصي به آنها توجه کنند. از آن طرف حسين معصوميهمداني، استاد دانشگاه صنعتيشريف معتقد است برخي ابياتي که به شاهنامه منتسب ميکنند، از فردوسي نيست و اين انتساب براي بازار گرمي شاهنامه است و محافل شاهنامه خواني مي تواند انتساب اين شعرها به فردوسي را از بين ببرد.
مدتي است ما به خواندن متون و اشعار قديمي مثل تاريخ بيهقي و شاهنامه روي آورديم، برخي بر اين تصورند که گرايش به اين متنها به دليل روي آوردن به مولفههاي هويتي است، اما در اين گرايش بيشتر به سمت متون نظم ميرويم تا نثر چرا؟
من در مقدمهي کتاب «حديث خداوندي و بندگي» اشاره کردم که در واقع ما ملت منظوم هستيم و هنوز منثور نشدهايم. براي همين بر اين تصورم که به تاريخ بيهقي و متون نثر کلاسيک بايد توجه بيشتري بکنيم، اين توجه بايد از دو وجه صورت بگيرد، نخست، اينکه متون نامبرده به لحاظ تاريخي، فرهنگي و اجتماعي نکاتي براي ما دارند و چون ما بيشتر به متون منظوم اهميت ميدهيم، اين اثار مغفول مانده است. وجه ديگر اين است که خواندن اين متون باعث ميشود از اين متون بياموزيم که بهتر بنويسيم، چون جهان امروز، جهان نوشتن و نثر است تا جهان منظوم و ما بايد با اين جهان ارتباط برقرار کنيم و به اصطلاح به روز باشيم و دست خودمان را در نوشتن قوي کنيم، اما متاسفانه هم در مدرسهها و هم در دانشگاههاي ما اين آموزش داده نميشود و گويي براي نوشتن خيلي اهميتي قائل نيستيم در حالي که نوشتن در جهان امروز مهم است. بنابراين دو وجهي که اشاره کردم باعث ميشود که متوني مانند تاريخ بيهقي امروز مهم باشند، اما اينکه پرسيديد از وجه هويتي نيز اين گرايش به خواندن متون کلاسيک اهميت دارد، به طور مسلم يک وجه قضيه هم به اين موضوع ربط دارد و به ويژه وقتي متن عنوان تاريخ دارد مانند تاريخ بيهقي.
اينکه تاريخ بيهقي و شاهنامه در يک برهه نوشته ميشوند ودرست بعد از چند قرني که از هجوم اعراب به ايران گذشته است، حال با رجوع به اين دو اثر يا آثار ديگر نياز است، هويت و فرهنگ ما که مورد هجوم قرار گرفته است بازسازي شود و با تاليف و قرائت متوني از اين دست به پررنگ کردن مولفههاي هويتي برود؟ ضمن اينکه در هر دو اثر به سرزمين و به نوعي وطن اشاره ميکنند اما بعدها اين سرزمين در آثار ديگر خيلي کمرنگ ميشود و در آثار ديگر چنين مولفهاي را نميبينيم؟
ممکن است اينطور باشد، من واقعا نميدانم اما به هر حال فکر ميکنم نوعي شناخت گذشته و پناه بردن به گذشته در توجهي که مردم به اين متنها نشان ميدهند، حتما هر کدام به يک شکلي دخيل است، به هر حال به نظرم هر ملت و واحد اجتماعي که براي خودش هويتي قائل باشد، وقتي از وضع دنياي معاصر به نوعي نااميد و دلسرد ميشود و در واقع افق روشني نسبت به فردا پيش روي خودش نميبيند به گذشته پناه ميبرد و به قول معروف سعي ميکند، داشتم داشتم بکند به جاي اينکه از دارم دارم، سخن بگويد! به عبارتي به جاي اينکه به آنچه دارد، افتخارکند نه به چيزهايي که داشته است، مي بالد. براي مثال يونان امروز هم مانند ما همين وضع را دارد و برخي از کشورهاي اروپايي مانند ايتاليا در قياس با ساير جاها ممکن است وضع اقتصادي ناجوري داشته باشند به لحاظ علمي و پيشرفتهاي تکنولوژي احساس ضعف کنند، همين احوال را دارند، يعني برميگردند به گذشتهي پرافتخار امپراطوري روم که لزوما با ايتالياي امروز در پيوند نيست. اسپانيا به نحو ديگري همين طور. من اين مثالها را آوردم تا بگويم ايران هم همين طور است، يعني ما ايرانيها هم چون در دنياي معاصر خيلي افق روشني نميبينيم و اميدبخش هم نيست به گذشته پناه ميبريم و ميخواهيم افتخارات گذشته خودمان را به رخ مردم دنيا بکشيم و به اين ترتيب به شکلي هويت خودمان را منسجمتر کنيم..
به نظر شما چرا هر قدر که از زمان تاليف شاهنامه ميگذرد، بعدها در حافظ و سعدي و مولوي مولفههاي ميهني و سرزميني کمرنگ ميشود و چندان اشارهاي به مولفههاي هويتي نميشود تا زماني که در دورهي مشروطه وقتي بحث دولت – ملت طرح ميشود و ادبيات ما به مولفههاي ميهني توجه بيشتري نشان ميدهد. چرا تا قبل از آن به جز شاهنامه و تاريخ بيهقي، ديگر در ساير آثار مولفههاي ميهني را نداريم؟ آيا ديگر نياز به پررنگ کردن آنها نبود؟ در عين حال امروز گرايش به مثنوي مولوي داريم و با آن به عرفان و تصوف نزديک ميشويم همان چيزي که در دورهي مغول پررنگ شد و بعد ميل به خواندن آثاري بيشتر شد که جامعه را به سمت گوشهگيري و انزوا بکشاند؟ هر چند کريم مجتهدي بر اين باور است که قبل از دوره ي مغول گرايش به تصوف وجود داشت و در دوره مغول اين گرايش تشديد ميشود؟
در سوال شما صحبت از کلمهي «ما» مثل اين است که اين «ما» يک هويت خيلي مسلم و مجسمي براي شماست که در طول تاريخ هميشه به همين شکل باقي بوده است! اولا چنين هويتي به اين شکل وجود نداشته و يک واحد جمعيتي مشخصي در درون مرزهاي جغرافيايي مشخصي نبوده است که هميشه اين احساس را داشته باشند که يک ملت واحد هستند، چنين مفهومي اصلا وجود نداشت و حتي آن ايران يا ايرانشهري که فردوسي در شاهنامه تصوير ميکند، برآمده از تصور خود اوست و جغرافياي شاهنامه، جغرافياي خيلي منسجمي نيست و پريشانيهاي زيادي در اين جغرافيا ميبينيد و اين نشان ميدهد خود فردوسي هم تصور درستي از جغرافياي آن ايرانشهر نداشت و فقط حدودش را در نظر ميگيرد و آن حدود هم آنقدر گسترده است که ميتوان گفت گويي تمام دنياي شناخته آن روز را در برميگيرد. در حقيقت چنين چيزي در ساير فرهنگهاي دنيا نيز ديده ميشود براي مثال چرا امروز چينيها به کشور خودشان «جُنگوا» ميگويند، يعني سرزمين مرکزي! زيرا در گذشته چنين تصوري وجود داشته است. ميگويند به ملانصرالدين گفتند مرکز زمين کجاست؟ گفت همين جا که من ايستادهام، اگر قبول نداريد، اندازه بگيريد. انگار جايي که ما زندگي ميکنيم، مرکز زمين بلکه فراتر از آن مرکز هستي است! به هر حال به نظرم در همهي اين مسائل جاي چون و چرا بسيار است، چون ما يک کليشههايي ساختيهايم و براساس همان کليشهها هم داوري ميکنيم و ميخواهيم تکليف همه چيز را مشخص کنيم. من در همهي اينها ترديد دارم و تصور ميکنم ترديدم هم مدلل و معقول است. حال اگر به سوال شما برگردم اولا آن تصوري که ما از ايران پيش از مغول داريم، تصور نادرستي است و فکر ميکنيم تا قبل از حمله مغول همه چيز بهسامان بوده است، حال اگر شما کتاب «راحه الصدور» راوندي را مطالعه کنيد که به زبان فارسي است- من به منابع عربي کاري ندارم- با ورق زدن کتاب درمييابيد که در دوره سلجوقيان چه اوضاع افتضاحي بوده است. در همين دوره وزير مقتدري چون خواجه نظام الملک را داريم که البته اين در اوايل دورهي سلجوقي است و بعدها اتفاقاتي رخ داد که پريشاني اوضاع را نشان ميدهد و براي مثال در اصفهان قحطي آمده، به شکلي که مردم همديگر را ميخوردند! گرسنگي به اين حد در همان دوره بوده است و چنين نبوده که ايران در دوره سلجوقي و بعد خوارزمشاهي خيلي آباد باشد و بعد مغولها ايران آباد را به ويرانه تبديل کرده باشد. اگرچه مغول ويرانگر بود، اما بعدها همين مغولها متمدن شدند و آباديهاي بسياري به وجود آوردند و خودشان فرهنگ ساز شدند. حال بايد ديد ما از کدام دورهي مغول صحبت ميکنيم در چه گسترهي جغرافيايي؟ در هند، عراق، سوريه، ترکيه يا در ايران؟ آنها گسترهي وسيعي را تحت سلطه داشتند و يک تاريخ چند قرني را شامل ميشود. ما طوري دربارهي دورهي مغول صحبت ميکنيم انگار واقعهاي اتفاق افتاده و بعد هم همه چيز به آن منتهي شده است در حالي که اصلا چنين نيست و تاريخ خيلي پيچيدهتر از اين حرفهاست و جغرافيا نيز همين طور. بنابراين تصوري که ما امروز دربارهي ايران و ايراني داريم نه ميتوان آنرا بر همهي دورهها تعميم داد، نه جغرافياي مشخصي ميتوان براي آن در نظر گرفت و به لحاظ تاريخي به دليل گستردگي خيلي متغير است.
براي بحث بيشتر در اين رابطه به حرف خودتان اشاره مي کنم شما در يک مصاحبه گفته بوديد در هر دوره ايرانيها نکات مشترکي دارند از جمله به ساختار قدرت اشاره کرديد که در تاريخ بيهقي به خوبي نشان داده شده که ميراثي ايراني با تغييراتي جزئي است. بنابراين در ايران چه قبل از اسلام چه بعد از اسلام موضوعات و مسائل مشترک يا ثابتي وجود داشت که شايد در برخي دورهها رنگ و لعاب آن تغيير پيدا کرده، اما عمدهي آن حفظ شده است. در اين ميان در برخي برههها اقوام مهاجم بر فرهنگ ما تاثير گذاشتند، مثلا در دورهي حمله مغول سبک ادبي خراساني افول کرده و بر عکس در جنوب ايران ادبيات رونق ميگيرد و سعدي و حافظ ظهور ميکنند، اما فرهنگ مغول هم تاثيرات خود را به جا گذاشت و بخشي از خرافهها و لغات و کلمات را وارد ادبيات و فرهنگ ما کرد.
اين خرافات در شاهنامه خيلي بيشتر است، اصلا در دورهي ساساني خرافهها به اوج خود رسيد و اگر با استناد به شاهنامه پيش برويممتوجه مي شويم در جنگ رستم فرخزاد با سپاه اسلام در مورد جنگ بر اساس چه خرافاتي تصميمگيري ميکنند و فال ميگيرند که اگر چنين شد، چنان ميکنند. بنابراين خرافات تنها مربوط به دورهي مغول نيست، يعني در دورههاي سختي و شدت وقتي آدمها نميتوانند دليل معقولي براي مسائل پيدا کنند به خرافات پناه ميبرند، وقتي انسان متعقل نتواند قضايا را به شيوهي منطقي تحليل و تجزيه کند و دلايل منطقي پيدا بکند، طبعا براي توضيح موضوع و براي اينکه زنده بماند به سمت خرافه کشيده ميشود و اين چيزي نيست که تنها مربوط به دورهي مغول باشد، در حملهي اعراب هم ظاهرا همين به هم ريختگي ذهني به وجود آمده بود، اما اين رويه مختص يک دورهي خاص نيست و در هر برهه به دلايلي ظهور پيدا کرده، هر چند از قبل زمينههاي آن وجود داشته است و اگر آن زمينهها وجود نداشت، اصولا ما اينقدر بيپناه و دستبسته با قومي که تعبير امروزيها غيرمتمدن که از آن سر دنيا آمده بودند، و يکدفعه کشوري متمدن و در دورهي خودش با تجهيزات پيشرفته و کامل را به راحتي شکست دادند و سرتاسر آن را در عرض دو سه سال روفتند و رفتند. اگر آن ضعفها وجود نداشت، ما دچار چنين سرنوشتي نميشديم..
به امروز و بحث بيهقيخواني برگرديم در جمعهايي که مشاهده ميکنيم خواندن شاهنامه و تاريخ بيهقي خارج از دانشگاه فعال است و اين رويه در دانشگاه چندان ديده نميشود. چرا در اين موضوع جامعه به سمت متون هويتي ميرود و در دانشگاه چنين نيست؟
به نظرم در محيط بسته دانشگاهها اختياري براي طرح و ترويج ادبيات به ويژه در حوزهي ادبيات ملي وجود ندارد، البته اين موضوع اختصاص به ادبيات ندارد، در رابطه با علوم سياسي و علوم اجتماعي هم به اين شکل است. اگرچه دانشگاهها در چند سال اخير ضعيف شدند و به نظرم اين ضعف هم ضعف نهادينه و ساختاري است و سيستم آموزش عالي ما به شکلي طراحي شده که علوم انساني هر چه بيشتر رو به ضعف برود، به همين دليل در دانشگاهها جايي براي متون هويتي نيست. از طرفي مردم هم از دانشگاهها نااميد شدهاند. زيرا سالها پيش و در زمان دانشجويي ما دانشجويان مسالهمند بودند و براي مثال من و برخي دوستان به دانشگاه نرفته بوديم که فقط مدرک بگيريم و بعد استخدام شويم و به گذران زندگي بپردازيم. امروز دانشجويان حتي در رشتهي ادبيات در رقابت هستند که مدرک بگيرند و در حد امکان با آن مدرک در جايي استخدام شوند، در نهايت درآمدي داشته و اسم و رسمي به هم بزنند و مقاله و کتابي تاليف کنند. بنابراين ديگر دانشگاهها مکاني براي توليد علم و ترويج فرهنگ نيست و به همين دليل مردم به محافل بيرون از دانشگاه روي ميآورند. به نظرم درست ميگوييد چنين متوني بايد در دانشگاه تدريس شوند و خيلي جدي به چنين متوني پرداخته شود، اما چون در دانشگاهها طرح متوني از نوع تاريخ بيهقي، مثنوي، حافظ و سعدي ممنوع است، در فضاهاي غيررسمي مطرح ميشود که دولت ديگر در آنجا نظارت جدي ندارد و ديگر استاد دانشگاه نيست که تهديد به اخراج شود يا حقوقش را قطع کنند. لذا در فضاهاي غيررسمي که محيط آزادتري وجود دارد، مسائل در آنجا طرح ميشود.