مصاحبه شونده: اصلانی، محمد رضا؛ مصاحبه کننده: آزما
خرداد ۱۳۹۸ – شماره ۱۳۸ (۲ صفحه _ از ۴۶ تا ۴۷)
«جامعه خشمگين است. رفتارها و گفتارها و حتي نگاه مردم به يکديگر پر از خشم و عصبيت است. چرا؟ براي بازشناخت دلايل اين عصبيت اجتماعي و خشم عمومي که حاصل آن افزايش جرم و جنايت و انواع هنجارگريزيهاست. با محدرضا اصلاني فيلمساز و بيشتر از آن متفکري که نسبت به مسايل فرهنگي و اجتماعي حساس است گفتگو کرديم. گفتگويي اگرچه کوتاه اما تا حدي زيادي وافي به مقصود.»
به نظر ميرسد خشمي پنهان در تار و پود مردم جامعهي ما تنيده شده، خشمي که تصويرش در سينما، ادبيات و توليدات فرهنگي که قرار است، در هر جامعهاي فرهنگساز باشد و در رفتارهاي اجتماعي تعادل ايجاد کند، به وضوح ميبينيم به نظر شما چرا؟
نوع خشمي که در جامعهي امروز ميبينيم از نوع خشمي که در خشم و هياهوي فالکنر يا خوشههاي خشم اشتاين بک ميبينيم نيست آن نوع خشم از پايين به بالا و در سطح جامعه به وجود آمده بود. اما خشمي که الان در جامعه ميبينيم از اين نوع نيست بلکه بيشتر بر اثر سوءمديريتها در جامعه تزريق ميشود. چرا که اصولاً جامعهي ايران در طول تاريخ ثابت کرده که هرگز جامعهي جنگطلبي نبوده و همواره طرفدار صلح بوده و الان بيشتر عصباني است. سالها قبل يک بار و تنها براي چند ساعت برق شهر نيويورک قطع شد در آن مدت کوتاه صدها جنايت اتفاق افتاد که انتشار آمار آن بعدها جامعهشناسان را نسبت به قضيه حساس کرد. در همان زمان اکثر شهرهاي ايران اصلا برق نداشت، شهرباني درست و حسابي هم نداشت. اما چنين جنايتهايي اتفاق نميافتاد. پس چه شده که امروز شاهد اين خشم دروني شهروندان نسبت به يکديگر و نسبت به همه چيز هستيم. اين خشم به جامعهي ما تزريق شده از طرف مختلف. فاصلهي طبقاتي، عدم احساس مسئوليت برخي از مسئولان، ناکارآمديها و فشارهاي اقتصادي ضمن اينکه اين جامعه همزمان از توجه به مقولهي فرهنگ خالي شده، دهههاست که اين جامعه شروع کرده است. به کاتاليسم و پذيرش خرافه و اينکه عدهاي همين الان طرفدار حملهي آمريکا به ايران هستند خودش نوعي خرافه است و ناآگاهي نسبت به مسايل و منافع ملي. درواقع مرجع ابتذال طي اين سالها در جامعه جابهجا ميشود يک وقت خرافههايي مثل فالگيري است و يک بار اعتقاد به مثلاً يک منجي است که در يک کشور استعماري نشسته و در سلامت عقل و داشتههايش کلا شک و شبهه وجود دارد. يک شخصيت متزلزل و بيعقل، که مثلاً قرار است ما را نجات دهد، آن هم با حملهي نظامي. چنين تفکري فقط ناشي از بيخردي است و نوعي خشم دروني و بيتوجهي نسبت به جامعه اي که در آن زندگي ميکني.
نشانههاي اين ابتذال را در چه چيزهايي ميتوان ديد اين را به عنوان يک فيلمساز از شما ميپرسم.
عوامل اين ابتذال، بيش از دو دهه است که پشت سر هم در جامعه به وجود ميآيد و تکرار ميشود. از برج ميلاد به عنوان يک بزک نالازم براي شهر، تا سريالهاي سطحي داخلي و ترکيهاي يا تئاترهايي که در هر گوشهي شهر روي صحنه ميروند (و ديگر از آن حالتي که فقط در تئاتر گلريز بود و نوع خاصي از مخاطب را پوشش ميداد بيرون آمدهاند) و ابتذال را در لباس نمايشهاي مدرن به جان مردم ميريزند. و از آن طرف سريالهاي بيمايه و ابلهانهي کانالهاي ترکيه هم به کمک آمده تا هرچه بيشتر مردم را تخدير کند و از فکر کردن آنها جلوگيري کند. جامعهاي کاملا بدون فکر و فقط در تلاش معاش و مصرف و مصرف و اين نشانههاي يک جامعهي مبتذل است. در حال حاضر هم ميبينيم که اکثريت قريب به اتفاق مردم فقط به فکر نان شب و درست کردن و ظاهرشان هستند و با کوچکترين تلنگري به جان هم ميافتند و نتيجه ميشود اين آسيبهاي رنگارنگ اجتماعي. وجود چنين تفکر سطحي شمشير دولبه است. اين آدمها به فکر مسايل اساسي نيستند، در عين حال وقتي هم که قرار ميشود از خودشان دفاع کنند، بيانگيزه و بدون شناخت تبديل به آدمهاي منفعل ميشوند. که شايد حتي داشتههايشان را بفروشند براي رسيدن به همان ابتذالي که دچارش شدهاند. البته ما هنوز با اين شرايط کمي فاصله داريم اما بايد نگران باشيم. اين جماعت شلوغ کني که دم از طرفداري آمريکا ميزنند و حتي به حملهي آنها راضياند، همين آدمهاي از خود بيخودي هستند که همهي داراييشان را که کشور و اعتقادشان است ميفروشند که از آن ابتذالي که طي سالها به آن عادت کردهاند، محروم نشوند. الان ما دچار شرايط عدم توان مديريت درست هستيم. ما رفتارهايمان عاميانه شده و اين خطرناک است، اگر دقت کنيم ميبينيم که مدينهي افلاطوني اصولاً يک حکومت مستبدانه است. يک حکومت فاضلانه و مستبد، و نخبهگراست. ولي ما اکثريت نخبههايمان هم عامي شدهاند. واقعيت اين است که در طول تاريخ قوم ايراني هيچوقت تحت استبداد نبوده و اين را ميتوان با بسياري از نشانهها دريافت، ما هميشه در اطراف آب خانه ساختهايم. چون آب دارايي اختصاصي نبوده و در آن ما با شاهان و حاکمان شريک بوديم. آب استبداد و انحصار برنميدارد. زمين را ميشود محصور کرد و گفت اين جا مال من است. ولي آب را نميشود محصور کرد، آب راه ميافتد و مردم هرجا آب باشد دور آن جمع ميشوند و همين است که ملت ايران در طول تاريخ همواره با حکومتش شريک بوده و هيچوقت بردهي حکومتش نبوده، به همين جهت ما بردهداري نداشتيم. در اين جا آب زمين را نگه ميداشته و بدون آب بينهايت زمين هم که داشته باشي به درد نميخورد. بنابراين رعيت با حاکمش شريک بوده حتي اگر به نسبت ناعادلانه ۹۹ درصد به يک درصد. اما به هر حال شريک بوده و اين بردهداري نيست، شراکت است. بنابراين ملت ايران در طول تاريخ هيچوقت استبداد زده نبوده. در اروپا اين استبداد هست، بردهداري هست چون آب در آن جا بيشتر از زمين است و چون زمين را ميشود محصور کرد و مالک شد و برده داشت، آنها قرنها همينطور زندگي کردند.
در اينجا کشاورز از حاکم و ارباب دستمزد نميگرفت، بلکه ميگفت ۹۰ درصد محصول من مال تو، ۱۰ درصد مال خودم و اين شراکت است حتي اگر شراکت نامتوازن بدانيمش، که هست. ولي در اروپا بردهها دستمزد ميگرفتند و با زمين خريد و فروش ميشدند. تمام قارهي اروپا دو برابر ايران است. و در ايران دست کم به خاطر وسعتش حاکم نميتواند مستبد باشد. چون اگر قرار بود با اين وسعت براي مديريت آب در هر روستا و شهر يک حاکم ميگذاشت، بايد براي هر روستا يک ساخلو ميساخت که اينطور نبود، و به جايش منظمترين سيستم آبياري دنياي قديم را ما داشتيم و در اين داشتهها مردم و حکومتهايشان شريک بودند. و اين جامعه بوده که نظم را همواره نگه ميداشته و حفظ ميکرده و نه دولتها. به همين دليل هم هست که اقوام مختلف ايران با هم بودند. و ما هميشه اتحاديهي اقوام داشتهايم و نه «وحدت اقوام» و چه حکومتها بودند و نبودند اين اقوام کنار هم بودهاند. اما امروز ميبينيم سنتها و فرهنگ هر روز در جامعه کمرنگ ميشود. رواج ابتذال روز به روز سرعت ميگيرد. و مديران جامعه هم با عامهپسندي محض آن را تأييد ميکنند. ناخودآگاه قومي ما به دلايلي که گفتم بلد است چهطور با صلح هژموني ايجاد کند. اما وقتي الويتها و خواست هاي جامعه مبتذل ميشود، خواستها و سليقهي مردم خرافي و دم دستي و رفتارها هم در پي آن خشونتبار ميشود. الگوي رفتاري مردم ميشود سريالهايي که مردم مجبورند به دليل نبودن نمونهي بهتر يا سرگرمي مناسبتر آنها را تماشا کنند و اينها هم سراسر خشونت است. يا تئاتر مبتذلي که سراسر پر از رفتارها و الفاظ مبتذل است ميشود الگوي رفتاري مردم.
ما همبستگي بين مردم را در وقايعي مثل زلزله يا سيل اخير ميبينيم، رفتارهايي که شايد به سبب تغيير داشتههاي فرهنگي و انساني تک تک ما به نظر شبيه معجزه ميآمد.
بله، اين همان ناخودآگاه قومي است. در همين سيل اخير ديديد که رفتارهاي مهربانانه فارسها و ترکمنها در منطقهي گلستان چه محبتي را بين اين دو قوم به نمايش گذاشت. اين ميراثي است که از قرنهاي گذشته در ايران باقي مانده. در دوران باستان قرنها ايران حالت فدرال داشته و هر ايالتي هويت مستقل داشته. اما در نهايت همه در کنار هم بودهاند. حتي در دوران ساساني که نوعي استبداد مذهبي حاکم بوده همواره ما در کنار هم بودهايم. در تمام مدارکي که در سطح جهان تحت عنوان استبداد شرقي نوشته، تحقيق و منتشر شده، حتي يک برگ در مورد ايران نيست، شمال و جنوب آفريقا و … در مدارک استبداد شرقي هست. اما حتي يک کلمه در مورد ايران نيست (فقط اشاره کوچکي شده به دوره عباسيان، خيلي گذرا) اما از همان زمان باب شد، هرکس از راه ميرسد دربارهي استبداد شرقي حرف ميزند و منسوبش ميکند به ايران. کدام شرق؟ (چين شرق است، هند شرق است و …) اينها نامگذاري استعماري است. حتي قوم شناسي که ژان روژ از آن حرف ميزند. او دربارهي آفريقا ميگويد که هنوز با تير و کمان شکار ميکنند و اين را به تحقير ميگويد. در حالي که همين الان در ناحيهاي در مرز فرانسه اقوامي بدوي تر از قلب آفريقا وجود دارند! و اين مستندساز معروف حتي يک فريم دربارهي آنها نساخته. اما علي رغم کاري که در مورد آفريقا ميکند به ايران که ميرسد مجبور ميشود از ايران تعريف کند. چون تمدن ايران با شکوه است. ما هيچوقت از خودمان نميپرسيم چرا اصطلاحاتي مانند شرق شناسي – ايران شناسي، هندشناسي و … وجود دارند ولي فرانسهشناسي – آلمانشناسي و … نيست. اين نشان ميدهد که از چشم استعمارگر آنها ما سوژههايي قابل مطالعهايم اما آنها نه، در مورد ما بايد مطالعه کرد ولي دربارهي آنها نه. همان سفرنامههاي قرن ۱۴ و ۱۵ باعث شد که پرتغاليها بفهمند در ايران چه منابعي هست و راه بيفتند به سمت کشوري که به آن ميگفتند «نگين جهان». اين يعني حتي مطالعاتشان هم با هدف بهرهوري خودشان است و نه حتي به نفع دانش جهاني.
برگرديم به موضوع اصلي، يني همان ابتذالي که بنمايه بسياري از رفتارهاي ما شده.
اين البته تازگي ندارد. و از چند دهه قبل سابقه دارد همان ساختمان پلاسکو که در آتش سوخت در منطقهاي ساخته شد که دهها تئاتر و سينما در آنجا بود. يک مرکز تجاري در قلب يک راستهي فرهنگي ساخته شد که به مردم بگويند دلالي سود بيشتري از کار فرهنگي دارد. و جواب هم داد. امروز هم پايين آوردن سطح سليقه و فرهنگ مردم به روشهاي گوناگون زمينهي اصلي اين نحوهي رفتار است. امروز هم ايران مال و هايپرها همين نقش را دارند. حتي اگر ۱۶ تا سالن سينما داشته باشد. نميشود به آنها گفت مرکز فرهنگي يا حتي جايي با کارکرد فرهنگي. سؤال اين است که در اين سالنها چه فيلمي نمايش داده ميشود. فيلمهاي مبتذل بيريشهي سرگرمکننده. با اينها فرهنگ مصرف بيشتر و دلالي رواج داده مي شود. و وقتي قرار ميشود اين زرق و برق ظاهري را از دست بدهي حاضري همه چيزت را فدا کني چون ريشه محکم نيست و شناخت وجود ندارد. وقتي اين مراکز پر زرق و برق و اتومبيلهاي چند ميلياردي را ميبيني يعني اکثريت مردم ميبينند و به اختلاف بين خودشان و صاحبان اين زرق و برق که روز به روز بيشتر هم ميشوند فکر ميکنند، خشمگين ميشوند و اين خشم در جا به جاي جامعه خودش را نشان ميدهد. اينها مديريت نميشود. ما دچار مديريت عامي هستيم.
و البته جاي خالي خيلي از شخصيتهاي فرهنگي که کنار کشيدهاند، کاملا احساس ميشود حتي شاگردان آنها هم الان در برابر هجوم اين ابتذال کاري نميکنند. آدمهايي مثل بيضايي مثلاً يا ناصر تقوايي و …
نسلي پرورش پيدا نکرده بعد از اين آدمها که ميگويي اصلا فرصت پرورش نسلي در خور پيدا نشد. چون اکثريت آنها (به جز تک و توک افراد خاص) محو همين جريان ابتذال شدند و يا خسته شدند و رفتند.
و …
حکايت همچنان باقي…