اسدالله امرایی ” با هزار و یک شب شروع کردم “
بازديد : iconدسته: دسته‌بندی نشده

اسدالله امرایی
اسدالله امرایی

بخشی از گفتگوی اسد الله امرایی در مجله آزما شماره ۱۳۸

اسدالله امرایی : اولین کتابی که خواندم. کتاب هزار و یک شب بود دوازده، سیزده سالم بود. کتاب را از توی تلی از زباله پیدا کردم کتاب کهنه بود و چند صفحه ی از اول و آخر آن هم کنده شده بود.

به هر حال این کتاب پاره پوره و بی سر و ته را برداشتم و شروع کردم به خواندن قصه هایش خیلی جذاب بود هرچند معنی بسیاری از کلمات آن را هم نمی فهمیدم که صبح میرفتم و از معلمم میپرسیدم کتاب بعدی که خواندم. قصه «مهمان ناخوانده » بود. نوشته ی فریده فرجام قصه ی پیرزنی که یک خانه داشت به اندازه ی یک قوطی کبریت و در یک شب بارانی، حیوانات مختلفی به خانه ی کوچک او پناه می آورند.

همان داستانی که بارها به روایت های مختلف گفته و نوشته شده و حتی از روی آن فیلم نقاشی متحرک هم ساخته اند. پیرزنی که یک خانه داشت به اندازه ی یک غربیل و …پیرزن صاحبخانه در این داستان خیلی شبیه یکی از پیرزنهای فامیل بود که همیشه قلیان می کشید و با همان چوب قلیان هم بچه ها را مثلا تنبیه می کرد یا تهدید به تنبیه.

ما «باجان » صدایش می کردیم. شاید ترکیبی از باجی جانین کتاب را آنقدر به تکرار خواندم که دیگر حفظ شده بودم و جالب اینکه پنجاه سال بعد نویسنده اش را دیدم.اولین متنی که نوشتم و چاپ شد در واقع یک داستانی بود به نام«سیگار خاموش » یک داستان رئالیستی که در واقعیت قهرمان داستان و رفتارهایش را دیده بودم.

داستان یک مرد معتاد بود که یک روز او را در خیابان دیده بودم نشسته بود کنار جوی آب و چرت می زد یک سیگار هم لای انگشت هایش بود و در حال چرت زدن سرش به طرف پایین خم می شد و آن قدر خم می شد که فکر می کردم همین الان به سر می افتد توی جوی آب اما درست در همان لحظه نزدیک به سقوط سرش عین فنر بالا می آمد. و دوباره صاف می شد و این حرکت آکروباتیک برایم تعجب آور بود.

حرکتی که بعدها فهمیدم ارادی هم نیست. این داستان را در مدرسه خواندم پانزده سالم بود آن موقع و داستان در پیک دانش آموز چاپ شد. و خلاصه یک جایزه هم نصیب ما کرد، غیر از غروری که چاپ شدنش نصیبم کرد و احساس می کردم همه ی بچه ها و معلم ها یک جور دیگری به من نگاه می کنند.

جایزه این داستان هم اردوی دانش آموزی رامسر بود که درواقع اولین سفر من به تنهایی بود و کلی کیف کردم ولی اینکه حس می کردم معلم ها و بچه ها یک جور دیگری تحویلم می گیرند. چنان حالت خوشی بود که به ده تا سفر می ارزید اینجوری شد که وارد دنیای خواندن و نوشتن شدم.


iconادامه مطلب

سایر صفحات سایت

Copyright © 2013 _ Design by : MrJEY