نگاهي به عرصهي نقد و نقادي
در گفتوگو با محمد بقاييماکان
فرزاد گمار
محمد بقايي ماکان از جمله پژوهشگران و نويسندگان حوزهي ادبيات است که طي سالها نوشتن و پژوهش مستمر به بينشي دربارهي ادبيات کلاسيک فارسي رسيده است. بينشي مبتني بر سالها تصحيح و تحقيق در آثار شاعران و فارسي زبانان از جمله اقبال لاهوري که همين کار در سال ۲۰۰۵ سبب شد از سوي پرويز مشرف، رئيس جمهور وقت پاکستان نشان عالي فرهنگ و هنر دريافت کند. او هنوز اعتماد زيادي به ادبيات معاصر و شاعران و نويسندگان آن ندارد و تمرکز اصلي او در تأليفاتش بر ادبيات کلاسيک است، بهطوري که معتقد است،کل جريان روشنفکري ما که اکثرشان نويسنده و شاعر هستند، دچار نوعي از هم پاشيدگي انديشه و ساختار است. در اين گفتوگو از او دربارهي جريان نقد و نقادي در حوزهي ادبيات و شعر و فرهنگ سؤال کردهايم. او معتقد است: “در حوزهي نقد هنر در اين ۷۰-۸۰ سال اخير آشفتهترين وضع نقد نسبت به ديگر زمينههاي هنري را شعر فارسي داشته است.“
فرهنگ نقد و نقادي در جامعهي ما سابقهاي طولاني ندارد، با اين حال شايد از صد سال قبل و دورهي مشروطه با تأسيس روزنامهها به هر حال نقد و انتقاد در گونههاي مختلف سياسي و فرهنگي و اجتماعي جدي شد. اين شکل از نقد هر چند با فراز و فرود، اما وجود داشت. دراين بين آثار ادبي وجه متمايزي داشت و به شکل جديتري موضوع نقد در مطبوعات و مجلهها پيگيري ميشد و افرادي به عنوان منتقد شناخته شدند. با توجه به اين پيش زمينهي سؤال من اين است که منتقد کيست و کارش چيست؟
حقيقت اين است که موضوع نقد و انتقاد درميان ايرانيان هنوز آنچنان که بايد جا نيفتاده است. به همين علت حداقل در يک قرن اخير منتقدان درخور توجهي در حوزههاي مختلف نقد نداشتهايم. اينکه ميگويم حوزههاي مختلف نقد منظورم اين است که انتقاد و بررسي کردن يک موضوع از طرف يک منتقد، نياز به تخصص و تبحر در همان زمينهي مورد بحث دارد.
بنابراين به هر ميزان که ما موضوعي يا موردي براي بحث داشته باشيم به همان اندازه هم نياز به منتقد خواهيم داشت. يعني همانطور که در زمينهي فلسفه ابعاد مختلف مثل فلسفه، دين، هنر، تاريخ و امثال اينها داريم؛ به همين ترتيب بايد گفت منتقدان متعددي در زمينههاي مختلف ميتوان داشت.
يعني منتقدي که در حوزهي سياست يا در زمينهي اقتصاد يا در خصوص موضوعات ادبي يا هنري و امثال اينها بتواند نقد بنويسد. ولي با يک نگاه کلي به تاريخ نقد و نقادي در جامعهي ايراني مشاهده ميکنيم که اين نوع ادبي هنوز چنانچه بايد و شايد جا نيفتاده است. به طوري که گاه ايرادات نزديک به اتهام به عنوان نقد ارائه ميشود که اين کاملاً از فن نقدنويسي به دور است.
و معناي نقد چيست؟
معناي نقد يعني سره را از ناسره جدا کردن و انتقاد هم به اين معني است. نه صرفاً به معناي ايراد يا خرده گرفتن. منتقد بايد هم از خوبيهاي موضوع مورد نظر خودش صحبت کند و هم معايب آن را ذکر کند، اما غالب کساني که دست به انتقاد ميزنند گمان ميکنند نقد و انتقاد کردن يعني خرده گرفتن. به همين علت است که ميبينيد براي مثال دولتمردان جامعهي ما غالباً توصيه ميکنند ما با انتقاد مخالفت نداريم اما به اين شرط که انتقاد سازنده باشد. اين ميرساند که انتقادها اصولاً براساس درستي شکل نميگيرد، وگرنه انتقاد سازنده ترکيبي بيمعنا است. نقد بايد خالي از هر غرض و مرضي باشد. براي اين کار اول بايد خود نقد را شناخت، ولي چنينکه مشاهده ميشود کار نقد در ميان نقدنويسان درست جا نيفتاده، بهطوري که حتي برخي از آنها معناي منتقد را هم به درستي نميدانند. يعني آن را در جملات يا گفتارهاي خود طوري مصرف ميکنند که گويي قصدشان حمله کردن يا هجوم آوردن به کسي يا موضوع خاصي است.
با اين تعريف ما در گذشته يا حال منتقد داشتهايم؟
ما براي نقد الگوهاي خيلي سازندهاي در طول ادب فارسي داشتهايم. ولي متأسفانه اين الگوها مثل خيلي از موارد ديگر مورد توجه کساني که مقالات انتقادي مينويسند قرار نگرفته است. اين مسئله هم بيشتر به دورههاي اخير برميگردد. زماني که روزنامه يا مطبوعات شکل گرفت، وگرنه ما وقتي به تاريخ ادبي خودمان مراجعه ميکنيم، زيباترين نقدها در قالب نظم يا نثر مطرح شده است. مثلاً مولانا در مثنوي ميگويد:
قلب را من، کي سيه رو کردهام
صيرفيام قيمت او کردهام
باغبانم چوب تر ميپرورم
چوبهاي خشک را هم ميبرم
بنابراين خود مولوي چنين الگويي جلوي چشم ما قرارميدهد. مقصود او اين است که نبايد کل درخت را از پي بريد، بلکه بايد چوبهاي خشک را هرس کرد، ولي غالب منتقدان ما چنين کاري نميکنند.
يعني ما در اين سالها منتقدان خوب نداشتهايم؟
در طول يک قرن اخير منتقدان خوبي مثل فروزانفر، محمد قزويني، زرينکوب يا کساني مثل اديب پيشاوري داشتهايم که کارشان ميتواند الگوي خوبي باشد. اما آنچه امروز با آن مواجه هستيم، منتقدان حوزهي مطبوعات است. بايد دانست که انتقاد يا فن انتقاد يکي از شاخههاي ادبيات تطبيقي است. به اين معني که منتقد بايد بتواند دو چيز را با هم تطبيق بدهد. مقايسه کند و از تنافرها و هماننديهاي آنها به نتيجهي درستي برسد. بتواند سره و ناسره را تشخيص دهد و به خواننده نشان بدهد که نيک و بد کدام است و چنين کاري نياز به دانش و آگاهي دارد. و متأسفانه بسياري از منتقدان ما به اندازهي پديدآورندهي اثر يا به اندازهي موضوعي که ميخواهند مورد نقد قرار بدهند، داراي اطلاعات کافي نيستند. اين هم بيشتر در مطبوعات و رسانهها رخ ميدهد که نقدها غالباً انتزاعي و مقطعي است و نشان ميدهد منتقد به همهي زواياي مورد بحث خودش احاطه ندارد. در نتيجه گاه نتايجي سطحي و ناکارآمد از اثر به شنونده يا خواننده ارائه ميدهد که ميشود گفت، ضرر آن بيشتر از منفعت است.
منظور چه نوع ضرري است؟
براي پاسخ به اين سؤال اول بايد ببينم هدف از نقد چيست؟ ما از چيزي انتقاد ميکنيم براي اينکه نه تنها آنچيز بعدها در مسير درستي قرار بگيرد، بلکه هر آن چيزي که مشابه آن است به همين ترتيب وضع درستي پيدا کند. اما اگر نتواند، نميشود اسمش را يک انتقاد سازنده گذاشت. يعني منتقد بايد چراغ راهنما باشد. براي مثال در بسياري از نقدهاي کتاب ميبينيم منتقد به جاي اينکه به محتوا و هدفي که کتاب دنبال ميکند بپردازد، مثل معلم املا غلطگيري ميکند. ميگويد اين کلمه اگر در جمله اينگونه بود بهتر بود. اينها ظاهر نقدگونه دارند. در حاليکه منتقد بايد به محتوا و مقصود نويسنده بپردازد نه اينکه به موضوعات خيلي سطحي که ربطي به ماهيت کتاب ندارد، بپردازد. و اسمش را نقد بگذارد. در بسياري از نقد کتابها وضعيت به همين شکل است. يعني کل را فداي جزء ميکنند البته اين به معناي آن نيست که نبايد به مسايل جزئي پرداخت، ولي غالباً ميبينيم مسايل جزئي که در حد تصحيح کردن جزوه است به تماميت نقد کتاب سايه مياندازد.
چند وقت پيش آقاي دولت آبادي در جايي گفت ما منتقد نداريم چون فيلسوف نداريم. يعني ايشان جايگاه منتقد را در جايگاهي شبيه به فيلسوف ميدانست. معتقد بود منتقد بايد علوم و دانشهاي مختلفي بداند تا بتواند اثري را نقد کند آيا موافق اين تعبير هستيد؟
من هم همين را گفتم. به اين صورتکه منتقد اگر بيشتر از موضوع مورد انتقاد اطلاع ندارد، لااقل بايد در حد نويسنده اطلاع داشته باشد، وگرنه نبايد به نقد نويسنده، کتاب، اثر هنري و حتي جايگاههاي مديريت فرهنگي بپردازد. منتقدان هم بايد تفکيک شده باشند. نميتوانيم فرض کنيم مثلاً کسي که در حوزهي شعر صائب صاحب تخصص است در حوزهي شعر مولانا هم متخصص باشد و بتواند هر دو را نقد کند. کار نقد تا اين حد ظريف و داراي حساسيت است. منتقد کسي است که اطلاعاتي همهجانبه دربارهي موضوعي که ميخواهد بررسي کند داشته باشد. در مطبوعات معروف دنيا که شمارگان ميليوني دارند در موضوعات مختلف مثل اقتصاد، سياست و ادبيات منتقدان مختلف ستونهاي مختلفي دارند که هر روز در آن مينويسند. ما طي ۴۰ سال اخير چنين ستونهايي در مطبوعاتمان نداشتهايم، اما پيش از سال ۵۷ چنين ستونهايي در مطبوعاتمان تحت عنوان “انتقاد” وجود داشت. نويسندههاي اين ستونها هم تغيير ميکرد و هر روز يک شخص راجع به موضوعي مطلب مينوشت. امروز در تمام مطبوعات دنيا وضع به همين صورت است و در هر زمينه منتقد خاص وجود دارد. يعني در هر زمينهي خاص يک منتقد شناخته شده صرفاً به صورت تخصصي دربارهي سينماي کلاسيک اظهارنظر ميکند و دربارهي فيلمهاي ديگري منتقد ديگري مينويسد. ولي در ميان منتقدان ما گاه منتقدي دربارهي ادبيات، فيلم و هنرهاي تجسمي اظهارنظر ميکند. اين حاصل نوعي عدم توجه گردانندگان اصلي يک نشريه است که تا اين حد سعي ميکنند ارج و قيمت کار را پايين بياورند.
تا قبل از انقلاب و حتي سالها بعد از آن نويسندگان، شاعران و منتقداني در کشور وجود داشتند که به هر حال نظراتشان بر جريان شعر و ادبيات تأثير داشت و هنوز هم اين تأثيرات وجود دارند و افرادي دنبالهرو اين شاعران و نويسندگان هستند. عدهاي شعر حجم را مطرح کردند و در ادامه شعر پست مدرن مد شد. اين روند را چهگونه ارزيابي ميکنيد؟
فکر ميکنم در حوزهي نقد هنر در اين ۷۰-۸۰ سال اخير آشفتهترين وضع نقد نسبت به ديگر زمينههاي هنري را شعر فارسي داشته است. واقعاً همانطور که هر کسي که صحبت کردن به زبان فارسي را ميدانست و تکدر خاطري از خانواده خودش داشت، احساس کرد که ميتواند شعر بگويد و شروع کرد به بافتن کلماتي و اسمش را “شعر” گذاشت و بعد هم با رفاقت با برخي از دوستان رسانهاي گفتههاي خودش را به عنوان شعر به چاپ رساند؛ به همين نسبت هم کساني فکر کردند ميتوانند دربارهي شعر صحبت کنند و آن را بررسي کنند. به همين سبب ميبينيد که ميزان نقدهايي که در بارهي شعر نوشته شده از تمامي نقدهاي ديگر حوزهها به مراتب بيشتر است. اين امر سبب شده که علاقه و توجه کساني که پايبند به شعر و ادبيات هستند، نسبت به اين نقدها کم شود و نوعي دلزدگي نسبت به اشعار جديد و نقدهايي که نوشته ميشود به وجود بيايد که همهي اينها ناشي از اين است که حقيقت و درونمايه و الگويي که بايد براي نقد در نظر گرفته شود، رعايت نميشود. بارها ديدهام کساني در حوزهي ادبي يا در خصوص شعر، نقدهايي نوشتهاند که در نوشتههايشان از کلمهي “منقد” استفاده کردهاند. سؤال اينجا است اگر کسي تا اين حد نسبت به واژه و کلمه بياعتنا است که واژه بسيار غلط “منقد” را به کار ميبرد، پيداست که اصلاً تعمق و مطالعهي کافي در کار زبان و ادبيات ندارد. يعني نميداند که نقد به باب تفعيل نميرود که از آن تنقيد ساخته شود و از تنقيد کلمهي منقد. اين مثال را آوردم که گفته باشم تا چه حد ميشود روي اين اشارات و شواهد تکيه کرد و پيبرد که خود اين منتقد از آگاهي کامل از حوزهي زبان برخوردار است. سالي که نکوست از بهارش پيداست. بنابراين اگر بخواهيم انواع و اقسام نقدها را بررسي کنيم، بايد گفت در حوزهي نقد از همه عقبماندهتر هستيم.
نگاهتان در مورد داشتن ايدئولوژي در حوزهي نقد يا نقد ايدئولوژيک، چهگونه است؟
چنين چيزي که اصلاً پذيرفتني نيست، چون منتقد بايد در وهلهي اول آزادانديش باشد. اگر هم نيست، دست کم در زمان نقد کردن بايد از دايرهي افکار مورد قبول خودش بيرون بيايد و به کليتها و معيارهاي کلي و به الگوهاي جهاني فکر کند. اگر منتقد بخواهد در يک چارچوب بسته موضوعي را بررسي کند تحتتأثير ديدگاههاي خاص قرار ميگيرد که قطعاً کار او مورد پسند اهل فن نخواهد بود. ما اين مشکل را در نيم قرن اخير داشتهايم. بسياري از کساني که نام خود را نوانديش ديني گذاشتهاند در بحثهاي خود در حوزههاي مختلف فکري و اجتماعي گمان ميکنند، تمام جامعه بايد آن گونه که آنها فکر ميکنند، بيانديشند. اما اين افراد هيچ فکر نميکردند که بخش عظيمي از جامعه چنان که آنها ميانديشند، فکر نميکنند. بنابراين وارد کردن مسايل ايدئولوژيک از هر قسمي که باشد طبيعتاً فراگير نخواهد بود و موضوع مورد بررسي و نقد را در تنگنا قرار ميدهد.
منظوراين است که مثلاً منتقدي با نگاه مارکسيستي، سوسياليستي، مکتب فرانکفورتي، يا پست مدرنيسيتي دست به نقد اثري بزند. منظور داشتن نوعي فکر سياسي يا فلسفي در پشت نقد است که معمولاً هم در دورهي اخير به صورت افراطي از سوي برخي دنبال ميشود.
چيزي که الان مطرح کرديد بيشتر شامل ادبيات تطبيقي ميشود. موضوعي را کنار هم ميگذاريد و چون علاقهمند به يک موضوع خاص هستيد، ميخواهيد آن را پررنگ کنيد. اين يعني تأثير اندوختههاي شما به آن چيزي که ميخواهيد، بررسي کنيد. چنين کاري پيش از آنکه اسمش نقد باشد، “بررسي” است. اما اگر کسي نام خود را منتقد بگذارد و اندوختههاي ذهني و باورهاي فکري خودش را به هر ترتيبي به آنچه مورد بررسي او است غالب کند، طبيعي است که راه او راه خطايي است و نتيجهي مطلوبي به دست نميدهد. فرض کنيد کسي يک بار يا دو بار اين کار را انجام دهد و نوشتهها و گفتههاي خود را در رسانه منتشر کند بعد از چند بار خواننده سرانجام متوجه ميشود که اين نوشته و گفتههاي او به يک دستگاه فکري خاص پيوسته است و هدف او از نقد دست يافتن به حقيقت و راهنمايي و هدايتگري نيست. در اينجا نکتهي مهم اين است که نبايد يک اصل را در کشف حقيقت فراموش کرد. در مورد اينکه حقيقت چيست تا به حال حرفهاي زيادي زده شده است.
افلاطون، نوافلاطونيان، هگل، دکارت، کانت و برخي ديگر هر کدام به يک ترتيبي حقيقت را تعريف کردهاند. اما بهترين تعريف متعلق به هايدگرگرايان است و اينکه، حقيقت آن است که در عمل مفيد باشد، حرف خوب زياد ميتوان زد. راهنمايي پدرانه و دلسوزانه خوب است، اما اصل قضيه اين است که اين حرف و پند خوب و دلنشين در عمل مفيد واقع شود، وگرنه اگر فکر کنيد تمام خزانهي عالم در دست شما است، اما نتوانيد آن را لمس کنيد و از آن فايدهاي ببريد به چه کار ميآيد؟ بنابراين ممکن است يک منتقد حرفهاي خوبي بزند، اما بايد ببينيد تا چه ميزان اين حرفها از نظر عملي به نفع جامعه است. ذکر جملات و اشعار دلنشين اگر در عمل مفيد واقع نشود. هر چند ظاهر بسيار خوبي داشته باشد سودي براي جامعه به دست نميآيد.
نبايد فراموش کرد ما هيچ موضوع و مسئلهاي را در جامعه خود به صورت انتزاعي و تأمل مورد بررسي قرار بدهيم. هر مسئله و موضوعي در جامعه حلقهاي از يک سلسله است که به هم مربوطاند. يعني نميتوانيد ادعا کنيد در بين حلقههاي يک زنجير که جنس کلي آن فولاد است خودبهخود يک حلقه زرين طلايي وجود داشته باشد. اين بسيار نامتناسب و غيرطبيعي خواهد بود بنابراين وقتي در همهي حوزههاي فکري خود با مشکلاتي مواجه هستيم از جمله در کار کتاب و امور فرهنگي چهگونه ميتوان انتظار داشت که شاخه يا حلقهاي از اين زنجير به اسم “نقد طلايي” باشد؟